http://www.dana.ir/File/ImageThumb_0_608_458/802251
N ماجراهای ویروس و سرم و آمپول و این حرفها... N
سلام.
عرضم به حضورتون که چی، شما ها یه نمه شانس ندارین. شایدم زیادی خوش شانس هستین. نمیدونم والا...
چی بگم و از چی نگم؟ یه عالمه اتفاقات که هیچی یادم نیست، فقط اتفاق دیشب و امشب یادم است. [فکر کنم اتفاقات دیگه هم یادم افتاد که حالا بعداً ها می گم ]
بگم چی شده حالا یا نه؟ نمی ذاری که، یه دقه دندون رو جیگر بذار تا من بنالم، نمی ذاری که، هی داری یورتمه می آی رو حرف های من! د ِ ه َ.
خب داشتم عرض می کردم، هنوز نفهمیدم شماها شانس ندارین، یا خیلی شانس دارین. یه معضل بزرگی شده این قضیه. جدی دارم می گم ها!!! [نیشت رو ببند بچه پر رو ]
خب ماجرا از اونجا شروع میشه که من یه نمه همچی بگی نگی، وسط این گرما، سرما می خورم. سرمای سرما هم که نه، ولی خب یه نمه این دماغه کیپ شده بود و یه نمه هم سرفه می کردم. مشکلی نداشتم که! داشتم برای خودم زندگی می کردم [ آره جونه خودم ]، از اون ورش هم یه چند وقتی است که باز دچار کمبود خواب مزمن و حاد و شدید شدم، یه چند شب که خودش خوابم نبرد، یعنی می رفتم کفه ی مرگم رو بذارم ها، ولی نمی دونم این حس ِ خوابیدنه کجا می ذاشت می رفت. یه شب هم که نخوابیدم، یعنی اصلا ً کفه ی مرگم رو نذاشتم و این دیگه به شماها هیچ دخلی نداره، شیرفهم شد؟
نکته: من کاملا ً خوب هستم و اصلا ً ابدا ً قاطی پاتی نکردم، اصلا ً هم دپرس و دیوونه و کلافه و توو فکر و این حرفها هم نیستم! [ جدی نگیر ]
الانه که دارم اینا رو می تایپم، جمعه مورخ 19-3-85 ساعت 22:35 است، و معلوم نیست که، چه زمانی این متن رو بذارم توو وبلاگ، بسته به حس و حال و اوضاع احوال اکانت و همچنین، مسخره بازی های پرشین بلاگ داشته بید! افتاد؟! [ جای دوزاری، اسکناس استفاده می کنی، نه؟ ]
خب همون طور که عرضیده بودم ( در فرهنگ لغت ویروس، به جای کلمه ی نا مانوس « عرض کرده بودم »، گزینه و کلمه ی صحیح « عرضیده بودم » استفاده شده است، این نکته برای بروبچ کنکوری بسی لازم و واجب است. ) بنده فقط یه نمه ناخوش احوال شده بودم، اونم وسط گرما! 5 شنبه صبحی، یه گوش دردی گرفتم که نگوووووووو، مگه دیگه خوابم می برد، خیلی درد داشت، این گلو درده زده بود به گوش! البته فقط گوش ِ سمت چپ! صداها رو واضح نمی شنیدم، و گوش ِ سمت چپ، کیپ شده بود، مثل دماغم!
دیشبه ( = دیشب ) یه نمه پُکیدم، ساعت 20 برق اتاق رو خاموش کردم، ولو شدم روو تخت، یعنی پنچر شدم، مامانم دید برق اتاق خاموش است، اومد توو اتاق.
مامان: چت شده؟ نکنه تب داری؟
دستش رو می ذاره روو پیشونیم، میگه که داغی، تب داری!
ویروس: تبم کجا بود! دست خودت که داغ تر بود.
مامان: بذا برم درجه بیارم ببینم چه مرگت است؟!
[ نکته: من دارم به زبون خودم بلغور می کنم ها. و برای خودم معنی می کنم. ]
مامانه رفت درجه رو آورد، گفت: بذار زیر زبونت. بعد از یه اندک زمانی، در آرودش و نگاش کرد و گفت: دیدی گفتم تب داری؟! الان می رم یه تب بر میارم بخوری!
ویروس: تبم کجا بود؟ حالا مگه چند بود؟ [ حالا من فکر کردم یه 10-20 درجه ای تب دارم ]
مامان: نیم درجه تب داری!
ویروس با تعجب: نیم درجه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه به نیم درجه هم میگن تب؟!
مامان: بیا یه استامینوفن کوفت کن، تبت قطع بشه.
[ من که قرص بخور نیستم. برا همین اگه قرصی باشه، مامانه باید بکوبه، توو آب حلش کنه، بعد بده به خورد من، با یه صد برابر آب ]
این قرصه رو حل کرد و ریخت توو حلق ما.
همون روزهایی بالا که تعریف کردم، یه نمه گلو درد داشته بیدم، اون موقع ها هم یه شربتی می ریخت توو حلق من، بعد خیلی بد مزه بود. ولی از قرص بهتر بید!
داشتم می عرضیدم (= عرض می کردم )، دیشبه اومدم یه نمه کامپیوتر، بعدش بی خیال شدم، رفتم سینما 1 رو نگاه کردم. بعدش رفتم توو اتاق خودم، واسه خودم داستان خوندن و جدول حل کردن و رادیو گوش دادن [ رادیو پیام ].
ساعت 1 نیمه شب گذشته بود که گفتم بهتره ی کفه ی مرگم رو بذارم، دیگه کشش ندارم، از شانس، سرفه های من شروع شددددددددددددددددددد، تا اون موقعی که می خواستم کفه ی مرگم رو بذارم، این گوشه هیچیش نبود هااااااااااااا، همین که سرم رفت روو متکا، اون وقت این گوش درده دوباره اومد سراغم! به قدری شدید بود، به قدری شدید بود که نمی دونستم چی کار کنم! هی پا می شدم می شستم، هی دور اتاق برای خودم قدم می زدم، با دستم هم سمت چپ صورتم رو گفته بودم، یه نموره به همه جای قسمت چپ صورتم سرایت کرده بود. دردی بودددددد هاااااااااااااااااااا، سرفه هم نور علا نورررررررررر. به هیچ رقمه نمی تونستم دووم بیارم، چند بار از اتاقم اومدم بیرون، رفتم توو پذیرایی راه رفتم، ولی زودی دوباره برگشتم توو اتاق. دیگه ساعت 3 صبح شده بود، من نمی تونستم خودم رو نگه دارم، داشتم از کمبود خواب تلف می شدم، برداشتم نشسته بخوابم، ولی باز این گوش درده، این سرفه هه، مگه گذاشتن؟ همون طور که داشتم مثل مار به خودم می پیچیدم، یه هویی درب ِ اتاقم باز شد، مامانه اومد توو. گفت: خیلی سرفه می کنی. و رفت دوباره از اون شربته آورد ریخت توو حلق من. گفت: فردا [ که امروز جمعه باشه ] می ریم درمانگاه!!!!!!!!!!!!! منو می گیییییییی، همیچی توو شکککک! گفتم: نههههههه
مامانم رفت نمازش رو بخونه و بخوابه، منم یه خورده دیگه به خودم پیچیدیم و پاشدم نمازه رو بخونم. یه 60 صدبار از اتاق رفتم بیرون، رفتم آشپزخونه ببینم یه چی کوفت کنم [ گشنه ام هم شده بوددددددددددددد ]، دوباره رفتم دور پذیرایی راه برم شاید این درده کمتر بشه!
نشد که نشددددددددددددد. برگشتم توو اتاق، سرم رو گذاشتم رو بالش، درد گوش بیشتر شد. حالا جالبیش این جاست که سرفه هایی که می کردم، در عرض یک ساعت خلطی شده بوددددددددد. همچنان زمان می گذشت و من از درد به خودم می پیچیدم، ساعت 4، 5، 6... تا این که ساعت شد 7:30، سرفه هه بند اومدددددددددد. ولی این گوش درده نه، ساعت 8 گذشته بود که گوش درده آروم شد، حالا می تونستم بخوابم، ولی هوا روشن بود، منم وقتی هوا روشن است، نمی تونم بخوابممممممممم. ساعت 8:30 گذشته بود که دوباره سرفه ها شروع شد. مامانه اومد بیدارم کرد که پاشو بیا صبحونه بخور، باید بریم دکتر! من نمی خواستمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم، باور کن اگه گوش درده نبود و گذاشته بود بخوابم، عمرا ً زیربار می رفتم.
هیچی دیگه یه نیم لقمه صبحونه کوفت کردم و حاضر شدیم که بریم. رفتم درمانگاه، دکتر داخلی.
توو اتاق دکتر:
مامانم گفت که گلوش درد می کنه و گوشش هم درد می کنه، دیشب نیم درجه تب داشته، فلان چیز رو دادم بهش و...
دکتره از اون چوب بستنی ها هست، برداشت، گفت دهنت رو باز کن. [نمی دونم چرا، من هر وقت اینا رو می بینم فقط ایکی ثانیه با بالاآوردن فاصله دارم.] دهنم رو باز کردم، اینو گذاشت رو زبونم، گفت بگو: آآآ، منم سعی خودم رو کردم، ولی چیزی نمونده بود بالا بیارم که از توو دهنم در آورد اون چوب بستنی رو!
فشارم رو گرفت، گفت 10 رو 7 است، نمی دونم 5/10 رو 7 است یا برعکس، من که اصلا ً نمی دونم خوب بید یا بد بید!
از اون چکش چراغ قوه ای ها هست، توی گوش رو نگاه می کنه، برداشت گوش چپم رو نگاه کرد. گوشی رو گذاشت رو سینه، گفت نفس بکش! بعدش گفت که گلوت چرک کرده. آخرین بار کی پینی سیلین زدی؟؟؟؟؟؟
من گفتم: هان؟
مامانم گفت: خیلی وقته نزده! اصلا ً دکتر نمیاد که! اگه میشه توو سرم تزریق کنین!
[ من از قبل این که بریم دکتر گفته بودم آمپول و سرم و کپسول بی خیال هااااا، من عمرا ً کپسول بخورم و آمپول بزنم. ]
پاشدیم رفتیم. دکتر نامرد، یه آمپول داد با یه سرم و کپسول و یه شربت. بابام نشسته بود توو سالن! قرار شد که من همون جا بمونم، اینا برن داروخانه، داروها رو بگیرن، بیارن همین جا، سرم رو بزنن به مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
ویروس ِ بیچاره، تنها نشسته بودم توو سالن، از ترس قلبم داشت می اومد توو دهنم، یه تپش قلبی گرفته بودم که نگووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.
[ آخه موضوع این است که من از کلیه ی موارد به پزشکی به طرز کاملا ً غیر منطقی وحشت دارم اونم شدیددددددددددددددددددددد، دست خودم نیست کهههههههههههه، جرات نمی کنم برم دکتر، از بیمارستان و درمانگاه و آزمایشگاه و اینا متنفرممممممممممم، حالا هم تنهایی نشسته بودم توو درمانگاه که اینا برگردن. ]
یه دوتا مرد اودن تو درمانگاه، با دوتا پسر بچه، یکی شون سرش شیکسته بود، مهد کودکی بود فکر کنم، چون خیلی کوچیک بود. اومده بودن سرش رو بخیه کنن! رفتن اتاق بخیه، اگه بدونی این بچه چه زجی می زددددددددددددددددددددد، چه گریه هایی می کرد......
مامان اینا اومدن، رفتیم تزریقات، خانومه گفت برین اتاق وسطی، تا من بیام. رفتیم اتاق وسطی، یه خانوم دیگه هم بود، دراز کشیده بود، داشت سرم می زد.
خانوم تزریقاتی اومد، من از ترس قالب تهی کرده بودم. [ویروسی که تقریبا ً از هیچی نمی ترسه، از این چیزهای مربوط به امور پزشکی و آمپول و....... تا حد مرگ وحشت داره، به قول بابام، خجالت آور است...... آخه من از کجا بدونم چرا این قده وحشت دارم.... ]
من از خانومه پرسیدم: درد داره؟
[ البته یه بار دیگه هم سرم زده بودم، سال 76، یا 77 بود، دبیرستان بودم. اون موقع یه چند تا تعطیل رسمی پشت هم بود یادم است، من مریض شدم، اسهال – استفراغ داشتم، منو برده بودن درمانگاه...... سرم و این حرفهاااااااا، یادم است اون موقع گریه کرده بودم وقتی اومده بودن سرم بزنن به دستمممممممم..... خیلی وحشتناک استتتتتت.
اصلا ً دوست ندارم که توو بیمارستان بمیرم. یعنی دلم نمی خواد بر اثر مریضی بمیرم.... خیلی وحشتناک است....... ]
خانومه گفت: نه، درد نداره. بعد رو کرد به خانوم بغلی که رو تخت خوابید بود گفت: شما دردی احساس کردین؟
خانوم بغلی گفت: نه، من خیلی ترسو هستم، با این حال دردی احساس نکردم.
مامانم گفت: البته خب، یه خورده سوزش داره، ولی درد ندارههههههههههههه.
خانومه یه چیزی بست به بالای آرنجم، گفت که دستت رو مشت کن، بهتره این ور رو هم نگاه نکنی....... من داشتم قالب تهی می کردم، یعنی فکر کنم قالب تهی کرده بودممممممممم، با تمام وجود رفتن سوزن به دستم رو حس می کردم. مثلا ً داشتم سعی می کردم که چی، بهش فکر نکنم، ولی ذره ذره که می رفت توو دستم رو حس می کردم...............
خانومه گفت: حالا مشت دستت رو باز کن. ولی دستت رو دیگه تکون نده.
مامانم گفت: حالا بگیر بخواب، سرفه هم که نمی کنی. می تونی بخوابی.
آخه توو اون وضعیت من چی جوری می تونستم بخوابممممممممممممممم؟
سرم به نصفه ها رسیده بود که من احتیاج بسیار زیادی به WC پیدا کردم، داشتم منفجر می شدم.
مامانه گفت: طاقت بیار. خوب نیست الان سرم رو باز کنی و دوباره بر گردی.
منم که عمرا ً حاضر می شدم یه بار دیگه اون سوزن بره توو دستم، با کلی بدبختی تحمل کردمممممممممم....... جونم در اومدددددددددددددد
خانوم بغلی سرمش تموم شد، یه چند دقیقه ای دراز کشید، فکر کنم نزدیک به 10 دقیقه، بهم گفت یه وقت زودی بلند نشی ها، یه 30 دقیقه ای دراز بکش، سرت گیج می ره، می افتی زمین و این حرفها...........
من هیچی نمی شنیدم، من فقط داشتم منفجر می شدمممممممممممممممم، بالاخره سرم تموم شد، اون قدر عجله داشتم برم بیرون که، حتی حالیم نشد سوزنه رو که در می آورد، من دردم گرفت یا نه! مامانم نذاشت بلند بشم، گفت یه دقه صبر کن، من نشستم رو تخت، کفش هام رو پام کردم، اومدم پایین.
خانوم بغلی گفت: دختر بگیر دراز بکش، الانه سرت گیچ می ره، می افتی ها........
راه افتادم به طرف WC، حالا مامانم بازوم رو گرفته بود من نخورم زمین. البته من سر گیجه نداشتم. اگه هم داشتم فشار WC نمی ذاشت چیزی حس کنم.......
بعدش فهمیدم که دکتره، چی، به جای شربت، کپسول داده، مامان دوباره رفت توو اتاق دکتر، بعدش دکتره برام شربت نوشت. شربته صورتی است، یه نمه بوی توت فرنگی میده. خوشمزه بید. ولی یه شربت دیگه دارم، بی رنگ استتتتتتت، اَه اَه اَه...... چه آشغالی است. یه شربت دیگه هم دارم که زرد رنگ است، باز زیاد بدک نیست. ولی اون صورتی ِ باحال بیده!
وقتی برگشتم خونه یه چند تا اس.ام.اس زدم و گفتم کجا بودم و چی شده و این حرفها، ولی هر چی به دخی عمه [ پری ] میخواستم اس.ام.اس بزنم، هی برگشت می خورد. نمیدونم چی شده بود. زنم [ فانوس خیال ] نوشته بود که: من که می دونم چت است، از دوری من مریض شدی و این حرفها... بابا اعتماد به نفس!
اینم از ماجراهای من و مریضی! آخه موضوع است که من با این خانواده هیچ اشتراکی ندارم [ منظورم خانواده ی ویروس های بیماری زا و باکتری و میکرب و... است، اصلا آبمون توو یه جوب نمی ره که. من کلا ً یه نوع ویروس ِ دیگه بیدم، نه از این ویروس های خونه خراب کن ]
می بینم که باز یه طومار حرف زدم. پس بهتره لینک و این حرفها باشه برای آپدیت بعدی، یه عالمه لینک و عکس و این حرفها جمع کردم این چند وقته که رو دستم باد کرده. حالا توو آپدیت بعدی که کمتر بود می ذارم.
جام جهانی فوتبال هم شروع شد و بعضی ها دارن حسابی حال می کنن. امروز افتتاحیه رو نشون داد. البته زنده نبود، جالبناک هم نبود. افتتاحیه المپیک یه چی دیگه س!
آرزو که بر جوانان عیب نیست، ایشالا ایران هم صعود کنه به دور ِ بعد. الهی آمین!
نمی شه پیش بینی کرد که کی می ره فینال، البته باید دور اول تموم شه بعدا دقیق تر میشه نتیجه گیری کرد. ولی اگه بنا به خواسته و دل خواه آدم است، من دلم می خواد ایتالیا قهرمان بشه! فقط ایتالیا.........
شب بخیر -------------------------- Buona Notte
نوشته شده توسط ویروس – 19 خرداد 1385
= = = =
توضیحات من (1397)
وای وای وای! چه سالی بوده؟ 85؟ خدا رو شکر که اینا رو هم یادم نیست.
یعنی اون صحنه تنهایی در درمانگاه یادم افتاد.
ولی بقیهش نه!
دور بشین! دور بشین! نمیخواهم همچین خاطراتی یادم بیاد.
قدیمها چقده خوشگل خوشگل طومار مینوشتم.
پس چرا الان این کارها رو نمیکنم؟!
تنبلی هم بد دردی است هاااا!