یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت
چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای بهظلمت گاو من گشته رهین
هین چرا کُشتی بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ
گفت من روزی ز حق میخواستم
قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
- مولوی -
#شعر #مولوی
روزگار آسوده دارد، مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمیآید درِ بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق؟
چون کنم دور از خود این همزادهٔ آزاده را
خوش نمیآید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب، تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب بادهای با ساده خوردی در وُثاق
نوشِ جانت باد! من بیساده خوردم باده را
خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد، گو «بتاب»
من هم اینجا دارم آخِر، آیتاللّهزاده را
- ایرج میرزا -
#شعر #ایرج_میرزا
چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست
سخنشناس نهای، جان من! خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله ازین فتنهها که در سرِ ماست
در اندرونِ منِ خستهدل ندانم کیست!
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد، کجایی ای مطرب؟
بنال، هان که از این پرده، کارِ ما به نواست
مرا به کارِ جهان هرگز التفات نبود
رخِ تو در نظرِ من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دلِ من
خمارِ صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟
چنین که صومعه آلوده شد ز خونِ دلم
گَرَم به باده بشویید، حق به دستِ شماست
از آن به دیرِ مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد، همیشه در دلِ ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پُر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضایِ سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست
- حافظ -
#شعر #حافظ
چو از غم کنم چاک پیراهنم را
ز مردم کند اشک پنهان تنم را
چه سان با قد خم کنم عزم کویش
گرفتست خار مژه دامنم را
غمت دانه ها می فشاند ز چشمم
بباد فنا می دهد خرمنم را
نیامد ز دست تو ای من غلامت
که در طوق ساعد کشی گردنم را
ز هر سو ره آرزو بست بر من
سرشکم که بگرفت پیرامنم را
مبین محتسب تند در ساغر می
مکن تیره آیینه روشنم را
ز غم مرده ام ماتم خویش دارم
فضولی ملامت مکن شیونم را
- فضولی -
#شعر #فضولی
چو خسرو دید کآن خواری بر او رفت
به کار خویشتن لَختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد، بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهُن را
که نزد شه برند آن سرو بُن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش میرفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسمِ مجرمان غلتید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن، به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کآلوده گرگ است
که بس خُردست اگر جرمش بزرگ است
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمی است، اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگِ ناخشنودیِ شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه، آن بردباری
همه بگریستند الحق به زاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه، هایهایی بر شه افتاد
که طفلی، خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خردهبینی
به فرزندی که دولت، بَد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت، بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوهٔ دل
بدان فرزانگی و آهستهرایی است
بدانست او که آن فرّ خدایی است
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازهٔ نو
رُخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد
- نظامی -
#شعر #نظامی
ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا
- فضولی -
#شعر #فضولی
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد؟
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
- سعدی -
#شعر #سعدی
در هوای کامِ دنیا میفشانی جان چرا؟
میکنی در راه بت صیدِ حرم قربان چرا؟
چیست اسبابِ جهان تا دل به آن بندد کسی؟
میکنی زنّار را شیرازهٔ قرآن چرا
در بیابانِ عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکرِ تخمافشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آهِ نیمشب
ماندهای در عقدهٔ دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دَنی دادن نه کارِ عاقل است
میدهی یوسف به سیمِ قلبِ ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازارِ چون انصاف نیست
گوهرِ خود را نمیسنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدلکردن به خاک
آبروی خویش میریزی برای نان چرا
خندهکردن رخنه در قصرِ حیات افکندن است
میشوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طولِ امل
بیمحابا میروی در کامِ این ثعبان چرا
نانِ جو خور، در بهشتِ سیرچشمی سِیر کن
میخوری خون از برای نعمتِ الوان چرا
درد میگردد دوا چون کامرانی میکند
میکشی نازِ طبیب و منتِ درمان چرا
زود در گِل مینشیند کشتیِ سنگین رکاب
چارپهلو میکنی تن را، ز آب و نان چرا
میکِشند آبای عُلویٰ انتظارِ مقدمت
ماندهای دربندِ این گهواره چون طفلان چرا
چشمِ اقبالِ سکندر تشنهٔ دیدارِ توست
در سیاهی ماندهای، ای چشمهٔ حیوان چرا
چشم بر راهِ تو دارد تاجِ زرینِ شهان
بر صدف چسبیدهای، ای گوهرِ رخشان چرا
کعبه در دامانِ شبگیرِ بلند افتاده است
پای خود پیچیدهای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حبابِ شوخچشم
میکنی پهلو تهی از بحرِ بیپایان چرا
ترکِ حیوانی، به حیوانات جانبخشیدن است
خویش را محروم میداری ازین احسان چرا
ساحلِ بحرِ تمنّا نیست جز کامِ نهنگ
میروی صائب درین دریای بیپایان چرا؟
- صائب -
#شعر #صائب
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
- عطار -
#شعر #عطار
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربهدر
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشهٔ صحرا بُوَد مانند کوه
گوشهگیر و سربلند و سختپیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچههای صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقاء ما میسر میشود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمیآمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بیمثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
- فرخی یزدی -
#شعر #فرخی_یزدی
تا گریزان گشتی ای نیلوفریچشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابهٔ دل میچکد از ساغرم
خفتهام امشب ولی جای من دلسوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیام بر باد رفت اما نرفت
عاشقیها از دلم، دیوانگیها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گرچه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زآنکه دارد نسبتی با خاطر غمپرورم
- رهی معیری -
#شعر #رهی_معیری
میتوان در زلفِ او دیدن دلِ بیتاب را
پردهپوشی چون کند شب گوهرِ شبتاب را
غیرتِ طاقِ دلاویزِ خمِ ابروی او
همچو ناخن میخراشد سینهٔ محراب را
دیدهٔ حسرت عنانِ عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشمِ شوخِ او
شهپرِ پرواز میگردد دلِ بیتاب را
در لباسِ عاریت چون ابرِ آرامش مجو
برقِ زیرِ پوست باشد جامهٔ سنجاب را
خاکیان را بحرِ رحمت میکند روشنگری
موجهٔ دریاست صیقل، ظلمتِ سیلاب را
- صائب -
#شعر #صائب
بوی پیراهن دلیلِ راه شد یعقوب را
هست از طالب فزون دردِ طلب مطلوب را
کاه را بال و پرِ پرواز گردد کهربا
نیست در دست اختیاری سالکِ مجذوب را
حسن را از دیدههای پاک نبود سرکشی
میکشد آیینه بی مانع به بر محبوب را
بوته خاری است جنت محو دیدار ترا
سیرچشمی میکند مکروه هر مرغوب را
بیقراری میشود بال و پرِ موجِ خطر
نیست جز تسلیم لنگر، بحرِ پر آشوب را
دید تا دردِ گرانسنگِ منِ بی صبر را
شد زبانِ شکر امواجِ بلا ایوب را
از شکستن میشود پوشیده در دل رازِ عشق
پاره کردن میکند سربسته این مکتوب را
پیشِ روشنگوهران یک جلوه دارد خار و گل
کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟
- صائب -
#شعر #صائب
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزمآرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
میکند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گرچه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن که در میدانِ عشق
آن ز پا افتادهای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سربهسر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بیآشیانی بیش نیست
- رهی معیری -
#شعر #رهی_معیری
خواهم که دهم جان به تو، میلِ دلم اینست
ترسم که پسندت نشود، مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی «قاتلم اینست»
منعم مکن از عشقِ بتان ناصِحِ مُشفِق
دیریست که خاصیّت آب و گِلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
- ایرج میرزا -
#شعر #ایرج_میرزا
آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟
سیمین و تابناک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟
دارد لبی که مستی جاوید میدهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا؟
خفتم به یاد یار در آغوش گل ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟
بیسوز عشق ساز سخن چون کند رهی؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا؟
-رهی معیری -
#شعر #رهی_معیری
تا سرمه کشد چشم ملامتگر ما را
غیرت سرپا زد کف خاکستر ما را
خوش دردسری می کشم از درد، ندانم
بالین ز دَمِ تیغ که باشد، سر ما را؟
این خامه که چون شمع ز آتش نفسان است
رشک پر پروانه کند، دفتر ما را
بی منّت زلفی، رَوَد از خویش حواسم
حاجت به سیاهی نبود لشکر ما را
شوری که حزین ، در دل از آن پسته دهان است
آرد به سخن، کلک زبان آور ما را
- حزین لاهیجی -
#شعر #حزین_لاهیجی
ای نام تو زینت زبانها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکتهدانها
خاموش حزین که برنتابد
افسانهٔ عشق را زبانها
- حزین لاهیجی -
#شعر #حزین_لاهیجی
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل بر کنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگ سان شو در قدم نه همچو ابر
جمله رنگ آمیزی و تر دامنی
گرد رندان گرد تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوی بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افگنی
- حافظ -
#شعر #حافظ
بی شمع می، به بزم دل و دیده نور نیست
از بادهٔ شبانه گذشتن، شعور نیست
اکنون که، ساقی از پی هم جام می دهد
بستان، مگر خدای تو زاهد، غفور نیست؟
یک ره اگر به پرسشم آیی چه می شود؟
کوی تو را به کلبه ما راه، دور نیست
آرام دل جدا ز تو، ممکن نمی شود
تا رفته ای تو، مجلسیان را حضور نیست
از حد مبر تغافل و بی مهری و جفا
این شیوه ها سزای دل ناصبور نیست
یک قطره خون دل چقدر طاقت آورد؟
یاد رخت به سینه،کم از برق طور نیست
تا می توان حزین ، بسرا حرف عشق را
زاهد اگر کنایه نفهمد، قصور نیست
- حزین لاهیجی -
#شعر #حزین_لاهیجی