جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

من ایدز داشتم!

 

 

من ایدز داشتم!

 

بزرگراه از میان بیابانی گرم و بی انتها می گذشت. قرص درشت و ارغوانی خورشید مماس با خط افق چشم ها را خیره کرده بود. اتومبیلی تیره رنگ که با سرعتی بیش از حد تابلوهای هشدار دهنده را پشت سر می گذاشت با فاصله ای اندک از میان دو اتومبیل دیگر گذشت.

دختر جیغ زد. پسر خندید.

دختر فریاد زد: دیوونه شدی؟

پسر صدای موسیقی را زیاد کرد و جواب داد: از خوشحالیه...

دختر با هر دو دست داشبورد را چسبیده بود.

- بسه دیگه!

پسر می خندید.

- فرار که نمی کنم!

دختر از پسر رو برگرداند، ته لبخندی بر چهره اش دیده می شد. عینک آفتابی اش را روی بینی جابجا کرد و به قرص درشت پرتقالی رنگ خیره شد...

پسر میان موسیقی فریاد زد: بنزین بزنم می رسونمت...

اتومبیل از پمپ بنزین بیرون می آمد و از محوطه دور می شد... که طنین کوبش موسیقی تکنو به گوش می رسید؛ دختر ولوم صدای دیسک من را زیاد کرد. به اطراف نگاهی اندخت. کسی را ندید. متناسب با ضرباهنگ موسیقی سر تکان می داد. اطراف را دوباره برانداز کرد. آن سوی بزرگراه بی خانمانی بی وقفه با خودش نجوا می کرد. زانو زد. بند پوتین مندرس اش را محکم بست. انگار کسی را صدا می زد؛ بی توجه به عبور و مرور سریع اتومبیل ها در کناره بزرگراه با عجله به راه افتاد. دختر روی بلوک سیمانی نشست. موبایل دختر پیامی را نشان می داد: « من ایدز داشتم! » دختر پیام را خواند. سری تکان داد. لبخند تلخی زد و پیام فرستاد: « منم همین طور! » و به بزرگراه نگاه کرد. نفسی عمیق کشید. به اطراف نگاه می کرد که خندید. قهقهه می زد. کیف دستی اش را باز کرد و چاقوی ضامن داری در آورد و در جیب مانتواش گذاشت. کیف را لاقیدانه به روی شانه اش اندخت. کنار بزرگراه به راه افتاد. اتومبیلی جلوتر توقف کرد. دختر به طرفش می رفت.

 

منبع: ضمیمه نسل سوم - روزنامه جام جم (سال 1384)

نویسنده: ؟؟؟

 

#داستان_کوتاه

 

قلب خبرچین - ادگار آلن پو

 

قلب خبرچین - ادگار آلن پو

 

درسته!عصبی بودم، خیلی وحشتناک عصبی بودم و هستم . اما چرا می گویید  دیوانه ام؟ بیماری حس هایم را قوی کرده بود تخریب ویا گنگ نکرده بود. ازهمه بیشتر حس شنیدن را. همه چیز آسمان و زمین را می شنیدم. چیزهای زیادی از جهنم می شنیدم. چطور می توانم دیوانه باشم؟ گوش کنید! و ببینید که چطور در سلامتی  و آرامش می توانم کل داستان را برایتان تعریف کنم.

ممکن نیست بتوانم بگویم که چطور این فکر به ذهن ام رسید و شب و روزم را شکار کرد.

منظورخاصی نداشتم. خشم نبود. پیر مرد را دوست داشتم. هیچ وقت با من بد رفتاری نکرد. هیچوقت به من توهین نکرد.اشتیاقی به طلاهایش نداشتم. فکرکنم  مسئله چشم اش بود! بله همین !

یکی از چشم هایش من را یاد لاشخور می انداخت. چشمی به رنگ آبی روشن با پرده ای نازک روی آن. هر وقت به من دوخته می شد خون ام یخ می زد. به تدریج تصمیم گرفتم او را بکشم تا برای همیشه از شر نگاه اش خلاص شوم.

حالا نکته این جاست. شما فکر می کنید دیوانه ام. دیوانه ها هیچ چیز نمی دانند. اما باید مرا می دیدید. باید می دیدید که چقدرعاقلانه کارها را پیش بردم. با چه احتیاطی ، چه دور اندیشی و چه دورویی ای  این کار را انجام دادم. هیچ وقت به اندازه ی هفته ی قبل از کشتن اش به او مهربان نبودم. نیمه های شب قفل در اتاق اش را باز می کردم و وقتی به حد کافی به اندازه ای که سرم از لای آن رد شود، بازمی شد فانوس را در اتاق  می گذاشتم آنقدر که هیچ نوری از آن بیرون نزند و بعد به سرم اعتماد می کردم. ازاین که چقدر مکارانه به سرم اعتماد می کردم خنده تان می گیرد. به آرامی وارد می شدم  طوری که مزاحم خواب پیرمرد نشوم. یک ساعت طول می کشید  سرم را کاملا" از لای در تو ببرم تا بتوانم او را در حال خوابیدن ببینم. چطور یک دیوانه می تواند اینقدر حساب شده این کار را انجام دهد؟  وقتی کاملا" سرم را داخل اتاق می بردم فتیله فانوس را پایین می کشیدم اینقدر که فقط تابش ضعیفی روی چشم لاشخور بیفتد و این کاررا هفت شب طولانی انجام دادم، اما چشم همیشه بسته بود در نتیجه این  کار غیرممکن بود چون این پیرمرد نبود که من را آزار می داد بلکه چشم شیطانی او بود. هر صبح وقتی خورشید طلوع می کرد وارد اتاق می شدم. با او حرف می زدم. صمیمانه نام اش را صدا می زدم و می پرسیدم که شب را چطور گذرانده. پس می بینید که  پیرمرد باید  خیلی تیز بود تا شک می کرد که هر شب درست ساعت دوازده وقتی خواب بود به او نگاه می کردم.

شب هشتم در باز کردن در اتاق خیلی احتیاط کردم. دقیقه شمار ساعت سریع تراز من حرکت می کرد. هیچ وقت قبل از آن شب به توانایی هایم پی نبرده بودم. ازفکر این که در را آرام آرام باز می کردم و او نمی توانست حتا اعمال و افکار من را تصور کند، احساس درایت می کردم.

از این فکر با دهان بسته خندیدم و شاید شنید چون ناگهان تکان خورد مثل این که از خواب پریده باشد. حالا شاید فکر کنید من برگشتم اما نه. اتاق او به سیاهی قیر بود( چون کرکره ها از ترس دزد کاملا" بسته بود) به خاطر همین می دانستم که نمی تواند باز شدن در را ببیند، پس به هل دادن در ادامه دادم.

سرم را تو بردم، داشتم  فانوس را روشن می کردم که انگشت شستم روی چفت حلبی سر خورد و پیرمرد از خواب پرید وروی تخت نشست.

«کی اونجاست؟»


  ادامه مطلب ...

طناب

 

 

طناب

 

داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلند ترین کوه ها بالا رود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجرا جویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می‌خواست. تصمیم گرفت تنها از کوه بالا رود. شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی‌دید.

همه چیز سیاه بود. اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه وستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا میرفت ؛ چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد و درحالی که به سرعت سقوط می‌کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش میدید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را در خود می‌گرفت.

 همچنان سقوط می‌کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می‌کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.

و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نماند جر آنکه فریاد بکشد: «خدایا کمکم کن!»

 ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می‌شد جواب داد: « از من چه میخواهی؟»

-- خدایا نجاتم بده

-- واقعاً باور داری که من می‌توانم تو را نجات بدهم؟

-- البته که باور دارم.

-- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن...

یک لحظه سکوت...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده و مرده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود... او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

 و شما؟ چه قدر به طناب تان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده. یا تنها گذاشته است. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

 

نویسنده: ؟؟؟

 

#داستان_کوتاه

 

 

 

 

 

تور پیر زنان

 

تور پیر زنان

 

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.

راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم!

 

 

منبع: ؟؟؟

 

تراژدی دموکراسی



اعصابش به هم ریخته بود. خسته شده بود. با اینکه با هیچ کسی کار نداشت همه بهش گیر میدادن. با اینکه سعی میکرد همیشه دور از دیگران باشه ولی همون مدت کوتاهی هم که به دیگران نزدیک میشد نمیذاشتن آرامش داشته باشه.

آزارش به کسی نمیرسید. ولی کسی اونو دوست نداشت. جلوی آینه ایستاده بود! خودشو توی آینه نگاه میکرد. به خدای خودش گفت: «آخه خدا من که نمیخواستم این شکلی بشم! دست خودم که نبوده! پس چرا کسی اینو نمیفهمه!؟ چرا همه از من فراری هستن! چرا همه میخوان منو اذیت کنن! ای خدای مهربون من دوست دارم آزاد باشم! دوست دارم اونطوری که دلم میخواد زندگی کنم!...».

اینو گفت و از خونه زد بیرون! آخه دلش هوس یه قدم زدن حسابی کرده بود. میخواست یه هوایی بخوره. 

هنوز چند قدم از خونه بیرون نرفته بود که... باز هم همون مشکلات همیشگی...

به خاطر قیافه ای که داشت ازش میترسیدن!؟ ازش فرار میکردن! یه خانوم بلافاصله بعد از دیدن اون با یه جیغ کوتاه خودشو ولو کرد تو بغل شوهرش و مثلاً!  از دست اون فرار کرد. یه آقای عطر و ادکلن زده تیتیش مامانی با ابروهای خط گیری شده! و موهای روی شونه ریخته! و صورتی که انگار همین پنج دقیقه پیش از آرایشگاه زنونه اومده بیرون!! تا اونو دید دستاشو از جیبش درآورد و با یه حالت حق به جانبی یه «ایکبیری» تحویلش داد و مسیرشو کج کرد و رفت...

اما اون دیگه این چیزا براش مهم نبود. تصمیم خودشو گرفته بود. دوست داشت همه بدونن که اونم یه بنده خداس! و همینطوری خلق شده که همه میبینن. دوست داشت آزادی خودشو به رخ بقیه بکشه. خیلی راحت گوشی هدفونشو گذاشت توی گوشش و یه نوار از «celine dion» که خیلی دوسش داشت گذاشت توی واکمن و صداشو تا آخر زیاد کرد که از هیاهوی آدمای دور و برش دور بشه! اون هواسش نبود که داره توی پیاده رویی قدم میزنه که بارها از اونجا رد شده و بارها مردم اونجا برای اینکه با هم شوخی کنن اونو اذیت کردن. 

همینطور که به راهش ادامه میداد در یه لحظه دید همون آقایی که بارها بهش حمله کرده داره میاد جلو. راهشو عوض کرد و با سرعت شروع کرد به راه رفتن. اما اون آقا امروز یه جور دیگه بود. از چشاش خون میبارید! معلوم بود که اونم از دیدنش خسته شده. داشت به این فکر میکرد که پس این دموکراسی که میگن اینه؟ این حقوق اجتماعی که میگن اینه؟ توی همین فکرا بود که یه دفعه...


دنیا رو سرش خراب شد!!!!!

بدینوسیله درگذشت ناگهانی جناب آقای سوسک را حضور تمامی بازماندگان و حامیان حقوق سوسک تسلیت عرض مینماییم. 


آپدیت شده توسط : - یه نفری -


#داستان





بیا با هم بازی کنیم - آلبرتو موراویا




لبریز از خشم، نومیدانه و نا توان در اتاق نشیمن می‌نشینم و سیگار پشت سیگار دود می‌کنم. نگاه می‌کنم به « جنی ورا » دخترم که ساکت و آرام روی زمین مشغول عروسک بازی است. بعد از نصف ِ روزی که منتظر رسیدن این لحظه ی کُشنده بودم، الان باز هم یک ساعت است که منتظرم. 

بزودی، خیلی زود، حضور « رُدولفو» از یک فرض منطقی به امیدی ابلهانه مبدل خواهد شد. آینه ی روبه رو تصویرم را منعکس می‌کند. تصویر زنی درمانده، مضطرب و پریشان، با صورتی کشیده و گونه هایی فرو رفته که چشم های گود و تب دارش در چین های زیر چشمش گم شده اند. زنی که دهانش از ریخت افتاده و صورتش از ناراحتی پف کرده است و آثار پریشانی را می‌توان در چهره اش دید، و اندامش به اسکلت خمیده ای می‌ماند که حرکات بی پروای یک عروسک خیمه شب بازی را دارد. تصویر زن بدبختی که عاری از هر گونه جذابیتی است. راستی، آیا در دنیا چیزی بدتر از سگی که دم می‌جنباند و پارس می‌کند و زیر پای صاحبش دراز می‌کشد وجود دارد؟ بدبختانه این سگ منم، « رُدولفو » را در نظر بگیرید و ببینید این احمق ِ بیچاره ی نفهم، که حتی قیافه ای هم ندارد، چگونه من را به دنبال خود می‌کشاند و هر کاری دلش بخواهد با من می‌کند. وانگهی از همان اول، همین طور بوده است. ما هر دو در یک بار بودیم و بی آنکه همدیگر را بشناسیم از بالای فنجان قهوه به هم نگاه می‌کردیم. بعد من فنجان قهوه را زمین گذاشتم و اشاره کردم که دارم می‌روم و او یک سوت زد، فقط یک سوت، همان طور که برای سگها می‌زنند و من هم فوراً دم جنباندم و پارس کنان برگشتم تا پیش پایش دراز بکشم. به این ترتیب عشق ناگوار ما با آن سوت آغاز شد.

بدبختی دیگر من این است که هیچ کس را توی دنیا ندارم. یک زن بیوه ام و شوهری بالای سرم نیست که اگر حتی بهم خیانت می‌کند، دست کم حمایتم کند و باعث بشود معشوق هایم بهم احترام بگذارند. هیچ دوست زن یا مردی هم ندارم. هیچ کس را غیر از « جنی ورا » دختر هفت ساله ام ندارم.

آه، بچه ها... بیایید از بچه ها حرف بزنیم. بله، باید اعتراف کرد که بچه ها بی اندازه مکارند. نمی‌دانم چه کسی اولین بار به این نتیجه رسید که بچه ها معصوم و بی گناه اند. هر کس بوده معلوم است که بچه ها را اصلا ً نمی‌شناخته است. یک لحظه خوب توجه کنید: بچه ها عین بزرگتر ها هستند. بله، اما بزرگترهایی که از امتیاز بچه بودن برخوردارند. آنها مثل بزرگترها هستند چون همان احساسات را دارند، اما در عین حال به بهانه ی این که دست و پا، سر و تن و خلاصه اعضای بدنشان هنوز کاملاً رشد نکرده است، از مسئولیت های بزرگسالان فرار می‌کنند. بنابراین وقتی پی می‌بریم که درون آنها مثل ماست دیگر نمی‌توانیم با آنها رابطه برقرار کنیم. یعنی به طور جدی با آنها صحبت کنیم، به همدیگر اعتماد کنیم و مشورت، کمک و همکاری بخواهیم. با این وصف چطور می‌توان فهمید که آنها به چه درد می‌خورند و کارشان چیست؟

مثلا ً اگر من در این لحظه فراموش می‌کردم که « جنی ورا » فقط هفت سالش است، دست کم می‌توانستم از دلهره و عصبانیت شدیدی که به خاطر رفتار « ردولفو » در من ایجاد شده، با او درددل کنم. احساس می‌کنم خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستم او را کنار خودم بنشانم، با هم یک چیز قوی، مثل یک گیلاس ودکا یا ویسکی بخوریم تا زبانمان باز بشود، سیگار روشن کنیم و حتی یک جعبه شکلات خوشمزه هم باز کنیم تا بعد کم کم بتوانیم به همدیگر اعتماد کنیم و من همه چیز را درباره ی خودم و « ردولفو » به او بگویم. وارد جزئیات بشوم، زوایای روح و اندیشه ی هر دویمان را دقیقا ً بکاوم و اختلافات را از آن بیرون بکشم، همه ی بلاهایی را که « ردولفو » بر سرم آورده بررسی کنم و در آخر هم از موضوع حساس روابط جنسی خودم و او صحبت کنم. آن وقت اتاق پر می‌شد از دود سیگار و بطری ودکا، و جعبه ی شکلات خالی شد. زمان گذشت و سر انجام شاید کمی‌احساس سبکی می‌کردم.

اما با وجود این که « جنی ورا » به طور حتم همه چیز را درباره ی من و « ردولفو » می‌داند، مجبورم نقش ابلهانه ی یک مادر مهربان را دنبال کنم: 

- نه « جنی ورا »، آن طوری پای عروسک بیچاره را نکش. دردش می‌آید. چقدر تو بدی. اگر مامان همین طور پاهایت را بکشد چه کار می‌کنی؟ اما مامان دوستت دارد و هیچ وقت اذیتت نمی‌کند...

حرفهای احمقانه ای هیچ کداممان به آن اعتقاد نداریم. امام علی رغم همه ی این حرفها، متأسفانه من یک مادر سنتی خوب هستم و نمی‌توانم از یاد ببرم که بچه ام، بچه است.

ذهنم به این چیزها مشغول است. بعد به ساعت نگاه می‌کنم و می‌بینم که دیگر امیدی به آمدن « ردولفو » نیست. در این موقع چنگ می‌اندازم به جا سیگاری سنگی و آن را محکم به زمین می‌کوبم. مسلما ً جا سیگاری تکه تکه می‌شود. « جنی ورا » فورا ً سرش را بلند می‌کند و آرام می‌گوید:

- مامان، بیا با هم بازی کنیم.

نگاهش می‌کنم. « جنی ورا » با آن موهای صاف بور، صورت سفید و چشم های آبی اش، درست عین فرشته های درخت کریسمس است و تنها دو تا بال شکری کم دارد. می‌پرسم: 

- چه بازی ای، عزیزم؟

- بازی ای که توی آن تو می‌شوی من و من هم می‌شوم تو. من می‌شوم مامان، تو هم می‌شوی « جنی ورا ».

- آن وقت چه می‌شود عزیز دلم؟

- آن وقت من به تو چیزهایی را می‌گویم که اگر مثل تو بزرگ بودم می‌گفتم و تو هم به من چیزهایی را می‌گویی.

به حرف من رسیدید. بازی، بازی بزرگترین حربه و حیله ی بچه هاست. آنها به بهانه ی بازی، حرفهای بزرگترها را می‌زنند و کارهای بزرگترها را انجام می‌دهند. می‌بینید چقدر موذی و آب زیرکاه، و نا قلایند؟ با این حال ظاهرا ً می‌پذیرم:

- آفرین دخترم، زود باش بازی را شروع کنیم.

آرام و مصمم روبه روی من می‌نشیند و با یک صدای ساختگی که قاعدتا ً باید صدای من باشد می‌گوید:

- « جنی ورا »، می‌شود بگویی چرا هر وقت « رُدولفو » می‌آید اینجا پیش من، تو مدای توی دست و پا می‌لولی؟

کاملا ً روشن است. فکر می‌کنم « جنی ورا » از این بازی استفاده می‌کند تا حرفهایی را که جرئت گفتنش را ندارد به من بگوید.حالت اعتراضی به خودم می‌گیرم، اما او می‌گوید: 

- « جنی ورا »، یادت باشد که تو من هستی و به سوالم جواب بده.

بعد من هم با صدای ساختگی می‌گویم:

- مامان، چون تو را خیلی دوست دارم تو دست و پایت می‌لولم. آخر تو مامانمی.

مؤدبانه می‌گوید:

- دروغ می‌گویی. باور نمی‌کنم. تو مدام توی دست و پا می‌لولی چون به من که مادرت هستم حسادت می‌کنی. دلت می‌خواهد « رُدولفو » را از راه به در ببری، می‌خواهی که او مال خودت باشد.

راست می‌گوید. من فکر می‌کردم که « جنی ورا » به نحوی کودکانه شیفته ی « ردولفو » است. ولی او از کجا توانست بفهمد که من این را فهمیده ام. خودم را به ناراحتی می‌زنم و می‌گویم: 

- کی این حرف را زده؟

- من زدم. تازه با این که « رُدولفو » با تو خوب تا می‌کند و همیشه برایت هدیه می‌آورد تا تو راحتمان بگذاری یا لااقل خودت را به نفهمی‌بزنی، اصلا ً ملتفت نمی‌شوی. برای همین من و « ردولفو » مجبوریم برویم توی اتاق من و در را روی خودمان قفل کنیم.

راست می‌گوید. ما همیشه در را روی خودمان قفل می‌کنیم. ناچاریم این کار را بکنیم. این دفعه نوبت من است که برای سرزنش او از بازی استفاده کنم. پیروزمندانه می‌گویم:

- اما این کارتان هیچ فایده ای ندارد. چون من تمام مدت با سیخ می‌زنم به در اتاق یا جیغ می‌کشم. سر و صدا راه می‌اندازم و گریه می‌کنم. 

متوجه ضربه ی من می‌شود، می‌گوید:

- هر کار دلت می‌خواهد بکن، دیگر برایم مهم نیست چه کار می‌کنی. 

من باز هم به ایفای نقش خودم وفادار می‌مانم و شروع می‌کنم به گله و شکایت:

- یعنی مامان راست راستی دیگر اصلا ً برایت مهم نیستم؟

بد ذات جواب می‌دهد:

- به هیچ وجه. چی فکر کردی؟ فکر کردی اگر برایم مهم بودی، شب با گفتن آن حرفهای رکیک به « رُدولفو » آن طور سر و صدا راه می‌انداختم و توی سرش چیز پرت می‌کردم و تا پشت در اتاق ِ تو دنبالش می‌دویدم تا باهاش دعوا کنم؟

همین طور به گفتن واقعیت های تلخ ادامه می‌دهد. سعی می‌کنم از خودم دفاع کنم:

- آره، درست است. اما خودم بهت گفته بودم که بد رفتاری را ترجیح می‌دهم به شب تنها ماندن در خانه.

انگار دارد فکر می‌کند. بعد با صدای بلند می‌گوید:

- خیالت راحت باشد. مطمئن باش از حالا به بعد دیگر بد رفتاری در کار نیست. امروز به این نتیجه رسیده ام که « رُدولو » من را دوست ندارد و تصمیمی‌گرفته ام.

نگاهش می‌کنم و با کنجکاوی، آهسته می‌پرسم:

- چه تصمیمی؟

خیلی عاقلانه و حساب شده جواب می‌دهد:

- تصمیم گرفته ام خودم را بکشم. همین الان می‌روم حمام، قوطی قرص خواب آور را بر می‌دارم و همه را یک جا می‌خورم. 

با وحشت از دور اندیشی تهدید آمیزش فریاد می‌زنم:

- نه مامان، این کار را نکن. من را تنها نگذار.

- من می‌خواهم این کار را بکنم و می‌کنم.

با چابکی از مبل پایین می‌آید و می‌رود به طرف حمام. دنبالش می‌روم و می‌بینم که یک صندلی می‌گذارد زیر قفسه ی داروها و ازش می‌رود بالا. بعد قوطی قرص خواب آور را بر می‌دارد. حالا از صندلی می‌آید پایین، شیر آب را باز می‌کند، یک لیوان را پر از آب می‌کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می‌کند، بعد می‌گوید: 

- حالا بازی عوض می‌شود. تو دوباره می‌شوی خودت. من هم باز می‌شوم خودم. یک بازی ِ واقعی می‌کنیم و تو این قرص ها را می‌خوری.

بچه ی شیرین زبان با گفتن این حرف، لیوان را در دست من می‌گذارد. 


منبع: نام کتاب: یک زندگی دیگر، نویسنده: آلبرتو موراویا، مترجم: هاله ناظمی


#داستان #یک_زندگی_دیگر #آلبرتو_موراویا #هاله_ناظمی



مرد داستان فروش (19) - پایان

 


مرد داستان فروش (19) - پایان

 

کاشی ها به پشت و در حالتی قرار گرفته اند که روی شان به طرف بالا است و به همین دلیل نمی‌توانند همدیگر را ببینند. آن ها فقط با همدیگر سطح زمین را می‌پوشانند و نیازی هم ندارند که از همدیگر مراقبت کنند. در این لحظه و در این جا همه ی آن هافقط مراقب من هستند که همه شان را یکی پس از دیگری تماشا می‌کنم. اگر کاشی ِ شماره ی سیزده را به طور مورب به دو قسمت مساوی تقسیم کنم دو مثلث قائم الزاویه خواهم داشت که مسلماً متساوی الساقین هم هستند اما حتی به آن دست هم نزدم زیرا آدمی‌نیستم که تجهیزات و دکوراسیون جایی را خراب کنم، البته مدت زیادی به این کاشی خیره شدم و شاید با نگاهم آن را له و لورده کرده بودم. دوباره روی سطح شش ضربدر شش تمرکز می‌کنم. با کاشی های سرامیک شش ضربدر شش می‌شود خیلی کارها کرد. مثلاً آدم می‌تواند برای هر کدام آن ها داستانی بنویسد، فکر می‌کنم کار ساده یی است. صندلی را کمی‌عقب تر بردم و حالا می‌توانستم بر سطح چهل و نه کاشی تمرکز کنم. می‌توانم در یک نگاه و بدون این که نگاهم را حرکت بدهم همه سطح آن را ببینم. فکر می‌کنم دارای استعداد ویژه یی در زیر نظر گرفتن کاشی های سرامیک هستم. 


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (18)


 

 

مرد داستان فروش (18)

 

از پاسگاه گذشتیم و در سکوت به شهر رسیدیم. جلوی پنجره ها و بالکن های کوچک رخت آویزان بود. تی شرت ها و سینه بند ها مانند پرچم هایی که نشان از زندگی ِ طبیعی داشتند در باد سرد می‌رقصید و در آن ها روزمرگی ِ محسور کننده یی می‌دیدم. بر عکس به آته به سرعت گام هایش می‌افزود آن طور که به سختی به پایش می‌رسیدم. وقتی به ساحل رسیدیم ایستاد. نمی‌دانستم کجا زندگی می‌کند اما در این جا راه ما از هم جدا می‌شد.

چشمانش نمناک شده بود، دستم را دور کمرش انداختم و گفتم: من که نمی‌فهمم. در حالی که دستم را کنار می‌زد گفت: نه، نمی‌فهمی‌و من هم نمی‌توانم چیزی به تو بگویم. پرسیدم: یعنی دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید؟ گفت: نه و بعد اضافه کرد شاید یکی از ما دو نفر باید بمیرد. باز هم نمی‌فهمی؟ با سر جواب منفی دادم. از کوره در رفت. من که نمی‌دانستم در درون اش چه می‌گذرد گفتم: یعنی هرگز نه. او که در این میان فکر کرده بود گفت: شاید یک بار دیگر همدیگر را ببینیم احتمالاً فردا اما واقعاً برای آخرین بار. لحن سردش مرا ترساند. گفتم: باشد، آیا میل داری در هتل با هم ناهار بخوریم؟ با تلخی سرش را به علامت نفی تکان داد، تلخ تلخ و بعد گفت: ما فقط پیاده روی می‌کنیم. ای وای؟ می‌توانیم از راه کوهستان به راوِلو برویم. من راوِلو را می‌شناختم، واگنر در ویلایی بالای کوه قطعه ی پارسیفال اش را ساخته بود. پارسیفال آخرین اثر واگنر بود و او آن را مدت کوتاهی پیش از مرگش ساخت. سعی کردم دیگر سئوال نکنم تا ناراحت نشود، خود من هم مثل او دیگر توانم را از دست داده بودم روز خاکسپاری ِ مادرم نتوانسته بودم حرفی بزنم و این برایم رسوایی ِ بزرگی بود و از آن به بعد در لابیرنتی زندگی می‌کردم که در آن زندانی شده بودم یعنی در لابیرنت خودم، در زندان خودم. خودم خودم را درون لابیرنت برده بودم، لابیرنتی خود ساخته، اما حالا دیگر نمی‌دانستم که چگونه خودم را از درون آن آزاد کنم. به به آته گفتم: همیشه زندگی ِ خالی و نکبت باری داشته ام و تو تنها کسی هستی که واقعاً برایم اهمیت داری، تنها کسی که دوست اش دارم.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (17)

 

 

مرد داستان فروش (17)

 

اما این چک ها هم نتوانست از شدت کدورت کارستن از پدرش بکاهد. کارستن هنگام ازدواج نام خانوادگی ِ کریستینه را گرفت، هر چه باشد با گرمی‌و از ته دل از طرف خانواده ی کریستینه پذیرفته شده بود. کارستن کریستینه اش را عاشقانه دوست داشت و از آغاز آشنایی شان کریستینه خلاء بی کسی اش را پُر کرده بود. اما این سرنوشت بود که مقاومت کسانی را که از خود دفاع می‌کردند در هم می‌شکست و آن ها را مطیع و رام خود می‌کرد. کارستن پشت گردنش خال زشتی داشت که تازگی ها شروع به خون ریزی کرده بود، وقتی کریستینه متوجه این نکته شد او را واداشت کرد که برای کنترل نزد دکتر برود. دکتر پوست خال او را در آورد و آن را برای آزمایش به آزمایشگاه بیمارستان آرهوس فرستاد و فاجعه از آن جا آغاز شد که جواب آزمایش هرگز به دست آن ها نرسید. پس از گذشت هفته ها و ماه ها آن دو موضوع آزمایش را فراموش کردند، اما در فصل بهار کارستن بیمار شد و پزشکان بیماری اش را سرطان تشخیص دادند، سرطانی که در همه جای بدن اش پخش شده بود. آغاز این سرطان در نسجی بود که چند ماه پیش برای آزمایش به بیمارستان فرستاده شده بود.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (16)

 

 

مرد داستان فروش (16)

 

غیر از جری هیچ کس دیگری نمی‌توانست یک متری را ببیند، نه در آپارتمان کوچک شان که او هنوز هم در آن جا زندگی می‌کرد و نه در خیابان های پراگ و جری هنوز هم از این موضوع در شگفت بود.

وقتی جری بزرگ شده بود یک روزی با عشق بزرگ زندگی اش آشنا شد که نامش یارکا  بود و از آن جایی که جری می‌خواست در زندگی همه چیزش را با او قسمت کند، دوبار سعی کرد یک متری را که در اتاق ظاهر شده بود به او نشان بدهد، عشق او دست ِ کم می‌توانست نگاه گذاریی هم که شده به این موجود جادویی بیندازد، اما یارکا فکر می‌کرد که جری عقل اش را از دست داده و هر روز بیشتر و بیشتر از او فاصله می‌گرفت تا این که بالاخره روزی او را ترک کرد و با مهندس جوانی دوست شد. جری در خیال اش با او خیلی بیشتر زندگی کرده بود تا با بقیه ی مردم در دنیای واقعی.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (15)

 

 

 

مرد داستان فروش (15)

 

دوباره خیال پردازی کردم، اما این جا هم دیگر چیزی نیست که توجه ام را به خود جلب کند. وقتی نوشتن داستان گونه یی از زندگی ِ خودم را آغاز کردم، این داستان با خروج فرار آسای من از بولونیا ناتمام مانده بود. آن روز ساعت ها جلوی پنجره نشسته و به موج های دریا خیره شده بودم که در آن پایین مثل شلاق به موج شکن می‌خورد؛ روز جمعه بود، جمعه ی مقدس قبل از عید پاک و یک روز قبل از اولین دیدار من با به آته. تا آن روز حتی یک بار هم برای دیدن راهپیمایی ِ مذهبی نرفته بودم که به یاد رنج کشیدن مسیح برپا شده بود. تصمیم گرفته بودم داستان را از هتل برای لویجی مایلن بفرستم، او به درد این کار می‌خورد و می‌توانست برای اطمینان یک رونوشت هم از آن بگیرد و در جای امن نگهدارد. در ضمن او می‌توانست نوشته ی مرا به دوستش نشان بدهد همان که در روزنامه ی کوریر دّلا سِرا کار می‌کرد. تا او بنابر تشخیص خودش از داستان استفاده کند. 


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (14)

 

 

مرد داستان فروش (14)

 

او گفت: در این مورد بدیهی است که این کارخانه ی خیالی بتواندد بدون مانع برای سال های زیادی به کارش ادامه بدهد اما بیا فرض کنیم که زمانی نویسنده ها عصبی شوند. آن ها در این مدت به این که موادشان از طرف دیگری تهیه شود وابستگی پیدا کرد هاند و اینک از کنترل دوپینگ به وحشت افتاده اند چون احتمال این هست که سرهم بندی کردن هاشان هر لحظه رو بشود، آن ها دیگر به عنکبوت اعتماد ندارند برای این که می‌ترسند او روزی شهرت و اعتباری را که کتاب ها برای شان آورده از آن ها بگیرد. بیا فرض کنیم که آن ها به قدری ترسیده اند که شروع به حرف زدن با یکدیگر می‌کنند. دوباره خوب دور و برم را نگاه کردم و پرسیدم: آیا کسی صدای مرا می‌شنود؟ کنترل کردن اطرافم کار احمقانه یی بود. زیر لب گفتم: آیا نباید این موضوع برای عنکبوت بی تفاوت باشد؟ او کار ممنوعه یی نکرده و به نظرم رفتارش هم هرگز قابل سرزنش نیست چرا که به یقین با هر کدام از نویسنده ها به روشنی به تفاهم رسیده. سرسختانه گفت: تو ایتالیایی نیستی و خیلی هم خوش باوری، اما فرض کنیم که این نویسنده ها به عنکبوت بدهکار هستند. آن هم پول خیلی زیاد.

تصور او برای زود باور پنداشتن من برایم وحشتناک بود، همیشه عذاب می‌کشیدم از این که با کسی بنشینم که خودش را از من باهوش تر و زرنگ تر بداند، از این که کسی مرا با عنکبوت در یک ردیف قرار بدهد کمتر از تصور این که کسی دست مرا بخواند می‌ترسیدم و تحمل اش را نداشتم.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (13)

 

 

مرد داستان فروش (13)

 

در یک بنگاه انتشاراتی ِ بزرگ کاری با قرارداد رسمی‌یک ساله برای ویراستاری ِ آثار ادبی ِ ترجمه شده پیدا کرده بودم. من یکی از بی شمار افرادی بودم که برای گرفتن این کار مراجعه کردم و به محض این که در مصاحبه علاقه ام به این کار را نشان دادم مرا پذیرفتند و حتی دیگر نیازی هم به درخواست کتبی نبود. آن ها می‌دانستند که چه کسی هستم. همه پیتر را می‌شناختند. من عالیجناب خاکستری در صحنه ی تئاتر بودم. این کاری غیر عادی بود که کسی مثل من خواهان شغلی در یک مؤسسه ی انتشاراتی باشد و بیشتر به این دلیل مضحک به نظر می‌رسید که به جز یک دیپلم با نمره های درخشان مدرک دیگری نداشتم که بتوانم ارائه بدهم. ما مهم نبود، آدم خود آموخته یی بودم و از این که مدرک دانشگاهی نداشتم شرمگین نبودم. دوره ی دانشگاه را به صورت جهشی به پایان رساندم. خوب آدم هایی هستند که پیش خودشان چیزهای بیشتری یاد می‌گیرند تا از دیگران.

صاحب مؤسسه ی انتشارات می‌بایست از من قدردانی می‌کرد که با او کار می‌کنم زیرا این واضح بود که به خوبی از عهده ی کارم بر می‌آمدم. فقط این را می‌دانستم که زیر چتر انتشاراتی خواهم توانست در خارج ارتباط های با ارزشی پدید بیاورم که این آشنایی ها برای وسعت بخشیدن به کار نوشته های کمکی ام ارزش زیادی داشت.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (12)

 

 

مرد داستان فروش (12)

 

وقتی درباره ی حق امتیاز مذاکره می‌کردم، ضبط صوت کوچکی هم توی جیب کُتم داشتم که به نظرم با این کار به مشتری ها هم خدمت می‌کردم. ارزش قرارداد زبانی هم به اندازه ی قراردادهای نوشته شده بود تنها مشکل قرارداد های زبانی این بود که هر دو طرف می‌بایست از حافظه ی خوبی بر خوردار باشند و به همین دلیل دستگاه ضبط صوت ارزش فوق العاده ای پیدا می‌کرد که این نکته را در چندین موقعیت قاطعانه یاد آوری کرده بودم. در چندین مورد باید بعضی از مشتری هایم را قانع می‌کرد که به من بدهکار هستند و این موضوع را با کمک دستگاه ضبطی که سال ها پیش به تلفن ام وصل کرده بودم به ثبوت می‌رساندم. مرد مرتبی بودم و به نظر بعضی ها یک مرد وسواسی.

یک بار یکی از افراد سرخورده که در این جا او را روبرت می‌نامیم برای دیدنم به منزل ام آمد. او ده سال از من بزرگ تر بود و به رغم پشت سر گذاشتن زندگی ِ پُر دردسر و سخت، آن طوری هم که آرزو داشت در کار نویسندگی پیشرفتی نکرده بود. گذشته از این ها او در سن خیلی کم صاحب پسری شده بود که از بدو تولدش مشکل مغزی داشت و این امر تأثیر بدی بر روابط او با زنش وِنشه گذاشت. وِنشه با یک نویسنده دیگر آشنا شده بود اما او و شوهرش هنوز هم البته به خاطر پسر علیل شان با هم زندگی می‌کردند و زندگی ِ آن ها بادنماهای قدیمی‌را به یاد انسان می‌آورد. یعنی به این شکل که وقتی مرد بیرون بود زن در خانه و یا زن بیرون و مرد در خانه بود. این را نمی‌دانستم که آیا روبرت از رابطه ی زنش با یوهانس چیزی می‌داند یا نه، خود من که همه چیز را می‌دانستم. در آن زمان صحنه ی ادبی بسیار باز و شفاف بود.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (11)


 

مرد داستان فروش (11)

 

اگر از کارکردن با چنین گروهی لذت می‌بردم فقط به این علت نبود که آن ها از چیزی که از من می‌گرفتند به بهترین نحو استفاده می‌کردند بلکه موضوع این بود که آن ها عجله به خرج نمی‌دادند و چیزی را که باید رویش کار می‌کردند به هدر نمی‌دادند. البته شاید آن ها نویسندگان بزرگی نبودند اما هنرمندان لایق و نویسنده های هنرمندی بودند که نوشته ی کمکی ام کاملاً مناسب این گروه بود. صحبت بر سر هم زیستی ِ واقعی است و دلم می‌خواهد دوباره تأکید کنم که این نویسندگان از چنان شایستگی ِ بالایی برخوردار بودند که خود من چنین شایستگی یی نداشتم. آن ها با فراغ خاطر لازم مدت دو یا سه و یا حتی چهار سال روی یک رمان کار می‌کردند و این کار را با علاقه ی زیاد و حتی لذت انجام می‌دادند و با خوش سلیقه گی ِ هر چه تمام تر کارشان را به پایان می‌رساندند زیرا عاشق بازی با واژه ها بودند. قهرمان های رمان را به تفصیل و با تمام جزییات به نمایش می‌گذاشتند و مدت زیادی را صرف شخصیت پدید آورده شان می‌کردند.

من به ویژه از این جهت توجه خاصی داشتم، اما با همه ی این احوال به نظرم زبان، زبانی تزیین شده و ساختگی و یا تصنعی می‌آمد البته اگر نخواهم بگویم از خود در آورده. تحمیل این سبک برایم کافی بود تا با تمرکز بیشتری به کار بپردازم. حتی دیگر آن ها را نمی‌ساختم و درست نمی‌کردم بلکه آن ها مانند یک دسته پرنده ی آزاد که آغوشم را با شور و شوق و هیجان برای شان باز کرده باشم، به سویم می‌آمدند.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (10)

 

 

مرد داستان فروش (10)

 

کم پیش نمی‌آمد که طبق روش فکری ِ نویسنده ی مشخصی برایش سوژه یی طرح ریزی کنم. چنین سوژه های تطبیقی را به قیمت گزاف به نویسنده ی جوانی می‌فروختم که با او در کلوپ 7 آشنا شده بودم. او به کمک یادداشت هایی که از من خریده بود، شهرت کسب کرده و مانند خیلی های دیگر تحت تأثیر اقدام های هیپی گری و موزیک بیتل ها و عرفان اتریشی قرار داشت و گذشته از این ها ماتریالیست هم بود.

برایم جذاب بود که او خودش را آدم بسیار با مطالعه یی در زمینه ی فلسفه ی ماده گرایی می‌دانست و می‌خواست با دموکریتوس، اپیکور، لاکرتس تاهابس، لامِتری، هُلباخ و پوشنر حضورش را ثابت کند. او با من درد دل کرد و گفت چیزی ندارد که بتواند درباره اش بنویسد اما از این مدت انتظار استفاده کرده و دنبال امکانی گشته بود که بتواند پلی بین جهان بینی ِ ماتریالستی و معنوی بزند و آن را بررسی کند. سوژه یی که برایش تنظیم کرده بودم دقیقاً دور محور همین پرسش ها می‌چرخید و عنوان کار را به او دادم «پایداری ِ روان» که خلاصه ی آن به این شرح بود:

مذهبی ها هم درست به اندازه ی ماده گراها و همین طور پیروان ثنویت مذهبی های افراطی حق داشتند که از لذت نوشیدن یک لیوان مشروب برخوردار شوند.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (9)


 

مرد داستان فروش (9)

 

کم کم برای یوهانس روشن شد که می‌تواند با این بیست نوشته ی کوتاه هر چه زودتر پله های ترقی را طی کند و در تئاتر ملی پیش روی مردم بایستد. اما قبل از آن باید مسایل زیادی حل می‌شد و قبل از هر چیز موضوع مالی را پیش کشیدم و گفتم: در وضع ِ مالی بسیار بدی هستم و به این دلیل آماده ام که نوشته هایم را از قرار هر برگ پنجاه کُرون بفروشم. اما اگر همه را با هم برداری می‌تواند هشتصد کُرون بپردازی. اول به نظرم رسید که خیلی زیاده روی کرده ام زیرا در آن زمان هشتصد کُرون برای نویسنده ها هم درست مثل دانشجویان پول زیادی بود. اما این طور به نظر می‌رسید که یوهانس خیال عقب نشینی ندارد. آن نوشته ها بیست متن غیر معمولی و مختصر و مفیدی بود که تمام قبل از ظهرم را صرف آفرینش و نوشتن شان کرده بودم. به یوهانس گفتم: که اگر بخواهد می‌تواند هر کدام را که خوشش می‌آید بردارد و آن را دانه یی حساب کند اما حیف است آن ها را از هم جدا کرد. هنگام نوشتن یوهانس را در نظر گرفته بودم و تصور وحشتناکی بود که حق انتشار متن ام را بیشتر از یک نفر داشته باشد.

یوهانس گفت: خیلی خوب همه را بر می‌دارم.

گفتم: هر چند حرف زدن درباره ی پول برایم خجالت آور است اما از طرف دیگر هم ما در یک جامعه ی سرمایه داری زندگی می‌کنیم که در آن فراورده های فکری هم کالا به شمار می‌آید.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (8)

 

 

 

مرد داستان فروش (8)

 

وقتی داستان به اینجا رسید، وانمود کردم که گریه می‌کنم و دختر کوچولو هم سرش را بالا گرفته بود و مرا نگاه می‌کرد. به نظر می‌رسید قسمت آخر داستان را فهمیده باشد. شاید هم چون خودش چند لحظه ی پیش در آب بازی می‌کرد. به همین دلیل خیلی سریع اضافه کردم پانینا مادنیا در دریا غرق نشده بود بلکه هنگامی‌که بزرگ تر ها کنار آتش نشسته بودند و کباب گراز می‌خوردند و شراب می‌نوشیدند، او هم از یک راه اسرار آمیز برای سفری اکتشافی به وسط جنگل رفت. پس از مدتی به قدری پاهایش خسته شد که میان درخت های سر به فلک کشیده ی جنگل رو علف ها نشست و به صدای قار قار کلاغ ها و فریاد جغد ها گوش می‌کرد که در این حال به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد، به نظرش رسید که فقط چند لحظه خوابیده اما در واقعیت او تمام شب و نیمی‌از روز بعد را خوابید بود زیرا در آن لحظه خورشید در وسط آسمان قرار داشت. پانینا مادنیا از راهی که آمده بود برگشت تا محل آتش را پیدا کند اما نشانی از آتش ندید و حتی یک ماشین سیرک هم آن جا نبود. وقتی شب شد، او کور سویی از روشنایی و یک خانه ی قرمز را دید که بالای آن پرچم سوئد آویزان بود. جلوی خانه ی قرمز یک کاروان صورتی رنگ ایستاده بود که توجه پانینا مادنیا را به خودش جلب کرد زیرا این کاروان شباهت زیادی به کاروان های سیرک داشت. او فقط سه سال داشت با این حال به طرف کاروان رفت و دَر زد. وقتی کسی در را باز نکرد، از پله های سنگی خانه ی قرمز بالا رفت و در ِ خانه را زد. پس از چند لحظه در باز شد و خانم پیری بیرون آمد. پانینا مادنیا نترسید. شاید برای این که او دختر سیرک بود. نگاهی به خانم غریبه کرد و گفت: پدرش را گم کرده. البته او این حرف را به زبانی گفت که پیرزن آن را نمی‌فهمید. زیرا پادنینا مادنیا اهل کشوری بود که خانم پیر هرگز آن جا را نمی‌شناخت. پانینا مادنیا تقریباً دو روز چیزی نخورده بود و برای نشان دادن گرسنگی اش دست هایش را به طرف دهانش برد. خانم پیر خانه ی قرمز که متوجه شد او در جنگل گم شده و گرسنه است دخترک را به درون خانه برد و برایش کتلت و ماهی و نان و آب میوه آورد. پانینا مادنیا به قدری گرسنه بود که تمام غذاها را خورد. شب خانم پیر برای او تخت خوابی آماده کرد و از آن جا که نمی‌توانستند با هم حرف بزنند برایش به زبان سوئدی لالایی خواند تا دخترک خوابش برد. خانم پیر چون نام دخترک را نمی‌دانست او را طلایی صدا می‌زد.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (7)

 

 

مرد داستان فروش (7)

 

لرد و هرسوگ کاملاً روی بازی تمرکز کرده بودند. بازی به کندی به مرحله ی تصمیم گیری و جابجایی ِ مهره ها پیش می‌رفت. باغ پُر بود از مهمان های شاد و با نشاطی که دیگر روی صفحه ی شطرنج به وجودشان نیازی نبود. همه دور ماری آن حلقه زده بودند حتی مهره هایی هم که تا آن روز هرگز او را ندیده و نمی‌شناختند اکنون با شیفتگی و ستایش مشتاقانه دور او می‌گشتند.

ماری آن برای نخستین بار در زندگی این احساس را داشت که کاملاً خودش باشد و عشق بی حد و مرزش را به همه ارزانی دارد. با وجود بیگانگی با واژه ی بدخواهی، نگاه های عصبی و کینه توزانه ی آیان را می‌دید که هنوز روی صفحه ی شطرنج ایستاده و می‌خواست توسط هِرسوگ فون آرگل، لرد هامیلتون را مات کند. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. ماری آن می‌ترسید که آیان بعداً او را در خانه تنبیه کند اما در آن لحظه نمی‌خواست به این موضوع بیندیشد. او به خیانت و بی وفایی ِ آیان در این سال ها فکر می‌کرد و اعتقاد داشت که در این دنیا عدالت نسبی وجود دارد. در هر حال امشب، شب او بود.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (6)

 


 


مرد داستان فروش (6)

 

چند دقیقه یی درباره ی همه ی چیزهای ممکن و البته خیلی با احتیاط با هم صحبت کردیم و بعد با اطمینان و سرعت به حرف های مان ادامه دادیم و خیلی زود برای هم به صورت دو آشنای قدیمی‌در آمدیم. ماریای بیست و نه ساله در دانشگاه اسلو دوره ی تاریخ هنر را گذرانده و قبل از آن هم در ایتالیا در رشته ی هنر دوره ی رنسانس تحصیل کرده بود و در حال حاضر در خوابگاه دانشجویان زندگی می‌کرد که این موضوع برای من تازگی داشت و به نظرم خیلی امیدوار کننده می‌آمد. بقیه ی آشناهای من که به خانه ام می‌آمدند با خانواده های بزرگ زندگی می‌کردند، پدر، مادر و خواهر و برادرهای شان. پدر و مادر ماریا به رغم متولد شدن او در سوئد، در آلمان زندگی می‌کردند.

به هر حال او به چشم من فوق العاده آمد و هر چه بیشتر از او شناخت پیدا می‌کردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که ما از خیلی جهات به هم شباهت داریم. او بسیار جذاب، دلچسب و شوخ بود و همین طور مثل من استعداد تداعی و خیال پردازی داشت و تخیلات را به صورت ماهرانه یی تحلیل می‌کرد. تخیلات مشابه فراوانی با من داشت و همین طور افق دیدی و فکرهای عالی. حساس و شکننده بود اما در عین حال می‌توانست گاهی هم گستاخ و بی توجه باشد. ماریا اولین کسی بود که در همه ی زندگی ام به او احساس داشتم و می‌خواستم و همین طور می‌توانستم با او ارتباط بر قرار کنم. از نظر من، ما دو روح در یک بدن بودیم.


  ادامه مطلب ...