جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

گلبرگ‌های خزان عشق (5)

 

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (5)

 

ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﻢ را ﺑﻮﺳﯿﺪ. دﻟﯿﻠﺶ را ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم وﻟﯽ ﺣﻠﻘﮥ اﺷﮑﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﻧﺸﺴﺖ. از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم و او را ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ رﻓﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎن ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ را آﻣﺎده ﮐﺮده ﺑﻮد. از آﺛﺎر ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﺑﺎﺑﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ اش را ﺧﻮرده و رﻓﺘﻪ. ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ام را ﺧﻮردم رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ آﻣﺎده ﺷﻮم و ﺑﻪ داﻧﺸﮑﺪه ﺑﺮوم ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم اﺣﺴﺎن ﺑﻪ ﺣﻤﺎم رﻓﺘﻪ!

ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﻣﻮﺿﻮع ﻣﻦ و ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺧﻮاب راﺣﺖ ﺻﺒﺢ را ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ اش ﺑﻮد از ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ. از ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ اﺣﺴﺎن از ﺣﻤﺎم ﺑﯿﺮون آﻣﺪه ﺑﻮد؛ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ او ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﺮدم ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻧﮑﺮد و ﻓﻘﻂ ﺟﻮاﺑﻢ را داد. از ﻣﺎﻣﺎن ﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدم ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد ﭼﺘﺮ ﺑﺮدارم ﭼﻮن ﻫﻨﻮز ﻫﻮا اﺑﺮی و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﭼﺘﺮم را از روی ﺟﺎ ﻟﺒﺎﺳﯽ دم درب ﺑﺮداﺷﺘﻢ و ﺑﻪ ﺣﯿﺎط رﻓﺘﻢ. ﺑﺎرش ﺑﺎران ﺑﺎز ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﺮاﯾﻂ ﻓﺼﻞ و آب و ﻫﻮای اﺑﺮی آﻧﺮوز آﺳﻤﺎن ﮐﻤﯽ دﯾﺮﺗﺮ از ﻣﻌﻤﻮل روﺷﻦ ﻣﯿﺸﺪ.


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (4)

 

گلبرگ‌های خزان عشق (4)

 

ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻣﯿﺎن ﺣﺮﻓﺶ رﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: وﻟﯽ اﺣﺴﺎن... اﺻﻼ" ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ در اﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﻧﺒﻮده... ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺮای ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن اﯾﻦ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎ دﭼﺎر ﻣﺸﮑﻞ ﺷﺪه ﺑﻮدم وﻟﯽ وﻗﺘﯽ ﺧﻮب ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دﯾﺪم اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ارزﺷﺘﺮ از اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎس ﮐﻪ ﻣﻦ...

ﺣﺎﻻ رﺳﯿﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺟﻠﻮی ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎپ... ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ را ﺟﻠﻮی درب ورودی آﻧﺠﺎ ﭘﺎرک ﮐﺮده ﺑﻮد...

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ اﺣﺴﺎن را دﯾﺪ از ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪ و ﺑﻪ ﻃﺮف ﻣﺎ آﻣﺪ. ﻣﻦ و اﺣﺴﺎن ﻫﻢ از ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪﯾﻢ. اﺣﺴﺎن و ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ دﺳﺖ دادﻧﺪ و ﺳﻼم و ﻋﻠﯿﮏ ﮐﺮدﻧﺪ... ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺳﻌﯽ دارد ﺑﻮدﻧﺶ را در آﻧﺠﺎ ﺗﺼﺎدﻓﯽ ﺟﻠﻮه دﻫﺪ... ﺧﺒﺮ ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﻪ اﺣﺴﺎن ﮔﻔﺘﻪ ام و ﺣﺘﯽ از ﻃﺮﻓﯽ ﺧﻮد اﺣﺴﺎن از ﻗﺒﻞ ﻣﺎﺟﺮا را ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻪ...

ﮐﺘﺎب را از ﮐﯿﻔﻢ ﺑﯿﺮون آوردم و ﺑﻪ ﻃﺮف ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﮔﺮﻓﺘﻢ... وﻗﺘﯽ ﮐﺘﺎب را در دﺳﺖ ﻣﻦ دﯾﺪ ﺣﺮﻓﺶ ﯾﺎدش رﻓﺖ و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﻦ و ﮐﺘﺎﺑﯽ ﮐﻪ در دﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮد ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎن ﻧﮕﺎه ﭘﺮﺳﺸﮕﺮش را ﺑﻪ ﺻﻮرت اﺣﺴﺎن اﻣﺘﺪاد داد. اﺣﺴﺎن ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎدی ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮد و دﺳﺖ آﺧﺮ وﻗﺘﯽ دﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺣﺮﻓﺶ ﯾﺎدش رﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮب ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ...

ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﮐﺎﻣﻼ" ﻣﺎت ﻗﻀﯿﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد... دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﭼﺮا ﮐﺘﺎب رو آوردی؟ ﻣﻦ دو ﺟﻠﺪ دﯾﮕﻪ رو ﻫﻢ ﺑﺮات آوردم!..


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (3)

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (3)

 

ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮدم و از اﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮدﻣﺎﻧﯽ و راﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮد اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﮔﻔﺖ: دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاد ﺑﺎﻫﺎت راﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ و دوﺳﺖ دارم ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﺑﺎﺷﯽ... اﻟﺒﺘﻪ از ﻇﺎﻫﺮت ﮐﺎﻣﻼ" ﻣﺸﺨﺼﻪ ﮐﻪ ﺑﺮات ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ... اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ راﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ... ﻣﻦ اﺻﻮﻻ" از ﻧﻘﺶ ﺑﺎزی ﮐﺮدن ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎد و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎس دﻧﺒﺎل ﯾﻪ ﻣﻮرد ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺮای ﺧﻮدم ﻣﯿﮕﺮدم و ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮارد ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎدی ﻫﻢ ﭘﯿﺶ رو داﺷﺘﻢ وﻟﯽ ﭼﯿﺰی رو ﮐﻪ در وﺟﻮد ﺗﻮ ﺗﻮﺟﻬﻢ رو ﺟﻠﺐ ﮐﺮد در ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم و ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮن ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ راﺣﺘﯽ ازت درﺧﻮاﺳﺖ دوﺳﺘﯽ ﮐﻨﻢ...

ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ: دوﺳﺘﯽ؟ !!!!!!

ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺧﻮب آره... ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺑﺮای ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺎﯾﺪ دوﺳﺘﯽ ﺑﺎﺷﻪ... اﻻن زﻣﺎﻧﻪ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ.


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (2)

 

گلبرگ‌های خزان عشق (2)

 

ﻣﺎﻣﺎن رﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ وﻟﯽ ﺑﺎﻻ ﻧﺮﻓﺖ ﻓﻘﻂ اﺣﺴﺎن را ﺻﺪا ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ در ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ی آﯾﻨﺪه ﻃﻮﻓﺎن  ﻓﺮﯾﺎدﻫﺎی ﻣﺎﻣﺎن ﺑﻪ ﻫﻮا ﺧﻮاﻫﺪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﺎن ﺑﻪ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ و اﻧﺘﻈﺎر اﺣﺴﺎن را ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ.

آﻫﺴﺘﻪ ﺿﺮﺑﻪ ای ﺑﻪ درب اﺗﺎق اﺣﺴﺎن زدم و ﺑﻌﺪ درب را ﺑﺎز ﮐﺮدم... دﯾﺪم روی ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻣﺸﻐﻮل ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺳﯿﻢ ﮐﺎرﺗﯽ داﺧﻞ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﯽ ﺟﺪﯾﺪ اﺳﺖ!

ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎن ﺻﺪات ﮐﺮده...ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﻪ.

ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺳﯿﻢ ﮐﺎرت را داﺧﻞ ﮔﻮﺷﯽ ﺟﺪﯾﺪی ﮐﻪ در دﺳﺖ داﺷﺖ ﻗﺮار داد و ﮔﻔﺖ: اﻻن ﻣﯿﺮم...

ﮔﻔﺘﻢ: اﯾﻦ ﺳﯿﻢ ﮐﺎرت رو از ﮐﺠﺎ آوردی؟

ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺧﺪا رو ﺷﮑﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﯿﺶ ﻓﺮﻫﺎد ﺑﺮام ﺟﻮر ﮐﺮد و ﺧﺮﯾﺪم.


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (1)

 

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (1)

 

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﺷﮑﻔﺪ، ﻧﯿﺎﯾﺶ ﭘﺪﯾﺪار ﻣﯿﺸﻮد.

ﻧﯿﺎﯾﺶ، ﻋﻄﺮ ﻣﺸﺎم اﻧﮕﯿﺰ ﻋﺸﻖ اﺳﺖ.

 

اواﺧﺮ ﺷﻬﺮﯾﻮر ﻣﺎه ﺑﻮد.

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﺣﻮﺻﻠﻪ ی ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﭘﺘﻮ را دوﺑﺎره روی ﺳﺮم ﮐﺸﯿﺪم و ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ را ﺑﺴﺘﻢ. ﺻﺪای اﺣﺴﺎن را از ﻃﺒﻘﻪ ی ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ داﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎن ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﮐﺎﺷﮑﯽ ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘﺴﺮ ﺑﻮدم! ﻫﻤﯿﺸﻪ اﯾﻦ ﯾﮑﯽ از آرزوﻫﺎی دﺳﺖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﻣﻦ ﺑﻮد.

اﺣﺴﺎن ﺷﺶ ﺳﺎل از ﻣﻦ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﻮد و در رﺷﺘﻪ ﮐﺎرﺷﻨﺎﺳﯽ ارﺷﺪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﺷﯿﻄﻨﺖ از ﺳﺮ و روﯾﺶ ﻣﯽ ﺑﺎرﯾﺪ و وﻗﺘﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﻠﻮ دارش ﻧﺒﻮد و اﺻﻼ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﯾﻒ ﭘﺮ ﭼﺎﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.

اﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎره وﻗﺘﯽ ﮐﺎری ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ ﯾﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم ﺑﺎﯾﺪ از ﻫﻔﺖ ﺧﻮان رﺳﺘﻢ رد ﻣﯽ ﺷﺪم! ﻫﻤﯿﻦ ﺧﻮد اﺣﺴﺎن از ﻫﻤﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد ﺑﻌﺪ از ﺟﻮاب دادن ﺑﻪ ﻫﺰار ﺳﻮال ﻣﺎﻣﺎن و ﺑﺎﺑﺎ ﺗﺎزه ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ اﺣﺴﺎن ﻣﯽ رﺳﯿﺪ!

ﺧﻼﺻﻪ ﮔﺎﻫﯽ آﻧﻘﺪر ﮐﻼﻓﻪ ام ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ از ﺧﯿﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺧﻮدم ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ... وﻗﺘﯽ وارد ﻫﯿﺠﺪه ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﺪم ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ زﯾﺎدی در ﻣﻦ ﭘﯿﺪا ﺷﺪ و ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺷﺮاﯾﻂ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮدم را ﺑﺎ اﺣﺴﺎن ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﯿﺸﺘﺮ در ﻻک ﺧﻮدم ﻓﺮو ﻣﯽ رﻓﺘﻢ.

اﻟﺒﺘﻪ از اﺑﺘﺪا ﻫﻢ ﺷﯿﻄﻨﺖ و ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و در ﻓﺎﻣﯿﻞ از ﻧﻈﺮ آرام ﺑﻮدن زﺑﺎﻧﺰد ﺑﻮدم. ﺑﺎﺑﺎ ﺷﺪﯾﺪا" روی ﻣﻦ ﺣﺴﺎس ﺑﻮد و ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ رﻓﺘﺎر او ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﺑﻮد دﯾﮕﺮان ﻧﯿﺰ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻣﺮا زﯾﺮ ﻧﻈﺮ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ اﻟﺒﺘﻪ اﯾﻦ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺸﺎت ﮔﺮﻓﺘﻪ از اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ بﺮای ﻋﻤﻪ ﻣﺮﯾﻢ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد.

ﻋﻤﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻦ آن ﻃﻮر ﮐﻪ از ﻋﮑﺴﻬﺎی ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪه از او ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد ((ﻣﻮﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺮﻣﯽ اﺑﺮﯾﺸﻢ و

ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺷﺐ و ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻪ روﺷﻨﺎﯾﯽ و درﺧﺸﻨﺪﮔﯽ ﻣﻬﺘﺎب ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻧﺎﻓﺬ و ﮔﯿﺮا ﺑﻪ رﻧﮓ ﻣﺸﮑﯽ و ﻣﮋه ﻫﺎﯾﯽﭼﺘﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ و ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه اﺑﺮواﻧﯽ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ و ﮐﻤﺎﻧﯽ و ﺑﺎ داﺷﺘﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﯾﯽ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ و ﻟﺒﻬﺎﯾﯽ ﮐﻮﭼﮏ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮخ و ﺑﯿﻨﯽ زﯾﺒﺎ و ﺧﻮش ﻓﺮم ﮐﻪ دل ﻫﺮ ﺑﯿﯿﻨﻨﺪه ای را ﺑﻪ ﺿﻌﻒ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺖ ﺑﻮد)).


  ادامه مطلب ...

میراث (22) - پایان

 


 

میراث (22) - پایان

 

حلقه زدن اشک در چشمهاش رو میتونم احساس کنم ناخواسته اس میدونم. با پشت دست اشکش رو پاک میکنه. حالتی که داره یه جورایی بین خنده و گریه است. به ارامی کمی رو به جلو خم میشه و پیشانی ش رو به سینه ام میچسباند با صدای آرومی میگوید:

یعنی من میتونم به خودم اجازه بدم کمی امیدوار بشم؟

دست چپم رو پشت سرش حلقه میزنم در حالی که با دست آزادم موهایش رو نوازش میکنم با اطمینان خاطر میگویم:

میتونی تو مال منی!

توی ذهنم تصویری از اون ساختن. یه موجود کوچک و شکننده که با هر اتفاقی میشکنه دوست ندارم دیگه از این به بعد شاهد شکستنش باشم. شاید مسخره و بی معنی باشه اما حس میکنم باید از اون محافظت کنم هر جور که شده.

در حالی که همچنان سرش روی سینه ام قرار گرفته به ارامی میگوید:

آسیابی که میگفتی کجاس؟


  ادامه مطلب ...

میراث (21)


 

 

میراث (21)

 

تو مرموز هستی و اصلا صداقت نداری مکار و حیله گر مثل یه کیتسونه اما کیتسونه نیستی تو فقط منتظر فرصتی هستی برای ضربه زدن به بقیه از اعتماد بقیه سو استفاده میکنی کورو و یه روده‌ی راست تو شکمت نداری. تو کسی بودی که حمله به سرزمین من رو برنامه ریزی کرد. وقتی فهمیدم بیشتر از قبل از تو ناامید شدم و فکر میکردم حداقل درست میشی و جا پای پدر و مادرت نمیزاری. حداقل مثل برادرت فداکار و صادق میمونی بهت چند بار فرصت دادم اما همه‌شون رو نادیده گرفتی. خودت میدونی تهش قراره چی بشه درسته؟

سرش رو به سمتم برمیگردونه با اخم کاملا مصنوعی میگوید:

تو میخوایی منی که دو سال تمام باهات بودم و همبستر شدم باهات رو بکشی؟


  ادامه مطلب ...

میراث (20)

 

 

 

میراث (20)

 

نمی‌دونم جایی که میخوایم بریم چه جوریه فقط امیدوارم خوب باشه و حتی یوکی هم خوشش بیاد.

زیر چشمی بهش نگاه میکنم نگاه خیره اش به بچه‌هاست انگار اصلاحواسش اینجا نیست. با نگرانی نگاهش میکنم واقعا حواسش اینجا نیست؟ داره به چی فکر میکنه.

 

زمان زیادیه که در راه هستیم. کل روز رو فقط توی کالسکه نشسته بودیم. بلاخره از شر اون همه برف خلاص میشیم و کالسکه چی میتونه سریعتر از قبل حرکت کنه. تمام این مدت یوکی یک کلمه هم حرف نزده نگرانم. نمیدونم چی توی ذهنشه و این موضوع من رو آزار میده.

تقریبا یک ساعت بعده که به یکی از روستا ها میرسیم یوکی با عصایی که در دست داره دو ضربه ی محکم به زمین کالسکه میزنه چند ثانیه بعد کالسکه چی، کالسکه رو نگه میداره و یوکی بعد یه کوچولو مکث پیاده میشه به سردی نگاهی بهم می اندازه با نگرانی میتسوکی رو در آغوش میکشم. عرق سردی کل بدنم رو پوشانده. دستم میرزه نمیدونم باید چه نوع رفتاری از خودم نشون بدم. بدون اینکه حرفی بزنه اشاره میکنه پیاده بشم. ناخواسته آب دهنم رو قورت میدم ولی به حرفش گوش میدم و پیاده میشم. یه کم پیاده دنبالش میرم. اون همیشه از اینکه بچه‌ها رو بغل بکنه عصبی میشد اما برای الان چرا عین خیالش نیست؟


  ادامه مطلب ...

میراث (19)

 

 

میراث (19)

 

چی توی سرته؟

به سمتم برمیگرده وقتی میبینه در حال نزدیک شدن بهش هستم کمی احساس نگرانی میکنه. لرزش خفیف بدنش رو میبینم اما هیچ حرفی نمیزنه میفهمم از چیزی که میخواد بگه میترسه. من تا این حد برای اون ترسناکم؟ فکر نمیکردم اون تا این حد از من بترسه که نخواد چیزی که توی سرشه رو بهم بگه. جلوتر میرم دستم رو دراز میکنم واکنشش سریعه، کمی  عقب میره و با چشمهای ترسیده نگاهم میکنه به ارومی دستم را دور کمرش حلقه میرنم و به خودم نزدیکش میکنم مستقیم به چشمهایش نگاه میکنم.

از شر همه ی اینها خلاص بشم یه جایزه ی خوبی بهت میدم.

به چشم هایم نگاه میکنه میتسوکی رو کاملا به خودش چسبانده به آرامی زمزمه میکند:

جایزه؟

دستی به موهایش میکشم لبخندی میزنم و ناخواسته سرم رو پایین میارم و بوسه ای بر لب های داغ و پر حرارتش میزنم.

یه جایزه ی خوب. برو تو تخت استراحت کن. من میتسوکی رو میبرم پایین.

میتسوکی رو از آغوشش بیرون میارم و در اغوش میکشم. با چشمهای باز بهم نگاه میکند. در اغوش کشیدن همچین چیز کوچک و ظریفی حس فوق العاده ای بهم دست میده.

استراحت...


  ادامه مطلب ...

میراث (18)


 

 

میراث (18)

 

جلوی در اتاقش چند لحظه‌ای هست که ایستادم کاملا دستپاچه‌ام فکر میکردم باز قراره اذیتم کنه اما این بار اون همچین نیتی نداشت و من بد برداشت کردم احتمالا اون از دستم حسابی ناراحته میتونم از دلش در بیارم؟ بهم اجازه میده برم داخل؟ باید اشتباهم رو درست کنم.

شک و دو دلی رو کنار میزنم و همه‌ی جرئت خودم رو جمع میکنم یه نفس عمیق میکشم و با چند قدم نسبتا بلند خودم رو به پشت در می‌رسونم یه دفعه احساس دلشوره‌ی عجیبی وجودمو پر میکنه‌. دست‌هایم رو مشت میکنم و روی قفسه‌ی سینه‌ام میزارم محکم لب‌هایم رو به هم فشار میدم من واقعا نمیدونم باید چه کار کنم. این تصمیم درستیه که برم جلو؟ اگه باعث عصبانیت بیشترش بشم چی؟ بهتره برگردم.


  ادامه مطلب ...

میراث (17)

 

 

 

میراث (17)

 

یوکی افسار حیوون رو میکشه و متوقفش میکنه. گیج شدم یعنی چی؟ نمیخواد جلوتر از این بره؟ آخه چی تو سرش میگذره؟

با تگرانی نگاهش می‌کنم به سختی آب دهنم رو قورت میدم. باید بهش ایمان داشته باشم اون میدونه میخواد چه کار کنه و مطمئنم کاری نمیکنه که شرایط بدتر از الان باشه. یوکی خرامان خرامان به سمت مهاجم هایی که به املاکش تجاوز کرده راه میفته. دستش رو مشت کرده. تنها چند صدم ثانیه طول میکشه تا داس بلند مشکی رنگی در دستش ظاهر میشه.  کمی رو به جلو خم میشم. میخواد بکششون؟ خودم هم متوجه نیستم که تا چه حد نگرانش شدم دست هایم رو محکم مشت کردم و با دقت صحنه رو نگاه میکنم نمیخوام هیچ چیزی رو از دست بدم. حتی دردی که تا چند دقیقه ی قبل کل وجودمو پر کرده بود، الان به نظرم کاملا بی اهمیت میاد و بدون توجه به اون کمی رو به جلو خم شدم. نمیدونم چرا اما نمی‌خوام اون آسیبی ببینه.

بیش از حد حواسم به یوکیه به صورتی که اصلا به اطرافم توجه ای نمی‌کنم... نه تا این وقتی که حیوان اسب مانند روی دو پا می ایسته و شیهه‌ی بلندی سر میده. برای لحظه ای تعادلم رو از دست میدم و با کمر روی زمین برخورد میکنم. نفسم بند اومده سعی میکنم چند نفس عمیق بکشم... سخته احساس میکنم یه وزنه ی سنگین روی قفسه‌ی سینه ام قرار گرفته. به سختی چشم هایم رو باز میکنم. یکی از همون موجودات بدریخت اما اینبار با فاصله‌ی نزدیک تر... متوجه میشم بدنش پر از زخم های چرکیه  از تمام زخم هاش یه جور ماده‌ی سبز رنگی داره به بی ون تراوش میکنه. تمام تلاشم رو میکنم تا از این موجود وحشی و عصبانی فاصله بگیرم.


  ادامه مطلب ...

میراث (16)

 

 

 

میراث (16)

 

از در فاصله میگیرم و به سمت کوپه ی چوب ها میرم. سه تکه چوب انتخاب میکنم و روی آتشی که مقدار کمی از اون باقی مونده میندازم. نباید بزارم این آتش خاموش بشه وگرنه یخ میزنم. دیشب با وجود شعله های گرمش داشتم یخ میزدم اگه نباشه که دیگه هیچ. آهی میکشم. یه شبه که ندیدمشون انگار زندگیم شده جهنم. با به یاد اوردن همچین چیز کوچکی چشمهایم پر از اشک میشه. پشت سر هم سریع پلک میزنم. واقعا این عادلانه نیست که اینجوری من رو جدا کرد این عادلانه نیست که من نمیتونم هیچ کاری رو انجام بدم این عادلانه نیست با این حال... سرم رو پایین میاندازم و با دست هایم انگشت های پایم رو لمس میکنم... دردناکه. این عذاب کشیدن درناکه. اینکه میدونم دیگه هیچ وقت قرار نیست اون ها رو بببنم. صورت کوچکشون دست و پاهای تپلشون رو تو دست هام بگیرم و بغلشون کنم و عطر تنشون رو استشمام کنم... دیگه قرار تیست هیچ کدوم اینها رو ببینم. با آستین لباسم اشکم رو پاک میکنم زودتر باید از اینجا فاصله بگیرم شاید تاثیری داشت. روی کف سنگینی زمین دراز میکشم. شعله های آتش تنها کمتر از یک متر باهام فاصله داره. یه جورایی منو داره تحریک میکنه.

با ناراحت پلک هایم رو میبندم. خودکشی دردناکه؟  راه دیگه ای برام مونده؟ من باید دیگه چه کار کنم؟



  ادامه مطلب ...

میراث (15)

 

 

 

میراث (15)

 

احساس سنگینی بهم دست میده به آرومی سعی میکنم تکون بخورم اما چیزی که روی سینه ام قرار کرفته سنگین تر از این حرف هاست. چشمهایم رو به آرامی باز میکنم. صورتم گُر میگیره. احساس میکنم قرمز شدم. اینکه اون روی یه تخت با من، بعد از اینهمه مدت خوابیده عجیبه و عجیب تر از اون اینه که اون دست راستش رو روی سینه ام انداخته. و حتی جالب تر اینه که داسی که آغشته به خونه هنوز در دستش خودنمایی میکنه. یعنی اون واقعا عصبانیه؟ بیدار بشه چه کار میکنه؟ ترسناکه. به آرومی سعی میکنم خلاص بشم. نمیخوام بگم که نترسیدم... واقعا ترسناکه اینکه ببینی یکی کنارت با یه سلاح آغشته به خون خوابیده و تو حتی نمیتونی حرکت کنی. چشم هام رو میبندم. باید آروم باشم اگه بخوام بیش ار حد حرکت کنم ممکنه عصبانی بشه.



  ادامه مطلب ...

میراث (14)

 


 

 

میراث (14)

 

سه ماه بعد.

 

تکان هاش یه جورایی دلچسبه. لبخندی میزنم و برای چند لحظه چشم‌هایم رو میبندم و ذهنم رو خالی میکنم. حس میکنم به جورایی رو ابرهام. اواخر ماه هفتم بارداریم هستم شکمم بیش از حد بزرگ شده و حرکت کردن بعضی اوقات برام سخته با وجود همه‌ی این ها، حس و حال الان رو واقعا دوست دارم. زیر لب آهنگی رو زمزمه میکنم و دستم رو به حالت دورانی روی شکمم میکشم. فکر کنم یکی دو هفته‌ی دیگه بچه دنیا بیاد. دکتر این‌ها رو دیروز با اوقات تلخی گفت.

احتمالا هفته‌ی بعد زایمان داشته باشی پس سعی کن تحرکت بالا باشه تا زودتر دنیا بیاد نمیخوام مجبور بشم از تیغ و چاقو استفاده بدم.

گرچه وحشتم اونقدر زیاده که با داد و فریاد خواستم از تیغ و چاقوش استفاده کنه.

تحمل اینکه شکمم پاره بشه راحت‌تر از اینه که دیگه نتونم پشتم رو احساس کنم. تا زمانی که یوکی قسم نخورد آروم نگرفتم بعد از اون واقعا آروم شدم. میدونم اون سرش بره قولش نمیره. اکثر اوقت اون بیرونه اما سعی میکنه شب برگرده. کم پیش اومده شب ها توی عمارت نباشه. این تصمیمیه که خودش گرفته.

با وجود برف و بوران، سعی میکنم زمانی که هوا خوبه بیرون برم و کمی پیاده رویم رو داشته باشم. و خب البته این پیاده روی تحت مراقبت شدید نگهبان هاست. از اونجا که دوست ندارم فقط توی عمارت و اتاق خودم حبس بشم و با حسرت بیرون رو ببینم و فقط بتونم  برف بازی کردن بچه‌های برده های یوکی رو ببینم، تصمبم گرفتم هر چی پیش پام گذاشت رو بپزیرم تا بزاره بیام بیرون. اون خودش هم زیاد سخت نگرفت.



  ادامه مطلب ...

میراث (13)

 


 

 

میراث (13)

 

بعد از رفتن اون، نفس راحتی میکشم. دیدن کسی که جلوم زخمیه حالم رو بد می‌کنه. یوکی موج جدید سوالاتی رو شروع می‌کنه و من، به تک تک اونا جواب میدم. نمی‌دونم این کار چه تاثیری داره اما همینقدر که نمی‌زنم خودش خوبه.

بعد از تموم شدن سوالات بلاخره یکی از خدمتکاران با چرخ غذا وارد میشه. یوکی اشاره می‌کنه غذا رو روی میز بچینند بعد با لحنی سرد میگوید:

فردا صبح راه میفتیم یه سر میرسم سمت منطقه ای که قبلا زندگی میکردی. احتمالا مدت طولانی ای بشه. مشکلی باهاش نداری؟

سری به نشانه ی نه تکان میدم و لبخند میزنم.

مشکلی نیست.

دیدن دوباره ی جایی که زندگی میکردم... ناگهان یادم میافته دیگه اونجا هیچ کسی نیست که چشم به انتظارم باشه. همه مردن. هیچ کسی نیست یعنی اشکالی ندارد به خونه ام سر بزنم؟ البته اگه تا الان اونو اشغال نکرده باشن. امیدوارم اینطوری نباشه چون نمی‌خوام همه‌ی خاطرات خوبم رو از دست بدم. می‌خوام برگردم و با چیزهایی که مونده تجدید خاطره بکنم البته اگه یوکی بزاره.

غذا رو در سکوت میخوریم. بعد از اون من رو به اتاق جدیدم می‌فرسته و در رو هم قفل میکنم تنها دریچه های کوچکی که در دیواره رو اجازه میده باز کنم که هوا رد و بدل بشه. هر دریچه تنها ۲۰ سانتی متر ارتفاع و ۱۰ سانتی متر  طول داره. کلا سه تا از این دریچه ها است. و خب اتاق من دقیقا  هیچ راه دسترسی از بیرون رو نداره. صخره های بلند و تیز مانع دستیابی بقیه میشه. میفهمم این همه امنیت فقط به خاطر بچه ای هست که تو شکممه. حتی نمی‌دونم بعد از دنیا آمدنش چه بلایی به سرم میاره.



  ادامه مطلب ...

میراث (12)

 

 

 

 

 

میراث (12)

 

زندگی جهنمی همینه. زل زدن به دیوار و حیاط  و بارون های بی وقفه و دراز کشیدن توی تخت. هیچ چیز هیجان انگیز نیست. خسته کننده است. رفته رفته چاق تر میشم. با وجود اینکه کمد لباسم مرتبه اما هر از چند گاهی میریزمش پایین و از نو مرتب میکنم. یوکی در طول دو هفته ای که از تنبیه م گذشته حتی یه بار هم نیومده. کم کم داره باورم میشه که اون اصلا ذره ای احساس نداره. من به درک نمیتونه بیاد ببینه بچه اش زنده است یا مرده؟ الکی نسبت به تون لقب مرد یخی رو گذاشتن. حتی میرا و اون یکی نگهبان هم دیگه اجازه ندارن داخل بیان. دارم کلافه میشم حوصله ام اینجا سر رفتن و هیچ کاری برای انجام دادن ندارم. تا کی میخواد این جوری باهام بازی کنه؟ اون داره لذت می‌بره مطمئنم. دستم رو روی شکمم میزارم. خوشحال این بچه که هیچی از درد و غم این دنیا نمیدونه. احتمالا چون قدرت داره زندگی ایده عالی رو در انتظار داشته باشه. من حتی مطمئن نیستم بعد از این جریان ها، وقتی که این بچه رو دنیا آوردم اون بزارن اینجا بمونم. احساسی بهم میگه ممکنه اون منو پرت کنه بیرون. این کارا برای من آزاردهنده است. لبخند تلخی میزنم. واقعا قرار نیست من طعم خوشبختی رو بچشم.

دو ضربه به در اتاقم و بعد در باز میشه. چهره ی گرفته ی میرا رو میبینم سعی می‌کنه لبخند بزنه اما بیشتر شبیه به دهن کجیه.


  ادامه مطلب ...

میراث (11)

 

 

 

میراث (11)

 

دستم رو روی شکمم قرار میدم. الان واقعا یه بچه اون توئه؟ داره توی بدن من شکل میگیره؟

حس عجیبی که دارم. به پهلو چرخی میزنم. من از الان به بعد باید چه کار کنم؟ چه طوری باید دنیا بیارمش و بزرگش کنم؟ بعد از دنیا اومدنش اون میزاره که من نگهداریش کنم؟

دستی روی شکمم میکشم. چشمهایم رو میبندم سعی میکنم تمام این احساسات ناامید کننده رو از ذهنم پاک کنم. بهتره یه کوچولو بخوابم.

 

با صدای وحشتناک کولاک از خواب میپرم. برای چند ثانیه همه چیز در نظرم زیر پرده ای از ابهامه اما بعد کم کم یادم میاد. یوکی نیستش و من الان سه روزه تنهام. این کولاک وحشتناک خبر از اومدنش میده و احتمالا بیش از حد هم عصبانی باشه. هر وقتی عصبانی این شکلی میشه باد و بارون برف شدید میاد و بیرون رفتن غیر ممکن میشه. ناخواسته پاهایم رو جمع میکنم. من نمیخوام قربانی عصبانیت اون بشم. از جایم بلند مبشم. متوجه میشم توی این مدت واقعا اتاقم رو به هم ریختم پس چیزاهایی که ریختم رو برمیدارم. تو دلم آشوبه و هر لحظه بیشتر میشه. دلم نمیخواد اون با خودش فکر کنه آدم کثیفی هستم و حتی از پس جمع و جور کردن یه اتاق هم برنمیام.

با اشتیاق بیشتری جمع میکنم. من فقط میخوام اونو زودتر ببینم.



  ادامه مطلب ...

میراث (10)

 

 

 

 

میراث (10)

 

چشمهایم رو میبندم. میدونم در نبود من کسی توی اتاقم پیش اون بچه هست اما هنوز هم نگرانم. نگرانی بابت اون به کنار، یوکی چطور یه دفعه این مدلی شده؟ چرا هیچ چیزی رو توضیح نمیده؟ اون فقط داره سعی میکنه لذت ببره. از چی داره لذت میبره؟ دیدن بدبختی و نگرانی بقیه؟

ایناری درست بشین!

این حرف را با تحکم میگوید. بعد از یک مکث بلند میگوید:

یه مقدار دیگه راه مونده بعد از اون میرسیم.

با نگرانی به زانو هایم نگاه میکنم:

قراره اونجا چه کار کنم؟

با بدجنسی میگوید: بعدا میفهمی.

اینجور رفتارش اذیتم میکنه اما هیچ حرفی نمیزنم. حداقل برای الان ساکت باشم بهتره. نمیخوام تو دردسر زیادی بیفتم. پس به بیرون نگاه م‌کنم سعی میکنم از منظره ی بیروح و ترسناک اطرافم لذت ببرم.

درخت های در هم تنیده از نزدیک هنوز ترسناک تره. ظاهرشون مثل اینه که انگار آماده ی حمله کردنن. یوکی به حالت اخطار یقه ام رو میگیره و اندکی من رو عقب میکشه:

سرت رو از پنجره نبر بیرون... البته اگه میخوایی زنده بمونی.


  ادامه مطلب ...

میراث (9)

 

 

 

 

میراث (9)

 

چطوری برگردم اونجا؟ میدونم جلوی در دو تا محافظ گذاشته و بدتر از اون من یه انسانم. هیچ قدرت غیر طبیعی ای ندارم... به نوعی یه تفاله به درد نخور.

از قبول این واقعیت خودمم حالم به هم میخوره تنها باعث میشه دلسرد تر بشم. من وافعا نمیخوام اینقدر بی مصرف باشم اما در کل دیونگی  محض بود که به این مرد غریبه اعتماد کردم. اگه یوکی نیاد دنبالم چی؟ اگه دیگه من رو نخواد چی؟

این افکار های ناراحت کننده فقط از لحاظ روحی ذهنم رو خراب تر میکنه. با دلسردی سرم رو روی پایم مبزارم.

من فقط میخوام برم خونه. الان حتی اگه توی اون سلول هم باشم برلم فرقی نمیکنه. فقط میخوام برم. چشمهایم رو میبندم احساس گناه میکنم. این احساس بدجوری داره اعصابم رو بهم میریزه.

از جایم بلند میشم به سمت پنجره ای کوچکی میرم که خیلی باریکه روبه رویش می ایستم. بغض راه گلوم رو بسته.

آسمون کاملا گرفته است. ابر های مشکی جای خود رو به آسمون صاف دو ساعت پیش داده. دستی به میله میکشم و بعد برمیگردم.



  ادامه مطلب ...

میراث (8)

 

 

 

 

میراث (8)

 

اون باید زودتر به خودش رسیدگی کنه نه اینکه اینجا وایسه. چند ثانیه ای است که یوکی رفته میخوام دوباره بلند بشم که با نگاه تند و تیز السا دوباره سر جایم مینشینم. اون نمیخواد من برم پیشش اون نمیخواد من با ترحم نگاهش کنم. نگاهم رو به بشقاب خالی میدوزم. این ضربه ای که خورد به خاطر من بود و ممکن بود بخوره به چشمش و باعث کور شدنش بشه.

نمیتونم اینجوری با بی خیالی رفتار کنم.

طولی نمیکشه که یوکی میاد.

چند دقیقه ی دیگه غذات آماده میشه. السا مرخصی.

السا تعظیم کوتاهی میکنه و با متانت بیرون میره. دست هایم رو مشت میکنم. واقعا نگران اون ضربه ایم که به صورتش خورده اما الان بیشتر از اون نگران وضعیت و شرایط خودم هستم. از اون ممنونم که به خاطر من عصبانی شده اما اینکه به خاطر من یکی رو اینطوری بزنه... فقط عذاب وجدان می‌گیرم. من نمیخوام السا هم تبدیل به نئو بشه. من نمیخوام احساساتش راهی به تنفر زیاد پیدا کنه که باعث تنزلش بشه. السا آدم خشن و سردیه اما به وقتش توی شرایط خاص به دادم رسیده.

چه مرگته؟!


  ادامه مطلب ...