میراث (18)
جلوی در اتاقش چند لحظهای هست که ایستادم کاملا دستپاچهام فکر میکردم باز قراره اذیتم کنه اما این بار اون همچین نیتی نداشت و من بد برداشت کردم احتمالا اون از دستم حسابی ناراحته میتونم از دلش در بیارم؟ بهم اجازه میده برم داخل؟ باید اشتباهم رو درست کنم.
شک و دو دلی رو کنار میزنم و همهی جرئت خودم رو جمع میکنم یه نفس عمیق میکشم و با چند قدم نسبتا بلند خودم رو به پشت در میرسونم یه دفعه احساس دلشورهی عجیبی وجودمو پر میکنه. دستهایم رو مشت میکنم و روی قفسهی سینهام میزارم محکم لبهایم رو به هم فشار میدم من واقعا نمیدونم باید چه کار کنم. این تصمیم درستیه که برم جلو؟ اگه باعث عصبانیت بیشترش بشم چی؟ بهتره برگردم.
همین که رویم رو برمیگردونم و یه قدم به عقب برمیدارم، عذاب وجدان میگیرم. من دارم از اشتباهی که کردم فرار میکنم. باید درستش کنم نمیخوام این حس ندامت و پشیمانی که دارم منو از پا در بیاره نمیخوام دوباره اون بشه همون یوکی سابق که جلوی چشمهام دوستم رو تکه تکه کرد... میخوام اون دوباره مهربون باشه.
دستم رو دراز میکنم و قبل از اینکه دوباره تصمیمم رو عوض کنم در میزنم. سکوت طولانی مدتی در انتظارمه میخوام دوباره در بزنم که در به ارومی باز میشه. این بیشتر ترسناکه تا آرامبخش اما من تصمیم خودم رو گرفتم و از تصمیمم منصرف نمیشم!
وارد میشم در پشت سرم به صورت خودکار بسته میشه همه چیز غرق تاریکیه با این حال میتونم حضورش رو احساس کنم. میتونم تصورش کنم که روی صندلی خودش نشسته دست هایش را زیر چانه اش قرار داره و غرق فکر و خشم و عصبانیته.
چی میخوایی؟
با تردید جلو میرم. الان که میخوام حرف بزنم نمیتونم. محکم دستهایم رو مشت میکنم ناخنهایم در گوشت کف دستم فرو رفته. قطرات اشک از چشمهایم به سرعت سرازیر میشه. با احساس ندامت میگویم:
من واقعا متاسفم... فکر میکردم میخوایی کار دیگه ای کنی نمیدونستم اینجوریه معذرت میخوام.
لب هایم رو محکم به هم فشار دادم تمام وجودم داره میلرزه اصلا احساس خوبی ندارم.
بیا اینجا.
به آرامی راه میفتم در حال حاضر من فقط میخوام اون از من راضی باشه چیزهای دیگه برام مهم نیست. به سمتش قدم برمیدارم و جلویش می ایستم. کمی استرس دارم این مدت بین من و اون فاصله ی زیادی بوده و این موضوع کمی دستپاچه ام میکنه.
محکم دستم رو میچسبه و من رو اندکی به سمت خودش میکشه با صدای نرمی میگوید:
همین جا بشین!
متوجهی منظورش هستم به آرامی پایین لباسم رو جمع میکنم و جلویش، روی زمین مینشینم با دست راستش محکم چانهام را میگیرد. ناخن های دستش اذیتم میکنه با این وجود تحمل میکنم نمیخوام بیش از پیش اون از من دلخور بشه.
بخورش.
به آرامی سر تکان میدم احساس میکنم کل وجودم گُر گرفته. به آرامی انگشتهایم رو دور * اش حلقه میزنم. انجام این کار رو دوست ندارم اما اگه اون راضی میشه....
به آرامی مشغول میشم دست چپش را روی سرم قرار میده نمیتونم صورتش رو ببینم اما میدونم قرار نیست به سادگی از تقصیرم بگذره.
چند دقیقه ای هست که مشغولم فکم درد گرفته با این حال اصلا نمیزاره برای لحظهای توقف کنم.
دارم نفس کم میارم.
موهایم رو از پشت سر میکشه احسلس میکنم مایعی کل دهنم رو پر کرده فورا خودم رو عقب میکشم و به سرفه میکنم اینکه این کارا رو بکنم دوست ندارم.
بلند شو.
خودش زودتر از من بلند میشه و محکم بازویم را میچسبد و دنبال خودش میکشه. از سر ناچاری دنبالش راه میفتم. به اتاق خوابش میریم و من رو روی تخت میندازه بدون اینکه توجه ای به خواستهی من کنه با این حال تقلا نمیکنم میترسم اگه بخوام تقلا کنم اون رو بیشتر از قبل ناراحت بکنم و اگه اینجوری بشه... نمیخوام بهش فکر کنم.
لباسش رو به کناری پرت میکنه و رویم میخزد. اصلا مثل همیشه رفتار نمیکنه. سرد و خشک و خشنه.
بدتر از همه ی اینا من یه جوری شدم احساس میکنم کل بدنم پر حرارت تر ار همیشه است انگار دارم از درون آتش میگیرم. بیشتر میخوام لمسم کنه.
با کلافگی دستهایم رو دور گردنش حلقه میزنم دیگه برلم مهم نیست که اون ترسناک شده و خشن فقط میخوام خودم زودتر آروم بشم.
تو هیت کردی؟
لحنش تعجب آوره. اهمیتی نمیدم و بیشتر بهش میچسبم. اون منو پس نمیزنه و با یه بوسهی خشن همراهیم میکنه انتظار این مدل همکاری رو ندارم اما خوشحالم.
دستهایش از زیر لباسم رد میشه و جا به جای بدنم را لمس میکنه احساس عجیبی دارم... لذت و شاید خجالت. حس میکنم صورتم کاملا قرمز شده باشه به آرامی کمربند لباسم رو باز میکنه و لباسم رو کامل از تنم در میاره. نیشخندی روی صورتش خودنمایی میکنه.
تو عروسک منی! فقط من میتونم باهات بازی کنم.
متوجه معنی حرفهاش میشم اما برای الان هیچ چیزی برام مهمتر از این نیست که اون * اش رو واردم کنه.
دستی به *ام و سوراخم میکشه با لحن شهوت انگیری میگوید:
انگار تو بدجوری اینو میخوایی بهم بگو چی بهم میدی که اینو تا ته فرو کنم؟
با بغض نگاهش میکنم واقعا نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد اما فقط میخوام باهاش یکی بشم اون تنها میتونه این درد و شهوت رو کنترل کنه.
هر چی بخوایی.
از لبخندی که زده خوشم نمیاد پشتش هزارتا حرف نگفته وجود داره حس میکنم قراره اتفاق بدی بعدش بیفته یا چیزی که میخواد بیش از حد برای من سنگین باشه. انگشتهاش که یکی یکی واردم میشه ناله ام رو در میاره به آرامی آستینش رو چنگ میزنم به نفس نفس زدن افتادم این یه جورایی فوق العاده است. کل *اش رو یک جا واردم میکنه برای چند لحظه نفسم بند میاد. درد آنی در کل بدنم پخش میشه اما بعد حس شهوتم باعث میشه ابن درد رو نادیده بگیرم و با صدای بلند از اون بخوام خودش رو تکون بده. هیچ وقت فکر نمیکردم که از اون یه همچین چیزی بخوام.
حرارت بدنش تنها من رو بیشتر از قبل تحریک میکنه. به آرامی میبوسم با لذت همراهیش میکنم. احساس اینکه با کسی یکی شدهام فوق العاده است. بعد از یک ضرب شدید، خودش رو خالی میکنه چشمهایم رو میبندم و دست هایم رو از دور گردنش باز میکنم و دوطرف بدنم میزارم. احساس خستگی میکنم. از این رابطه لذت بردم اما حسابی خسته شدم. حضور یوکی رو احساس میکنم اما اون هیچ کاری نمیکنه نه حرکتی نه حرفی! چشم هایم رو به آرامی باز میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم درست گفتم اون فقط نشسته و هیچ کار دیگه ای نمیکنه. نمیدونم واقعا چی توی سرش داره میگذره. دوست دارم بفهمم!
دستم رو کمی دراز میکنم و به آرامی کمرش رو لمس میکنم. یه جورایی نگرانم نمیخوام دوباره اون یوکی مرموز با موهای سیاه برگشته باشه ولی انگار شانس با من یار نیست و همونه. با نگاهی خشن، جواب لمس شدنش رو میده. چشمهایش رو کمی تنگ میکنه ولی بعد آروم میشه. با صدای سردی میگوید:
شب همینجا بخواب اشورا حواسش به اون دو تا هست. از فردا تا حدود یک ماه اینجا نژادهای متفاوت میان برای بحث و گفت و گو و تبادل اطلاعات نمیخوام یه امگای انسانی مثل تو توی چشم کسی باشه برای خودت میگم. جاتون توی اون اتاق امنه.
با نگرانی به سقف نگاه میکنم معنی گردهماییها رو میدونم. قراره نژاد هایی بیان که من تا حالا ندیدمشون.
یوکی... بچهی السا... اون زنده است؟
نمیدونم چرا یه دفعه یاد ابن موضوع افتادم اما دوست دارم بدونم. به ارامی میگوید
مرده!
با افسوس چشمهام رو میبندم. هم السا هم بچه اش... زندگی بی رحمه.
یک هفته بعد
حوصلهام کاملا سر رفته تنها جایی که میتونم برم حوضچه آب و دستشویی و اتاق خوابمه کم کم دارم کلافه میشم. از پنجره هر از گاهی میتونم گروه های بزرگی رو ببینم معمولا هر گروه ۲۰ به بالاس. از ۱۳ نژادی که میشناسم حدود ۹ تاش اومده باقی نژادها رو نمیشناسم تعدادشون زیاده و هنوز هم ادامه داره. جالبه برام. حفاظی که کشیده شده مامع ریزش برف در محوطه میشه. یه جای سرسبز وسط یه عالمه برف. حیرت انگیزه دلم میخواد برم اونجا اما میدونم یوکی بفهمه بهش فکر کردم بدجوری عصبانی میشه و الان اون رو کمتر با موهای سفید درخشانش میبینم فکر کنم زمانی که با این موجوداته این روی خودش رو نشون میده. نمیدونم اون یه کیتسونهی عجیب با کلی رمز و رازه.
احساس میکنم اتفاقات عجیبی در اطرافم در حال شکل گیریه. به بچهها نگاه میکنم میتسوکی خیلی آروم خوابیده اما آیری با چشم های هوشیار نگاهم می کنه. هر دو تاشون بچههای آرومی هستن. برای لحظه ای درنگ میکنم اما بعد دست هایم رو دور بدن آیری حلقه میزنم و بغلش میکنم. به سمت پنجره میرم. نگهبانها زیادتر از قبل شدن. لب هایم رو به هم فشار میدم. واقعا اینجا چه خبره؟ امنه؟ اون خوبه؟
با نگرانی مشغول قدم زدن میشم فقط افکار ناجور به ذهنم میرسه هر کدومش از قبلی مزخرف تر و بدتر نمیدونم باید چه غلطی بکنم اینجا موندن فقط داره عصبیم میکنه.
دلم میخواد از اینجا برم بیرون حتی برای چند ثانیه اما میترسم. محکم دندانهایم رو به هم فشار میدم واقعا اگه یوکی بفهمه من از اتاق بیرون رفتم عصبانی میشه حتی ممکنه داغونم کنه من باید چه کار کنم؟ چرا نمیاد بهم سر بزنه... چون من فقط یه بردهام؟ فقط وقتهایی که لازمم داره باید باشم؟ احساس میکنم حالم داره بد میشه به آرامی روی تخت مینشینم و آیری را روی پاهایم میزارم. با کنجکاوی بهم نگاه میکنه. متوجه ام که رشد اونا در مقایسه با بچههای عادی بیشتره با این که مدت زمان زیادی نیست که دنیا اومدن اما هر دو مثل بچههای پنج شش ماهه به نظر میرسن. این طبیعیه؟ یا چون اونا هر دو کیتسونه هستن اینجوریه؟
نمیدونم باید چه کار کنم تا از این کلافگی رهایی پیدا کنم.
تقریبا الان زمانیه که باید یکی از در بیاد داخل و برام غذا بیاره. حس زندانیها رو دارم. دوباره به آیری نگاه میکنم. خوابیده. بد نمیشه اگه فقط یه کوچولو پنجره رو باز کنم؟
از زبان یوکی
عرض سالن رو طی میکنم اوضاع فعلا آرومه اما خبرهای بدی شنیدم. مرگ دو تا از سردارهای سرزمین باران و از بین رفتن قلعهی یکی از ژنرال های قدیمی و قدر نژاد گرگها در غرب، این چیزای سادهای نیست تا الان کسی این کار رو نکرده بود و با گرگها در نیفتاده بود. کار یک نائو هست؟ یا یه نفر کاملا آگاهانه داره این چیزا رو بررسی میکنه و اقدام میکنه. نمیتونم باور کنم که همهی اینها تصادفی باشه محکم لب هایم رو به هم فشار میدم بعد از روی خستگی سرم رو رو به سقف میگیرم. الان میتونم تک تک حرکت هاش زو حدس بزنم کاملا گیج و کلافه از اینور به اونور میره و دلش میخواد بره بیرون. خب متاسفانه فعلا این خواستش در اولویت آخرمه با این حال باید یه سری بهش بزنم و مطمئن باشم دوباره غلط اضافی نمیکنه.
دست از قدم زدن برمیدارم و از سالن خارج میشم. با اقتدار قدم برمیدارم. با هاله ای که الان دارم میدونم هیچ کسی در این حوالی دوست نداره باهام سر لج بیفته و برخلاف دستور هام عمل کنه.
از پله ها بالا میرم بعد از رسیدن به طبقهی دوم مستقیم به سمت ته راهرو میرم. جلوی دیوار می ایستم. چشمهایم رو میبندم و بعد دستم را روی دیوار میزارم چند ثانیه مکث میکنم و بعد چشمهایم رو باز میکنم. دری از جنس چوب بلوط در جایی که چند ثانیه قبل دست هایم اونجا بود، قرار داره. بدون در زدن در رو باز میکنم. صدای آرامی از سمت تخت بچهها میاد و خودش روی تخت خوابیده. داخل میشم و در رو میبندم و به سمت تخت بچهها میرم. میتسوکیه که بین خواب و بیداریه. ایناری به پهلو میچرخه حس میکنم اگه سر و صدای این بچه ادامه پیدا کنه هر دو تاشون رو بیدار میکنه پس از روی ناچاری میتسوکی رو بغل میکنم. حس عجیبی دارم اینکه یه موجود کوچولو در آغوشم قرار گرفته و دارم از اون محافظت میکنم... اولین باره یه همچین چیزی رو تجربه میکنم. فکر کنم بتونم بعد از خوابوندن این بچه خودم هم برای یه مدت کوتاه استراحت کنم. فقط چند دقیقه است که وارد اتاق شدم اما احساس آرامش بهم دست میده. به خاطر بچههاست یا ایناری هم یکی از دلایلشه؟
از آخرین باری که باهاش خوابیدم زمان زیادی میگذره اون هیت کرد و یه جورایی منم تحریک شدم. بعد از اون سعی کردم به فاصله بندازم نمیدونم اون این رو احساس کرده یا نه ولی الان وقتی که اینجوری خوابیده باز داره من رو تحریک میکنه.
با احتیاط میتسوکی که در آغوشم به خواب رفته رو روی تختش میزارم. پردهها رو میکشم و مستقیم به سمت تخت میرم بالای سرش می ایستم. اون از عمد داره اینکار رو میکنه؟
از عمد لباسهای ناجور پوشیده تا من رو تحریک کنه؟ چرا باید لباسی رو بپوشه که تا ابن حد یقه اش بازه و چرا احتیاط نمیکنه حتی رانهایش کاملا مشخصه! بدجوری داره رو اعصابم میره اما بیشتر از اون من رو داره شدیداً تحریک میکنه. پوست بدنش سفید تر از هر جای دیگه است و با وجود بارداری که قبلا داشته، کاملا به وزن و فرم سابقش برگشته. اگه یه انسان امگا الان بره بیرون، بعد از پشت سر گذاشتن یه سکس گروهی تکه پاره میشه این صحنه رو قبلا هم دیدن برای همین تا این حد دارم محتاطانه عمل میکنم حتی برای اینکه مطمئن بشم اونو توی اتاقش گذاشتم که تنها با اراده ی من، درش باز میشه. با این حال، هنوز هم از امنیت کامل اینجا مطمئن نیستم. من واقعا چرا دارم نهایت تلاشم رو برای محافظتش انجام میدم؟ اگه اون روز برنمیگشتم، الان احساس متفاوتی داشتم؟ ممکنه پشیمون میشدم؟ این افکار منفی در ذهنم جولان میده. ذهنم رو سعی میکنم آرام کنم کمی طول میکسه. گوش میسپارم بعد از چند ثانیه میفهمم همهی مهمانها در اتاقهای شخصی خودشون اقامت دارن و خادمها در سالن ها در حال خوابیدن هستن. تعجبی هم نداره بعد از اون همه سرویس دادن باید هم خسته باشن. پس منم الان میتونم با آرامش بخوابم؟
لباسم رو کاملا از تنم در میارم و پایین تخت قرار میدم. این مدت حسابی خسته شدم دلم میخواد با یه سکس شدید این خستگی رو از بدنم خارج کنم اما نمیخوام اون رو وقتی خوابیده، با درد بیدار کنم. پس فقط به ارامی رویش خیمه میزنم. دستم رو به آرامی دور *اش حلقه میزنم. خودم حسابی راست کردم باید به جورایی خودم رو تخلیه کنم وگرنه حسابی کلافه میشم. بدنش حرارت زیادی داره کم کم اونم داره تحریک میشه، هم مال اون هم مال خودم رو با یه دست میگیرم و له هم فشار میدم. واقعا دوست دارم تا ته واردش کنم. میتونم اینکار رو بدون درد انجام بدم؟ لب هایم رو محکم به هم فشار میدم برای الان فقط باید خودم رو کنترل کنم و تا همین حد پیش بزم میتونم فردا ترتیب این خواسته ام رو بدم فعلا باید هر چه....
یوکی... تویی؟!
صدایش کاملا ترسیده با وحشت نگاهم میکنه برای چند ثانیه مغزم از کار میفته اما فورا خودم رو جمع و جور میکنم.
انتظار شخص دیگه ای رو داشتی؟
با صدایم خیالش راحت میشه. احساس میکنم هر لحظه قراره بزنه زیر گریه محکم بازویم رو چنگ میزند با صدای لرزونی میگوید:
ترسیدم.... من ترسیدم.
دلم براش میسوزه به ارامی دستی روی موهایش میکشم.
چیزی نیست.... چیزی نیست آروم باش چیزی برای ترسیدن نیست.
حالا که بیداره و در آغوش منه، بهترین زمان برای خالی کردن خودمه از اونجایی که میتونم افکارش رو بخونم میدونم اون الان آمادگی این رو داره. افکار مزخرفی داره مثل این، اگه الان باهم سکس کنیم با هم یکی میشیم و زمام بیشتری یوکی کنارم میمونه! یا این یکی.. یوکی به من احساس خاصی داره؟ یعنی من فقط وسیله ای برای سکس نیستم؟
آخه یه ادم تا چه حد میتونه احمق باشه؟ مگه اون نمیفهمه وظیفهی یه برده ی سکس چیه؟ نمیدونه که باید تحت هر شرایطی فقط به اربابش سرویس بده و نباید افکار مزخرفی رو به ذهنش راه ببنده و با اونا یه زندگی رویایی ایده آال رو بسازه؟ اون تا این حد احمقه؟
بعد از یک سکس سنگین، کمی طول میکشه تا ایناری به خواب فرو بره. دراز کشیدم و لحاف رو تا شکمم بالا آوردم. سخت اخم کردم. واقعا بدجوری دارم قاطی میکنم. از مهربونی و سادگی اون عصبانی میشم.
اون نمیدونه که پدر و مادرش واقعا زنده هستن... تصور مرگ اونا فقط ساخته و پرداختهی ذهن اونه. صرفا به خاطر اینکه یه امگا بوده پرتش کردن بیرون تمام این مدت ذهنش داشته گولش میزده. این موضوع رو خییی وقته میدونم با این حال اون الان داره خوابهای شیرینی رو درباره ی زندگی تخیلی ای که داشته میبینه. از به طرف دوست دارم همه چیز رو بهش بگم و اون رو از خیالآتش بکشونم بیرون از طرف دیگه میدونم که اگه این کار رو بکنم به راحتی اون رو تا مرز فروپاشی روحی و روانی پایین میبرم. منصفانه نیست اما بهتره الان من هیچ حرفی دربارهی این موضوع نزنم. به صورتش نگاه میکنم. چند تار از موهایش روی صورتش افتاده با دست اون ها رو عقب میزنم. اون واقعا مثل به بچه میمونه پاک و معصوم. امگا بودن واقعا تا این حد برای پدر و مادرش دردناک بوده که حاضر شدن بچه خودشون رو بندازن بیرون؟ نگفتن ممکنه بمیره؟ مسئله ی دیگه ای پشتش بوده؟ برای الان نمیدونم فقط میدونم که اونا تصمیم واقعا احمقانه ای رو گرفتن.
دستم را روی گونه اش میکشم میتونم بهش این رو بگم؟ اون در تصورش پدر و مادرش رو کشته شاید این بهترین راه حل باشه ممکنه با گفتن حقیقت، اون از لحاظ روحی و روانی بهم بریزه. باید سعی کنم تا جای ممکن اون رو از این شرایط دور کنم. اما این سخته اینکه بخوام وانمود کنم هیچ چیزی نشده سخته. آهی میکشم و بعد به سمتش میغلتم دست راستم رو روی پهلویش میزارم. فکر کنم بهتره فعلا همینطوری ادامه بدم.
تنها چند ساعت استراحت کردن کافیه تا بتونم دوباره انرژی خودم رو به دست بیارم.
از زبان ایناری
چند دقیقهای هست که بیدار شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. یه جورایی احساس بدی دارم حس بی مصرف بودن آزارم میده. به گذشته که نگاه میکنم میبینم هیچ کاری انجام ندادم. به خاطر من یکی از دوستای خوبم کشته شد... هر کاری کردم نتیجهی عکس گرفتم و باعث شدم تعدادی از آدما واقعا ناراحت بشن. دوست داشتم بتونم بهشون کمک کنم اما عرضه این کار رو هم نداشتم.... دردناکه.
تنها قسمت خوب زندگیم میتسوکی و آیری هست. دیگه کار خاصی نکردم که باعث دلگرمی ام بشه. با کلافگی از جایم بلند میشم و به سمت دری که در ته اتاق است میرم. در رو باز میکنم قبلا این مسیر رو رفتم.
یه راهرو و چند تا پله و بعد میتونم حداقل حمام کنم. با نگرانی نگاهی به بچهها می اندازم به نظر نمیرسه به این راحتی بیدار بشن. به آرامی پیش میرم مراقبم سر و صدای زیادی ایجاد نکنم نمیخوام اون دو تا رو که با هزار زور و زحمت خوابوندم بیدار کنم. نمیشه گفت جای عالی و دنجیه اما حداقل امکانات اولیه رو داره. یه کانال با عمق تقریبا نیم متر که آخرش یه دیواره و چند تا سوراخ که آب رو به بیرون هدایت میکنه جریان آب بسیار کمه. لباس هایم رو در میارم و روی یکی از سنگ ها قرار میدم. یادمه اولین بار که اومدم با اضطراب داخل شدم و انتظار داشتم هر لحظه چند نفر پیداشون بشه اما خدا رو شکر هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. یوکی به نظر میرسه هورمون های من و بویی که تولید میکنم رو از دید بقیه پنهان کرده به جورایی به نفع من هست کسی اذیتم نمیکنه. برای چند ثانیه مغزم هنگ میکنه. اذیت شدن به خاطر امگا بودن... نمیدونم چرا اما محکم دندانهایم رو به هم فشار میدم... فکر کردن به این چیزا فقط حالم رو بد میکنه و عصبی تر از اینی که هستم میشم.
از کانال آب بیرون میام. با بی حوصلگی گوشهای میایستم و مشغول خشک کردن موهایم میشم. یعد حوله رو روی تخته سنگی میزارم. حس مزخرف و عجیبی دارم.
موجی از ترس وجودم رو پر میکنه میتونم بفهمم شخصی حریصانه در حال نگاه کردن به منه به سختی سرم رو بلند میکنم و چشمهایم به بدن لخت یوکی برخورد میکنه. قدمی به عقب برمیدارم به سختی اب دهنم رو قورت میدم. اون چش شده؟
حس ترس وجودمو فرا میگیره...
هنوز تو همین فکرم که با یه قدم میرسه بهم، چونهمو میگیره و تا جا داره سرمو بالا میاره، میفهمم چه خیالی داره.
برخورد شدید لباش به لبام باعث میشه چشامو محکم ببندم؛ محکم لبامو میمکه و داخل لباش میکشه.
صدای آه یواشم تو محیط حموم میپیچه و ازم جدا میشه...
نگاهی بهم میندازه که بهم میفهمونه کارم ساختهس؛ محکم از پهلوهام گرفت و کوبیدم به دیوار پشتیم، یکم بالاتر میکشه منو و پاهامو باز میکنه به دو طرفش، بی هیچ مقدمه ایی... و تا ته میکنه داخلم.
از شدت درد نه میتونم داد بزنم نه میتونم نفس بکشم.
حس سوزش و خونریزی که دارم، داره دیوونم میکنه ولی اون دیوانه وار داره عقب جلو میکنه و من فقط دارم فریاد میکشم.
خستگی براش معنی نداره.
میارتم پایین.
شروع میکنه از گردنم به سمت پایین مارک زدن و گاز گرفتن و همزمان با دستش آلتمو محکم فشار میده.
ازش میخوام یواش باشه ولی گوشاش از کار افتاده.
اااااههههه یواش....
یهو نگاهم با نگاهش تلاقی میکنه.
برم میگردونه و خم میکنه به جلو منم دستامو رو دیوار تکیه میدم اولین سیلیو میخوابونه رو باسنم دومی سومی همینطور پشت هم و من از شدت درد و سوزشش فقط لبامو گاز میگیرم، آنقدر شدید که متوجه طعم خون تو دهنم میشم.
محکم باسنمو میگیره و یه ضرب میکنه داخلم.
عقب و جلو انقدر شدیده که حس میکنم دارم پاره میشم.
به شونهم چنگ میزنه و از حالت خم بلندم میکنه، دردش بدتر شد ولی با برخورد التش به نقطه حساسم حالم میکنم.
میدونم زخم و خونریزیم وحشتناکه ولی خودم هم حشری شدم.
یه ضرب میخوابونتم زمین؛ ازم میکشه بیرون.
صدای اه و ناله وگاهی ناله از سره لذتم به گوشش خوش اومده چون وقتی سرمو برمیگردونم سمتش یه نگاه خیره و جذاب میندازه بهم؛ ولی ته اون نگاه میشه بستن چشام از شدت دردی که با وارد شدن یهویی الت بزرگش تو باسنم ایجاد میشه؛ ایندفعه دیگه جا باز کرده و بیشترش لذته، همزمان انقدر رو تنم چنگ میندازه و کیس مارکای دردناک میزاره که که از حد خارج شده...
اهههههههههههه ایییییییی
با حرکت بعدیش خالی میشم ولی جرات ندارم که بگم.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد