میراث (16)
از در فاصله میگیرم و به سمت کوپه ی چوب ها میرم. سه تکه چوب انتخاب میکنم و روی آتشی که مقدار کمی از اون باقی مونده میندازم. نباید بزارم این آتش خاموش بشه وگرنه یخ میزنم. دیشب با وجود شعله های گرمش داشتم یخ میزدم اگه نباشه که دیگه هیچ. آهی میکشم. یه شبه که ندیدمشون انگار زندگیم شده جهنم. با به یاد اوردن همچین چیز کوچکی چشمهایم پر از اشک میشه. پشت سر هم سریع پلک میزنم. واقعا این عادلانه نیست که اینجوری من رو جدا کرد این عادلانه نیست که من نمیتونم هیچ کاری رو انجام بدم این عادلانه نیست با این حال... سرم رو پایین میاندازم و با دست هایم انگشت های پایم رو لمس میکنم... دردناکه. این عذاب کشیدن درناکه. اینکه میدونم دیگه هیچ وقت قرار نیست اون ها رو بببنم. صورت کوچکشون دست و پاهای تپلشون رو تو دست هام بگیرم و بغلشون کنم و عطر تنشون رو استشمام کنم... دیگه قرار تیست هیچ کدوم اینها رو ببینم. با آستین لباسم اشکم رو پاک میکنم زودتر باید از اینجا فاصله بگیرم شاید تاثیری داشت. روی کف سنگینی زمین دراز میکشم. شعله های آتش تنها کمتر از یک متر باهام فاصله داره. یه جورایی منو داره تحریک میکنه.
با ناراحت پلک هایم رو میبندم. خودکشی دردناکه؟ راه دیگه ای برام مونده؟ من باید دیگه چه کار کنم؟
با عجله از جا میپرم. خوابم برد. به اطرافم نگاه میکنم کاملا وحشت زده و بهم ریخته ام. نفس عمیقی میکشم. لعنتی همه چیز رو برای یه لحظه فراموش کردم. به آتشی که در حال هاموش شدنه نگاه میکنم نفس عمیقی میکشم باید برم. با بیشتر موندن اینجا، چیزی گیرم نمیاد. از اونجایی که هیچ وسیله ی اضافی ندارم، خیلی زود راه میفتم. برف و بوران تموم شده. میتونم از روی زاویه تابش خورشید بگم هنوز تا ظهر کلی وقت مونده. راه میفتم باید حواسم به زمان هم باشه قبل از غروب افتاب باید یه جایی رو برای اقامت پیدا کنم وگرنه... نمیدونم زنده بمونم یا نه. با نگرانی سر تکان میدم. اطراف رو با دقت نگاه میکنم. هیچ چیزی نیست که بشه بهش گفت خطرناک... خوبه. میتونم با خیال راحت حرکت کنم.
از زبان یوکی
با کلافگی طول اتاق رو طی میکنم. این احمق ها کی میخوان ساکت بشن؟ یه سره گریه و زاری! حتی غذا هم نخوردن. این فسقلیا چشون شده؟ قبلا ردیف بودن اما از وقتی که اون رفته... با خشونت ضربه ای به دیوار میرنم داره کم کم عصبانی میشم بهتره هر چی زودتر خفه بشن! با حرص به دیوار زل میزنم انگار با این کار میتونم دیوار رو سوراخ کنم و پشتش رو دید بزنم. با دق دلی با پایم ضربه ای به میز میزنم پس این احمق داره چه کار میکنه؟
صدایم رو بالا میبرم.
آشورا؟ کدوم گوری هستی؟
واقعا اعصابم خورده اصلا تحمل شنیدن صدای گریه بچه ها رو ندارم تمام تمرکزم رو بهم میریزه. در به آرومی باز میشه. آشورا با چهره ای سرافکنده در آستانه ی در ظاهر میشه. ظاهرش شلخته تر و نامرتب تر از همیشه است. با اخم میگویم:
چرا اونا رو ساکت نمیکنی نمیتونم اصلا روی کارم تمرکز کنم چند روز دیگه گردهماییه بزرگیه. مشکلشون چیه؟
گوش میدم. از اونجایی که اون نمیتونه حرف بزنه افکارش رو میخونم.
ارباب اونها اون رو میخوان... نمیدونم چطوری اما نه غذایی میخورن نه به هر کاری که میکنم ساکت بشن، واکنش نشون میدن. نمیدونم دیگه باید چه کار کنم برای اونا نگرانم.
دستم رو لای موهایم فرو میبرم. متنفرم از اینکه اعتراف کنم اما ممکنه اونا به خاطر رفتن اون اینطوری باشن؟ اینقدرا حالیشون میشه؟ تصمیم میگیرم مودم زرم با چشم خودم ببینم. آشورا رو کنار میزنم و راه میفتم. در اتاق کناری رو باز میکنم. دو تا پیشخدمت زن اونها رو در آغوش گرفتن و سعی میکنن آرامشون کنن.
اونا رو بزارین تو تخت و بربن بیرون تا وقتی صداتون کنم.
هر دو بدو بدو از اتاق بیرون میرن. با کلافگی در رو میبندم. اخم میکنم و به هر دو تاشون که در حال گریه کردن هستن نگاه میکنم. نزدیکشون میشم و به آرامی دستی روی گونه ی پسرم میزارم. به آرامی زمزمه میکنم:
چرا چیزی نمیخورین؟ مگه گشنهتون نیست؟
هیچ جوابی به جز گریه نیست. آهی میکشم. دستم رو روی صورت رنگ پریده ی دخترم میکشم به آرامی نوازشش میکنم. این بچه ضعیفه اکه اینطوری ادامه پیدا کنه دوام نمیاره. به آرامی از جایش بلندش میکنم. هنوز هم بی قراری میکنه. خودم میدونم کاری که اون کرده اونقدرا هم ناجور نبوده اما نمیتونم غرورم رو کنار بزارم. اون اشتباه کرده واقعا دلم نمیخواد برم بگن بیا برگرد. اینجوری خودمو کوچک کردم. اما تکلیف این بچه ها چی میشه؟ اگه اینطوری ادامه پیدا کنه... همین الان هم میدونم دارن گرسنگی زیادی میکشن. لعنت بهش... فکر کنم مجبورم اینکار رو کنم. نمیخوام دو تا بچهمو از دست بدم.
از زبان ایناری
آهی میکشم برای بار صدم دست هایم رو در جیبم فرو میبرم و تمام تلاشم رو میکنم تا کمی گرم نگهشون دارم.دلم نمیخواد از این بیشتر جلو برم. یه جورایی دلم میخواد برگردم و با مشت بزنم تو دهنش بگم اونا بچه های منم هستن اما افسوس.. نه قدرتش رو دارم نه عرضه انجام دادنش رو.
روی تکه سنگی مینشینم پاهام از شدت راه رفتن زیاد درد گرفته. دنبال یه جا برای سر پناهم. میدونم هنوز تا غروب کلی وقت دارم اما اونقدر از لحاظ فکری و روحی و جسمی به هم ریخته ام که حال و حوصله ی راه رفتن هم ندارم.
به چپ و راست نگاه میکنم. با نگرانی و با دقت همه جا رو نگاه میکنم. همه جا پوشیده از برف سنگینه. درخت ها به کل زیر حجم برف ناپدید شدن. انها یه مسیر باریک پیش رویم هست که به سختی میشه در اون راه رفت. میدونم اونجا به احتمال زیاد خطرناکه اما چاره ای ندارن باید از اینجا برم وگرنه اون منو میکشه.
از جایم بلند میشم. کلاه لباسم رو تا روی گوش هایم پایین میکشم. از روی تغییرات هوایی که در دور دست میبینم میفهمم اون از یه چیزی واقعا عصبانی شده. بهتره زودتر راه بیفتم و از اینجا فاصله بگیرم.
راه زیادی رو هنوز نرفتم اما احساس میکنم عده ای در حال زیرنظر گرفتن منن. یه جورایی ترسناکه. با نگرانی یقه ام رو کمی بالا میارم و تند تر از قبل راه میفتم. میتونم بفهمم بهم خیلی نزدیک هستن اما نمیدونم کجا هستن و نمیفهمم باید چه کار کنم. با نگرانی به پیش رویم نگاه میکنم. دونه های ریز برف، رقصان از ابرهای بالای سرم پایین می افتند و روی تپه ای از برف فرود میاد. چند ثانیه ای مکث میکنم. این وضعیت منو فقط بدتر میکنه. حتی تصورش هم سخته... توی مخمصه افتاده باشی و برف هم شدید بباره حتی نتونی در بری توسط مهاجم ها تکه تکه میشی. تصویر پیش چشمم واضحه است. گرگ هایی که به کودک خردسالی حمله کردن و با یه گاز قلب کودک رو سوراخ کردن. آب دهنم رو قورت میدم... یه سرپناه خواهش میکنم. با عجله راه میفتم. همه ی اطراف رو زیز نظر میگیرم فقط دعا دعا میکنم زودتر تموم بشه و یه جا پیدا کنم.
هوای گرم با شدت زیادی از سمت غرب به سمتم میاد. دیر اقدام میکنم با شدت زیادی به سمت عقب پرت میشم و محکم به چیزی برخورد میکنم. احساس میکنم خون از دهنم سرازیر شده. با پشت دست، دستی به لبم میکشم. اینجا چه خبره؟ سعی میکنم از جایم بلند بشم اما سخته درد توی کمرم میپیچه هیکل های سفید با خز های دور گردن خاکستری. چشم های ریز آبی رنگ. دست های بزرگ با چنگال های تنومند و تیز و پاهای بلند و کوتاه. کاملا مناسب برای دویدن. دستی به سرم میکشم و دستم رو جلوی صورتم میارم. خون؟ حالت فهمیدم چطوری اونا خودشون رو قایم میکنن. سه تا هستن انگار لبخند زدن و دارن میگن دخلت اومده. با بی حالی دستم رو روی زمین میزارم و به سختی بلند میشم. نمیخوام کم بیارم من باید بتونم بچه هام رو دوباره ببینم. صداهای عجیبی در میارن. سرم داره گیج میره کمی تلو تلو میخورم. من میتونم حریف سه نفر بشم؟ اونم یه آدم؟!
روی زمین سر میخورم و دوباره سر جایم می افتم. حس گرمای مطبوعی برای چند لحظه احساس میکنم این راحیه.. خودشه؟ چرا؟
دوباره هوشیار میشم.
الحق که احمقی و فقط دردسر درست میکنی!
صدای خودشه... موهاش که پشت سرش پیچ و تاب میخوره لباس آبی پررنگی که پوشیده... رو به جلو خم میشم اون خودشه. قطعا خودشه. دستش رو به طرفم میگیره و حفاظی اطرافم قرار میده.
من باز براش دردسر درست کردم؟
دیدنش اونم وقتی داره به این صورت میجنگه هیجان آوره باعث میشه حسابی سر ذوق بیام. لب پایینی ام رو گاز میگیرم درسته اون جونمو الان نجات داده اما یه هدفی داره که اومده. چطوری باید بهش اعتماد کنم... اون دیگه قابل اعتماد نیست.
دستم رو مشت میکنم محکم لب هایم رو به هم فشار میدم. من باید چه کار کنم؟ قبلا تونستم چند ماه بیرون زندگی کنم الان هم همونه. سعی میکنم به آرومی از جایم بلند بشم اما با دادی که سرم میزنه دوباره سر جایم مینشینم و این بار به مبارزه اش نگاه میکنم. هر سه مهاجم رو توی تله انداخته ولی نمیخواد بکشه. میدونم این حیوانات رو نمیکشه چون جز دارایی های باارزش این سرزمینه خودم رو کمی بیشتر جمع میکنم. اون تونسته هر سه تای اونا رو خواب کنه. به آرومی صورتم رو برمیگردونم نمیخوام با اون چشم تو چشم بشم برای من این دردناکه. به آرامی دستش رو جلو میاره میدونم میخواد چه کار منه... از این متنفرم... صدایم رو بالا میبرم:
بهم دست نزن!
خودم رو اندکی عقب میکشم و حالت تدافعی میگیرم. واقعا برام سخته که بخوام اینجوری فقط یه جا بشینم و مثل یه بازنده رفتار کنم. اون منو انداخت بیرون آره درسته سر وقت رسید و جونم رو نجات داد اما اون بچه هام رو ازم گرفت... حتی نزاشت حرف بزنم و انداختم بیرون. نمیخوام دوباره من شکست بخورم. چشمهایم پر از اشک شده. خدا کنه یوکی نفهمه نمیخوام بدونه تا این حد ضعیفم.
بی توجه به دادی که سرش زدم، دستش رو جلو میاره و سرم رو لمس میکنه و جای زخم رو وارسی میکنه.
برای چی داری مقاومت میکنی؟
حرفی نمیزنم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. به طرز عجیبی ناامیدم. با گوشه ی چشم حرکاتش رو زیر نظر میگیرم. صورتش گرفته است چشمهای قرمزش زیر دسته ای از موهای سفیدش میدرخشه. به آرامی از جایش بلند میشه میگوید:
میتونی بلند بشی؟
با ناامیدی میگویم:
بلند بشم که چه کار کنم؟ خودم میدونم چطوری از مرز قلمرویی تو فاصله بگیرم...
احمق.
خم میشه و دستش رو دور کمرم حلقه میزند و با یه حرکت بلندم میکنه. قلبم به سرعت میزنه توی قفسه ی سبنه ام احساس گرمای عجیبی میکنم با سراسیمگی تمام میگویم:
منو بزار پایین.
با اخم سرش رو به سمتم کمی برمیگردونه با لحن خشنی میگوید
فقط ساکت شو بیدارشون میکنی.
دهنم رو فورا میبندم. لب هایم میلرزه... دوست ندارم یکی منو اینطوری بلند بکنه. مستقیم به سمت حیوانی میره که شبیه به اسبه. اول من رو روی زین مینشونه بعد خودش پشت سرم سوار میشه. حسی که دارم انگار منو در آغوش کشیده. با صورتی برافروخته به یال های حیوان روبه رویم نگاه میکنم اون واقعا چرا اینقدر عجیب شده؟ مگه خودش نبود که من رو زد و انداختم بیرون؟ این کارهاش چه معنی ای میده؟ حسابی داره گیجم میکنه.
کلاه قهوه ای پشمی ای رو روی سرم میزاره و تا گوش هایم پایین میکشه.
اینا رو هم بپوش.
یه جفت دستکش قهوه ای پشمی دستم میده. اون واقعا چرا داره این کار ها رو میکنه؟ کارهای الانش با دو روز پیشش کلی تفاوت داره... من باید کدوم احساسات رو باور کنم؟ تنفر یا دلسوزی؟ لعنتی حسابی گیج کننده اس برام. با اعصاب خوردی تمام دستکش ها رو میپوشم نفس عمیقی میکشم من برای این همه تغییر آماده نیستم.
دست هایم رو مشت میکنم. احساس سرخوردگی میکنم. واقعا من دارم توی زندگیم چه کار میکنم؟ زندگی که هیچ اراده ای داخلش ندارم و فقط باید مثل بره ای رام، رفتار کنم. این شرایط ازار دهنده است. احساس خفگی بهم دست میده. واقعا من تا این حد بی عرضه ام که حتی نمیتونم از خودم مراقبت کنم؟ حتی نمیتونم خودم ساده ترین تصمیم زندگبم رو بگیرم؟ من باید چه کار کنم؟ چه جوری میتونم این شرایط اسفناک رو تغییر بدم ؟ داره حالم از خودم و این زندگی کوفتی بهم میخوره.
مناظر پیش رویم همه یکنواخته. با همون حالا کسل کننده ی همیشگی، همون سرمایی که باعث یخ زدگی میشه با همون احساس یاس و ناامیدی که همیشه بهم میده.
میتونم بگم مسافت زیادی رو اومدیم از اینجا میتونم قلعه رو ببینم که انگار استوارتر از همیشه به نظر میرسه. یه جپرایی مشتاقم بهش برسم اما از طرف دیگه کاملا ناامیدم اصلا نمیدونم باید چه کار کنم. بقیه با دیدنم چه طوری رفتار میکنن... اصلا کسی من رو ادم حساب میکنه که بخواد برام وقت بزاره و باهام کمی صحبت کنه؟ با شرایط فعلی جواب منفیه. چشم هایم رو میبندم الان نباید گریه کنم اصلا ظاهر خوبی نداره که همیشه گریه میکنم. با اینکه عصبی و ناامیدم اما باید ظاهرم رو قوی نگه دارم. نمیدونم وقتی رسیدیم میخواد چه کار کنه برام هم مهم نیست فکر نمیکنم برای خودش هم مهم باشه میدونم اون دو تا بچه چقدر ناارام میشن وقتی من کنارشون نباشم پس احتمالا دلیل اصلی که میخواد من رو برگردونه به قصر همینه.
احساس میکنم جو اطرافم عوض شده با کنجکاوی برمیگردم و به صورتش نگاه میکنم. از حرص لب هایش رو به هم فشار داده. از لای لب های به هم چسبیده اش میگوید:
محکم سر جات بشین اوضاع خطریه.
با عجله حفاظ زین رو میگیرم. با چشم های گرد شده به جلویم نگاه میکنم. اینا چین؟ اینا کین؟!
پیکرهای خاکستری رنگی که از ریخت و قیافه افتاده مثل افراد مستی میمونن که توی گردهمایی که یوکی برگزار میکنه میببنمشون. با وحشت اندکی خودم رو عقب میکشم. اینا ترسناکه! اینا با اون افراد مستی که قبلا میدیدم فرق دارن اینها... اینا انگار جنون دارن! به هر چیزی که میرسن داغون میکنن. به دندان های تیزشون نگاه میکنم هر دست ۶ تا انگشت بلند داره که انتهای انها به ناخن های بلند و تیزی که مثل خنجره میرسه نمیتونن حرف بزنن و صداهای نامفهومی از خودشون در میارن. بدنشون باریک و بلنده اما دست های عضلاتی ای دارن. جا به جای بدنشون لکه های سبز رنگی وجود داره. نگرانیم دو چندان شده.
به اطراف نگاه میکنم کسی هم زنده مونده؟ اونها دارن وحشیانه رفتار میکنن شک دارم کسی زنده مونده باشه. از شدت ناامیدی میلرزم.
همه جا، خونه ها خراب شده جنازه ی آدما مثل عروسک روی جاده افتاده بچه های کوچک که زمانی توی این خیابون در حال پریدن و بازی کردن بودن الان بی حرکت روی زمین افتادن کنارشون جسد مادر یا پدرشون افتاده. چشمهابم رو لایه ای از اشک پوشانده. این وحشتناکه. چه جوری یوکی اینجاست و هیچ کاری برای مقابله نمیکنه؟ ممکنه کسی اینجا زنده باشه حتی یه نفر هم یه نفره... پس چرا؟
با ناامیدی دست هایم رو روی چشم هایم میزارم. نمیخوام شاهد همچین اتفاقات درد آوری باشم.
لعنتی لازم نیست بترسی من اینجام آروم باش توجه شون رو جلب میکنی .
از دادی که سرم میزنه جا میخورم. دست هایم رو به آرومی پایین میارم آروم نمیشم اما سعی میکنم جلوی ترسیدنم رو بگیرم. کمی رو به عقب میرم. هر چی فاصلمون کمتر باشه احساس امنیت بیشتری دارم. میخواد الان چه کار کنه؟ بجنگه؟
احساس میکنم اطرافم هاله ی خاصی قرار گرفته با رنگ سبز کمرنگ. میتونم احساس کنم یوکی تا چه حد الان جدیه. دست چپش رو دور کمرم حلقه میزند و کمی بیشتر من رو به عقب میکشه به آرامی میگوید:
همینجوری بشین و این فاصله رو نگهدار.
چشم هایم رو میبندم لب هابم رو به آرامی میجوم. فقط همه چیز زودتر تموم بشه نمیخوام تا این حد به اون چسبیده باشم احساس بدی بهم دست میده.
به آرومی در گوشم نجوا میکند:
اینقدر از من متنفری؟
جواب نمیدم. اون همه چیز رو از من گرفته نباید ازش متنفر باشم؟ حتی این مهربونی های الانش هم دروغه. همه ی اینا فقط نقش بازی کردنه. با عصبانیت مبگویم:
تو چه جوری اسم خودت رو میزاری حکمران منطقه؟ تو حتی نتونستی از مردمت محافظت کنی! تو...
فشار دستش روی پهلویم رو بیشتر میکنه با حرص میگوید:
یه کلمه تنها یه کلمه بگو تا همینجا بمیری!
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد