میراث (17)
یوکی افسار حیوون رو میکشه و متوقفش میکنه. گیج شدم یعنی چی؟ نمیخواد جلوتر از این بره؟ آخه چی تو سرش میگذره؟
با تگرانی نگاهش میکنم به سختی آب دهنم رو قورت میدم. باید بهش ایمان داشته باشم اون میدونه میخواد چه کار کنه و مطمئنم کاری نمیکنه که شرایط بدتر از الان باشه. یوکی خرامان خرامان به سمت مهاجم هایی که به املاکش تجاوز کرده راه میفته. دستش رو مشت کرده. تنها چند صدم ثانیه طول میکشه تا داس بلند مشکی رنگی در دستش ظاهر میشه. کمی رو به جلو خم میشم. میخواد بکششون؟ خودم هم متوجه نیستم که تا چه حد نگرانش شدم دست هایم رو محکم مشت کردم و با دقت صحنه رو نگاه میکنم نمیخوام هیچ چیزی رو از دست بدم. حتی دردی که تا چند دقیقه ی قبل کل وجودمو پر کرده بود، الان به نظرم کاملا بی اهمیت میاد و بدون توجه به اون کمی رو به جلو خم شدم. نمیدونم چرا اما نمیخوام اون آسیبی ببینه.
بیش از حد حواسم به یوکیه به صورتی که اصلا به اطرافم توجه ای نمیکنم... نه تا این وقتی که حیوان اسب مانند روی دو پا می ایسته و شیههی بلندی سر میده. برای لحظه ای تعادلم رو از دست میدم و با کمر روی زمین برخورد میکنم. نفسم بند اومده سعی میکنم چند نفس عمیق بکشم... سخته احساس میکنم یه وزنه ی سنگین روی قفسهی سینه ام قرار گرفته. به سختی چشم هایم رو باز میکنم. یکی از همون موجودات بدریخت اما اینبار با فاصلهی نزدیک تر... متوجه میشم بدنش پر از زخم های چرکیه از تمام زخم هاش یه جور مادهی سبز رنگی داره به بی ون تراوش میکنه. تمام تلاشم رو میکنم تا از این موجود وحشی و عصبانی فاصله بگیرم.
ایناری... اونجایی ایناری؟!
صدای یوکیه اما قادر نیستم جوابش رو بدم. اون موجود با یه ضربه ی محکم چیزی شبیه به گرز رو پایین میاره. با نگرانی به خونی که روی سرتا پام میریزه. باید زودتر از اونجا دور بشم. لعنتی. بدنم اصلا تحت کنترلم نیست هیچ حرکتی نمیکنه. با چشمهایی پر از اشک به روبه رویم نگاه میکنم.
با صدای ضعیفی اسم یوکی رو صدا میزنم هر آن احتمال این رو میدم که مغزم از جمجمه بیرون بیاد. مثل همین حیوان مرده ی پیش پایم.
همین که چشمم به حیوان میفته انگار جون دوباره ای به پاهایم برمیگرده بدون توجه به درد توی کمرم از جا میپرم و با نهایت سرعت به سمت یوکی میدوم.
نفس نفس میزنم. اونقدر ترسیدم که حد ندارم. فکر اینکه یه حیوون لعنتی دنبالمه و با پنجه های تیز و اون گرز بلند.... میترسم.
با یه پرش بلند خودش رو بهم میرسونه دست هایش رو دور بدنم حلقه میزنه و محکم من رو به سینه اش میچسبونه.
عالی بودی آفرین.
به آرامی موهایم رو نوازش میکنه. احساس گرمای شدیدی میکنم اون هم فقط برای یه لحظه. اما بعد به همون سرعت از بین میره.
بریم خونه.
دستم رو میگیره برای یک لحظه توجه ام به حلقه ای که در حال سوختنه، جلب میشه. مهاجم ها تا مغز استخوان سوخته شدن. لب هایم رو محکم به هم فشار میدم. این ها هدفشون چی بوده؟
فشاری که یوکی به دستم وارد کرده دردناکه. با ناراحتی میگویم:
یوکی دستم درد میکنه.
فشار دستش رو کمتر میکنه. نفس عمیقی میکشه. به چشمهایش نگاه میکنم. انگار کلافه شده و توی فکر فرو رفته. به مسیر نگاه میکنیم. جلوی پل هستیم فقط یه کم دیگه مونده.
دستم رو آرومتر میگیره و سریع تر راه میفته. با عجله حرکت میکنه و نگرانشم اون واقعا عصبانیه.
چند دقیقه بعد
بدون توجه به دردم، در اتاق رو باز میکنم. با خوشحالی به سمت بچههام میرم. دیدن صورتهاشون تمام دردهام رو تسکین میده. با خوشحالی هر دوتاش رو در آغوش میکشم. به آرامی میبوسمشون. با عجله ظرف شیر رو میگیرم و به بچه ها میدم. جوری که اینها دارن میخورن... به سمت یوکی برمیگردم.
با نگرانی میگویم:
اینها شیر نخوردن؟
به سمت دیگه ای نگاه میکنه و از جواب دادن طفره میره. آهی میکشم و به سمت بچهها برمیگردونم. لبخندی بهشون میزنم. چشمهاشون واقعا خوشگله.
اسمشون... دختره آیری پسره هم میتسوکی. فکر کنم هر دو اسم خوبی براشون باشه. بعدا اشورا میاد راهنماییت میکنه تا حمام بعد از آب تنی بدنت بررسی میشه دو ضربه ی بد خوردی. به خودت زیاد فشار نیار.
رفتارش به نظرم کمی عجیبه بیش از حد مهربون شده. این نگران کننده است. روی پاشنهی پا چرخی میزنه و به سمت در میره دلم میخواد چیزی بهش بگم تا کمی آروم بشه اما نمیتونم... هیچ کلمه از از دهنم بیرون نمیاد. سرم رو پایین می اندازم تا حداقل رفتن اون رو نبینم.
از زبان یوکی
پشت در بسته می ایستم برای چند ثانیه پلک هایم را روی هم قرار میدم. این شرایط بدجوری خسته ام کرده. انتظار یه حمله تخریب کننده رو نداشتم جدیدا من بیش از حد دارم دفاعم رو باز میزارم؟ چرا یه همچین حمله ای شد اونم توسط حیوانات یه منطقه ی دیگه؟ کی پشت این قضیه است؟ از اینکه همیشه یکی پشت قضیه ساکت میمونه خستهام شده. این بازی داره بیش از حد ادامه پیدا میکنه و همهش هم لطمه خوردن به روستایی هاست. حرف های اون وروجک هم مثل پتک تو سرم فرود میاد. آخه بین اون همه آدم اون باید یه همچین حرف هایی رو میزد؟ ولی واقعا باید رودتر این قضیه رو تموم کنم نمیخوام قربانی بعدی آیری یا میتسوکی باشه.
نفس عمیقی برمیدارم و به سمت دفتر کارم راه میفتم.
در رو باز میکنم. فورا چند جلد کتاب را با اشاره ی انگشت اشاره ام از قفسه بیرون میارم و روی میز میزارم. باید برای امشب یه جلسه ترتیب بدم. باید همه چیز رو زودتر راست و ریست کنم بیش از حد مردم دارن آسیب میبینن.
آه لعنتی روزی رسیده که این آدمهای بی ارزش برام مهم شدن؟ یعنی تاثیر اون بچه است؟
روی صندلی مینشینم پاهایم را روی میز کوتاهی قرار میدم و دست راستم رو زیر چانه ام میزارم. واقعا اون بچه احمقه! بی کله بازی در آورد رفت به اون سمت نمیدونست اونجا منطقهی باتلاقه؟ و چرا افتاده بودن دنبال اون. میدونم اون موجودات از طلا خوششون میاد و تا جای ممکن سعی میکنن دیده نشن و به کسی آسیب نرسونن پس یه دفعه چی شد که از خانه برفی خودشوت بیرون اومدن؟ پشت سر این حادثه هم هجوم اون چند حیوان مهاجم از منطقهی دیگه. باید دربارهشون بررسی کنم بفهمم چه حیوونهایی بودن. چیزی که توجهام رو جلب کرد ترشحهای روی پوستشون بود. به شکل عجیبی منزجر کننده بود. قبلا همچین چیزهایی رو روی پوستشون ندیده بودم. واقعا اونا چی میتونستن باشن؟ اون بچه هم درگیر کردم.
سرم رو رو به عقب خم میکنم و میزارم افکارم یرای خودشون جولان بدن. الان نمیتونم هیچ کاری براشون کنم این تنها کاریه که میتونم بکنم.
حصار اطراف رو قوی تر کردم، همه جا رو بررسی کردم اما مورد مشکوکی پیدا نکردم و تمام خدمتکارا رو چک کردم. پیش خودم فکر میکردم ممکنه به نتیجه ای برسم اما هیچ. هیچ چیزی گیرم نیومد در آخر مثل یه فرد شکست خورده به نظر میرسم.
من همچین آدمی نبودم! زود از کوره در نمیرفتم و اهالی سرزمینم برام مهم بودن پس چرا تا این حد دارم بی مسئولیت بازی در میارم. باید همه چیز رو درست کنم وگرنه شک دارم بتونم ادامه بدم. این کار رو نه برای خودم بلکه باید برای میتسوکی و آیری انجام بدم... و شاید برای اون پسره.
درست سر جایم مینشینم باید چند روزی یکی رو بیارم اینجا مراقب باشه و خودم برای سرک کشی به اطراف برم توی این شرایط چه کسی مناسبه؟
اواسط شبه که کارم تموم میشه با خستگی از جایم بلند میشم. کش و قوسی به بدنم میدم. زمان تمرین شمشیر زنیه. با وجود این همه سال تمرین کردن و به دست گرفتن شمشیر، باز هم تاکید خاصی رو آموزشم هست. شمشیر رو از روی دیوار برمیدارم و از اتاقم بیرون میام. قبل از رفتن به سالن تمرین یه سر به اتاق بچه ها میزنم. هر سه تاشون غرق خوابن. با این تفاوت که ایناری چیزی تنش نیست و کمرش تماما باند پیچی شده و لحاف تا گودی کمرش بالا کشیده. اخم میکنم به سمت جلو قدم برمیدارم. این پسر واقعا احمقه؟ آهی میکشم و به سمتش میرم. نمیخوام بیدارش کنم پس فقط لحاف رو تا شانه هایش بالا میکشم به سمت بچه ها میرم. طی این دو سه شب، این اولین باره که اونا تا این حد آروم خوابیدن.
بعد از مطمئن شدن از شرایطشون از اتاق بیرون میرم و سمت سالن تمرین میرم. هوشیار تر از همیشه، با چشمهایی که در جست و جوی ذره ای خطا و اشتباه است پیش میرم. اینبار کاملا جدیم. نمیزارم هیچ عوضی از دستم فرار کنه. به اندازه ی کافی به اون تحمق ها ساده گرفتم اینبار وقتشه که جدی بشم.
با حرص ضربه های شمشیر رو یکی بعد از دیگری وارد میکنم. اونقدر عصبانی هستم که میتونم جلوی یه گردان جنگجو قرار بگیرم و همهشون رو بزنم. نمیدونم چقدره تمرین کردم فقط میدونم زمان زیادیه. بلاخره دست از تمرین میکشم. خسته روی زمین نگاه میکنم با بداخلاقی میگویم:
هی پیرمرد این تمرینات کسل کننده کی تموم میشه؟
مرد پیری که با لباس سنتی ایستاده و موهایش از شدت پیری به رنگ سفید در اومده، در حالی که دستش میلرزد، به سمت شمشیر اشاره میکند.
اخم میکنم. این پیر مرد عجیب و غریب باز میخواد با ایما اشاره باهام حرف بزنه؟ رو اعصاب. با حالت تخسی میگویم:
هااا؟حرف بزن خب.
لبخندی میزند فقط یه شیار دیگه بین اون همه چین و چروک. آهی میکشم با چشم های تنگ میگویم
خب منظورت چیه پیرمرد!
شمشیر جزئی از وجودته ارباب جوان. امشب این موضوع رو احساس نکردم عصبانی بودین و ضربه هاتون سنگین و کشنده تر از هر زمان دیگه ای بود.
چشمام رو میبندم با بیخیالی روی نیمکت سنگی مینشینم و شانه بالا می اندازم.
خب که چی مگه همین مهم نیست؟ یه ضربه کشنده که میتونه یه حیوون رو از پا بندازه پدربزرگ اینجوری بود.
پیرمرد با تاسف سر تکان میدهد.
متاسفانه بله به همین دلیل هیچ وقت نیرویی که میخواست رو شمشیر مقدس بهش نداد. شما افسانهها رو از بر شدین. زمانی که شمشیر زن و شمشیر یک روح میشوند ان هنگام که شعلههای آتش در آسمان پدیدار میشود، ان زمان است که ارباب حقیقی مالکیت دنیا را در دست میگیرد. باور دارم اگه بتونید روح خودتون رو به شمشیر بدین شمشیر هم همین کار رو براتون انجام میده.
موافق نیستین؟
با بدعنقی سری تکان میدم.
این فقط یه قصه برای بچهها بود. حقیقت همینه این شمشیر فقط شانسی به من رسیده.
پیرمرد به ارامی سر تکان میدهد.
احساس میکنم تونستین اندکی از خشمتون رو کم کنین. برای امشب بهتره تمرین کافی باشه. من با وجود ۲۳۱ سال عمر سختمه پا به پای جوونی مثل شما بالا بیام.
پوزخندی میزنم.
مرخصین.
تعظیم کوتاهی میکند و به آهستگی از سالن خارج میشه. دستم رو کمی میمالم.
یکی شدن ها؟ امروز اتفاقات عجیبی افتاد اون بچه جلوی من در اومد کمتر کسی این کار رو کرده بود. باور دارم برای الان اون تنها دغدغهاش بچههای خردسالش هستن. خیلی خب، باید زودتر کاری که مد نظرمه انجام بدم قبل از اینکه اوضاع وخیم تر از اینی که هست بشه. من نمیخوام توی سرزمین من این همه اتفاق بیفته پس، باید چندبن تیم مختلف و قوی آماده کنم و هر کدوم رو بفرستم تا از اتفاقات مختلف جلوگیری بکنه شاید تونستم منبع این اتفاقات رو پیدا کنم و اگه شانس باهام همراه باشه بتونم دشمنم رو پیدا کنم و به جزا برسونم. این بی حرمتی غیر قابل قبوله.
از زبان ایناری
به آرومی از جایم بلند میشم. حس تازگی دارم. اینکه صبح که بیدار میشم کنار بچههام هستم بهم انرژی میده. ناخوداگاه لبخندی میزنم. به خاطر این دو تا میتونم هر چی درد و رنجه رو تحمل کنم. از جایم بلند میشم . پایین تخت، لباسم گذاشته دست میکنم و اول زیر لباسی بلند سفیدی رو میپوشم و بعد روی اون لباس بلند دیگهای. با کمربندم میبندمش. عجب هیچ وقت فکر نمیکردم از این رنگها برام انتخاب کنه. آبی روشن خیلی هم عالی. اخم میکنم منتها هنوز هم نمیبخشمش اون به من آسیب رسوند من رو خرد کرد چه جوری ببخشمش؟ به یاد اوردن چهرهی نگهبان ها... همین برام مثل یه شکنجه میمونه. هنوز رو اعصابمه. اونقدر هم نمیفهمه که عذرخواهی کنه؟! پوزخندی میزنم این چه توقعیه که من دارم ارباب یه مملکت بیاد از یه خدمتکار بیچاره کمک بخواد؟ من عقلمو از دست دادم؟
پشت پنجره میرم. دستی به صورتم میکشم. مه غلیظی همه جا رو پوشونده و این باعث میشه به بیرون اصلا دید نداشته باشم این یعنی چی اتفاقی افتاده؟ کار یوکیه یا نه حملهی دیگه؟ با نگرانی به بچهها نگاه میکنم و با عجله پیششون میرم باید هر جور شده از بچههام محافظت بکنم با این که میدونم قدرتی ندارم اما مجبورم. در باز میشه در حالی که دست هایم رو مشت کردم به در خیره میشم انتظار دیدن اشورا با یه لبخند رو ندارم. با حرکات ایما اشاره چیری میگوید که اصلا از اون سر در نمیارم با گیجی تمام نگاهش میکنم بعد تازه متوجه میشم با خوشحالی لبخندی میزنم.
ممنون اشورا. توی این مدت بچه ها چیزی خورده بودن؟
میدونم اون تنها کسیِ که راست میگه سری به نشانه ی نه تکان میدهد. لبخند کمرنگی میزنم همونطور که فکر میکردم اون ها واقعا دردسر درست کردن.
به آیری نگاه میکنم چشم هایش بازه و در سکوت کامل نگاهم میکنه قبل از اینکه گریه هاش باعث بیدار کردن میتسوکی بشه بغلش میکنم و شیشهی شیر رو از روی میز برمیدارم و بهش میدم. ایری خوشگله و باخوش با چشم های درشتش نگاهم میکند.
گونه اش رو میبوسم واقعا دلم میخواد حسابی فشارش بدم. متوجه هستم که اشورا در رو میبنده و میره. آیری بعد از کمی شیر خوردن و تو بغلم بودن به خواب فرو میره. با خیال راحت درون گهواره اش میزارم. بچه داری سخته. دستی به شکمم میزنم هنوز کمی بزرگه باید زودتر به بدنم برسم نمیخوام شکل یه ادم زشت و بیریخت باشم.
تقریبا اواسط عصره که یوکی بدون هیچ اخطار قبلی وارد اتاق میشه و دستم رو میگیره و از اتاق بیرون میبرم با نگرانی به اشورا نگاه میکنم لبخندی زده و سری تکان میده. با تردید به سمت یوکی میچرخم یعنی واقعا چیز بدی نیست؟ وقتی اون اینجوری دستهام رو گرفته احساس عجیبی دارم یه نوع گرمای خاص تو بدنم با شرمندگی چشمهایم رو به زمین میدوزم... درسته رفتارش یادم نرفته اما این کار... چه منظوری پشتش داره؟ ورا اون امروز اینقدر عجیب و غریب شده؟
موهایش رو از پشت به صورت دم اسبی جمع کرده از این فاصله... گردن بلند و خوش فرمش بیش تر از همیشه تو چشمه به سختی آب دهنم رو قورت میدم من احمق دارم به چه چیزای خاک برسری فکر میکنم؟؟
در یکی از اتاق ها رو بار میکنه و اول من رو میندازه داخل بعد خودش وارد میشه. تاریکه و چشمم هیچ جایی رو نمیبینه و یوکی با بستن در کور سویی امید برای دیدن اطرافم رو به ناامیدی تبدیل میکنه. اون چش شده چرا اینقدر خشن داره رفتار میکنه؟
با بد گمانی میگویم:
هی داری چه کار میکنی؟ میخوام برگردم.
نمیتونم حدس بزنم چه حالتی به خودش گرفته اما من واقعا از این مدل یه جا بودن بدم میاد خاطرههای بدی رو برام زنده میکنه فقط میخواپ زودتر برگردم پیش آیری و میتسوکی.
هی داری عصبانیم میکنی!
صداش خشنه به آرومی چند قدم به عقب برمیدارم نمیخوام عصبانیش کنم اما نمیخوام اینجا بمونم... حتی نمیخوام اون بره چه مرگم شده آخه؟
نمیخوام بلایی سرت بیارم فقط میخوام باهات حرف بزنم این اونقدر ترسناک نیست مثل قدیم تو میشینی و حرف میزنی و من...
نمیدونم چرا اما خونم به جوش میاد. چرا اون فکر میکنه من احمقم و به این سرعت رامش میشم.
من نمیخوام میخوام برم.
با دو قدم بلند به سمتم میاد با خشونت تمام میگوید:
هی داری چه غلطی میکنی من دارم سعی میکنم باهات خوب رفتار کنم...
با عصبانیت حرفش رو قطع میکنم با صدای تقریبا بلندی میگویم:
من یه بردهام خودم این رو خوب میدونم اما هیچ اربابی بچهی یه برده رو از اون جدا نمیکنه. من برای کاری که خودتون خواسته بودین به اتاقتون رفتم اما اونجوری منو زدی! این خوب رفتار کردنه؟ من نمیخوام اینجا باشم واقعا نمیخوام. تنها مشکل من ایری و میتسوکیه. به خاطر اونا هر بلایی هم که سرم بیاری تحمل میکنم اما نمیخوام بهت نزدبک بشم.
این حرف ها رو با قاطعیت تمام میگم. ساکت میمونم شک و دو دلی کم کم وجودم رو پر میکنه میدونم این داد و هوار نتیجه ی بدی داره اما اون تنها دستم رو به آرومی ول میکنه و از من فاصله میگیره در رو باز میکنه به ارومی میگوید:
اگه خواستی میتونی از وسایلی که اینجاست استفاده کنی. پرده ته اتاقه بکشش تا اینجا روشن بشه.
در رو پشت سرش میبنده. در تاریکی ایستادم احساس میکنم یه وزنه سنگین از روی شونه ام برداشته شده اما احساس میکنم من زیاده روی هم کردم ولی نمیخوام به این موضوع اعتراف کنم به هر حال من این وسط فقط یه قربانی بودم. پوزخندی میزنم. چشمهام کم کم به تاریکی عادت کرده کمی در اتاق به جستو و جو میپردازم تا اینکه بلاخره دستم به شیشه میخوره. برای باز کردنش کمی تردید دارم. موندم اون چه چیزی برام آماده کرده بود ...لب پایینی ام رو گاز میگیرم لعنتی بد استرسی بهم وارد شده.
پرده رو کنار میزنم و با دیدن این همه وسایل که از اونا خوشم میاد برای چند ثانیه مات و مبهوت نگاهشون میکنم. هر چیزی که اینجاست رو دوست دارم... اتاقی که با رنگهای شاد تزئین شده و پر از انرژیه. پردههای سبز کمرنگ و پنجره ای که رو به جنگل و قسمتی از دریاچه باز میشه. یه قفسه پر از وسایل کوچک و خرد و ریز برای بچهها.. عروسکهایی که اونا استفاده میکنن و یه تخت چوبی بزرگ با دو گهواره میز کوچک چوبی دایره ای شکل با دو صندلی در کنارش.روی میز ظرف میوه ای قرار داده شده.
فکر کنم نهایت تلاشش رو برای اینجا کرده. لب پایینی ام رو گاز میگیزرم. از خودم ناامیدم. یه جورایی احمقی کردم گفتن اون حرف ها به اون درست نبود من فکر میکردم توی این شرایط بهم حمله میکنه و یه شب خوب برای خودش میسازه اما انگار هدفش از اول هم این نبوده. به در بسته خیره میشم باید چه کار کنم؟ اگه بگم ببخشید من رو میبخشه؟ با ناامیدی موهایم رو در هم میریزم چند ثانیه ای روی زمین مینشینم من واقعا احمقم.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد