میراث (19)
چی توی سرته؟
به سمتم برمیگرده وقتی میبینه در حال نزدیک شدن بهش هستم کمی احساس نگرانی میکنه. لرزش خفیف بدنش رو میبینم اما هیچ حرفی نمیزنه میفهمم از چیزی که میخواد بگه میترسه. من تا این حد برای اون ترسناکم؟ فکر نمیکردم اون تا این حد از من بترسه که نخواد چیزی که توی سرشه رو بهم بگه. جلوتر میرم دستم رو دراز میکنم واکنشش سریعه، کمی عقب میره و با چشمهای ترسیده نگاهم میکنه به ارومی دستم را دور کمرش حلقه میرنم و به خودم نزدیکش میکنم مستقیم به چشمهایش نگاه میکنم.
از شر همه ی اینها خلاص بشم یه جایزه ی خوبی بهت میدم.
به چشم هایم نگاه میکنه میتسوکی رو کاملا به خودش چسبانده به آرامی زمزمه میکند:
جایزه؟
دستی به موهایش میکشم لبخندی میزنم و ناخواسته سرم رو پایین میارم و بوسه ای بر لب های داغ و پر حرارتش میزنم.
یه جایزه ی خوب. برو تو تخت استراحت کن. من میتسوکی رو میبرم پایین.
میتسوکی رو از آغوشش بیرون میارم و در اغوش میکشم. با چشمهای باز بهم نگاه میکند. در اغوش کشیدن همچین چیز کوچک و ظریفی حس فوق العاده ای بهم دست میده.
استراحت...
به آرامی پایین آستینم رو میگیره و بغض کرده یه جورایی حس میکنم درد شدیدی داره. نگرانشم. با تردید، با یه دست، پشت کمرش رو نوازش میکنم:
هی تو حالت خوبه؟
محکم لبش رو گاز میگیره به آرامی میگوید:
بهم قول بده اگه تحمل کنم من رو میبری بیرون. خواهش میکنم!
میدونم تا چه حد تشنه ی بیرون رفتنه. چشم هایم رو میبندم و بعد به ارامی میگویم:
باشه بهت قول میدم.
برای تایید لبخندی میزنم. دستی به موهایش میکشم.
باید الان برم. مراقب باش. کسی نمیتونه بیاد داخل تنها به کسی که اجازه دادم بیاد اشوراست غذا میدم برات بیارن این روزا اصلا غذا خوب نمیخوری باید مراقب باشی.
به آرومی سر تکان میده اما هیچ حرفی نمیزنه. چهرهی جدیای به خودم میگیرم. دیگه وقتشه من برم بعدا میتونم بیشتر باهاش حرف بزنم.
با عجله از اتاق میزنم بیرون در رو میبینم که پشت سرم محو میشه. آشورا طبق دستور من توی راهرو ایستاده بهش اشاره میکنم تا نزدیک بشه.
براش گوشت بره کبابی به همراه سبزیجات بیار و مطمئن بشو همهش خوبه و تستش کنین که سمی نباشه. مراقب همه چیز باش.
به آرومی سر میزنم. یه چیزی دربارهی ایناری هست که نگرانم میکنه و بدبختانه نمیدونم اون چیه.
با عجله از پلهها پایین میرم. جلسه باید الان ها شروع بشه. باید با این احمقها ساعتها توی تالار نفرت انگیز صحبت کنم. حالم از این دوره ها بهم میخوره.
از زبان ایناری
تقریبا دارم دیگه دیوونه میشم. با عجله طول اتاق رو طی میکنم. میتسوکی و آیری دارن گریه میکنن دارم کلافه میشم واقعا دیگه نمیتونم تنهایی از پس هر دوتاشون بر بیام با اینکه قول دادم تحمل کنم اما واقعا برام سخت شده. باید چه غلطی کنم؟
چه جوری باید آرومشون کنم نمیدونم لعنتی لعنتی لعنتی من فقط میخوام هر چی زودتر تموم بشه رو به اشورا داد میزنم:
ساکتشون کن! خواهش میکنم ساکتشون کن دارم کلافه میشم فقط ساکت باشن.
با گریه التماس میکنم. آشورا فورا حرکت میکنه.
با کلافگی دستهایم رو روی سرم میزارم.صداهاشون فقط باعث میشه سردردم بیشتر بشه. روی زمین مینشینم و با گریه به تختهاشون نگاه میکنم. کی اینا بزرگ میشن که گریه نکنن؟
با قطع شدن گریههاشون سرم رو بلند میکنم. آشورا از پس هر دوتاشون برنمیاد و تنها میتسوکی رو بغل کرده و آیری با صورتی تقریبا کبود داره نگاه میکنه نگران وضعیتشم با عجله به سمتش میدوم نمیدونم چرا اما دیدن اون توی این وضعیت اذیتم میکنه اون قدرتش کمتره دربرابر میتسوکی و احتمالا ضعیفتره نامردیه که اونو نادیده بگیرن.
در اغوش میگیرمش و با پرخاشگری میگویم:
باید به آیری هم توجه کنی!
ایری در بغلم ارومتره. روبهش لبخندی میزنم.
به میتسوکی نگاه میکنم. احساس میکنم بزرگتر شده. آهی میکشم کی اون احمق ها میرن؟ رو به آیری میگویم:
دعا کن اونا زودتر برن خسته شدم از این تو موندن.
آهی میکشم.
با کمال تعجب متوجه میشم در جدیدی در سمت چپ باز شده. با چشمهای گرد شده نگاه میکنم واقعا این امکان پذیره! من میتونم برم!
با عجله به اشورا نگاه میکنم متوجه نشده. به آرامی کمی به آیری فشار وارد میکنم. انگار چیزی جلوم رو میگیره.
اگه این یه نقشه باشه چی؟ بارها و بارها بلا های متفاوت سرم اومده و تازه یوکی بهم قول داده ببرم بیرون اگه الان من این در رو باز کنم... ممکنه اون از من قطع امید کنه. نمیخوام اونو از دست بدم.
با ناامیدی به پایین نگاه میکنم این تصمیمم درست تره. نمیخوام اونو از دست بدم.
در به همون سرعتی که ظاهر شده بود از بین میره. ناراحت نیستم از اینکه فرصتم از بین رفته. حداقل خیالم راحته که این وسط هیچ چیز ناجوری اتفاق نمیفته نمیخوام یه هو این وسط من بشم آدم بده و همهی تقصیر ها بیفته گردنم. اگه اون یه قولی داده بهش عمل میکنه نباید توی این شرایط بد من اونو اذیت کنم. به اشورا نگاه میکنم. به آرامی مشغول عوض کردن پوشاک و تمیز کردن میتسوکیه. میتسوکی با صورت خندان به من نگاه میکنه. لبخندی میزنم و آیری رو چک میکنم خب اون کثیف نکرده. با اینکه برای من ناجوره اما حتی فکر کردن به اینکه قراره چه جوری بچه رو تمیز کنم اذیتم میکنه من خودم با اون دستشویی مشکل دارم چه برسه به یه بچه کوچک.
دو روز بعد
بالاخره رفتن.
با لبخند گشاد به رفتنشون نگاه میکنم آخیش الان میتونم آزاد باشم مردم توی این قفس. باید به زودی یوکی بیاد. بقیه رو میبینم که در حال رفتن هستن اخرین گروهها! با خوشحالی میتسوکی رو بغل میکنم.
ببین اونا رفتن الان بابایی میاد اینجا.
از روی خوشحالی میچرخم. ذوق زده ام اگه اون بیاد میتونم برم بیرون بلاخره میتونم برم توی محوطه تا میتونم بازی کنم بدون اینکه نگران کسی یا چیزی باشم.
تنها چند لحظهی بعد سر کله ی یوکی پیدا میشه. کاملا خسته و کوفته. لبخند گذرایی میزند و یه راست به سمت تخت میاد و خودش رو رویش می اندازد با صدای گرفته ای میگوید:
فردا صبح از اینجا میبرمت یه هفته تمام قراره جای دیگه ای باشیم میتونی حسابی لذتش رو ببری برای الان بیا اینجا. آشورا بچه ها رو ببر تو اتاق بازی! میخوام چند ساعتی باهاش تنها باشم.
با خجالت به گوشهای از اتاق نگاه میکنم اون میخواد انجامش بده؟ زمان زیادی گذشته اما خب دفعه آخری بدجوری انجامش داد بدنم خیلی درد میکرد این بار هم مثل همون دفعه است میخواد تا این حد شدید پیش بره؟
دستش رو به سمتم دراز میکنه یه نفس عمیق میکشم و بعد راه میفتم.
خودم رو در آغوشش جا میدم. تردید وجودمو پر کرده نمیفهممش و درکش نمیکنم برای همین بیشتر از قبل گیج شده ام. جوری که حتی به سختی میتونم نفس بکشم. دستش رو لای موهایم احساس میکنم که به آرامی در حال گردشه. با صدای زمزمه اور و شیرینی میگوید:
آروم باش. چیزی نیست که بخوای نگرانش بشی. ذهنتو آروم کن. بهت قول فردا رو دادم برای امشب تنها کاری که لازمه بکنی اینه که آروم کنارم باشی.
با وجود حرف هاش هنوزم بیقرارم، لب پایینی ام رو به آرامی گاز میگیرم.
امشب انجامش نمیدم نترس.
به آرامی میگویم:
مسئله این نیست دفعه قبل خیلی خشن بودی و خیلی دردناک بود... برای همین(نفس عمیقی میکشم) برای همین میترسم.. نمیخوام دوباره تا اون حد دردناک باشه.
چشمهایم رو میبندم قلبم به سرعت میزنه اخه من چه طوری بیشتر از این بگم در حالی که اون اینطوری من رو در اغوش کشیده. سخته. احساس میکنم هر لحظه قراره اشک هام سرازیر بشه من نمیخوام جلوی اون گریه کنم.
نمیخوام الان بزنی زیر گریه خودت رو جمع و جور کن به هر حال از همون اول هم گفتم امشب نمیخوام کاری کنم لحاف رو بکش روم زود باش!
احساس میکنم یه چیزی این وسط درست نیست. نمیدونم چیه اما هر چیزی که هست بدجوری من رو داره نگران میکنه. دستم کی به لرزش افتاده دقیق تر یوکی رو بررسی میکنم یه چیز توی اون تغییر کرده. میدونم خودشه اما اتفاقی افتاده اون نگرانه با این حال بچه ها رو فرستاده بیرون.
یوکی... بچه ها... اونا جاشون امنه؟!
آره امشب دور از من باشن جاشون امنه به نفعته حرفی نزنی و فقط بخوابی.
ساکت میشم. نمیخوام اون اینطوری خشن باشه. ناخواسته بازویش رو چنگ میزنم انگار اگه بازویش رو بگیرم هیچ مشکلی برام پیش نمیاد. یه نفس عمیق میکشم:
اتفاقی افتاده؟
چیزی که بتونی کمک کنی نه.
دستهایم رو کمی شل میکنم. احساس میکنم هر لحظه قراره برنم زیر گریه این روزا بیش از حد حساس شدم و اون هم سرده. نمیخوام اینجوری رفتار کنه حس میکنم اینجوری فقط یه آدم اضافی و سر بارم. بازویش رو از دستم بیرون میکشه و روی تخت مینشیند. مثل بچهی دو ساله من رو بلند میکنه و با دقت به چشمهایم نگاه میکنه. دستی روی گونه ام میکشه و قطرات ریز اشکی که روی گونه ام قرار داره رو پاک میکنه.
با قیافه ی غمزده ای نگاهم میکنه به ارامی میگوید:
تو چرا اینقدر زود گریهت در میاد؟ بچه که نیستی!
لب پایینی ام رو گاز میگیرم. میدونم که خسته کننده ام و کارام بچه بازیه. این واقعیت باعث میشه خودمم از خودم بدم بیاد و حالم رو بد میکنه. از اینکه اینقدر بی دست و پا هستم و تا این حد افتضاحم قلبم به درد میاره. به پهلو چرخ میزنم و پشت به اون میخوابم. اون هم احتمالا از بس من رو بیچاره و داغون دیده خسته شده. خودم خوب میدونم که احساسات اون به من دائمی نیست. میدونم به رودی اون حتی من رو فراموش میکنه شاید بندازم توی یکی از سیاهچال ها شاید هم...
این همه افکار مزخرف چیه!
شکه میشم. محکم لبم رو گاز میگیرم. کل بدنم به رعشه افتاده. من احمقم!
فراموش کردم اون فکرم رو میخونه. محکم دستهایم رو مشت میکنم و به قفسه ی سینه ام میچسبونم این لحن تیز و برنده اش ترسناکه.احساس میکنم روی تخت نشسته. محکم شانه ام رو چنگ میزنه و با یه ضرب سریع برمیگردونم.
مستقبم بالای سرم خیمه زده چشمهای قرمزش از خشم میلرزه صورتش حسابی در هم رفته
تنها یه بار دیگه میگم اگه دست از این حرکات مزخرفت برنداری خودم آدمت میکنم مثل یه تیکه اشغال باهات رفتار میکنم! عادت به این مدل رفتار رو داری ها؟ پاهات رو باز کن یالا.
با چشمهای ترسیده به صورتش نگاه میکنم دست هایم رو بالا میارم سعی میکنم اون رو از خودم دور کنم:
نه... تو قول دادی... نمیخوام.
خفه شو!
سیلی محکمی به صورتم میزنه از درد برای چند لحظه چشمهایم رو میبندم. هق هق گریه ام شدیدتر از همیشه است. اون میخواد چه کار کنه میترسم. نمیخوام سکس کنم... نمیخوام اون اینطوری باشه.
دستم رو محکم میکشه و مجبورم میکنه بشینم. با اخم میگوید:
بهت گفتم گریه کردن رو تموم کن! با دستی که ازاده سعی میکنم اشک هایم رو پاک کنم اما بیشتر از قبل گریه ام میگیره نمیفهمم چرا بی دلیل محکم زد تو گوشم. وقتی که حتی کاری نکردم.
دست مشت کرده اش رو بالا میاره برای یه لحظه ای منتظر برخورد شدید دستش به صورتم هستم اما در عوض ضربه ی محکمی به دیوار پست سرم میزنه.
این گریه لعنتیت رو قطع کن !
از ترس یا هر کوفت دیگهای اما با دادی که سرم میزنه فورا ساکت میشم. خودمم رو حسابی جمع کردم. میتونم تغییر رنگ موهاش رو به چشم ببینم دونه دونه در حال سیاه شدنه. امشب باید اینجوری میشد؟؟
یوکی با بی صبری میگوید:
ببین نمیخوام باهات بد باشم دارم سعی میکنم شرایط خوبی رو برات به وجود بیارم اما اینطوری که داری رفتار میکنی فقط باعث میشی این وسط خودت اذیت بشی و ضربه بخوری وقتی بهت یه چیزی رو میگم باید گوش بدی همین!
به ارامی سر تکان میدم نمیدونم چرا اما باحرف هاش اروم شدم از جایش بلند میشه با نگرانی نگاهش میکنم یعنی میخواد کجا بره؟
جواب سوالی که در ذهنم است رو با کمی تاخیر میده:
میرم اتاق خودم بهتره...
ناخواسته با عجله دستم رو دراز میکنم و گوشهی آستینش رو چنگ میزنم. هنوز حلقههای اشک در چشمهام وجود داره اما دارم زور خودم رو میزنم که سرازیر نشه. برای الان نمیخوام دوباره تنها بشم. امشب نه.
متاسفم واقعا منظوری نداشتم.
دستم داره میلرزه به خودم فشار میارم که رو راست باشم و هر چی توی دلمه بگم احساس بدی دارم. یوکی با بی حوصلگی برمیگرده دستش رو پشت سرم میبره و به ارامی موهایم رو چنگ میزنه و کمی سرم رو بالا میاره.
تو... چی توی سرت میگذره؟ چرا من نمیتونم درکت کنم؟ این رفتارت گیجم میکنه من نمیدونم تو الان چی میخوایی حرفها و کارهات با هم نمیخونه هر کاری میخوای دارم برات انجام میدم میگی خستت شده ببرم بیرون دارم میبرمت لباس هات همیشه خوب بوده.
نفس عمیقی میکشد.
کمتر زمانی باهات مثل یه برده رفتار کردم، هر چیز دیگه ای هم بخوای و خواستی دارم سعی میکنم برات انجام بدم با این حال تو همیشه میزنی زیر گریه جوری رفتار میکنی انگار اینجا من ادم بده ام انگار نه انگار که خودت هم مقصری. همهش داری یه قیافه ی بیگناه به خودت میگیری دیگه تمومش کن! تو بزرگ شدی دو تا بچه داری وقتی برای این بچه بازی ها نداری!
دست هام میلرزه از اینکه اون اینجوری سرم داره داد میزنه خوشم نمیاد یه جورایی حق داره اما واقعا دوست ندارم.
به ارومی تعظیم میکنم میدونم برای الان این بهترین کاره این رو احساس میکنم:
معذرت میخوام.
در همون حالت میمونم تا خودش دستور بده بلند بشه به کم نگران و معذبم. محکم لب هایم رو بهم فشار میدم دست هام از شدت استرس زیاد کاملا خیس عرقه. من میدونم که به درد چیزی نمیخورم و میدونم چیزای که یوکی گفت همهشون درسته. میدونم رفتارم بچه گونه است اما واقعا همهی اینا دست خودم نیست.
صدای خش خشی رو میشنوم و بعد دست های بزرگش که موهایم رو لمس میکنه یوکی به ارومی میگوید:
بلند شو بچه. نمیخواد تعظیم کنی.
از جایم بلند میشم و فورا بغلش میکنم. موهایش کمی روی صورتش ریخته و هنوز چهره اس عصبانیه با این حال این دست های بزرگ، گرم و مهربونن. با صدای ضعیفی در حالی که صورتم رو محکم به قفسه ی سینه اش چسبونده ام میگویم:
معذرت میخوام.
با صدای آرامش بخشی در حالی که همزمان موهایم را نوازش میکند میگوید:
طوری نیست و بهتره بخوابیم فردا کلی کار داریم.
لبخند کوچکی میزنم. حس شادی کودکانه ای تمام وجودم رو پر میکنه.
فردا قراره کلی کار کنیم.
صبح روز بعد
با شوق میتسوکی رو بغل میکنم اونقدر انرژی دارم که حد نداره. بلاخره داریم از اینجا میریم بیرون درسته یه مدت کوتاهه اما خودش هم خیلیه. این همه مدت توی عمارت موندن فقط کلافه ام کرده بود اما الان مثل یه پرنده که از قفس ازادش کرده باشن، هستم. جلو تر از یوکی، که آیری رو بغل کرده، از اتاق میزنم بیرون. پله ها رو دو تا یکی پایین میام. فقط میخوام هر چه زودتر به حیاط برسم و هوای تازه رو استشمام کنم.
از دروازه میگذرم. چشمهایم رو میبندم و اجازه میدم راحیه ی تازه ی علف ها و درخت ها و بوی سرمست کننده ی گل ها به مشامم برسه تا حدی که وجودمو کاملا پر کنه. احسلس میکنم یوکی از کنارم عبور کرده و زمانی که چشمهایم رو باز میکنم متوجه میشم اره واقعا اون از من عبور کرده و کمی جلوتر ایستاده و به سمتم برگشته.
کالسکه منتظره زود باش.
به ارامی سر تکان میدم میتسوکی رو با دقت چک میکنم نمیخوام عجلهی من باعث بشه اون سرما بخوره.
پتو رو دورش محکمتر میکنم. به ارامی موهایم رو از جلوی چشمم کنار میزنم با نگرانی میگویم:
ارباب آیر...
اسممو صدا بزن.
اخم کرده. یه چین ظریف وسط دو تا ابروش انداخته.
بهت گفتم لارم نیست تو بهم بگی ارباب، خب چیزی میخواستی بگی؟
با خجالت دست ازادم رو پشت گردنم میبرم و کمی لوس میکنم.
اومم آیری... خوب لباس پوشیده سردش نمیشه؟
فکر نکنم. بچههای کیتسونه با برف و سرما مشکلی ندارن. بیشتر باید برای خودت نگران باشی که یخ نزنی.
کمتر مواقعی پیش میاد که یوکی بخواد من مراقب خودم باشم. احساس میکنم داره کلافه میشه.
ایناری سریع باش.
با عجله راه میفته یه کوچولو احساساتم متفاوت شده احساس میکنم بیشتر و بیشتر میتونم به خودم اعتماد کنم و بیشتر برای خودم ارزش قائل بشم. از اون گذشته از دیشب تا الان فکر کنم یه کوچولو برخورد یوکی با من بهتر و مناسب تر شده دیگه تا اون حد از خود راضی به نظر نمیرسه و بعضی از رفتارهاش... میتونم بگم ملایم تر شده.
میدونم که اونو دوست دارم اما نمیدونم احساس اون به من چیه ولی فعلا میخوام بیشتر تلاش کنم و بیشتر و بیشتر اون رو دوست داشته باشم.
پشت سر یوکی سوار کالسکه میشم. لباسی پشمی پوشیده و به نظر کاملا گرم میاد. میدونم حق شکایت ندارم اما من یه کوچولو سردمه با وجود اینکه بهترین لباس گرمم رو پوشیدم. نمیدونم بچهها هم سردشونه یا نه برای همین نگرانم. ظاهرا یوکی متوجه شده چون بلافاصله با نیروی خودش داخل کالسکه رو گرمتر میکنه. با ملایمت میگوید:
یک اقامت کوتاه مدت داریم. هوای اونجا بهاریه پس نگران چیزی نباش.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد