میراث (21)
تو مرموز هستی و اصلا صداقت نداری مکار و حیله گر مثل یه کیتسونه اما کیتسونه نیستی تو فقط منتظر فرصتی هستی برای ضربه زدن به بقیه از اعتماد بقیه سو استفاده میکنی کورو و یه رودهی راست تو شکمت نداری. تو کسی بودی که حمله به سرزمین من رو برنامه ریزی کرد. وقتی فهمیدم بیشتر از قبل از تو ناامید شدم و فکر میکردم حداقل درست میشی و جا پای پدر و مادرت نمیزاری. حداقل مثل برادرت فداکار و صادق میمونی بهت چند بار فرصت دادم اما همهشون رو نادیده گرفتی. خودت میدونی تهش قراره چی بشه درسته؟
سرش رو به سمتم برمیگردونه با اخم کاملا مصنوعی میگوید:
تو میخوایی منی که دو سال تمام باهات بودم و همبستر شدم باهات رو بکشی؟
یه احساسی بهم میگه اون داره سعی میکنه بهم کلک بزنه به آرامی میگویم:
البته که نه... (برای چند ثانیه برق امیدواری رو در چشمهایش میبینم و برای یک صدم ثانیه فکر میکنم اون هم میتونه یه آدم خوبی باشه اما بعد این فکر به سرعت برق و باد از جلو چشمهایم محو میشود) من این کار رو نمیکنم...
حرفم رو قطع میکنم و با نیشخند پایم رو روی هم میندازم و به پست سرش اشاره میکنم:
اون این کار رو میکنه.
گیج و آشفته به نظر میرسه. از جایش بلند میشه و اینبار با وحشتی واقعی قدمی به سمت من برمیداره. آب دهنش رو به سختی قورت میده.
ببین یوکی من همکاری کردم انکارش نمیکردم اما نمیدونستم برای سرزمین تو بود... فکر میکردم فقط میخوان یه دهکده رو گوشمالی بدن برای پرداخت خراج ماهیانه. باور کن دارم راستش رو میگم تو نمیتونی اینطوری ناجوانمردانه من رو بکشی!
از جایم بلند میشم. دورش میزنم و بعد کنار دیوار میایستم. بشکنی میزنم و با این کار یه سد قدرتمند رو ایجاد میکنم. اخم میکنم اون دیگه نمیتونه خودش رو نجات بده و به آرامی میگویم:
تو مردم یه دهکده رو کشتی ۱۶۷ نفر آدم بیگناه رو اون هم از سرزمین من! کورو انتظار نداشتی من اینها رو بفهمم درسته؟ حتی با امیدواری تمام جای مارک روی سینه ات رو پنهان کردی. فکر کردی متوجه نمیشم؟ آدمی که دوست داشت بدنش رو به نمایش بزاره. یه دفعه حیا میاد سراغش و مثل بچههای پاک و معصوم میشه؟ تو هیچ وقت نتونستی مثل برادرت بشی. با چند گام خودم رو بهش میرسونم. مردمک چشمهایش از شدت ترس و وحشت گشاد شده و مثل بید میلرزه. رنگش پریدهتر از همیشه به نظر میرسه. به آرومی سرم رو جلو میارم و در گوشش نجوا میکنم:
در هر صورت تو با این بدن شاید یک سال دیگه دوام بیاری من خلاصت میکنم. برای من فرقی نداره با کی همبستر شدم و کی نه تنها چیزی که مهمه اینه که خوش ندارم ببینم کسی از اعتمادم سواستفاده میکنه.
فرصت نمیدم تا حرفی بزنه عقب میرم و سریع اشاره میکنم تا نگهبانی که همراه خودم از قصر آوردم، ترتیبش رو بده. یه خنجر با ته نشان قرمز به معنی مرگ، صاف در قلب کورو فرو میره. لحظه ای کوتاه رعشه در بدنش میفته. چند ثانیه ای دست و پا میزنه اما بعد بی حرکت سر جایش باقی میمونه. با اشاره ی دستم شعلههای ابی رنگی کل بدنش رو فرا میگیره.
اولین مهره سوخت. باید برم سر وقت دومی.
از اتاق بیرون میام. پله ها رو بالا میرم احساس سرخوشی میکنم. حس میکنم بدنم احتیاج داشت که همچین کاری کنم. ناخواسته می ایستم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم ماه درخشان تر از همیشه به نظر میرسه. لب هایم رو جمع میکنم. برای چند دقیقه ذهنم پر میکشه به قدیم. اولین باری که این چشمهای آبی رو دیدم زمانی بود که توی جنگ بین منطقه ۳ و ۷ بودیم. یه پسر پر شر و شور با حس کنجکاوی فوقالعاده. چند سالش بود؟ فکر کنم ۱۶_۱۷ ساله بود. به خاطر قدرت پدرش اومد بالا اما بعدش خودش رو ثابت کرد. به خاطر رنگ چشماش که در تضاد با چشمهامه، بهش علاقه مند شدم. عشق و عاشقی یا همچین مزخرفاتی نه فقط دلم میخواست خودمو توش خالی کنم. درست یادم بشه بعد از مجروح شدنش تو جنگ بود که باهاش سکس داشتم. بعد از اون تقریبا سه ماه هر دو روز یه بار میکردمش اما بعدش جنگ تموم شد و هر کدوم یه سمت و سویی رفتیم. خب اون چشمهای فوقالعاده ای داشت و بدن خوبی داشت. نه لاغر نه چاق. اون ایده آل من بود. اما بعد کنارش گذاشتم و یه شب به جای خودم دو نفر دیگه رو فرستادم و فهمیدم اون با هر کسی اوکیه جالب اینه که اون این جایگاهش رو با روابط بیش از حد و افراط بیش از حد، به دست آورد. از اون موقعه فاصلهم رو ازش حفظ کردم و در مواقع خاص یک پیام رسان میفرستادم.
از فکر و خیال میام بیرون. کشتن اون بهترین راه برای متوقف کردن این پروژه ی طولانیه. پروژه ای که نتیجه اش شکست دادن من بوده. نیشخندی میزنم مگه از روی جنازه ی من رد بشن که بخوان همچین غلطهایی کنن. اتفاقات اخیر به خاطر بی دقتی من بوده نمیزارم دوباره تکرار بشه. الان من اشخاصی رو دارم که باید از اونا محافظت کنم. احساس میکنم همین دلیل ساده انگیزه ام رو دو برابر میکنه.
از زبان ایناری
به بدنم کش و قوسی میدم. چند دقیقه ای هست که بیدار شدم و نشسته ام اما بیشتر از این دلم نمیخواد پیش برم. به بچهها نگاه میکنم و بعدش چشمم به یوکی میخوره. کنجکاوی ام رو پنهان میکنم انتظار نداشتم یوکی اینجا باشه فکر میکردم پیش اون پسره است. چند دقیقه ای به خودم زمان میدم و بعدش بلند میشم. خوبه این تخت لبه ی کوچکی داره حداقل بچهها نمیفتن. جلوی پنجره میرم و با برس، مشغول شانه زدن موهایم میشم. منظره ی پیش رویم ذهنم رو درگیر کرده. یه رودخانه... نزدیک خونه یه همچین چیزی داشتیم. یادمه خیلی از اوقات که گریه میکردم میرفتم اونجا اما برای چی گریه میکردم؟
با گیجی سر تکان میدم. یادم نمیاد. احتمالا دیگه مهم نباشه. موهایم رو کاملا شانه میزنم و مشغول بافتنشون میشم. دلم میخواد برم بیرون. هوای بیرون متعادله ولی باید این حس خواستن رو سرکوب کنم. به یوکی که هنوز خوابیده نگاه میکنم. به احتمال زیاد اون عصبانی میشه. پس فقط روی صندلی مینشینم و به بیرون خیره میشم. رودخانه کلی درخت غول پیکر. پیچکهای سمی ای که از درخت بالا رفته منظره ی جالبی به وجود اورده. ناخواسته لبخندی میزنم بخوام با قلعه بوکی مقایسه کنم اونجا رو بیشتر دوست دارم شاید احمقانه باشه اما... ناخوداگاه بازویم را میمالم. اونجا احساس بهتری دارم.
کمی طول میکشه تا یوکی بیدار بشه. کمی گیج میزنه. با بی حالی به اطرافش نگاه میکنه. احساس میکنم مریض شده پس با احتیاط از جایم بلند میرم و سمتش میرم.
کاملا مشخصه که چشمهایش رو به زور باز نگه داشته. با تردید دستم رو جلو میارم از اینکه من رو منع نمیکنه یه جورایی خوشحالم پس با امیدواری بیشتری دستم رو جلو میبرم و پیشانی اش رو لمس میکنم. با عجله دستم رو پس میکشم. ترس و دلهره فورا وجودمو پر میکنه با استرس دست هایم رو به هم میمالم و اطراف رو نگاه میکنم.
باید یه چیری پیدا کنم تا تبش رو بیارم پایین. باید چه کار کنم؟ پایین لباسم رو چنگ میزنم. باید برم بیرون از خدمتکارا بخوام؟ باید از نگهبان همراه خودمون بخوام به بقیه اعتمادی ندارم.
با وجود اینکه دلم نمیاد تنهاش بزارم اما تصمیم خودم رو گرفتم پس با عجله از اتاق میزنم بیرون. چند پله رو طی میکنم و بعد میپیچم سمت راست و بعد در اصلی روبه رومه. با عجله دستگیره ی در رو میگیرم. خودم هم میدونم تا چه حد ظاهرم آشفته و درهمه. دارم نفس نفس میزنم گیره ی موهایم کاملا باز شده. توی این هوا احساس گرما میکنم. نگهبان رو میبینم که ایستاده. با عجله به سمتش میدوم. با دیدنم گاردش رو پایین میاره و دو قدم به سمتم برمیداره. با صدای مطمئنی میگوید:
چیزی شده ؟ دستپاچه شدید.
با نگرانی میگویم:
چند تا پارچه تمیز و یه طرف آب میخوام. ارباب تب داره.
اخم میکنه به آرامی میگوید.
همه چیز رو آماده میکنم. حدودا تا ظهر اینجا هستیم تا محافظ جدید اینجا برسه پس لطفا وسایلتون رو آماده کنین برمیگردیم کشور. اونجا ارباب جوان بهبودیشون رو زود تر به دست میارن.
یک ساعت بعد
با نگرانی دستمال نمدار را روی بدنش میکشم. نمیدونم این کار کمکی میکنه یا نه حتی نمیدونم اگه بیدار بشه از اینکارم خوشش بیاد یا بدش بیاد اما نهایت زورم رو میزنم تا تبش رو پایین بیارم با ملایمت دستم رو روی گونه اش قرار میدم. اینکه اون اینطوری توی این حالته نگرانم میکنه احساس بیدفاع بودن میکنم. برام عجیبه خبری از اون مرد نیست انتظار داشتم فورا بپره بیاد توی اتاق، اما خوشحالم که اینجوری نشد ولی باز هم برام عجیبه که خبری از اون نیست.
آستین لباسم رو برای بار صدم بالا میزنم و دوباره پارچه رو خیس میکنم. وقتی یوکی اینطوریه، واقعا تبدیل به یه آدم بی ازار میشه اما خودمم میدونم که سخت در اشتباهم. قبلا بهم گفته بودن که کیتسونه ها در همه حالت در برابر خطر از خودشون محافظت میکنن و منم نمیخوام کاری کنم که منجر به این بشه. با اینکه نمیدونم چطوری و چه شکلی میشن اما باز هم بهتره احتیاط کنم.
میتسوکی و آیری روی زمین مشغول چهار دست و پا رفتن هستن. برام جالبه که اونها به این سرعت دارن رشد میکنن. همه چیز برای اونا خیلی سریعه. این طبیعیه؟ موندم این روند رشد عجیبشون تا کی ادامه داره. با خستگی آهی میکشم. هم باید حواسم به بچهها باشه هم به یوکی.
هنوز ظرف های غذاشون دست نخورده روی میزه. حدود نیم ساعت پیش هر کاری کردم نخوردن الان هم که جفتی دارن تو خیالاتشون سیر میکنن. بچه بودن خیلی خوبه هیچ دغدغهای برای آینده ات نداری. این ها هم مثل بچههای آدمیزاد میمونن؟ با همون درک اندکی که از محیط اطرافشون دارن؟ یا برعکسه؟
از اونجایی که اونا از آلفای کیتسونه و یه امگای مرد به وجود اومدن پس باید یه چیزای انسانی هم داشته باشن... چشمهام رو با صدای شکستنی باز میکنم. با دیدن گلدون شکسته، سریع از یوکی فاصله میگیرم و سمت ایری میرم. هر دو تاشون رو بغل میکنم و از اونجا دور میکنم. همین موقع است که در باز میشه با عجله برمیگردم با دیدن نگهبان یوکی خیالم راحت میشه و خدا رو شکر اونه. با دیدن خرده شیشهها بدون توجه به چیز دیگه ای، به سمتشون میره. اون حالا که ماسکش رو برداشته، جذاب تر به نظر میرسه. یه کیتسونهی مو مشکی با چشمهای تیله ای. هیکل ورزیده ای داره اما قدش تا حدی کوتاهه. نمیدونم چه جوری اما چند ثانیه بعد هیچ خبری از خرده های شیشه نیست و به سمتم برمیگرده. چهره اش کاملا سرده انا بعد چیزی شبیه به لبخند روی صورتش نمایان میشه.
ممنون که مراقب ارباب هستین. نهارتون رو خوردین؟
به آرامی سر تکان میدم هنوز هم باورم نمیشه که اون لبخند زده حتی متوجه حرفش هم نشدم فقط بی اختیار سرمو تکون دادم.
ابه سمت آیری میره. از روی زمین بلندس میکنه و در حالی که دست های کوچولوی آیری را نوازش میکند میگوید:
بخشدار جدید اومدن. لطفا لباس مناسبی بپوشین و ارباب رو بیدار کنین. این دستور اربابه.
با بی میلی بلند میشم راستش دوست ندارم اینکار رو کنم اما اگه این دستور یوکیه باید انجامش بدم. از اونجایی که نگهبان از اتاق بیرون نمیره، تنها به در آوردن لباس اصلی اکتفا میکنم. از چمدونم یه لباس آبی رنگ برمیدارم و میپوشم و بعد کمربندش رو دور کمرم میبندم. اصلا احساس راحتی ندارم.
بعد از پوشیدن لباسم، نگهبان بیرون میره سعی میکنم به آرومی بیدارش کنم.
یوکی... یوکی بخشدار جدید اومده.
به آرامی شانه لش را تکان میدم. چند ثانیه ای طول میکشه تا بیدار بشه. به آرامی پلک هایش رو باز میکنه دستش رو بالا میاره و موهایش رو بهم میریزه.
چی شده؟
به آرومی میگویم:
بخشدار جدید اومده... بهتری؟
بخش آخری رو با نگرانی میگویم واقعا نگرانشم نمیخوام اونو بیمار ببینم. دستش رو بالا میاره و روی گونه ام میزاره.
آروم میشینی همینجا تا وقتی تو رو مخاطبم قرار ندادم دهن باز نمیکنی اگه اینبار اشتباهی کنی نمیتونم ببخشم. متوجه هستی؟
با اینکه از اینجور تهدید کردنش نمیتونم خوب کنار بیام و یه خرده ترسیدم، به آرومی سر تکان میدم. با چشمهای نافذ و شفاف قرمز رنگش نگاهم میکنه بعد لبخندی میزنه:
کمکم کن بشینم. بالشتهای زیر کمرم رو مرتب کن!
به آرومی سر تکان میدم و تک تک دستوراتش رو مو به مو انجام میدم. فاصلهمون اونقدر کم هست که تنفسش روی پوست بدنم باعث بشه تحریک بشم. لبم رو گاز میگیرم.. نمیخوام الان برم تو دوره ی هیت!
دستم رو مشت میکنم به آرامی کمی به جلو خم میشم. برام سخته که بخوام یه آدم تازه رو ببینم احساس میکنم این وسط به چیزی درست نیست. ضربان قلبم شدید شده و حسابی خیس عرقم. صدای یوکی رو میشنوم:
آروم باش چیزی برای ترسیدن نیست. یه لیوان آب بیار.
به سختی از جایم بلند میشم اما همین که میخوام برم چند ضربه به در میشنوم. با ترس به در خیره میشم دست های سرد یوکی دور مچ دستم حلقه میزند.
بشین.
اما آب...
بشین.
سختمه اما به حرفش گوش میدم و دوباره سر جایم می نشینم اما اینبار با نگرانی بیشتر حتی صاف تر مینشینم. یه جورایی دل نگرانی دارم.
دستش رو روی نیم تنه ام قرار میده با لبخند عجیبی میگوید:
بعدا حسابی کارت دارم. بیا تو.
بهم این فرصت رو نمیده جواب بدم. به زانوهایم نگاه میکنم.
چند لحظه ای طول میکشه تا در باز بشه. زیر چشمی نگاه میکنم. مرد کیتسونه جا افتاده ای با موهای جو گندمی... لباس آبی تیره ای پوشیده و چشمهایش با دقت همه جا رو زیر نظر داره. پوست بدنش تا حدی رنگ پریده است.
تعظیم بلندی میکنه.
ارباب باعث افتخاره من رو مسئول این سمت کردین قول میدم خواسته هاتون رو براورده کنم.
میدونم کازو. از اینجا به بعد تو مسئول اینجایی پس توقع دارم همه چیز عالی باشه و من دیگه نمیخوام اینجا یه منطقه بهاری باشه باید متوجه ی منظورم باشی.
به یوکی نگاه میکنم این نیشخندی که زده فقط ترسناکترش میکنه یه جورایی انگار توی سرش پر از نقشه های پلیده. اون واقعا به چی فکر میکنه؟
آها کازو یه چیز دیگه اسیاب قدیمی هنوز اینجاست؟
متوجه میشم نوع پرسشش کاملا متفاوته همون لحن همیشگی نیست متفاوت تر مثل یه پسر بچه. از حالت خشک و رسمیش بیرون اومده و کمی رو به جلو خم شده. برق کوچکی در چشمهاش وجود داره.
کازو لبخندی میزنه با آرامش چشمهایش رو میبنده و سرش رو اندکی پایین میاره.
بله هنوز به همون صورت پابرجاست در کنار درخت بید. دوست دارید ببینینش؟
یوکی چشمهایش رو میبندد کمی سرش رو کج میکند و با همون شور و شوق بچه گانه میگوید:
شاید باید ببینمش. زمان زیادی گذشته. راستی ضلع غربی منطقه امنیتش اومده پایین تعداد نگهبان های اونجا کمه به نظرم باید نیروی کمکی ببرین و حواست باشه شورش های اخیر واقعا ناجوره ممکنه شرایط وخیم بشه اگه اینطوری شد باهام فورا تماس برقرار میکنی چیز دیگه ای هم که هست ممکنه مناطق دیگه بعد از اینکه اینجا دوباره جز مناطق زمستانی بشه، عکس العمل نشون بدن، اگه اینطوری شد، عکس العمل نشون بده فکر این نباش که بقیه ممکنه ناراضی بشن دیگه نمیخوام حد متعال رو پیش بگیرم اقتدار ما همیشه باید پابرجا باشه. چیز دیگه ای هیت که دوست داری بدونی؟
درباره ی ارباب های مناطق اطراف، اطلاعاتی وجود داره؟
توی کتابخانه هست اما در کل دو ارباب منطقه این نزدیکی هست که هر دو قدرت ناچیزی دارن و جز قبیلههای ضعیف هستن. و شرایط اقتصادی یکی از اون مناطق به قدری بده که شک دارم کاری رو بخوان از دیش ببرن. کتایخونه ضلع غربی زیر زمینه هم نقشه منطقه هم تمام کتاب ها درباره ی شرایط اقلیمی و هر چیز دیگه ای که لازم باشه بدونی اونجاست پس نمیخواد نگران چیز خاصی باشین و باز هم اگه مشکلی پیش اومد نیروی کمکی میفرستم. قرار بود ظهر حرکت کنم اما دلم میخواد اسیاب قدیمی رو ببینم پس کازو به نگهبان اطلاع بده که بعد از ظهر راه میفتیم و حواس خودت و نگهبان به بچه ها باشه درسته بچه ان اما هر دو قدرتمندن. مرخصی!
کازو در حالی که هنوز لبخندش رو حفظ کرده، تعظیم کوتاهی میکند. متوجه میشم علامت خاصی سر آستین ها و روی سینه اش حک شده یه جورایی درباره اش کنجکاوم اما میزارم بعد از اینکه رفت از یوکی بپرسم.
درباره ی این مرد... نمیدونم چرا اما حس خوبی دارم به نظرم این شخص کاملا متفاوته و میتونه فرد ایده ال برای هدایت اینجا باشه. با اینکه دلم نمیخواد این زیبایی ها تبدیل به یخبندان بشه اما هیچ حرفی نمیزنم به هر حال از لحاظ رتبه من در پایین ترین رتبه قرار دارم. به حدی که یوکی مجبوره دوره ی هیت من رو کوتاه کنه. پس همچین آدمی حق حرف زدن درباره این چیزا رو نداره.
از زبان یوکی
زیر چشمی به ایناری نگاه میکنم. ماتم گذفته و با صورتی غمزده به زانو هاش نگاه میکنه میدونم دوست نداره افکارش رو بخونم اما دست خودم نیست اونقدر ذهنش درهم ریخته است که افکارش به راحتی شنیده میشه. این احساس کوچک شماردن خودش برام چیز جالبیه تا حالا ندیدم یه انسان اینطوری باشه. ایناری متفاوته با این حال دوست ندارم این جور افکار رو داشته باشه. درسته موقعی که هیت میشه من اونو کنترل میکنم و سرکوبش میکنم و نمیزارم کسی متوجه بشه اما این درست نیست که اون بی ارزش باشه. میل و کشش باطنی خاصی به این پسر دارم. به چشمهای آبی رنگش که میدرخشه و منو غرق میکنه و به ساده دل بودنش و رفتارهای بچهگانه اش حتی ترس های کوچکی که داره. فکر میکردم تا الان متوجه شده که حس من به اون یه هوس نیست چون اگه بود نمیزاشتم بچه به دنیا بیاره. باید اون رو روشن کنم باید بدونه چی توی سر من میگذره اگه الان حرفی نزنم شاید این شکاف بینمون بزرگ و بزرگتر بشه.
دستم رو دراز میکنم و به آرامی روی سرش میزارم. تکان کوچکی میخوره و بعد سرش رو بلند میکنه و با معصومیت تمان به چشمهام نگاه میکنه. ناخواسته با دیدنش لبخندی میزنم و به آرامی میگویم:
احمق نباش! هیچ وقت به خاطر اینکه یه امگا هستی خودت رو سرزنش نکن. درسته تو از نظر نژاد من و چندین نژاد دیگه جز دسته های کم ارزش قرار میگیری اما این نظر من نیست شاید اون اول ها همه چیز رو بازی میگرفتم اما گذشت اون زمان و الان همه چیز برام فرق میکنه و متفاوته. این درباره ی حسم به تو هم هست. اگه من از تو بدم میومد هیچ وقت نمیزاشتم کارمون به جاهای باریک بکشه و همون اولش نیست و نابودت میکردم... اما الان اینجایی داری نفس میکشی و کنار بچههات هستی و منم اینجام و نمیتونم بگم عاشق سینه چاکت هستم اما من به تو حس دارم و نمیدونم این عادیه یا نه فقط میخوام متوجه اش بشی و دست از کوچک کردن خودت برداری. وقتی من عصبانیم دلم میخواد تو باشی که آرومم کنی نه اینکه گوشه ای از ترس قایم بشی. اینا رو نمیگم که حس بدی داشته باشی... فقط به خودت بیا و ببین الان کجایی و ببین چی برای من مهمه. من تو رو انتخاب کردم که هم انسانی هم امگا پس ارزش خودت رو بالا بدون و دست از این افکارت بردار ایناری.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد