میراث (14)
سه ماه بعد.
تکان هاش یه جورایی دلچسبه. لبخندی میزنم و برای چند لحظه چشمهایم رو میبندم و ذهنم رو خالی میکنم. حس میکنم به جورایی رو ابرهام. اواخر ماه هفتم بارداریم هستم شکمم بیش از حد بزرگ شده و حرکت کردن بعضی اوقات برام سخته با وجود همهی این ها، حس و حال الان رو واقعا دوست دارم. زیر لب آهنگی رو زمزمه میکنم و دستم رو به حالت دورانی روی شکمم میکشم. فکر کنم یکی دو هفتهی دیگه بچه دنیا بیاد. دکتر اینها رو دیروز با اوقات تلخی گفت.
احتمالا هفتهی بعد زایمان داشته باشی پس سعی کن تحرکت بالا باشه تا زودتر دنیا بیاد نمیخوام مجبور بشم از تیغ و چاقو استفاده بدم.
گرچه وحشتم اونقدر زیاده که با داد و فریاد خواستم از تیغ و چاقوش استفاده کنه.
تحمل اینکه شکمم پاره بشه راحتتر از اینه که دیگه نتونم پشتم رو احساس کنم. تا زمانی که یوکی قسم نخورد آروم نگرفتم بعد از اون واقعا آروم شدم. میدونم اون سرش بره قولش نمیره. اکثر اوقت اون بیرونه اما سعی میکنه شب برگرده. کم پیش اومده شب ها توی عمارت نباشه. این تصمیمیه که خودش گرفته.
با وجود برف و بوران، سعی میکنم زمانی که هوا خوبه بیرون برم و کمی پیاده رویم رو داشته باشم. و خب البته این پیاده روی تحت مراقبت شدید نگهبان هاست. از اونجا که دوست ندارم فقط توی عمارت و اتاق خودم حبس بشم و با حسرت بیرون رو ببینم و فقط بتونم برف بازی کردن بچههای برده های یوکی رو ببینم، تصمبم گرفتم هر چی پیش پام گذاشت رو بپزیرم تا بزاره بیام بیرون. اون خودش هم زیاد سخت نگرفت.
تنها با سه نفر همراه اجازه بیرون رفتنم رو صادر کرد. اونها بعضی اوقات من رو تا یکی از چشمههای اطراف میبره. جایی که خبری از دونههای برف نیست و سبزه ها با طراوت زیر انبوه شاخ و برگ درخت ها که مانع رسیدن برف روی زمین میشه، رشد میکنن. حتی یه روزنه ی کوچک دیده نمیشه. حیوانات زیادی به ابنجا میان و خودشون رو تغذیه میکنن. برام جالبه هیچ کدوم اونا پایه تخت سنگینی که زیرش غرق گل های قرمزه نمیره. سه همراهم اجازه نمیدن من زیاد نزدبک بشم. اسم اون گلها رو تازه فهمیدم.
ناامیدی! گلهای قرمز کوچکی که نه عطری دارن نه گرده ای. نمیدونم چه جوری تکثیر میشن. نمیدونم دلیل این نام گذاری چیه. سعی میکنم هیچ چیزی نپرسم تا تنببه نشم. بعد از یک گشت و گذار کوتاه، برمیگردیم. موقع عصرونه است. بیشتر از این اجازه ندارم بیرون باشم.
میز به صورت کاملا مفصل چیده شده و همه ی سالن از شدت تمیزی برق میزنه. متعجب نزدیک میشم برای نشستن تردید دارم یعنی کسی میخواد بیاد؟
حضورش رو احساس میکنم روی پاشنهی پا میچرخم و دقیقا مقابلش می ایستم. صورتش کاملا جدیه. مثل کسی که مرتکب جرم بزرگی شده به آرومی عقب میکشم.
برو لباس عوض کن. آشورا کمکت میکنه بلافاصله بعدش میایی پایین فهمیدی؟
با اکراه سر تکان میدم. پشت سر اشورا راه میفتم. خدمتکار جدیدم یه مرد جا افتاده است و انسانه. برام جای تعجب داره که چرا یه انسان رو آورده اون از آدم ها متنفره. هفتهی گذشته یکی مرتکب اشتباه شد و هیوگو ۵۰ ضربه شلاق زدش. من فقط این رو شنیدم... شنیدنش دردناک بود چه برسه به دیدنش. حتی نمیدونم اون فرد زنده موند یا نه. اون روز یادمه با کلی ترس با یوکی حرف میزدم. اون صبوره تحمل میکنه اما به وقتش تمام خشمش رو سرازیر میکنه.
اشورا تقریبا میشه گفت چهل سال رو رد کرده. اینو میدونم که اون کاملا لال شده و قادر نیست هیچ حرفی بزنه. البته نمیدونم زبونش رو بریدن یا چیز دیگه ای همیشه دهنش کاملا بسته است. تمام سعیمو میکنم تا اصلا هیچ گونه حرفی نزنم تا نخواد یه وقتی معذب بشه.
یکی از لباس هایی که روی تختم قرار داره رو برمیدارم و مشغول تعویض کردن میشم. موهایم رو کاملا بار میزارم جدید وقتی میبندمش فقط سردرد میگیرم. دوباره با اشورا برمیگردیم پایین.
اول در میزنم بعد وارد میشم میدونم یوکی از اینکه سر زده وارد کسی وارد بشه چقدر متنفره. چند ثانیه ای طول میکشه تا دستور داخل شدن رو میده. به آرومی در رو باز مبکنم. چشم هایم رو به زمین دوختم.
بیا بشین.
سرم رو کمی بالا میگیرم تا بتونم راهم رو ببینم، سمت چپ یوکی متوقف میشم رو به فردی که روی صندلی مقابل یوکی نشسته تعظیم کوتاهی میکنم.
پس اینه.
چیزی در ذهنم جرقه میزنه.صداش بیش از حد برای من آشناست کیه؟
به آرومی سرم رو بلند میکنم با دیدن رهبر منطقه ام جا میخورم. ترس بدی وجودمو پر میکنه. در حالی که دست هایم میلرزه محکم گوشه ی لباسم رو چنگ میزنم. چه دلیلی داره که آوردش؟
یوکی اجازه ی درست ایستادن رو بهم میده.
بشین. رهبر منطقه سابقت، یک هفته ای اینجاست.
متوجه ی منظورش کاملا هستم به آرومی میگوبم:
امیدوارم اقامت خوبی داشته باشین.
ترجیح میدم زیاد از اتاقم بیرون نیام انگار یوکی هم این ترجیح رو قبول داره. بیشتر اوقاتم توی اتاقم هستم تنها هر شب ساعت ۱۲ به بعد با امنیت کامل و دور از چشم ساکنین برای نیم ساعت پیاده روی میرم. بیش از حد مراقبم تا با اون برخورد نکنم نمیخوام باعث ایجاد سوءظن بیشتر بشم. توی این مدت تونستم یه جورایی متوجه بشم که تا چه حد ممکنه مورد تنفر بقیه قرار بگیرم. این نژاد حساس هستن روی چیز های کوچک، احساسات و حتی نحوه ی تصمیم گیریشون همه با نژادمن فرق میکنه نمیخوام این نژاد رو عصبانی کنم.
لباس هایم رو میپوشم و از پنجره به آسمان صاف نگاهی می اندازم. پر از ستاره های ریز سفید رنگ. قرص کامل ماه مشخصه و با نورش همه جا رو داره روشن میکنه. یه جورایی احساس کسالت دارم با این حال نمیخوام از تصمیمم برای پیاده روی منصرف بشم. جلوی در، آشورا ایستاده. مثل همیشه سرش رو پایین انداخته. به نظرم زیر این چهرهی سرد و خشک آدم مهربون و خوش قلبی جا گرفته. همراه با هم از پله ها پایین میریم. شب، عمارت یه جورایی ترسناک تر میشه. همه چیز انگار در جای دیگه ای قرار داره. سایه های بلند و موج دار گاهی من رو به وحشت می اندازه و دائم حس میکنم اشخاصی تشنه به خون اون پشت کمین کردن. میدونم این ها درست نیست میدونم یوکی برام حفاظ قوی ای ایجاد کرده که مانع میشه که کسی بهم نزدیک بشه با این حال این ترس همیشه همراهم هست.
یه جورایی این احساس رو دارم که امشب با باقی شب ها متفاوته.
اشورا به آرامی جلویم می ایسته و من رو متوقف میکنه. بهش نگاه میکنم چشمهاش هنوز هم سرده به دستش که در حال اشاره کردن به بیرونه نگاه میکنم. اول هیچی اما بعد چیز های ریزی در هوا میبینم. کمی بیشتر مکث میکنم چشمهایم رو تنگ میکنم.کسی از حفاظ گذشته؟
به اشورا نگاه میکنم با علامت سر تایید میکنه.
پایین لباسم رو کمی بالا میگیرم و به سرعت راه میفتم باید بهش خبر بدم.
در حالی که نفس نفس میزنم از پله ها پایین میام دیر نکردم؟ هنوز فرصت هست؟؟
بدون معطلی در اتاقش رو میزنم و بدون اینکه تاییدیه ورود به اتاقش رو بگیرم وارد میشم. اون روی تخت روی یه کیتسونه ی ماده دراز کشیده و هر دو کاملا لخت هستن. نگاه خشمگینش رو احساس میکنم. با عجله میگویم:
ببخشید اما مهمه.
شاید نگرانی که در صدام وجود داره باعث میشه آروم بشه.
برو تو دفتر کارم.
با عجله در رو میبندم و چهار گام اونطرف در، در دوم رو باز میکنم و وارد دفتر کارش میشم.
احتمالش زیاده خودش در جریان باشه اما اگه حتی یه درصد هم ندونه... دستم رو روی شکمم میزارم. این بیش از حد استرس برام داره. به اطراف نگاه میکنم بعد از دیدن صندلی به سمتش میرم و روی اون مینشینم. لب پایینی ام رو گاز میگیرم. میدونم این حق رو ندارم اما یه جورایی احساس عجیبی دارم. وقتی اون رو با اون زن دیدم خوشم نیومد... نه الان وقت این نیست که بخوام به این مزخرفات گوش بدم. با باز شدن در، از جایم بلند نیشم. رودوشی مشکی رنکی پوشیده و حسابی اخم هاش در همه. با تاسف به پاهایش نگاه میکنم.
خب بنال ببینم چی شده که اینطوری مزاحمم شدی؟
از داخل گوشه ی لپم رو گاز مبگیرم میتونم مزه ی خون رو احساس کنم. به آرومی میگویم:
توی آسمون چند نفر بودن... از ادمهای اینجا نبودن.
متوجه میشم جو اطرافش تغییر کرده. یه جورایی انگار نفس کشیدن سخت تر شده. به آرامی مچ دستم رو فشار میدم.
گفتی چند نفر تو آسمون بودن؟
به آرومی سر تکان میدم. حتی قادر به حرف ردن نیستم.
چند نفر؟
تقریبا داد میزنه.
قدمی به عقب برمیدارم:
فکر کنم هفت تا.
چند ثانیه سکوت میکنه بعد به ارامی میگوید:
همینجا باش تا برگردم به هیچ عنوان از اینجا بیرون نرو.
به آرومی سر تکان میدم. اون وقتی به این صورت آرومه بیشتر ترسناک میشه. بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون میره و در رو پشت سرش میبنده.
احساس درد دارم. به آرومی میلغزم و روی صندلی مینشینم. این اواخر داره همه چیز دردناک میشه.
چشمهایم رو میبندم. فکر کنم زمان زیادی ندارم. گرمای عجیبی احساس میکنم. ذهنم رو داره آشفته میکنه. خاطرات مختلف جلوی چشمهایم رژه میرن. سرده... مامان کجاست؟ بابا باید همین نزدیکی ها باشه و خواهرم... چیزی در ذهنم جرقه میزنه... سرما... آره یادم اومد به خاطر این سرما مردن. بی اختیار چشم هایم رو روی هم میزارم.
از زبان مهاجم
به چهرهی غرق خوابش نگاه میکنم. زمان زیادی گذشت تا تونستم با قدرتم اون رو خواب کنم. روی زمین تف می اندازم. عصبانیم چرا برای یه انسان این همه طول کشید؟ ارباب خل شده؟ ارباب اینو میخواست؟ یه پسر انسان که با مردا میخوابه؟ ارباب جدیدا خوش اشتها شده ولی میدونم کاری که میخواد رو باید انجام بدم نمیخوام منم زنده زنده طعمه ی لاشخور ها بشم حتی فکر کردن بهش ترسناکه چه برسه به تحقق یافتنش. از یه طرف اون از یه طرف لرد برفی. کدومش بدتره؟ قطعا تصمیم گیری سخته.
گفت باید با احتیاط بلندش کنم. متنفرم از اینکار ولی دستور دستوره و باید انجامش بدم. با احتیاط نزدیک دروازه ی که ایجاد کردیم میشم. برای رسیدن برگشتن دو قربانی انجام دادیم. دو تا از بهترین افراد خودشون رو فدا کردن برای این!
از دروازه عبور میکنم. از همینجا هم میتونم طعم شور نمک رو احساس کنم. تمام وجودم لبریز از این بو شده. نیشخندی میزنم و به چشم انداز دریا خیره میشم. با موفقیت به خونه برگشتم. به جسدی که روی زمین افتاده و خون ازش در حال چکه کردنه نگاه میکنم. باید این دروازه رو ببندم.
این انسان رو زمین میزارم و به سمت دوست دو ساله ام میچرخم. پسرکی ۱۹ ساله با بدنی غرق خون. موهای مشکی اش روی صورتش ریخته و بخشی از اون ناشیانه کوتاه شده. دستم رو دراز میکنم وردی میخونم و پیکرش رو به آتش میکشم. برای چند ثانیه انگشت اشاره ی دست راستم رو روی لب هایم میزارم. این ادای احترام من به اونه. برای مردن جوون بود اما خوشحالم که من توی این جمع زنده موندم. به دروازه نگاه میکنم. رنگ سبز رنگش در حال محو شدنه. دو دقیقه ی دیگه نباید اثری ازش باشه. به طرف برده ی انسان میرم از روی چمن های مرطوب بلندش میکنم و با احتیاط مسیر پیش رویم رو بالا میرم. همه جا سنگلاخیه و این بالا رفتن رو سخت میکنه. با انزجار به برده ی توی دستم نگاه میکنم. چندش آوره حمل یه انسان. اون هم برای من! مطمئن هماتاقی هام حسابی دستم میندازن.
از اینجا میتونم عمارت رو ببینم. زیر نور پریدن ی مهتاب مبدرخشه. سنگ های سفیدس ار اینجا هم مشخصه. لبخند پررنگی میزنم. یه کم دیگه از این ننگ خلاص میشم.
ناخواسته به صورتش نگاه میکنم. زیادی جوون نیست؟ مژه هاش بلند و موهای بلند قهوه ایش... پوست رنگ پریده اما صافش... برای به انسان زیادی خوشگل نیست؟ لعنتی دارم به چی نگاه میکنم باید حواسم رو جمع و جور کنم. بلاخره به بالا میرسم. ارباب گفت اون رو به یکی از اتاق های ته راهرو طبقه دوم ببرم که پنجره ای نداشته باشه دست هاش رو به تخت زنجیر کنم. نمیدونم میخواد بعدش چه کار کنه فکر نکنم مهم باشه.
از زبان یوکی
از اینکه وسط انجام سکس، قضیه اینجوری شد، اعصابم بهم ریخته. اون مهاجم ها معلوم نیستن کدوم گوری رفتن هیچ علامت حیاتی رو احساس نمیکنم. یعنی نگهبان ها کشتنش؟ اگه اینجوری باشه بهم اطلاع میدن. در اتاق رو باز میکنم.
هنوز نتونستن...
احساس نمیکنم! حضورش رو احساس نمیکنم. با عجله به اطراف نگاه میکنم. این بو... میتونه خودش باشه؟ چینی به پیشانی می اندازم. پنجره تا ته بازه به سمتش میرم و به پایین نگاه میکنم نور سبز رنگی رو میبینم که در حال درخشیدنه. با یه پرش به پایین میپرم داره کم کم محو میشه. با عصبانیت گوشه ی لبم رو گاز میگیرم. زیر دماغ من، از عمارت من، دزدی شده! دفاعم رو آوردم پایین و الان دارم تقاصش رو پس میدم. میدونم برای خیلی از افراد نژاد ما با ارزشه. خیلی ها دوست دارن یه بردهی کیتسونه ی وفادار داشته باشن! یعنی اون احمق ها واسه همین بردنش؟ میکشمشون!!
داسم رو احضار میکنم و در لحظه ی آخر، از دروازه ای که در حال بستنه عبور میکنم. میتونم مزه ی شور نمک رو احساس کنم. باد سرد شبانگاهی و بعد... چشمهابم رو باز میکنم. آسمون صاف و بدون ابر بالای سرمه زیر پاییم جسدی قرار داره. ناخواسته لبخندی میزنم. که اینطور. دست به همچین کاری زدن! قوانین رو نقض کردن اونم برای یه خواستهی پوچ! حریف بدی رو برای خودشون انتخاب کردن! نیشخندی میزنم. امشب قراره همه چیز بیشتر جالب بشه. خیلی وقته حال نکردم و چه موقعیتی بهتر از این.
برام مهم نیست. هر کسی رو که میبینم با لذت میکشم. پیر و جوون و بچه، زن و مرد هیچ کدوم برام مهم نیست و ارزش نداره. با احساس لذت هوا رو بو میکشم. بوی خون همه جا رو برداشته. خیلی وقت بود اینجوری احساس آرامش و لذت نداشتم. از بدشانسی این احمق ها بودن که سر راه من قرار گرفتن. میتونم حضور ایناری رو احساس کنم. توی همین ساختمونه!
به سمت راست و بعد چپ نگاه میکنم. دیپار های سفید پر از لکه های خونه و همه جا جسد ریخته شده. با بی اعتنایی روی اجساد پا میزارم و از پله های پر پبچ و خم بالا میرم. میدونم دارم نزدیک میشم و میدونم که اون زنده است. باز هم سه تا احمق دیگه که سد راهم شدن. اینا نمیخوان یاد بگیرن؟ باید یادشون بدم.
غیب میشم و پشت سرشون ظاهر میشم. عکس العملشون بیش از حد کنده، زمانی متوجه میشن که دیره و سر از تنشون جدا شدن. با آستین لباسم خون روی صورتم رو نگاه میکنم. اگه بهوش باشه احتمالا الان در حال گریه کردن باشه. با لذت وصف نشدنی ای تیغه ی تیز داسم رو در شکم یکی از نگهبان ها فرو میبرم. خون مثل بارون در حاا باریدنه. در حالی که زیر لب آهنگی زمزمه میکنم راهم رو به سمت اتاق انتهای راهرو ادامه میدم. هر چی جلوتر مبرم تعداد نگهبان ها بیشتر میشه و یه جورایی دارم بی حوصله میشم هیچ کدوم اونها مهارت اندکی هم نداره. چرا همچین آدم های احمقی دارن تقلا میکنن از ملک اربابشون محافظت کنن؟ احمق شدن؟
اعصابم کاملا خرد شده بلاخره تموم شد. کلی از وقت با ارزشم رو هدر دادم. با دق دلی تمام پایم رو بالا میارم و محکم ضربه ای به در چوبی میزنم. در با ضرب باز میشه. نمیدونم چرا اما از دیدن صحنه ی پیش رویم متحیرم باور نمیکنم که اون اینکار رو کرده اون در حالی که میلرزه روی زمین نشسته. صورتش با اشک و خون پوشیده شده. توی دستش چیزی شبیه به کارده نمیتونم دقیق بگم چیه اما هر چیزی که هست باعث شده یکی رو بکشه. ناخواسته پوزخندی میزنم. یه اشراف زاده با قدرت سطح پایین رو تونسته بکشه؟ یه آدم؟ این جکه. پیکرش روی زمین افتاده و غرق خونه. ضربه مستقیم به شاهرگش برخورد کرده. چرا دست از گریه کردن برنمیداره و بلند نمیشه؟ یه جورایی دلم براش میسوزه.
صدایم رو کمی بالا میبرم و با لحن کاملا دستوری میگویم:
اونو بزار زمین!
با شنیدن صدایم، سرش رو بلند میکنه و به سمتم برمیگرده. ناامیدی جای خودش رو به امیدواری میده.
فورا چاقو رو به سمتی میندازه و تقلا میکنه بلند بشه. میبینم این کار براش بیش از حد سخت تره. به سمتش میام و روی دست هایم بلندش میکنم. به آرامی میگویم:
کارت خوب بود.
دستم رو روی موهایش میکشم.
بریم؟
به آرومی سر تکان میده. دست هایش رو محکم دور گردنم قفل کرده. اون از چی اینقدر میترسه؟
از زبان ایناری
توی شک هستم با شنیدن صدای آشنایی، سرم رو بلند میکنم. چهره اش غرق خشمه اونقدر عصبانی هست که میتونم بگم میزنم میکشم. با عجله سعی میکنم از جایم بلند بشم اما پاییم گرفته به سمتم میاد. کمی خشونت به خرج میده تا اینکه بلندم میکنه. چشمهایم رو میبندم گرمای بدنش رو دوست دارم. احساسی که اون موقع دست زدن بهم دست میداد کاملا متفاوت با این مرد بود. اون چندش آور بود اما این....
بخواب. آفرین پسر خوب.
انگارم منتظر همین دستورم که فورا به خواب فرو میرم.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد