میراث (13)
بعد از رفتن اون، نفس راحتی میکشم. دیدن کسی که جلوم زخمیه حالم رو بد میکنه. یوکی موج جدید سوالاتی رو شروع میکنه و من، به تک تک اونا جواب میدم. نمیدونم این کار چه تاثیری داره اما همینقدر که نمیزنم خودش خوبه.
بعد از تموم شدن سوالات بلاخره یکی از خدمتکاران با چرخ غذا وارد میشه. یوکی اشاره میکنه غذا رو روی میز بچینند بعد با لحنی سرد میگوید:
فردا صبح راه میفتیم یه سر میرسم سمت منطقه ای که قبلا زندگی میکردی. احتمالا مدت طولانی ای بشه. مشکلی باهاش نداری؟
سری به نشانه ی نه تکان میدم و لبخند میزنم.
مشکلی نیست.
دیدن دوباره ی جایی که زندگی میکردم... ناگهان یادم میافته دیگه اونجا هیچ کسی نیست که چشم به انتظارم باشه. همه مردن. هیچ کسی نیست یعنی اشکالی ندارد به خونه ام سر بزنم؟ البته اگه تا الان اونو اشغال نکرده باشن. امیدوارم اینطوری نباشه چون نمیخوام همهی خاطرات خوبم رو از دست بدم. میخوام برگردم و با چیزهایی که مونده تجدید خاطره بکنم البته اگه یوکی بزاره.
غذا رو در سکوت میخوریم. بعد از اون من رو به اتاق جدیدم میفرسته و در رو هم قفل میکنم تنها دریچه های کوچکی که در دیواره رو اجازه میده باز کنم که هوا رد و بدل بشه. هر دریچه تنها ۲۰ سانتی متر ارتفاع و ۱۰ سانتی متر طول داره. کلا سه تا از این دریچه ها است. و خب اتاق من دقیقا هیچ راه دسترسی از بیرون رو نداره. صخره های بلند و تیز مانع دستیابی بقیه میشه. میفهمم این همه امنیت فقط به خاطر بچه ای هست که تو شکممه. حتی نمیدونم بعد از دنیا آمدنش چه بلایی به سرم میاره.
در کمد رو باز میکنم یه مقدار لباس جدید. لباس فعلی ام رو از تنم بیرون میارم و یک لباس خواب آبی کمرنگی میپوشم که تا زانوهام میرسه. از ابنکه وزنم داره روز به روز بالاتر میره و شکمم داره بزرگ تر میشه عصبیم. نمیخوایتم تا این حد ضایع بشه. الان واقعا شکمم تو چشمه. یه آدم کودن هم میتونه بفهمه. بعد از شانه ردن موهایم و بافتن موهام، زیر لحاف میخزم. امشب شب سردیه، حتی با وجود بستن اون دریچه ها. از جا بلند میشم. با استفاده از نور شمعی که روی میزمه، میتونم شومینه رو پیدا کنم چوب ها رو بریزم داخلش و همونطور که یادم دادن با زحمت خیلی کمتری آتش درست کنم. کمی طول میکشه تا شعله ها جان بگیرن. یه کم همونجا میشینم تا گرمم بشه. از اونجایی که اینجا اتاق کوچکیه فکر نکنم زیاد طول بکسه تا گرم بشه. اگه چاره داشتم با لحاف میرفتم کنار شومینه میخوابیدم اما میدونم این کار اخر و عاقبت خوبی نداره.
از جایم بلند میشم و سلانه سلانه به سمت تخت میرم. حالا که گرمم شده خوابم گرفته.
صبح زود
هوا سردتر از اون چه که فکر میکنم هست. حتی با وجود پالتوی قهوه ای که بهم داده هنوز هم سردمه. میدونم اون میتونه آب و هوا رو کنترل کنه پس چرا یه کوچولو کمک نمیکنه؟
با دستپاچگی به زانو هایم خیرن میشم. تازه متوجه میشم این همون کالسکه ی همیشگی نیست. ساده تره و صندلی های نرم تری داره. خودش هم از یه نوع چوب قهوه ای تیره _ روشن ساخته شده. دوست دارم بدونم چه اتفاقی برای قبلی افتاده. کمی به پنجره نزدیک تر میشم تا بتونم بیرون رو بهتر ببیپم. یوکی الان به کمی اینجا رو گرم تر کرده برای همین دیگه سرما برای من آزار دهنده نیست اما برای مردم بیرون... ده ها کارگر که مشغول برف روبی ورودی عمارت هستن و لباس چندان مناسبی هم ندارن. همگی اونا انسان هستن. نگرانشونم. اگه اونا مریض بسن چی میشه؟ یوکی هم مثل خیلی از ارباب های دبگه اونها رو میکشه یا میندازنشون بیرون؟ اونا ار یوکی متنفرن؟
آدمهایی که بیرونن با دیدن کالسکه ی که داره رد میشه صاف می ایستن و با ذوق و شوق آرزوی سفر بی خطری رو میکنن. به سمت یوکی برمیگردم. برخلاف انتظارم، اون با مهربونی لبخند میزنه و دست تکون میده. اون پس رفتارش زیاد بد نیست... خوبه. یه جورایی خیالم راحت شد.
صاف سر جایم مینشینم. بعد از چند لحظه یوکی میگوید.
به احتمال زیاد شب مجبور بشیم برای استراحت وایستیم. بیشتر به خاطر وضعیت توئه. اگه حس کردی درد داری بگو.
سر تکان میدم. یه کم رو به جلو خم میشم و با بی صبری میگویم:
میتونم یه سوال بپرسم؟
خیره به چشمهام نگاه میکنه بعد از یک مکث کوتاه تبسمی میزنه و به آرومی سر تکان میده:
بپرس.
کمی با خودم کلنجار میرم اما بعد میگویم:
چرا من رو داری با خودت میبری؟ خیلی از ارباب ها همچین کاری نمیکنن... چه جوری بگم زیاد مرسوم نیست برده خودشون رو این ور و اونور ببرن. این موضوع مشکلی ایجاد نمبکنه؟ نمیخوام دردسر درست کنم.
جمله آخری رو در حالی میگویم که اخم کردم اینها واقعا احساسات واقعیمه.
چشمهایش را روی هم میزاره و بعد به آرامی میگوید:
لازم نیست تو بدونی.
میدونم این حرف یعنی پایان مکالممون پس خیلی آروم دوباره درست سر جایم مینشینم و به بیرون نگاه میکنم. درخت ها پوشیده از برف سنگینه. با این حال هنوز هم زیبایی و جلوی خودشون رو دارن. ناخوداگاه لبخندی میزنم.
زمان زیادی نیست که حرکت کردیم. تازه میفهمم این سرزمین به نسبت چند سرزمین دیگه ای که دیدم، به جز جایی که خودم ازش اومدم، انسانهای بیشتری وجود داره. همهشون مشغول کار هستن و عایق بندی مونه هاشون یا ذخیره کردن مواد غذایی.
یوکی چند دقیقه ای وقتش رو صرف صحبت کردن با ریش سفید دهکده میکنه. ظاهرا میخواد در مدتی که نیست هوای اینجا رو آفتابی کنه تا بقیه بتونن برای زمستون سختی که پیش رو دارن آماده بشن. ظاهرا یوکی برای هر دهکده شرایطی رو به وجود اورده که بتونن در طول زمستان إذوقه داشته باشن. حتی چیزای جالبی هم فهمیدم اینکه اونا زمین های کشاورزی در زیرزمین دارن. این فوق العاده است کشاورزی زیر زمین. پدر همیشه میگفت برای زراعت نیاز شدیدی به نور آفتابه اما الان فهمیدم که نه حتما هم لارم نیست آفتاب باشه.
زیاد لبه ی صندلی نشین خطرناکه.
این اخطار کاملا جدیه. با چشم های سرد و بی روح این کلمات رو میگه به جورایی باعث میشه احساس عذاب وجدان کنم برای چی خودم هم نمیدونم.
با دلخوری به بیرون نگاه میکنم. آدم های آزادی که میتونن برای خودشون آزادانه بگردن و به این سو و ان سو برن بدون اینکه کسی بهشون بگه بکن یا نکن. مجبور نیستن تمام مدت توی یه اتاق زندونی بشن... مجبور نیستن خیلی چیزای دردناک رو تجربه کنن از اون مهمتر همیشه با خانوادشه.
یوکی پای چپش رو روی راست انداخته و سخت مشغول خوندنه. نمیدونم این کلمات چه معنی ای رو میدن. سعی میکنم برای خودم سرگرمی ای پیدا کنم اما از شانس بدم هیچی نیست. بیرون اومدن هم کسل کننده شده.
خورشید جای خودش رو به ماه داده، بلاخره یوکی فرمان توقف رو کنار عمارت بزرگ سنگی ای میده. مطمئنم اینجا هم خونه ی بکی از اشراف زاده هاس یا ارباب هاست. چون مردم عادی همچین اجازه ای ندارن.
شب اینجا میمونیم. زیاد حرف نرن. حتی اگه سوالی هم از تو پرسیدن تا وقتی من اجازه ندادم جواب نده. نگاهی به شکمم میندازه و بعد در ادامه ی حرفش مبگوید:
درد نداری؟
سری به نشانه ی نه تکان میدم ولی بعد میگویم.
نشستن تنها فقط کمر دردمو بیشتر میکنه. اشکال نداره برای فردا کمی پیاده روی هم بکنم؟
چند ثانیه در سکوت به صورتم نگاه میکند تما بعد سری تکان میدهد.
فردا مشخصش میکنم. پیاده شو.
پشت سرش از کالسکه پیاده میشم. کمرم به خاطر نشستن طولانی مدت گرفته. یوکی وقتی متوجه میشه به سمتم برمیگرده.
هر وقت درد داری باید بگی. این بچه مهمه!
با ناامیدی سر تکان میدم. این بچه مهمه من مهم نیستم. من فقط یه برده ام که بچه اش رو دنیا میاره و بعد میندارم دور. کل حرفش همینه. تمام حس و حال شادی که داشتم پر کشید و رفت. ناراحت کننده است میشنوم و این حرکات رو میبینم اما کاری از دستم برنمیاد.
با ناامیدی پشت سرش راه میفتم. قطعا من به درد هیچ چیزی نمیخورم.
هوی تو چرا گریه میکنی؟
سرم رو کمی بالا میگیرم و به چشمهاش نگاه میکنم اخم کرده اما مهربون تر از قبل نگاه میکنه. آهی میکشه و بعد دستم رو میگیره و بدون هیچ حرفی هدایتم میکنه.
از راهی که دو طرفش رو پرچین های کوتاه و منظم احاطه کرده عبور میکنیم. دو نگهبان اول راه و دو تا هم کنار در ایستادن. اینجا زمان انگار توی فصل پاییز ماندگار شده. هوا سردن اما استخوان سوز نیست. درخت ها با رنگ های زرد و قرمز و نارنجی و سبز در جای به جای مسیر وجود دارن. یه حوضچه ی کوچک، تعدادی از نگهبان ها در حالت گشت زنی خود هستن و بلاخره عمارتی که جلومون قد علم کرده. یک عمارت دو طبقه اما بی نهایت بزرگ. کمی اخم میکنم زمان کمی گذشته اما از قلمرو حکومتی یوکی بیرون اومدیم؟
یوکی به شانه ام کمی فشار میاره و خیلی آرام میگوید:
من هنوز هم به راحتی میتونم افکارت رو بخونم. این سدی که گذاشتی اصلا مانع هم محسوب نمیشه. اینجا جز قلمرو منه. مرز بین دو تا قلمروم هست. انتظار که نداری من بتونم همزمان در سه تا درگیری حضور داشته باشم ها؟ این افراد که اینجا هستن قوی هستن و همگی اونها شرافتمندانه در خدمت من هستن. به زودی با رئیسشون دیدار میکنی. ولی ظاهرا قبلش باید بری دستشویی.
قرمز میشم. با شرمندگی مبگویم:
معذرت میخوام.
با بی تفاوتی میگوید:
برای چی؟ انسان ها بدنشون مثل ما نیست. شماها ضعیف ترین پس اینم طبیعیه. بهتره یه فکری به حال فرمونت کنی. برای بقیه تحریک کننده است.
با صورتی گلگون نگاهم رو میدزدم.
من نمیتونم. باید جفتم... اینکار رو کنه.
چند لحظه ای بینمون سکوت آزار دهنده ای برقرار میشه اما بعد با عصبانیت میگوید:
دردسر سازی.
از عصبانیتش میترسم. با دلشوره لب هایم رو به هم فشار میدم. کم مونده اشکم در بیاد. بدون اینکه اجازه بده چیزی بببنم با عجله در رو باز میکنه و توی راهرو میکشم. با عصبانیت میگوید:
زود بیا.
با التماس میگویم:
آرومتر دستم... خواهش میکنم درد داره.
خفه شو.
انگار هر چی مشکله باید رو سر من خراب بشه. طاقتم دیگه داره تموم میشه این همه بدرفتاری رو نمیتونم تحمل کنم آخه این وسط کاری نکردم که این همه حرف بشنوم.
با دردی که در گردنم پیچیده کلنجار میرم. دلم میخواد همین الان به زمین و زمان فحش بدم. هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نمیشه اون لج کرده منم همینطور. سر میز شام تنها سلام ضعیفی میکنم اونقدر معده ام به هم ریخته که نمیتونم حتی یه قاشق غذا بخورم پس به اتاقی که برام ترتیب دیدن میرم. امیدوارم حداقل بتونم امشب رو بخوابم. روز گندی داشتم. این همه فشار منو داره از پا در میاره. با ناامیدی در رو پشت سرم میبندم. یه اتاق سلطنتی با اندازه متوسط. تنها چیز جالبش پنجره ابه که رو به باغ باز میشه. دیدن این همه رنگ برای چند لحظه عصبانبتم رو کاهش میده. اما بعد فورا به سمتش میرم و با حرص پرده رو تا آخر میکشم. واقعا اعصابم رو بهم میرزه مرتب چهره ی سرد و بی روحش جلو چشمم میاد.
تنها چند دقیقه طول میکشه که سرو کله اش پبدا بشه. زیر لحاف خزیدم و سعی مبکنم خودم رو به خواب بزنم.
هی رفتار امروزت افتضاح بود. اونجوری رفتن از سر میز شام میفهمی چه بی احترامی بزرگی کردی؟ حتی اگه حالت داغونه و در حال مرگ باشی باید از دستوراتی که بهت دادم پیروی کنی.
محکم بازویم رو چنگ میزنه و منو بالا میکشه.
برام مهم نیست تو چه شرایطی هستی دفعه بعد زنده ات نمیزارم. حالیت شد؟
تنها با چشمهای اشک آلود بهش نگاه میکنم از اینکه اون اینجوری منو تحقیر میکنه خوشم نمیاد.
اگه فکر کردی نازت رو به خاطر این بچه میکشم سخت در اشتباهی. امشب رو همینطور گرسنه بمونی میفهمی دیگه نباید یه همچین کاری کنی.
ولم میکنه و با یه چرخ به سمت در میره. حس میکنم نفسم بالا نمیاد.چرا اون نمیفهمه؟ چرا نمیتونه درک کنه.
از زبان یوکی
تقریبا نیمه های شبه که یکی از خدمتکار ها دوان دوان پیش من و ایلیس میاد. ایلیس با مهربانی دستی روی شانه ی خدمتکار میکشه و لیوان آبی بهش میده. خدمتکار بعد از خوردن آب با آشفتگی لیوان رو روی میز میزاره. از نگاه کردن به صورتم امتناع میکنه ولی بعد با صدای ترسیده ای میگوید:
همراه ارباب... حالش خوب نیست. هم خودش هم... اگه اینطوری پیش بره بچهشون....
با عجله از جایم میپرم.به ایلیس نگاه میکنم چهره اش رنگ پریده به نظر میرسه.
با احظار برو دکتر رو بیار. همون روانی که میشناسی عجله کن.
خودم بعد از گفتن این حرف با عجله از نشیمن بیرون میام و مستقیم به سمت اتاقش پیش میرم. دلم میخواد بزنم همه چیز رو نابود کنم. لعنتی.
رنگ پریده تر از همیشه است و بدنش میلرزه. دکتر لباسش رو از تنش در میاره. میتونم ببینم تا چه حد لاغر شده و شکم برامدش اصلا به لاغری فعلیش نمیاد. دکتر مشغول معاینه کردنش میشه اخم کرده انگار اصلا نتیجه رضایت بخش نیست. بلاخره بعد از کمی تعمل میگوید:
استرس زیاد، کم غذا خوردن این دو تا رو بابد سریع تر رفع کنی چون اگه ادامه پیدا کنه شک دارم به ماه چهارم بارداریش هم برسه. بهش اینو بده بخوره. البته به صورت جوشیده. یک قاشق از دارو رو با یه لیوان آب بزار بجوشه هر شب قبل از خواب بهش بده. به اندازه یه استکان هم بشه خوبه. فکر کنم همین تاثیر گزار باشه حالا اگه بهتر نشد بهم خبر بده سعی میکنم خودم رو زود برسم. غذاهای تقویتی بخوره بهتره و سعی کن توی ابن چند ماه باقی مونده چند تا از خواسته هاش رو براورده کنی که زیاد زجر نکشه به هر حال تو بعد از اتمام بارادریش میخوایی بکشیش خداقل به مدت کوتاه شاد زندگی کنه چیزی نمیشه. خب من برم خدانگهدارتون ارباب.
با حرص روی دسته ی صندلی ضرب میگیرم. اخم میکنم. کدوم احمقی انتظار داره بکشمش؟ تا کی باید افکار قدیمی پابرجا بمونه. کشتن یه انسان بعد از دنیا آوردن بچه ی یه شیطان... مسخره است. میتوتم ازش استفاده کنم میتونم بچههای بعدیم رو دنیا بیارم اونقدر که سخت نیست احمق هم نیستم بزارم این موقعیت از دستم در بره. میدونم آدمای زیادی پی همچین چیزی میگردن ممکنه تو بازار سیاه هم خوب فروش بره اما یعنی چی یعنی اینکه باید بگذرم؟ عمرا.
به چهره اش نگاه میکنم. وقتی خوابه یه جورایی بامزه میشه. به پهلو میچرخه. یه جورایی یه کم کنجکاوم به آرمی اتاق رو زیر چشمی نگاه میکنم و وقتی از تنها بودن خودم و این مطمئن میشم، نزدیک تر میرم. اون واقعا خوابیده. به آرومی دستم رو روی شکمش میزارم. بدنش گرمه لمس کردنش حس خوبی بهم میده. برای چند ثانیه موقعیتم رو فراموش میکنم و خواسته هایم رو در اولویت قرار میدم. به آرومی دستم رو پایین میبرم ولی ناگهان با یه تکون کوچکش به خودم میام. سریع دستم رو عقب میکشم با عصبانیت از جایم بلند میشم. من دقیقا داشتم چه غلطی میکردم؟
کمی طول اتاق رو قدم میزنم تا دوباره آرامش خودم رو به دست بیارم. نفس عمیقی میکشم و به سمتش برمیگردم. باید با یه بچهی انسان چه کار کنم؟ نمیتونم بفهمم احساسآتش چیه. اخم میکنم. برای الان باید مراقب باشم تا بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد درباره ی خودش و بقیه ی ماجرا میتونم بعدا فکر کنم. باید اولویتم رو بزارم این.
از زبان ایناری
زمانی که چشم هابم رو باز میکنم متوجه میشم درد بدنم کاملا از بین رفته و یوکی روی صندلی راحتی ای به خواب فرو رفته. دیدن اون، به ابن صورت خاص... واقعا اون مثل عروسک میمونه. یه مرد با موهای سپید و ابروهای باریک و مژه های بلند و پرپشت با پوستی به سفیدی برف. لباس قرمز رنگی پوشیده همرنگ چشمهایی که الان بسته است.
اون بیش از حد جذابه. با این حال اون از دسترس من خارجه. لبخند غمگینی میرنم. ناراحتم بیش از حد یه جورایی میدونم بعد به دنیا اومدن این بچه همه چیز متفاوت میشه و من دور انداخته میشم. عادیه؟ نمیدونم شاید. شاید برای ابن ارباب ها عادی باشه اما من چی؟ بعدش باید چه کار کنم ؟ وقتی بهش فکر میکنم حس میکنم قلبم درد میگیره. این ها بیش از حد برای من سنگین هستن.
ادامه دارد ...
نویسنده: مهدیار // منبع: کانال یائویی-ورلد