جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (5)

 

 

مرد داستان فروش (5)

 

خیلی از دختر ها می‌خواستند که به بالکن بروند. مادر همیشه خیلی خوب از گلدان هایش مراقبت میکرد و من هم که نمی‌خواستم در اولین بهار بدون او از آن ها صرف نظر کنم به مرتب کردن و سر و سامان دادن آن ها پرداختم. ریشه های خشک گلدان ها را بیرون آوردم و دور ریختم و آن تعدادی را که سرمای زمستان را تحمل کرده و آن را پشت سر گذاشته بودند با خاک تازه پر کردم و مقدار زیادی هم پیاز گل های مختلف در کنارشان کاشتم که نتیجه ی فوق العاده زیبایی به دست آمد. در بهار امسال گلدان های بزرگ پُر بود از گل های زعفران، لاله و نرگس های زرد زیبا به طور بی سابقه یی بیشتر از گذشته بود. این فضای زیبا خیلی از دخترها را تحت تأثیر قرار می‌داد و اغلب وقتی که هوا خوب بود لیوان ِ مارتینی به دست توی بالکن می‌نشستیم و شهر را تماشا می‌کردیم.

البته واضح بود که من علت ِ تنها زندگی کردن ام را برای دخترها می‌گفتم و به بعضی از آن ها کمد لباس ِ مادر را هم نشان می‌دادم. گاهی هم کت دامن یا پالتویی را به آن ها هدیه می‌کردم. آن ها هم اول لباس ها را می‌پوشیدند تا هر کدام را که اندازه شان بود، بردارند. برای من هم خوشایند بود که این نمایش مد کوچک را تماشا کنم. و اگر خیلی هم سرحال بودم، همراه لباس ها یک جفت دستکش یا شال گردن و یا کیف شب هم به آن ها می‌بخشیدم. در بین آن ها از دختری به نام تِریسه خوشم آمد که پالتوی پوست مادر را به او دادم.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (4)

 

 

 

مرد داستان فروش (4)

 

در سال 1960 وقتی نخستین برنامه ی سرتاسری ِ تلویزیون به نمایش در آمد، من در خانه ی همسایه بودم و از آن جا توانستم سخنرانی ِ افتتاحیه ی نخست وزیر را بشنوم. نخست وزیر آینار گِرهاردزِن  می‌گفت: خیلی از مردم به وضوح از این می‌ترسند که تلویزیون اثر بدی روی زندگی خانوادگی و رشد فکری ِ بچه ها بگذارد. خیلی های دیگر هم می‌ترسند که تلویزیون بچه ها را از انجام تکالیف مدرسه شان و بازی در نور و هوای آزاد باز دارد. اما نخست وزیر می‌گفت که تأثیر تلویزیون نمی‌تواند بیشتر از رادیو باشد و تأکید می‌کرد که البته درست است که هر کسی دوست دارد از پدیده های نو و تازه تا سر حد امکان بیشتر استفاده کند، و به نظر او این تازگی به زودی و خود به خود از بین می‌رفت و پس از مدتی یاد می‌گرفتیم که با دقت فراوان برنامه ها را انتخاب کنیم. باید یاد بگیریم که اگر برنامه یی واقعاً برای مان جالب نیست تلویزیون را خاموش کنیم و با انجام این کارها، تلویزیون سود و رضایت را با هم در بر داشت. نخست وزیر امیدوار بود که تلویزیون به صورت عامل مهمی‌برای آموزش و روشن کردم مردم و وسیله ی جدیدی برای انتشار علم در کشور باشد و کلیدی برای ارزیابی کردن، به خصوص برای تهیه ی برنامه ی کودکان و نوجوانان باید به شدت سخت گیری و دقت   عمل به کار برده شود.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (3)

 

مرد داستان فروش (3)

 

خجالت می‌کشیدم با این وضع به خانه و پیش مادرم بروم. او تحمل دیدن خون را نداشت و تحمل دیدن خون مرا که دیگر ابداً، اما چاره ی دیگری نداشتم. هنوز درست وارد خانه نشده بودم که مادر یک پارچه ی کتانی را دور سرم پیچید. شبیه عرب ها شده بودم. بعد با تاکسی به بیمارستان رفتیم و در آن جا سرم دوازده بخیه خورد. دکتر می‌گفت: این رکورد آن روزشان بوده، پس از پانسمان به خانه برگشتیم و پن کیک خوردیم.

این یکی از خاطره های واقعی است، زیرا هنوز هم جای بخیه ها بالای چشم چپم در محل اتصال پیشانی به موی سرم هست، که البته این تنها علامت من نیست و نشانه های دیگری هم دارم که امروز دیگر به عنوان علامت مشخصه در پاسپورت قابل ذکر نیست.

مسلماً مادر می‌خواست بداند که این اتفاق چه طور برایم رخ داده. به او گفتم: با پسری که نمی‌شناختمش کتک کاری کرده ام و علتش هم این بود که او پدر مرا متهم به تجاوز به گوسفند ها کرده بود و این تنها زمانی بود که مادر به جانبداری از پدر پرداخت. در غیر این صورت همیشه خودش اولین کسی بود که درباره ی پدر بد می‌گفت. اما بد گفتن اش حد و مرزی داشت. فکر می‌کنم به نظر او خیلی هم خوب بود که از پدرم دفاع کرده بودم زیرا گفت: عصبانیت تو را خیلی خوب درک می‌کنم پیتر، آدم نباید چنین حرف هایی بزند، به نظر من هم همین طور بود.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (2)

 

 

مرد داستان فروش (2)

 

همیشه در هم صحبتی با شخص خودم به تنهایی بیشترین لذت ها را می‌بردم. در بچگی فقط مواقعی احساس کسالت و بی حوصلگی می‌کردم دقایق یا ساعت هایی را با بچه های هم سن و سال خودم می‌گذراندم. چنین دیدارهایی را همیشه با حالتی خسته و عصبی به یاد می‌آورم، گاهی به بچه ها می‌گفتم که باید حتماً به خانه برگردم چون منتظر مهمان هستم در حالی که گفته ام اصلاً واقعیت نداشت.

هرگز روزی را فراموش نخواهم کرد که برای اولین بار چند پسر بچه دَرِ خانه ی ما را زدند و از من پرسیدند آیا میل دارم با آن ها بازی کنم. لباس های بچه ها خیلی کثیف بود و یکی شان مرتب فن می‌کرد و من باید با آن ها بازی کابویی  و سرخپوستی می‌کردم. فکر می‌کنم در جواب آن ها گفتم که دل درد دارم و یا شاید هم باید بهانه ی ماهرانه تری پیدا می‌کردم.

من این را نمی‌فهمیدم که چرا ما باید بین ماشین ها و نرده های لباس بازی ِ سرخپوستی و کابویی می‌کردیم. این بازی ها در تخیلات من خیلی هیجان انگیز تر بود، آنجا اسب های زنده، اسلحه و تیر و کمان واقعی، کابوی ها، رؤسای قبایل و مردان پرستان، حضور داشتند و من می‌توانستم بدون کوچک ترین حرکتی توی اتاق نشیمن یا آشپزخانه بنشینم و هیجان انگیزترین جنگ ها را بین سرخپوست ها و کابوی های رنگ پریده کارگردانی کنم. من همیشه طرفدار سرخپوست ها بودم. امروزه روز تقریباً همه طرفدار آن ها هستند. اما دیگر کمی‌دیر شده، وقتی سه یا چهار ساله بودم همیشه این نگرانی را داشتم که یانکی  ها بتوانند مقاومت جانانه یی بکنند و بدون مداخله ی من شاید امروز حتی یک محل سکونت هم برای قبایل سرخپوستی وجود نمی‌داشت.


  ادامه مطلب ...

مرد داستان فروش (1)

 

 

مرد داستان فروش (1)

 

سرم ورم کرده، از بس که صدها طرح بزرگ در آن می‌پرورانم و باز هم طرح های جدیدی به ذهن ام هجوم می‌آورد.

شاید بتوانم با تلاش زیاد افکارم را کنترل کنم، اما ـ اصلاً ـ فکر نکردن امری است محال ـ در درونم گفته ها و جمله های کوتاه می‌جوشد اما پیش آنی که بتوانم آن ها را تشخیص بدهم و بررسی شان کنم، چیزهای جدید دیگری به ذهنم هجوم می‌آورد و من موفق نمی‌شوم که یک فکر را به پایان برسانم و به دیگری بپردازم.

خیلی به ندرت آخرین افکارم را به خاطر می‌آورم و پیش از این که بتوانم به ایده ام فکر کنم، این ایده به قالب بهتری در می‌آید، اما همیشه این امکان نیست که بتوانم از بین این فوران و جوشش، یک ایده ی جدید را نجات بدهم ...

دوباره سردرگمی‌ دیوانه واری به جانم ریخته و به نظرم می‌رسد که انگار گرفتاریک شور و شیدایی ِ شدید روحی شده ام که به گونه یی مانع استراحت سلول های مغزم می‌شود و من برای در سر پروراندن همه ی این چیزها آرامش روحی ِ لازم را ندارم. پس با این حساب باید مقداری از آن ها را از سر بیرون کنم. مقدار خیلی زیادی فکر و ایده ی اضافی دارم و از این بابت رنج می‌برم و باید مرتب خودم را خالی کنم. به این دلیل در فواصل معین قلم و کاغذی به دست می‌گیرم و شروع می‌کنم به حجامت فکری خودم ...


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (7) - پایان

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (7) - پایان

 

گریه به مادر امان نداد که پاسخ سلام او را بگوید. لحظات پس از آن هم دوباره به درد دلها و بازگویی بعضی از حقایق تلخ گذشت. عمو از مادر گله کرد که چرا آنطور بیخبر آنها را ترک کرده است و دیگر هیچ نشانی از خود بجای نگذاشته است.

مادر گفت: گمان میکنم بخاطر داشته باشید که در آن ایام همه بستگان سهراب باور کرده بودند که خانواده من مسبب اصلی مرگ او هستند نمیدانم خبر داشتید یا نه که رفتار اطرافیان چقدر کینه توزانه و ناهنجار بود. در آن زمان زندگی بقدری برایم سخت شده بود که آرزویی جز مرگ نداشتم اما مثل اینکه قسمت این بود که من سالها رنج بکشم.

عمو گفت: تو باید همه ما را ببخشی خانواده ام در آن ایام تحت تاثیر مرگ دلخراش سهراب قضاوت غیر عادلانه ای در مورد بستگان تو کردند اما حقیقت امر وقتی روشن شد که قاتلان سهراب و جعفر دستگیر شدند و همه پی بردند که خانواده تو در این میان هیچ تقصیری نداشتند.__

مادر با تردید پرسید: هیچ خبری از آنها ندارید؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (6)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (6)

 

با نگاهی به ساعتم گفتم: اما بیش از ١ ساعت فرصت ندارم و صدایش را شنیدم که به آرامی گفت: همان هم غنیمت است. نهار آنروز واقعا برایم لذت بخش بود. به کمک او وسایل غذا را به زیر سایه  درختی بردیم که در یک سویش وجود باغ مرکبات و در سوی دیگر جاری بودن جوی آبی که در حاشیه اش پونه های وحشی قد بر افراشته بودند انسان را به وجد می آورد.

غذای خوشمزه آنروز که از منزل دوست سیاوش فرستاده شده بود عبارت بود از یک نوع خوراک گوشت که با نان خورده میشد به علاوه ماست محلی و سبزی تازه.

اولین بار بود که سیاوش را آنطور سرحال میدیدم او در حالیکه میزبانی را بعهده داشت مدام سربسرم میگذاشت و با مطالب شیرینی که مطرح میکرد مرا بخنده می انداخت زمانیکه به او گفتم: دیگر باید بروم چهره اش در هم رفت و با کلام محزونی پرسید: به این سرعت ١ ساعت به پایان رسید؟

تحت تاثیر کلام و نگاه او قلبم به درد آمد دردی دلچسب و شیرین.

همانطور که از مقابلش برمیخاستم گفتم: امروز واقعا بمن خوش گذشت اما باید قول بدهید که فردا شما شریک غذای من باشید.

او هم به پا خواست و گفت: به یک شرط و آن اینکه از این لحظه به بعد مرا شما خطاب نکنید موافقید؟

کلامم با نشاط همراه بود گفتم: به شرط آنکه مرا هر چه زودتر به کلاسم برسانید.

صدای مرد میانسالی که بساط چای را همراه داشت توجه ما را بخود جلب کرد. با کلامی که لهجه ای خاص داشت گفت: سیاوش خان برایتان چای آوردم. سیاوش با خوشرویی چند قدم بسوی او رفت و همانطور که سینی چای را میگرفت تشکر کرد و گفت: مشتی رجب اگر زحمتی نیست ابره را بیاور اینجا میخواهم کمی از او سواری بگیرم.

سرگرم خوردن چای بودیم که همان مرد سوار بر اسب حنایی رنگ سر رسید با نگاهی به سیاوش گفت: نکنه خیال داری مرا به آن اسب سوار کنی؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (5)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (5)

 

گفت: برای اینکه مطمئن بشوم راه حل را کاملا یاد گرفته اید یک نمونه از همین مسئله را برایتان

مینویسم.

پس از نوشتن مسئله دفتر را بدستم داد و با گفتن تا چند دقیقه دیگر برمیگردم از کنارم دور شد. دقایقی بعد دوباره به کنارم آمد و پرسید: مسئله را حل کردید؟

دفتر را بسویش گرفتم و گفتم: ببینید چطور است؟ با نگاهی به حل مسئله گفت: آفرین خیلی خوب انجام دادید. در همان حال کمی با من فاصله گرفت دفتر را بر روی لبه ایون گذاشت و مطلبی را در آن یادداشت کرد سپس دفتر را بست و بدستم داد و گفت: من تا صبح بیدار هستم اگر باز هم به مشکلی__ برخوردید رودربایستی نکنید خوشحال میشوم در این مورد کمک کنم.

در خاتمه گفتارش به محل خود بازگشت و سرگرم مطالعه کتابهایش شد. دفتر را دوباره کشودم تا تمرینات را ادامه بدهم در صفحه ای که آخرین تمرین را حل کرده بودم نگاهم به خط زیبا و خوانای او افتاد نوشته بود: با عجله تصمیم نگیر و به مسائل اطرافت با دید بازتری نگاه کن موفق باشی.

جمله او را چندین بار خواندم اما هدف از نگارش آنرا درک نکردم نمیدانستم منظور کدام مسائل است که باید بیشتر به آنها توجه میکردم با اینهمه از لحن صمیمی نوشته اش احساس خوشی داشتم.

امتحانات پایان سال هم با تمام اضطرابهایش به پایان رسید. سرخوش از پایان درسها رفتار شادی داشتم سربه سر اطرافیان میگذاشتم و با همه شوخی میکردم دیگر از آن بهار عبوس و افسرده قبلی اثری نبود در عوض دختری سرزنده و شاداب جایش را گرفته بود.


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (4)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (4)

 

خاله آنروز همراه با غذایی که برای بچه ها تهیه کرد سوپ خوشمزه ای هم برای من پخت. کمی به ظهر مانده که همراه با ظرف سوپ به اتاق آمد همانطور که با خوش زبانی سوپ را به خورد من میداد گفت: چند دقیقه پیش سیاوش را دیدم اححوال ترا میپرسید وقتی شنید بیماری و در بستر خوابیدی رنگ از رویش پرید با نگرانی گفت بهتر است او را نزد پزشک ببرم گفتم: اگر تا عصر بهتر نشد همین کار را میکنیم.

دوباره گفت: خاله هاجر لطفا اگر کمکی از دست من بر می آید رودربایستی نکنید با کمال میل در خدمتم. تشکر کردم و گفتم اگر مسئله ای بود حتما شما را در جریان میگذارم.

خاله بدنبال ختم گفتارش نگاه شیطنت آمیزی به چشمانم کرد و گفت: بهار تو که هیچوقت به مستاجران من روی خوش نشان نمیدهی حالا بگو ببینم کی این سیاوش بیچاره را به تور انداختی که ما نفهمیدیم.

همراه با تبسم کمرنگی گفتم: خاله جون باور کنید خود منهم هنوز او را بدرستی از نزدیک ندیده ام تنها برخورد نزدیک ما دیشب بود که آنهم فقط وجودش را حس میکردم و صدایش را میشنیدم اما نه او و نه من هیچکدام نمیتوانستیم یکدیگر را ببینیم.

خاله همراه با لبخند نمکینی گفت: در هر__ صورت این حالی که من امروز در سیاوش دیدم یک حالت عادی نبود.


 

ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (3)

 

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (3)

 

مادر گفت: یک چیز دیگر را هم باید بدانی و آن اینکه تو خیلی شبیه به پدرت هستی حالت چشمهایت ابروهای کمانیت گونه های خوش تراشت و سیاهی رنگ موهایت. همه را از او به ارث برده ای تنها تفاوت تو با او رنگ پوستت هست سهراب پوستی سبزه داشت و به سفیدی و شفافی پوست تو نبود هرگاه تو را میبینم چهره او در نظرم مجسم میشود.

در همان بوسه ای از پیشانیم گرفت و گفت: خوشحالم که سهراب یادگاری اینچنین گرانبها برایم بجا گذاشت.

هفته ها از روزی که مادر برایم همه چیز را بازگو کرد گذشت. درسهای دبیرستان کمی سنگشن شده و این روزها تمام وقت مرا پر میکرد. لاله کلاس سوم دبستان را میخواند گاهی اوقات برای بالا بردن نمرات او مجبور میشدم ساعاتی صرف تمرین دروس با او بکنم. مادر بر اثر کار زیاد خیلی خسته بنظر میرسید.

یکبار به او گفتم: نمیشود شغل دیگری پیدا کنید حقیقتش دوست ندارم شما در منزل مردم کار کنید.

با نگاه مهربانی گفت: خود منهم از اینکار خسته شده ام و بدنبال شغل دیگری هستم البته مسئله هنوز جدی نست اما شخصی بمن قول داده در یکی از بیمارستانهای دولتی شغلی برایم دست و پا کند اگر موفق بشوم عالی خواهد بود.

با خوشحای گفتم: مادر چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی؟__

با خشنودی گفت: منتظر بودم تا جواب قطعی را بگیرم بعد به تو خبر بدهم.

چشمانم را بستم و با خود گفتم: یک بسته شمع نزد امامزاده که کار مارد درست بشود. صدای او را شنیدم که پرسید: با خود چه میگویی؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (2)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (2)

 

مادر بدنبال مکث کوتاهی ادامه داد: هیچ عاقبت من که برای یکشب به آنجا رفته بودم ٢ سال در آن

قهوه خانه ماندگار شدم بابا رجب پیرمرد بسیار نازنینی بود. هنگامی که در روشنایی روز نگاهش بمن افتاد با تعجب پرسید: دختر جان تو که سن و سالی نداری تو خیلی جوانتر از آن هستی که فکر میکردم بگو ببینم چرا میخواستی خودت را زیر ماشین بیندازی؟

وقتی چهره مهربان و پدرانه او را دیدم شرح تمام زندگیم را برایش گفتم مو به مو بی آنکه کم یا زیاد گفته باشم در پایان صحبتهایم با نگاه مهربانی گفت: دخترم من از مال دنیا فقط این قهوه خانه کوچک و حقیرانه را دارم. مدت ٢٠ سال هم هست که تنهایی در اینجا زندگی میکنم. حالا اگر مایل باشی و مرا بعنوان پدر پیرت قبول کنی میتوانیم هر چه را که خداوند در سفره مان قرار میدهد با هم بخوریم.

از آن پس من بعنوان دختر بابا رجب با او زندگی کردم پس از گذشت مدتی در کمال تعجب پی بردم که باردار هستم. وقتی حقیقت امر را با پیرمرد در میان گذاشتم با خوشحالی گفت: اینهم از لطف خداست که از شوهر مرحومت یادگاری برای تو بماند. ٨ ماه پس از آن شبی که پا به قهوه خانه بابا رجب گذاشتم بهار بدنیا آمد. از نخستین روزهای فصل بهار بود وقتی بابا رجب نوزاد را در آغوش گرفت و با شوق تماشایش کرد به پاس همه محبتهایش گفتم: دوست دارم شما اسمش را انتخاب کنید. همراه با لبخندی که در چهره اش نمودار شد گفت: نامش را میگذاریم بهار تا همیشه شادابی و طراوت را بخانه بیاورد.

در اینجا باز مادر ساکت شد.خاله هاجر که پیدا بود از شنیدن سرگذشت به هیجان آمده است پرسید: هیچکس از اقوام خودت و با سهراب متوجه حضور تو در آن قهوه خانه نشدند؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (1)

 

 

 

در جستجوی بهار (1)

 

نزدیکیهای غروب بود مادر از صبح رنگ پریده و بی قرار بنظر میرسید چند بار بهنگام انجام کارهای منزل متوجه دگرگونی حالش شده بودم او نهمین ماه بارداریش را میگذراند و شکمش به اندازه یک انبان بزرگ بر آمده شده بود دیگر حمل آن برایش مشکل بود.لاله نق نق کرد و از پشت سر به روی کمر او به حالت نشسته سرگرم شستن ظروف بود خم شده و گفت: دلم درد میکند.

دانه های درشت عرق بر پیشانی مادر نگران حال خرابش بود با اینحال با صبوری نگاهی بمن که در گوشه حیاط نشسته بودم انداخت و بیحال گفت: بلند شو کمی نان به او بده ظهر چیز زیادی نخورده است.

در حالیکه نان را بدست لاله میدادم پرسیدم: مادر حالت خوب نیست؟ شست و شوی ظرفها به اتمام رسیده بود آنها را در سبدی کنار دیوار قرار داد و در همانحال مشتی اب به صورتش پاشید و در پاسخ گفت: چیز مهمی نیست تو برو با بچه ها بازی کن.

گفتم: امروز حوصله بازی ندارم میخواهی جایت را بیندازم تا کمی استراحت کنی؟دستش را به شیر اب گرفت و با تکیه بر آن بسختی از جایش برخاست میخواست چیزی بگوید اما درد شدیدی که در همان لحظه به او عارض شد نفسش را بند آورد هنگامی که توانست لب باز کند به آرامی گفت: برو خاله بلقیس و مادر اکبر را خبر کن بگو هر چه زودتر خودشان را بمن برسانند.

با آمدن همسایه ها خانه کوچک ما به میدان تلاش و کوشش مبدل شد.یکی اب را در قابلمه ای بزر

داغ میکرد آن یکی جایی برای مادر مهیا کرده بود و دیگری سرگرم آماده کردن وسایل نوزادی بود که باید از راه میرسید در آن میان من و لاله خواهر کوچکم در گوشه ای از حیاط کز کرده و خاموش نشسته بودیم لاله شش ساله پرسید: چرا مادر انقدر فریاد میزند؟نگاهی به چشمان هراسان و معصومش انداختم و در حالیکه فقط ۴ سال از او بزرگتر بودم تلاش کردم تا با زبان بچه گانه دلیل روشنی که برایش قابل درک باشد بیاورم پس گفتم: اگر مقداری آب جوش روی دستت بریزد از درد و سوزش گریه نمیکنی؟


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (17) - پایان

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (17) - پایان

 

ﺑﻪ ﺻﻮرت زرد و رﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪه ی اﻟﻬﺎم ﮐﻪ آرام ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻣﺎﺷﯿﻦ داده ﺑﻮد ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم. ﭼﻘﺪر ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ...  ﺧﺪاﯾﺎ ﭼﻄﻮر ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰی اﻣﮑﺎن دارد؟ ﻣﻦ از ﺑﭽﮕﯽ ﺷﻨﯿﺪه ام ﮐﻪ در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ اﻓﺘﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﻮ!!! ﭘﺲ ﺣﺎﻻ اﯾﻦ ﺷﺮاﯾﻂ ﭼﻄﻮر ﻣﯿﺘﻮاﻧﺪ ﺻﺪق ﮔﻔﺘﺎر ﻗﺒﻠﯽ را ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﻨﺪ...  اﺻﻼ" ﭼﻄﻮر در ﺑﺎور اﻧﺴﺎﻧﯽ ﻣﯿﮕﻨﺠﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ راﺳﺘﯽ اﺑﺘﻼی اﻟﻬﺎم ﺑﻪ ﺗﻮﻣﻮر ﻣﻐﺰی و ﻣﺮگ زودرﺳﺶ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ؟!!! ﻣﮕﺮ اﻟﻬﺎم در اﯾﻦ دﻧﯿﺎی ﺑﺰرگ آزارش ﺑﻪ ﮐﺴﯽ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد و ﯾﺎ اﺻﻼ" ﺟﺎی ﮐﺴﯽ را در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ ﺗﻨﮓ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮگ او اﻟﺰام ﻃﺒﯿﻌﺖ و ﺧﻮاﺳﺖ ﻗﺪرت ﻻﯾﺘﻨﺎﻫﯽ ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ!!!


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (16)

 

گلبرگ‌های خزان عشق (16)

 

ﺳﺮدردﻫﺎی ﭘﯽ در ﭘﯽ ﮔﺎﻫﯽ اﻣﺎﻧﻢ را ﻣﯿﺒﺮد و ﻣﺮا ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ وادار ﻣﯿﮑﻨﺪ، اﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮاﻗﻊ ﺳﻌﯽ دارم در ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎی واﻫﯽ ﻣﺎﻣﺎن را از اﺗﺎﻗﻢ ﺑﯿﺮون ﻣﯿﮑﻨﻢ،اﺟﺎزه ی ﺧﺮوج اﺷﮏ از ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ را ﺑﺪﻫﻢ...  اﻣﺎ ﺣﺘﯽ اﯾﻦ دردﻫﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﻟﺬت ﺑﺨﺶ اﺳﺖ! ﭼﻮن ﻣﯿﺪاﻧﻢ در ﭘﺎﯾﺎن اﯾﻦ دردﻫﺎ ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد!

اﺣﺴﺎن ﺑﺎر آﺧﺮی ﮐﻪ آﻣﺪه ﺑﻮد ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﮑﺲ از ﻧﺎﻫﯿﺪ و دﺧﺘﺮ ﻗﺸﻨﮕﺶ ﻧﯿﺰ آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻦ آﻧﻬﺎ را ﻗﺎب ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و رو ﺑﻪ روی ﺗﺨﺘﻢ ﺑﻪ دﯾﻮار زده اﻧﺪ...  ﺧﺪا ﻣﯿﺪاﻧﺪ ﻫﺮ روز ﺑﺎ دﯾﺪن ﺻﻮرت زﯾﺒﺎی دﺧﺘﺮش و ﻧﺎﻫﯿﺪ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص آن ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﮐﻪ روی ﻟﺒﻬﺎی ﻣﻠﻮس و ﮐﻮﭼﻮﻟﻮی دﺧﺘﺮش اﺳﺖ ﭼﻘﺪر ﻟﺬت ﻣﯿﺒﺮم...  ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﺪه ﮐﻪ از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ام...  و آن اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﺮده ام ﻓﻘﻂ دﺧﺘﺮ ﻗﺸﻨﮓ اﺣﺴﺎن را از ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺒﯿﻨﻢ...  ﺑﻐﻞ ﺑﮕﯿﺮم... 


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (15)

 

گلبرگ‌های خزان عشق (15)

 

ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ" 7 روز از اﻗﺎﻣﺖ ﻣﻦ در ﻣﻨﺰل آﻧﻬﺎ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ. از روز ﺳﻮم ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﺑﺎ وﺟﻮدی ﮐﻪ اﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ اﺻﻼ" ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر راﺿﯽ ﻧﺒﻮد وﻟﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪی ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﻬﺎی اﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ و اﻣﯿﺮﻣﺴﻌﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﺣﻀﻮر او ﺗﺎ ﺣﺪودی ﺑﺮای ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﭼﺮا ﮐﻪ از ﻟﺤﻈﺎت ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎی ﺳﮑﻮت آن ﺧﺎﻧﻪ در اوﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺑﻪ ﺷﺪت دﭼﺎر ﺿﻌﻒ و ﺑﯽ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ، راﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪم. ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪی در ﺟﺮﯾﺎن ﮐﺎﻣﻞ ﺑﯿﻤﺎری ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺑﻮد وﻟﯽ ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﻋﻨﻮان ﻣﯿﮑﺮد وﺟﻮد ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻬﺒﻮدی ﺣﺎﻟﺶ ﻣﯿﺸﻮد، درﺳﺖ ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﻮد ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ رو ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮدی ﻣﯿﺮود. اﻣﺎ آزﻣﺎﯾﺸﻬﺎی ﺧﻮن ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺣﮑﺎﯾﺖ از ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی داﺷﺖ...


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (14)

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (14)

 

ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ اﻟﻬﺎم... دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد.

ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم و دﺳﺘﻢ را ﻻی ﻣﻮﻫﺎی ﺧﻮش ﺣﺎﻟﺘﺶ ﮐﺮدم و ﺟﻮاب دادم: ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺲ... ﺧﻮب ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻫﻤﯿﻨﻪ دﯾﮕﻪ... ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺮای ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎد... ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش... ﺧﻮب ﻣﯿﺸﯽ.

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻗﺸﻨﮕﯽ روی ﻟﺒﻬﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺑﻪ آراﻣﯽ ﺑﺴﺖ. در ﺣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎی ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺑﺎزی ﻣﯿﮑﺮدم ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ رﯾﺰش ﻋﺠﯿﺒﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده... ﺑﺎ ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﺸﯿﺪه ﺷﺪن دﺳﺖ ﻣﻦ در ﻻ ﺑﻪ ﻻی ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ... ﻣﻘﺪاری از ﺗﺎرﻫﺎی ﻣﻮی ﺳﺮش ﺑﻪ راﺣﺘﯽ در دﺳﺘﺎن ﻣﻦ ﻗﺮار ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ.


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (13)

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (13)

 

ﺳﺎﻋﺖ 2:30 ﮐﻼﺳﻢ در داﻧﺸﮕﺎه ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. ﺑﺎران ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﯿﺒﺎرﯾﺪ... از داﻧﺸﮑﺪه ﮐﻪ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻢ ﮐﻤﯽ اﺣﺴﺎس ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺮدم از ﯾﮏ دﮐﻪ روزﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮوﺷﯽ ﯾﮏ ﮐﯿﮏ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺷﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪم. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ راه ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ و ﺑﺎران ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﯿﺴﻢ ﮐﺮده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﻮردن ﺷﯿﺮ و ﮐﯿﮏ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم وﻟﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از دو ﺗﮑﻪ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮرم و ﺑﻘﯿﻪ ﺷﯿﺮ و ﮐﯿﮏ را در ﺳﻄﻞ زﺑﺎﻟﻪ ﮐﻨﺎر ﺧﯿﺎﺑﺎن اﻧﺪاﺧﺘﻢ و ﺑﻪ راﻫﻢ اداﻣﻪ دادم. ﺑﺎران آﻧﻘﺪر ﺷﺪﯾﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ دﯾﮕﺮ از ﻣﻘﻨﻌﻪ و ﻣﺎﻧﺘﻮم آب ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ اﻣﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد و ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر از ﭘﯿﺎده رو ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﻧﺘﻬﺎی ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ. ﻫﻨﻮز ﺑﯿﺸﺘﺮ از 20 ﻗﺪم ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪم: اﻟﻬﺎم... ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯿﺨﻮری... ﺑﯿﺎ ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺖ.


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (12)

 

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (12)

 

ﺑﻪ داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ ﺻﺪای ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪن درب و ﺑﻌﺪ ﻗﻔﻞ ﮐﺮدن آن را ﺷﻨﯿﺪم. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ای ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ وﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ دﺳﺖ از ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮدارم اﻧﮕﺎر ﺗﻤﺎم ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎی دﻧﯿﺎ ﻣﺎل ﻣﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد.ا ز ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم و رﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎر اﺳﺘﺨﺮ و ﭼﻨﺪ ﻣﺸﺖ آب ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﻢ رﯾﺨﺘﻢ و ﺧﻮﻧﯽ ﮐﻪ از ﺑﯿﻨﯽ ام رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد را ﭘﺎک ﮐﺮدم. ﮐﯿﻔﻢ داﺧﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد وﻟﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد! ﺑﺪون ﮐﯿﻒ از ﺣﯿﺎط ﺧﺎرج ﺷﺪم و در ﭘﯿﺎده رو ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎدم. درﺳﺖ ﻣﺜﻞ دﯾﻮاﻧﻪ ﻫﺎ ﺷﺪه ﺑﻮدم!

ﯾﮏ دﺳﺘﻢ را ﺑﻪ دﯾﻮار ﻣﯿﮑﺸﯿﺪم و ﺑﻪ راﻫﻢ اداﻣﻪ ﻣﯿﺪادم و ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ دﺳﺖ دﯾﮕﺮم اﺷﮑﻬﺎﯾﻢ را ﭘﺎک ﻣﯿﮑﺮدم.

ﺧﺪاﯾﺎ... ﭼﺮا؟... ﭼﺮا ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎی ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻨﻄﻮری ﺑﺎﺷﺪ؟... ﺧﺪاﯾﺎ ﭼﺮا ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﯿﻤﺎری ﻓﺮد ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ ام ﺑﺎﺷﻢ؟... اﺻﻼ" ﺧﺪاﯾﺎ ﭼﺮا ﻣﺮا ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮدی؟... ﭼﺮا؟... ای ﮐﺎش ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺮای ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﻔﺮوﺷﯽ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم... ای ﮐﺎش اﺻﻼ" ﻫﯿﭻ وﻗﺖ داﻧﺸﮕﺎه ﻗﺒﻮل ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم... ﺧﺪاﯾﺎ...


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (11)

 

گلبرگ‌های خزان عشق (11)

 

  ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد درد ﮐﻤﺮ و زاﻧﻮ اذﯾﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻦ از ﺑﺮداﺷﺘﻦ زﻧﺒﯿﻞ از زﻣﯿﻦ ﻧﺸﺪ. ﺗﺎ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ زﻧﺒﯿﻞ را ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﺮدم و ﺑﻌﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدم و رﻓﺘﻢ ﺑﻪ داﻧﺸﮑﺪه. ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ آﺧﺮ درﺳﯽ آن روز ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ از درﺳﻬﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم.

ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ دﮐﺘﺮﻓﺎﺿﻞ ﮐﻼس داﺷﺘﻢ دﮐﺘﺮ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎل ﺑﺪم ﺷﺪه ﺑﻮد و دو ﺑﺎر ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﻢ آب ﺑﺰﻧﻢ ﻣﺮا از ﮐﻼس ﺑﯿﺮون ﻓﺮﺳﺘﺎد. ﺳﺎﻋﺖ آﺧﺮ وﻗﺘﯽ درﺳﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﺳﺮم ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺷﺪت درد ﻣﯿﮑﺮد. از ﻣﺤﻮﻃﻪ داﻧﺸﮑﺪه ﮐﻪ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻢ ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺟﻠﻮی درب ﻣﻨﺘﻈﺮم اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد.

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ اﻓﺘﺎد ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ آﻣﺪ و ﮐﯿﻒ و ﮐﻼﺳﻮرم را ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ دﺳﺖ دﯾﮕﺮش ﻫﻢ ﯾﮏ دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﯽ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮد ﮔﻔﺖ: اﻟﻬﺎم... ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ؟

ﺟﻮاب دادم: ﻧﻪ... اﺻﻼ" ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮب ﻧﯿﺲ... ﺳﺮم ﺧﯿﻠﯽ درد ﻣﯿﮑﻨﻪ.


  ادامه مطلب ...

گلبرگ‌های خزان عشق (10)

 

 

گلبرگ‌های خزان عشق (10)

 

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ آﺧﺮﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ام ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪ داﻏﯽ ﮐﺸﯿﺪه ای را در ﺻﻮرﺗﻢ ﺣﺲ ﮐﺮدم!!! ﺳﮑﻮﺗﯽ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎ ﺷﺪ. ﻧﻤﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ اﻟﻌﻤﻠﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﯿﻠﯽ زده ﺑﻮد. اﺻﻼ" ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪم ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺑﮕﯿﺮم. ﮐﺎری ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ اﺻﻼ" اﻧﺘﻈﺎرش را ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺑﺮای ﻟﺤﻈﻪ ای ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ راﻫﻢ اداﻣﻪ دﻫﻢ و از او دور ﺷﻮم وﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﻫﻮا و ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺧﯿﺎﺑﺎن و ﻧﺎﺷﻨﺎس ﺑﻮدن ﻣﺤﻞ اﺻﻼ" ﻧﻤﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ و ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوم!!!

ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺧﻠﻮت ﺑﻮد وﻟﯽ ﮔﺎه ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﻫﻢ رد ﻣﯿﺸﺪ. ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﺪا ﺑﻮد ﯾﺎ ﻧﻪ ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ای اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﯿﺸﻮد ﯾﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ اﺳﺖ! دﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮدم و او ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ اﯾﺴﺘﺎد. ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ اﯾﺴﺘﺎده و ﺳﺮش ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮد! اﺻﻼ" ﺣﺮف ﻧﻤﯿﺰد! ﺣﺘﯽ دﯾﮕﺮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﯿﺰ ﻧﻤﯿﮑﺮد!


  ادامه مطلب ...