در جستجوی بهار (2)
مادر بدنبال مکث کوتاهی ادامه داد: هیچ عاقبت من که برای یکشب به آنجا رفته بودم ٢ سال در آن
قهوه خانه ماندگار شدم بابا رجب پیرمرد بسیار نازنینی بود. هنگامی که در روشنایی روز نگاهش بمن افتاد با تعجب پرسید: دختر جان تو که سن و سالی نداری تو خیلی جوانتر از آن هستی که فکر میکردم بگو ببینم چرا میخواستی خودت را زیر ماشین بیندازی؟
وقتی چهره مهربان و پدرانه او را دیدم شرح تمام زندگیم را برایش گفتم مو به مو بی آنکه کم یا زیاد گفته باشم در پایان صحبتهایم با نگاه مهربانی گفت: دخترم من از مال دنیا فقط این قهوه خانه کوچک و حقیرانه را دارم. مدت ٢٠ سال هم هست که تنهایی در اینجا زندگی میکنم. حالا اگر مایل باشی و مرا بعنوان پدر پیرت قبول کنی میتوانیم هر چه را که خداوند در سفره مان قرار میدهد با هم بخوریم.
از آن پس من بعنوان دختر بابا رجب با او زندگی کردم پس از گذشت مدتی در کمال تعجب پی بردم که باردار هستم. وقتی حقیقت امر را با پیرمرد در میان گذاشتم با خوشحالی گفت: اینهم از لطف خداست که از شوهر مرحومت یادگاری برای تو بماند. ٨ ماه پس از آن شبی که پا به قهوه خانه بابا رجب گذاشتم بهار بدنیا آمد. از نخستین روزهای فصل بهار بود وقتی بابا رجب نوزاد را در آغوش گرفت و با شوق تماشایش کرد به پاس همه محبتهایش گفتم: دوست دارم شما اسمش را انتخاب کنید. همراه با لبخندی که در چهره اش نمودار شد گفت: نامش را میگذاریم بهار تا همیشه شادابی و طراوت را بخانه بیاورد.
در اینجا باز مادر ساکت شد.خاله هاجر که پیدا بود از شنیدن سرگذشت به هیجان آمده است پرسید: هیچکس از اقوام خودت و با سهراب متوجه حضور تو در آن قهوه خانه نشدند؟
مادر گفت: من از ترس همین مطلب هر وقت گذر راننده و یا عابری به آنجا می افتاد خود را در اتاق پستو پنهان میکردم بابا رجب هم در این امر مرا یاری میکرد و هیچوقت به کسی نگفت که من در خانه او زندگی میکنم تا عاقبت در یکی از شبهای پاییز که هوا رو به سردی میرفت او بیمار شد. بیماری او روزبروز شدیدتر میشد. قاسم آقا پسر بابا رجب هر یکماه یکبار بما سر میزد و وسایل مورد نیاز را برایمان فراهم میکرد.
در آن روزها یک هفته دیگر به آمدن او مانده بود از قضا در__ یک ب بارانی تب بابا رجب شدیدا بالا رفت نمیدانستم برایش چه باید بکنم.
از روی کارهایی که از مادر دیده بودم مقداری جوشانده به او خوراندم ولی چارهساز نبود آنشب باد
و باران غوغایی به پا کرده بود. در آن گیر و دار صدای چند ضربه پیاپی به در قهوه خانه مرا بیشتر وحشتزده کرد ابتدا میخواستم در را باز نکنم ولی شخصی که پشت در بود دست بردار نبود با خود فکر کردم شاید قاسم آقا باشد که یکهفته زودتر به دیدار ما آمده است ولی از روی احتیاط چوبدستی محکمی را که بابا رجب برای روز مبادا کنار گذاشته بود برداشتم و با تردید و دو دلی در را گشودم. ابتدا از مشاهده شخصی که در زیر باران سر تا پا خیس بود وحشت کردم اما لحظه ای بعد بخود قوت قلب دادم و در حالیکه چوب را محکم در میان دست میفشردم پرسیدم: چه میخواهید؟
همراه با نگاه متعجبی گفت: ببخشید خواهر آقا رجب نیستند؟
گفتم: او خوابیده با او چی کار دارید؟
در حالیکه بخود میلرزید گفت: کامیونم دچار اشکال شده با زحمت خود را به اینجا رساندم. اگر اجازه بدهید شب را اینجا بمانم. در روشنایی صبح شاید بتوانم اشکالش را برطرف کنم. آنوقت رفع زحمت
میکنم.
مردد بودم که آیا حرفش را باور کنم و او را در درون راه بدهم یا آنکه در را برویش ببندم و بگذارم تا صبح در آن باران بماند. عاقبت به خدا توکل کرده و گفتم: به یک شرط اجازه میدهم که شب را در اینجا باشی به شرط آنکه تا صبح در اتاق را به رویت قفل کنم قبول داری؟
او که مقصودم را درک کرده بود با رضایت گفت: هر طور میل شماست عمل کنید.
او را بدرون آوردم و به اتاقی که معمولا خود در آن میخوابیدم هدایت کردم. وقتی نگاهش به بابا رجب که در بستر مینالید افتاد پرسید: آقا رجب بیمار است؟
گفتم: بله چند روزی است که تب میکند و صالا حالش خوب نیست شما در این اتاق باشید تا برایتان یک استکان چای داغ بیاورم.
سپس بهار را با بسترش بلند کردم و به اتاق بابا رجب بردم و در حالیکه استکان چای را همراه با کمی نان و پنیر در سینی میگذاشتم به نزد آن مرد رفته و گفتم: آن بخاری نفتی روشن است کمی شعله اش را زیاد کنید و لباسهایتان را روی آن خشک کنید من در را از بیرون قفل میکنم و صبح اول وقت برای نماز صدایتان میکنم دیگر کاری ندارید؟
او که در میان اتاق ایستاده بود و متحر نگاهم میکرد با صدای آرامی گفت: خیلی ممنونم که مرا پناه دادید مطمئن باشید که از ناحیه من خطری شا ما را تهدید نمیکند. با گفتن شب بخیر در را برویش قفل کردم و تا صبح نگران حال بابا رجب و وحشتزده از وجود آن مرد لحظه ای نخوابیدم. نیمی از شب گذشته بود که باران بند آمده و باد ابرها را کم کم از آن ناحیه دور کرده بود با دمیدن سحر ترس منهم__از میان رفت این بار با جرات بیشتری قفل در را گشودم و با صربه ای به در گفتم: آقا وقت نماز است.
دقایقی بعد از اتاق خارج شد ظاهرش مرتب تر از پیش بنظر میرسید با نگاهی به چهره اش دانستم
که حدودا سی سال بیشتر ندارد. بعد از ادای سلام پرسید: حال آقا رجب چطور است؟
گفتم: هیچ خوب نیست تبش از دیشب تا بحال اصلا پایین نیامده با نگاهی بمن پرسید: میخواهید او را بشهر نزد پزشک ببریم؟
گفتم: اگر اینکار را بکنید ثواب گرده اید ولی مگر نگفتید کامیونتان خراب است؟
گفت: فکر میکنم بتوانم اشکالش را برطرف کنم. تا من آنرا درست میکنم شما هم وسایلتان را جمع کنید تا به شهر برویم.
در همانحال به کنار بستر بابا آمده و به آرامی سدایش کردم. بابا چشمانش را از هم گشود و با نگاهی به آن مرد با بیحالی گفت: آه رفعت این تویی؟ چه عجب یادی از ما کردی. صدایش خیلی ضعیف و بیحال بود و خبر از شدت ضعف او میداد.
آن مرد در پاسخ گفت: ما همیشه به یاد شما هستیم اما فرصتی پیش نمی آمد که مزاحم بشویم ولی مثل اینکه کار خدا بوده که در این موقعیت سر و کله من در اینجا پیدا بشود میبینم که حسابی بیماری.
بابا رجب با چهره ای رنگ باخته و چشمانی بی فروغ نگاه یاس آلودش را به او دوخت و گفت: این دیگر آخر راه است میدانم که پایان راه رسیده ام.
آن مرد با لحن تسلی بخشی گفت: این چه حرفیست. الان کامیون را روبراه میکنم و ترا به شهر نزد دکتر میبرم. وقتی به امید خدا خوب شدی به این حرفها میخندی. رفعت بدنبال این کلام قصد برخاستن داشت که ناگهان دست چروکیده بابا مانع شد و در همان حال بزحمت گفت: رفعت بابا جان من دیگه فرصت زیادی ندارم.
اولا آدرس پسرم قاسم در کاغذی درون جیب بغل کتم است. از روی آن به او خبر بده که ترتیب کارها را بدهد. اما سفارش بعدی که خیلی مهمتر است در مورد دخترم گلرخ است. او و بچه اش را بتو میسپارم مردانه از آنها مواظبت کن.
مرد غریبه درمانده بود که چه بگوید. نگاهی بسوی من انداخت سپس دوباره متوجه او شد بابا پرسید: قول میدهی به آنها آسیبی نرسد؟
آن مرد به آرامی گفت: قول میدهم هر کاری از دستم بر بر آید در حق آنها کوتاهی نکنم. لحظه ای بعد صدای بابا را شنیدم که با آرامش خاطر گفت: خدا را شکر خیالم راحت شد.
سپس نگاهش را بطرف من چرخاند و گفت: دخترم بهار را بیاور نزدیک میخواهم برای آخرین بار او
را ببینم.
در حالیکه بغض کرده بودم بهار را نزد او بردم به دنبال نگاه خیره ای به چهره او بوسه ای از پیشانیش گرفت و او را بمن پس داد و به آرامی سفارش کرد. برو بساط صبحانه را فراهم کن.
در آن لحظه نفهمیدم منظور او از بیرون فرستادن من چه بود ولی بعدا دانستم او نمیخواست در آخرین دم شاهد جان دادنش باشم.
دقایقی بعد آن مرد غریبه با چهره ای درهم و چشماننی اشک آلود از اتاق بیرون آمد. با نگاهی به چهره او دانستم که بابا رجب تمام کرده است پس دو دستی بر سرو روی خود کوبیدم و شروع به زاری کردم چرا که تنها پناه من در این دنیا رفته بود.
آن مرد که رفعت نام داشت بمن سفارش کرد در اتاق بابا رجب را ببندم و منتظر بمانم تا پسرش را خبر کند. سپس خود با شتاب اشکال کامیون را برطرف کرد و با سرعت بسوی شهر راند نزدیکیهای غروب بود که قاسم آقا با همسرش برگشتند برای اولین بار بود که همسر قاسم آقا را میدیدم اما مثل اینکه او از وجود من در آنجا خبر داشت چرا که از مشاهده من متعجب نشد.
جسد بابا رجب را با تشریفات ساده ای در قبرستان روستایی که در نزدیکی آنجا بود به خاک سپردند. آنشب را همگی در همان قهوه خانه گذراندیم. فردای آنشب قاسم آقا نمیدانست تکلیفش با من چیست به هنگام صرف صبحانه نظری بسویم افکند و گفت: گلرخ خانم من نمیدانم بعد از مرگ پدرم شما چه تصمیمی برای زندگیتان دارید. اگر مایل باشید میتوانید در همین قهوه خانه زندگی کنید و با درآمدش هم اموراتتان را بگذرانید ولی مسئله اینجاست که این محیط برای یک زن جوان و تنها جای مناسبی نیست و مشکلات زیادی به همراه دارد. حالا هر طور خودتان تصمیم بگیرید همانطور عمل میکنیم.
مانده بودم در پاسخش چه بگویم اگر میگفتم اینجا نمیمانم کجا را داشتم که به آن پناه ببرم و اگر میخواستم بمانم میدانستم در صورت تنها بودن هر لحظه خطر در کمین من است. پس چه باید میکردم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و بار سنگینی از غم بر قلبم فشار می آورد. در آن میان صدای رفعت را شنیدم که گفت: من در لحظه مرگ آقا رجب به او قول دادم که از این زن و بچه اش مواظبت کنم حالا هم بر سر قولم هستم. البته من زن و ۴ فرزند دارم اگر گلرخ خانم بتواند با آنها زندگی کند منهم میتوانم مثل یک برادر از او نگهداری کنم.
عاقبت من و بهار همراه با اثاثیه مختصری که داشتیم سوار بر کامیون با او همراه شدیم. در لحظه خداحافظی قاسم آقا مقداری پول در دست بهار گذاشت و گفت: این برای بهار است تا اگر به چیزی نیاز داشت برایش فراهم کنی.
اشک ریزان از او تشکر کردم و براه افتادیم.__ طی راه مدام نگران بودم که وقتی همسر این مرد مرا با او ببیند چه خواهد گفت نیمه ها ی شب بود که به مقصد رسیدیم بینهایت خسته بودم اما دلشوره بیش از خستگی عذابم میداد.
بهار در آغوشم به خواب رفته بود. خطاب بمن گفت: چند دقیقه اینجا باش تا من اهل خانه را از آمدنت با خبر کنم. شاید از رفتن تا بازگشتن او بیش از ٣٠ دقیقه طول نکشید ولی برای من مانند سالی گذشت عاقبت هیکل زن چاق و چله ای در زیر نور کم جان لامپ جلوی در نمودار شد.
با نگاهی به چهره اش قلبم فرو ریخت. چنان با کنجکاوی و بدبینی بدرون کامیون نگاه میکرد که از شرم جرات سخن گفتن نداشتم در آن میان رفعت به دادم رسید و مرا از آن التهاب و دستپاچگی نجات داد و همانطور که در سمت مرا باز میکرد گفت: گلرخ خانم بفرمایید و اینجا را منزل خودتان بدانید.
در حالیکه بهار را در آغوش داشتم بسختی از کامیون پیاده شدم لحظه ای که روبروی آنها قرار گرفتم.
صدای رفعت را شنیدم که خطاب به همسرش گفت: این همان خانمیست که صحبتش را کردم. سپس نگاهش دوباره بسوی من چرخید و گفت: اینهم همسر من. با شرم سلام کردم و در همان حال متوجه نگاه تحقیر آمیز زن به سر تا پایم شدم. مثل اینکه لباس محلی من در نظر او خیلی مختصر جلوه کرده بود.
با اینهمه سلام مرا با سردی پاسخ گفت و با اکراه بدرون تعارفم کرد. اگر چاره ایداشتم همان لحظه از آنجا میگریختم ولی در دل آن شب زن تنها و خسته ای بودم که راه بجایی نداشت. بدتر از همه اینکه طفل کوچکی را هم همراه داشتم که بیشتر دست و پایم را میبست آنشب را به هر سختی بود به صبح رساندم. تا نیمه های شب صدای غر غرهای آن زن بر سر شوهرش که از اتاق بغل دستی به گوش میرسید مانند سوهانی روح و جسم مرا میخراشید لحظه ای که صدای او قطع شد در سوگ مرگ غرورم تا سحر گریستم.
با پیدایش روشنایی روز تصمیم خود را گرفتم دیگر حاضر نبودم به هیچ قیمتی حتی یک ساعت دیگر در آن خانه بمانم. هنگامیکه که اهالی خانه از خواب بیدار شدند بی آنکه لحظه ای درنگ کنم بهار خواب آلود را در بغل گرفته و بقچه وسایلم را برداشتم و به حیاط رفتم. مثل اینکه آنها متوجه خروج من شدند چون لحظه ای بعد رفعت سراسیمه بدنبالم آمده پرسید!
-کجا با این عجله به کجا میروی با نگاه مستقیمی به او گفتم: شاید من از مال دنیا هیچ چیز نداشته باشم ولی هنوز ذره ای از غرور در وجودم باقی مانده که اینطور خود را خوار و ذلیل نبینم. آقا از شما
ممنون که قصد خیر خواهی داشتید ولی جای من در این خانه نیست. حتی برای یکساعت دیگر نمیتوانم در اینجا دوام بیاورم.
از تاثیر حرفهای من چهره اش درهم شد و باصدایی که عمق اندوهش را میرساند پرسید آخر شما که__ در این شهر جایی ندارید به کجا میخواهید رو بیاورید. با عزمی راسخ در پاسخ گفتم: به خدا! هنوز سقف آسمان به پهنای زمین هست. من و دخترم هم جای زیادی نمیخواهیم در هر صورت شما به اندازه قولی که داده بودید عمل کردید بیش از این خود را مدیون ندانید.
در پی گفتن این کلام و بدنبال یک خداحافظی از آنجا خارج شدم و بی آنکه بدانم به کجا میروم مسیری را در پیش گرفتم بیکس و تنها همراه با بغضی که راه گلویم را گرفته بود به پیش رفتم.
نمیدانم چقدر طول کشید که صدای بوق کامیون که از پشت سر می آمد توجه مرا بخود جلب کرد. این رفعت بود که بخاطر قول مردانه ای که داده بود نمیتوانست مرا در این حال رها کند.
وقتی در کنارم توقف کرد از کامیون پیاده شده و بسویم آمد و گفت: خودت هم میدانی که نمیتوانستم به این حال رهایت کنم پس سوار شو تا ترا به خانه خواهرم ببرم او زن مهربانیست که با بچه هایش در چند محله پایین تر زندگی میکند.
گفتم: نمیخواهم سربار کسی باشم.از دستم عصبانی شد و در حالیکه صدایش را بلندتر میکرد گفت: این وضع برای همیشه نیست فقط برای چند روز نزد آنها میمانی تا برایت خانه ای پیدا کنم. حالا از خر شیطان پایین بیا و حرف مرا گوش کن. این به صلاح توست. بی پرده بگویم شاید در روشنایی روز کسی به تو آسیبی نرساند ولی به محض اینکه هوا تاریک شود گرگهای انسان نما در کمیین تو خواهند بود مقصودم را درک میکنی؟
سر را بزیر انداختم و بطرف کامیون براه افتادم. ظاهرا حق با او بود و من هیچ چاره ای نداشتم. یک هفته در منزل خواهر او که زن بینهایت مهربانی بود سر کردم بعد از آن رفعت خانه بسیار کوچک و محقری برای من و بهار دست و پا کرد و با مهیا کردم اسباب و اثاثیه مختصری ما را به آنجا برد. گرچه آن خانه کلبه حقیرانه ای بیش نبود اما برای من همچون کاخ جلوه میکرد زیرا که میدانستم در اینجا حکم طفیلی را ندارم و مجبور نیستم نگاه تحقیر آمیز دیگران را تحمل کنم.
رفعت مردانگی را به حد کمال رساند و نه تنها کرایه آن خانه را میپرداخت بلکه هر ١۵ روز یکبار به دیدار ما می آمد و خرجی لازم را در اختیارمان میگذاشت.
کم کم با چند تن از همسایگان آشنا شدم همه مردم ان محل مهربان و با عطوفت بودند. شاید یک
خصوصیت مشترک آنها را اینطور بهم نزدیک میکرد و آن فقر و تهی دستی بود. معاشرت با این مردم کم کم در لهجه و ظرز لباس پوشیدن و در مجموع زندگی من اثر گذاشت حقیقتش هر وقت به دلیلی از خانه خارج میشدم متوجه نگاههای متعجب اطرافیان به خود میشدم و میدانستم همه حیرت آنها بخاطر محلی بودن لباس من است از طرفی تهیه لباس و خرج گران آن در آن شرایط برای من امکان نداشت. این بود که به مرور به شکل زنها شهری در آمدم و از شیوه لباسهای مختصر و مفید آنها پیروی کردم.__
اولین باری که رفعت مرا با این هیبت دید همراه با لبخندی گفت: به به چقدر تغییر کردی فکر نمیکردم در این لباس اینقدر زیبا بشوی. از شرم سرم را بزیر انداختم و با صدای ارامی گفتم اختیار دارید این لطف شماست که اینطور فکر میکنید.
هنگامیکه سرم را دوباره بلند کردم متوجه نگاه خیره او به خود شدم. در همان حال گفت: گلرخ خانم مدتیست که مساله ای مرا رنج میدهد میتوانم رک و بی پرده درباره آن با شما صحبت کنم.
گفتم: شما انقدر در حق ما محبت کرده اید که اختیار دار زندگی ما هستید چه رسد به اینکه بخواهید موضوعی را با من در میان بگذارید. به دنبال مکث کوتاهی در حالیکه بدنبال کلام مناسبی میگشت تا راحتتر بتواند مقصودش را بیان کند گفت: حقیقتش مدتیست که موقع آمد و رفت به منزل شما خیلی معذب هستم چرا که همسایه ها به هنگام ورود و خروج من از این خانه بطرز عجیبی مرا برانداز میکنند میدانم که هر کدام از آنها فکر خاصی در مورد ملاقاتهای من و شما خواهند کرد به همین خاطر تصمیم گرفتم برای جلوگیری از حرفهایی که ممکن است بعدها موجب ناراحتی شما بشود رسما سرپرستی شما و بهار را بعهده بگیرم. به این نحو هم خیال من راحت میشود و هم شما شرعا دارای سرپرست خواهید بود.
لحظه ای خاموش به سخنان او فکر کردم میدانستم که تمام گفته هایش حقیقت دارد و این رابطه به این صورت نمیتواند مدت زیادی ادامه داشته باشد. پس همراه با شرم گفتم: پس تکلیف زن و بچه هایتان چه میشود.
با نشاطی که در گفتارش حس میشد گفت: آنها لازم نیست چیزی بدانند. من راننده بیابان هستم و غیبتم در منزل چیز تاره ای نیست. از نظر معاش زندگی هم همینطور در حال حاضر شما و آنها را نگهداری میکنم در اینده نیز وضع به همین منوال خواهد بود فقط در این میان رضایت شما شرط است.
دو روز پس از این گفتگو طی مراسم ساده ای در محضر به همسری او در آمدم. دوران زناشویی ما کلا ٧ سال بطول انجامید. در این مدت او علاوه بر ۴ دختری که از همسر اولش داشت یک دختر دیگر از او و از من نیز صاحب دو دختر شد. آخرین بار که او را دیدم چند روز از تولد بنفشه گذشته بود. آنروز او بدنبال مشاجره سختی خانه را ترک کرد و بعد از آ ن دیگر او را ندیدم.
بیچاره رفعت آرزوی داشتن پسر را با خود بگور برد. همکاری که خبر مرگش را برایم آورد از زبان کسانی که در آخرین لحظه بالای سر او بودند میگفت رفعت در لحظه مرک تنها یک جمله بر زبان آورده و گفته بود: به گلرخ بگویید مرا ببخشد.
مادر بدنبال این کلام ساکت شد و دیگر چیزی نگفت پس از گذشت دقایقی صدای خاله هاجر را شنیدم که پرسید: بهار چیزی در مورد اینکه پدر واقعیش کیست نمیداند؟__
مادر گفت: خیلی دلم میخواهدکه همه چیز را با او در میان بگذارم ولی باید صبر کنم تا او کمی بزرگتر شود چرا که میترسم پی بردن به این حقیقت گه پدر واقعی ا شخص دیگری بوده است در روحیه اش اثر منفی بگذارد و محبتش را نسبت به لاله و بنفشه کاهش دهد.
خاله هاجر میخواست سوال دیگری مطرح کند که صدای زنگ مانع او شد. در حالیکه میگفت این وقت شب چه کسی ممکن است باشد از کنار مادر دور شد.
دقایقی بعد صدای احوال پرسی گرم او را با دو نفر که صداهای مردانه ای داشتند شنیدم در آن لحظه نمیتوانستم زیاد کنجکاوی کنم. اما فردای آنروز دانستم که دو نفر از مستاجران خاله هاجر از شهرهای خود بازگشته اند طی روزهای بعد همه مستاجران آن خانه از راه رسیدند آنها دانشجویانی بودند که در رشته های مختلف سرگرم تحصیل علم بودند. رفتار خاله هاجر با آنها بسیار گرم و صمیمی بود و به طرزی با آنها رفتار میکرد که گویی نزدیکترین افراد فامیلش هستند.
بعضی از این دانشجویان روزانه مواد غذایی را فراهم میکردند و خود مسئولیت پختن غذا را بر عهده میگرفتند ولی چند نفر از آنها هزینه غذای خود را ماهانه به خاله هاجر میسپردند و او مسئول آماده کردن نهار و شام آنها بود. هر یک از داشنجویان به هنگام بازگشت از شهر خود سوغاتی خاصی بهمراه آورده بودند. رضا و مصطفی از اصفهان هر کدام گز خوشمزه آنجا را به ارمغان آورده بودند وابراهیم و نعمت از رشت مقداری زیتون و جعبه ای رشته خشکبار به همراه داشتند. جواد از شهر خود جعبه ای از شیرینیهای خوشمزه یزدی را همراه داشت و ناصر از شیراز چند شیشه از عرقهای خوش عطر همراه با مقداری از ترشی لذیذ آنجا همراه آورده بود.
با آمدن تازه واردین خانه خاله هاجر لطف و صفای تازه ای پیدا کرد. گرچه آرامش و سکوت سابق را نداشت ولی حضور این جوانان گرم و صمیمی خالی از لطف هم نبود.
در این ایام در درون منهم تحولاتی ایجاد شده بود احساس میکردم بزرگتر از سابق شده ام مسائل را بهتر درک میکنم ار شبی که آم کطالب را از زبان مادر شنیدم احساس محبتم به او خیلی شدیدتر و عمیق تر شده بود از لحظه ای که دانستم او چه زجرهایی راد ر زندگی متحمل شده است و چه ناملایماتی را پشت سر گذاشته برایش احترام بیشتری قائل بودم و بیشتر از همیشه دوستش داشتم بارها بزبانم آمد که به او بگویم مادر من همه چیز را میدانم. من آنقدر بزرگ شده ام که همه چیز را بخوبی درک کنم پس هر چه در دل دارید با من در میان بگذارید.اما هر بار از این مطلب منصرف میشدم و گفتن آنرا به بعد موکول میکردم.
این روزها مشکل خاصی ما را نگران کرده بود. با شروع فصل مدارس همه اضطراب مادر از این بود که در غیبت من و لاله چه کسی ار بنفشه نگهداری خواهد کرد. در این سال من به کلاس پنجم و لاله به کلاس اول دبستان میرفت در این میان خاله هاجر که همیشه حلال مشکلات بود پس از پی بردن به نگرانی مادر داوطلب شد که در ساعات غیبت مادر مواظبت از بنفشه را بعهده بگیرد.
این دیگر کمال محبت و فداکاری او را میرساند. چون ما میدانستیم نگهداری از بنفشه کار اسانی نبود. با اینحال چون چاره دیگری نداشتیم مادر با شرمندگی پیشنهاد او را قبول کرد و در ازای این فداکاری عصرها که بمنزل بازمیگشت با تنی خسته و مانده در کارهای منزل خاله را یاری میداد.
روزگار با تمام افت و خیزهایش لحظه ای توقف نداشت و روزها با عجله از پی یکدیگر میگذشتند پاییز را با تمام خصوصیات خاص خود پشت سر گذاشتیم و به استقبال زمستان رفتیم. به تازگی همسایگان جوان ما سرگرمی تازه ای پیدا کرده بودند و آن بازی با بنفشه ٨ ماهه بود او که بچه بامزه ای بنظر میرسید و حرکات شرینی از خود بروز میداد بیشتر اوقاتش را در آغوش رضا ابراهیم و یا ناصر میگذراند.
یکبار که برای گرفتن بنفشه به نزدکی درگاه اتاق ناصر رفته بودم. او د رحالیکه او را بمن میداد پرسید: راستی بهار تو کلاس چندم را میخوانی؟
بنفشه رادر آغوش گرفتم و گفتم: کلاس پنجم.
او با نگاه مهربانی گفت: هر وقت به اشکال درسی برخوردی بمن بگو راهنماییت میکنم. در حالیکه تشکر میکردم از آنجا دور شدم و از آن پس هر گاه در موارد درسی مشکلی برایم پیش می آمد از او یا یکی دیگر از آنها کمک میگرفتم همه تلاش من این بود که نمرات درسیم در بالاترین حد ممکن باشه از این طریق میخواستم جبران زحمات مادر را کرده باشم و او را بنحوی خوشحال شازم پس از گذشت دوسال تازه فهمیدم که چقدر از نظر عاطفی به همه دانشجویانی که در منزل خاله بودند وابسته شده ام.
هنگامیکه دانستم آنها آخرین روزهای اقامت خود را در آنجا طی میکنند و در فاصله روز آینده برای همیشه ما را ترک خواهند کرد بغضی مانند گلوله گلویم را فشرد.
در آخرین روز هنگامیکه آنها سرگرم خداحافطی با اهل منزل بودند من خود را در اتاق مخفی کرده و در حالیکه به پهنای صورت اشک میریختم در این فکر بودم که دیگر هیچگاه آنها را نخواهم دید.
شاید دلبستگی من به آنها از این رو بود که هر یک به نوبه خود همچون برادری دلسوز و مهربان با من رفتار میکردند و منکه هرگز دست محبت برادر و یا پدری را حس نکرده بودم محبتهایشان را بجان میخریدم و هر یک از آنها را در گوشه مخصوصی ا قلبم جای داده بودم در گیر و دار افکار خود صدای چند ضربه ای را به در اتاق شنیدم. وقتی به جلوی درگاه رفتم همه آنها بروی ایوان جلوی اتاق ایستاده بودند.
ناصر که از همه آنها جلوتر بود با نگاهی به چهره اشک آلود من پرسید: خیال نداری به خودت زحمت خداحافظی بدی؟ غرور خاص سیزده سالگان به سراغم آمد و در حالیکه سعی میکردم اندوه خود را پنهان کنم همراه با لبخند گفتم: ببخشید من خواب بودم و اصلا فراموش کردم که شما امروز میروید در همان حال از اتاق بیرون آمدم و همانطور که روی سخنم با همه آنها بود گفتم: هرگز__محبتهای شما را فراموش نمیکنم گرچه من برادری نداشتم ولی در این ودت حس میکردم که ۶ برادر خوب و مهربان دارم.
از چهره تک تک آنها پیدا بود که از این جدایی غمگینند گویی ۴ سال زندگی در این خانه آنها را بدانجا وابسته کرده بود رضا گفت: احساس ما هم نسبت به شما کمتر از این نیست گر چه ما از اینجا میرویم ولی مطمئنم که هیچیک از ما هرگز خاله هاجر و شما را از یاد نخواهیم برد.
ناصر گفت: دنیا را چه دیدی شاید طی سالهای اینده دوباره همدیگر را ببینیم منکه قول میدهم اگر فرصتی پیش آمد حتما به دیدار شما بیایم. دیگران هم تک تک این قول را دادند و به دنبال بدرقه ما تا انتهای کوچه آنجا را ترک کردند.
سال تحصیلی جدید با آمدن مستاجران تازه آغاز شد آنقدر بدنبال رفتن دانشجویان قبلی افسرده شده بودم که با خود قرار گذاشتم که با تازه واردین هیچ صمیمیتی بر قرار نکنم...از طرفی حالا از نظر ظاهر دختری بودم که دوران بچگی را پشت سر کذاشته و مسیر دوران بلوغ را طی میکرد.
همین امر باعث شد یکروز مادر به بهانه ای این مسئله را مطرح کند و بدنبال یک زمینه چینی از من بخواهد که مثل سابق با دانشجویان ساکن در کنزل برخورد نکنم تا آنجایی که ممکن است اصول اخلاق را رعایت کنم.
آنروز با نگاه مستقیمی به مادر گفتم میدانم لازم بود که شما این مطلب را با من در میان بگذارید اما مادر جان این را بدانید که من قبل از همین این تصیمی را داشتم دوست دارم شما درک کنید که من دیگر بچه نیستم و میتوانم هر مطلبی را بخوبی درک کنم.
همراه با لبخند رضایتی گفت : اینرا خوب میدانم حتی پی برده ام که تو خیلی بیشتر از همسن و سالای خودت قدرت درک داری بهمین خاطر است که بوجود تو افتخار میکنم.
کمی جرات پیدا کردم و گفتم: اگر واقعا اینطور فکر میکنید پس چرا موضوع پدرم را با من در میان نمیگذارید؟
رنگ از چهره اش پرید و با چشمانی حیرت زده پرسید: منظورت چیست؟
گفتم: من مدتهاست که همه چیز را میدانم درست از شبی که همه ماجرا را برای خاله بازگو کردی اما هیچوقت بروی خودم نیاوردم تا خودتان موضوع پدر را برایم بگویید.اگر فکر میکنید به اندازه کافی بزرگ شده ام لطفا همه چیز را در مورد پدرم برایم تعریف کنید.
مادر با هیجان عجیبی مرا سخت در آغوش گرفت و در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت: پس تو همه چیز را میدانی ای کاش زودتر یمن گفته بودی باور کن در این مدت خیلی زجر کشیدم که چطور موضوع را با تو در میان بگذارم.
از آغوشش بیرون آمدم و گفتم: حالا من و شما تنها هستیم بیایید تمام گفتنیها را برایم بگویید دلم میخواهد بدانم چه شکلی بوده چه اخلاقی داشت و کلا چطور آدمی بود؟
دستم را گرفت و به کنار پستوی اتاق جایی که جامدانها را در آنجا میگذاشتیم برد سپس در یکی از آنها را باز کرد و بسته ای را از درون آن بیرون آورد پیدا بود که محتویات آن بسته مربوط به سالها پیش است با احتیاط چرم تا شدهای را از میان چند کاغذ بیرون کشید با گشودن تای آن چرم چشمم به تصویر مرد جوانی افتاد که روی آن نقاشی شده بود.
تصویر چهره جذاب مردی را نشان میداد که چیم و ابروی بسیار زیبا و دلنشین داشت. لبهایش در زیر سبیلهای پرپشت مخفی شده بود موهایش را حلقه های درشت و در هم تشکیل میداد و از نگاهش آمیزه ای از غرور و جذذبه ساطع بود. در حالیکه با تحسین تصویر درون چرم را مینگریستم صدای مادر را شنیدم که به آرامی گفت: این تصویر پدرت است.
دقایقی خاموش تصویر را با دقت نگاه کردم. خطوط مورب چشمانش چانه خوش حالت و ترکیب موزون گونه هایش به حق که خداوند چهره ای بی نقص آفریده بود. با نگاهی به مادر همراه با تبسمی گفتم: عجب پدر خوش سیمایی داشتم در آنحال چشم از تصویر برنمیداشتم. مادر گفت: بیخود نبود که من آنطور واله و شیدایش شدم و بخاطر عشق او از همه عزیزانم چشم پوشیدم.
با کنچکاوی پرسیدم: مادر اولین بار چطور با او آشنا شدید؟
چهره اش حالت خاصی بخود گرفت و با تبسمی گفت: قصه اش طولانیست حوصله شنیدنش را داری؟
با خوشحالی گفتم: البته هر چه که هست تمامش را مو به مو برایم تعریف کنید.
لحظه ای نگاهم کرد و بدنبال مکث کوتاهی گفت: خاره اولین دیدارمان را هرگز فراموش نمیکنم یاد آنروز آنقدر برایم زنده است که گمان میکنم همین دیروز بود در آن ایام ١۶ ساله بودم ولی به علت تغذیه سالم و هوای دلپذیر صحرا رشد جسمی ام کامل بود و بقول معروف حسابی استخوان ترکانده بودم. اما از نظر رفتار هنوز شادابی و بیخیالی دختر بچه ها را داشتم مثل اینکه نمیخواستم قبول کنم که بزرگ شده ام و باید رفتار مثبتی داشته باشم.
این حالت سرمستی و شیطنت با آمدن فصل بهار در من اوج میگرفت آنقدر که فراموش میکردم یک دختر هستم و بیشتر ادای پسرها را در می آوردم و با بردارهایم به اسب سواری و گله چرانی میرفتم. معولا دخترا هم سن وسال من بیشتر به کارهای منزل و یا قالی بافی و امثال آن سرگرم بودند اما من انجام از انجام آن کارها بیزار بودم و دلم
میخواست بیشتر اوقات را به صحرا بروم و با بزغاله قشنگم بازی کنم گلهای شقایق وحشی را بچینم و پروانه ها را یا زنبورها را دنبال کنم.
در آن میان چند بار متوجه بودم که پدر به مادرم تذکر میداد و در مورد رفتارهای من او را سرزنش میکرد پدر میگفت: جلوی این دختر را بگیر خیلی سر به هوا__ بار آمده بزودی خانواده برادرم برای بردن او می آیند اگر بدانند او هیچ چیز از امور خانه داری نمیداند برای ما سرشکستگی دارد این وظیفه توست که اینها را به او یاد بدهی.
مادر هم در پاسخش با غر غری میگفت: اگر تو توانستی او را یکجا بند کنی من هم میتوانم خانه داری را به او بیاموزم. همیشه گفتگوی آنها به اینجا ختم میشد که عاقبت وقتی بخانه بخت رفت مجبور میشود همه چیز را یاد بگیرد.
یکروز که برادرهایم گله را به صحرا برده بودند. نزدیک ظهر مادر صدایم کرد و گفت: صبح نان حاضر نداشتیم بچه ها چیزی برای خوردن همراه نبردند بیا این بقچه نان و ماست را ببر و به آنها برسان.
از خدا خواسته بقچه را گرفتم و بسراغ یکی از اسبها رفتم اسب چموشی بود تازه رام شده بود و هنوز موقع سواری اذیت میکرد برای آنکه بخود ثابت کنم از پسر کمتر نیستم از عمد آن اسب را انتخاب کردم پس از آنکه خوب روی آن جا گرفتم افسارش را کشیدم و در یک چشم بهم زدن بهوا جست و مرا همراه برد در همان صدای فریاد مادر را شنیدم که برای سوار شدن بر آن اسب دشنام میداد به محل چراگاه همیشگی رفتم ولی از گله و برادرهایم خبری نبود با خود گفتم حتما به قسمت سرسبزتری رفته اند.
میدانستم که در پشت تپه های آن طرف تر محیط مصفایی وجود دارد اما طی کردن آن راه با وجود شیطتنهای آن اسب چموش دشوار بود. عاقبت دل به دریا زدم و از تپه ها بالا رفتم. چند باز نزدیک بود کله پا شوم ولی عاقبت به مقصد رسیدم.
از دور با نگاهی به گله خوشحال شدم که مسیر را اشتباه نیامده ام. برادرها که متوجه نزدیک شدنم شده بودند به استقبالم آمدند در همان حال برادر بزرگم با تعجب گفت: چطور جرات کردی سوار طوفان بشوی؟ طوفان نام آن اسب چموش بود. همانطور که بقچه غذا را بدستش میدادم همراه با لبخندی گفتم: خواستم به شما ثابت کنم که دختر هیچ فرقی با پسر ندارد. پس دیگر هیچوقت پسر بودنتان را به رخ من نکشید و با گفتن این کلام با غرور افسار اسب را کشیدم و به تاخت از آنجا دور شدم با نزدیک شدن به تپه ها یکبار دیگر ترس برم داشت برای جلوگیری از پیش آمدن حادثه ای اینبار راه باریکی که تپه را دور میزد در پیش گرفتم و برای اولین بار در مسیر ناشناخته ای به پیش رفتم.
نمیدانم چه پیش آمد که در یک لحظه اسبم شیهه کشان بر روی دو پا بلند شد آنقدر سرعت داشتم که نتوانستم جلوی پرتاب شدنم را بگیرم و در یک چشم به هم زدن از پشت بر زمین افتادم تیغه آفتاب مستقیم بر چهره ام میتابید به پشت افتاده و شدیدا سرگیجه داشتم در همان حال صدای برخورد سمهای اسب را بر سطح زمین شنیدم که به تاخت از آنجا دور شد میخواستم از جا برخیزم ولی احساس سنگینی میکردم مثل این بود که تمام اندامم لخت و بیحال شده بود در عین حال درد شدیدی در ناحیه قوزک پایم حس میکردم دقایقی بهمان__صورت گذشت پس از آن دوباره صدای سمهای اسب را شنیدم خوشحال شدم که اسبم بازگشته و بسویم آمده این بار همه قدرتم را بکار گرفتم تا از جا برخیزم اما هنوز در همان حال بودم که سایه ای بر سرم افتاد و اندام شخصی میان من و نور آفتاب حائل شد.
سپس روبرویم قرار گرفت در حالیکه به چهره ام نگاه میکرد همراه با تبسم تمسخر آمیزی گفت: زمین خوردن جانانه ای بود اسن چموشی داشتید.
اخمهایم را در هم کشیدم و پاسخی به او ندادم دوباره گفت: حالا چرا برنمیخیزی نکند خجالت میکشی؟ با عصبانیت گفتم: از چه کسی باید خجالت بکشم بجای کمک بمن دستها را به کمر زد و گفت: اگر آنقدر گستاخی که در حضور من هیچ شرم نداری پس باید گفت تو دختر نیستی مادیانی.
آنقدر از حرفش آتش گرفته بودم که به هر زحمتی بود از جا برخاستم و به حالت تهدید آمیزی بسویش رفتم و گفتم: اگر جرات داری یکبار دیگر این رابگو تا حسابت را کف دستت بگذارم و در همان حال درد شدیدی در قوزک پایم مانع از راه رفتنم شد و در حالیکه لنگ لنگ میزدم به تخته سنگی که در آ نزدیکی بود تکیه دادم.
در آن میان نگاهم به او افتاد همانطور که بمن نزدیک میشد گفت: ببخشید اشتباه کردم حرفم را پس میگیرم ماده گرگی نه مادیان. از درد پا بخود پیچیدم و گفتم: افسوس که در بد شرایطی به تو برخوردم والا به تو ثابت میکردم که چه هستم.
همراه با پوزخندی گفت: به قول قدیمیها اگر نمیریم نه پیریم. (اگر مرگ به سراغمان نیاید پیر نیستیم) فرصت برای اثبات همه چیز هست فعلا بیا سوار شو تا ترا به چادرتان برسانم. در کلام تندی گفتم: لازم نیست زحمت بکشید کمی که درد پایم آرام شد به تنهایی میتوانم به چادرمان برگردم.
با نگاه مستقیمی به چشمانم گفت: هر چند رخی چون گل داری ولی کلامت چون حنظل تلخ است. به هر صورت من عادت ندارم ناز کسی را بکشم یکبار دیگر میپرسم با من می آیی یا اینجا میمانی تا شب بشود و گرگها همدمت بشوند؟ از تصور تاریکی هوا کمی ترسیدم اما در پاسخش با لجبازی گفتم: ترجیح میدهم همدم گرگها بشوم تا همدم تو.
همانطور که سوار اسبش میشد نگاه دیگری بسویم انداخت و گفت: هر طور که مایلی اتفاقا گرگهای این اطراف مدتهاست که شکار تز و تازه ای چون تو گیز نیاورده اند. بدنبال این کلام همراه با لبخندی افسار اسبش را کشید و از آنجا دور شد.
به حدی عصبانی بودم که میخواستم گریه کنم ولی بجای آن آهسته و همراه بادرد شدید به راه افتادم. زمینهای اطرافم پوشیده از سبزه های خودرو گلهای وحشی بود اگر آنهمه درد نداشتم اینجا بهترین مکان برای بازی و سرگرمی بود اما درد پایم لحظه به لحظه بیشتر میشد و صبر و قرار مرا میگرفت.
از طرفی نگاه تمسخر آمیز آن غریبه لحظه لی از نظرم دور نمیشد و با یادآوری آن شدت دردم بیشتر میشد. آنقدر فکرم ناراحت بود که گذشت زمان را فراموش کردم با نگاهی به خورشید دانستم که چند ساعت از ظهر گذشته است همانطور که از درد و ناامیدی اشک میریختم به جویبار زلالی برخوردم که آب گوارایی داشت کمی بالاتر درخت بلوطی با سایه چتر مانندش خود نمایی میکرد.
به آن نردیک شدم و به ارامی در کنارش نشستم در همان حا چند مشت از آب خنک آن جوی را خوردم و مشتی هم بصورتم پاشیدم و پاها را آرام درون آن فرو بردم پایی که قوزکش درد میکرد بشدت ورم کرده بود با نگاهی به آن با خود گفتم حتما استخوانش شکسته است.
آنقدر خسته بودم که دلم میخواست ساعتها همانجا بنشینم. محیط ساکت آن اطراف و سایه آن درخت تن خسته مرا به رخوت کشید و در یک دم با برهم گذاشتن پلکهایم خواب مرا ربود. نمیدانم چه مدت در آن حال بودم که صدای وز وز زنبوری اسایش مرا گرفت با بیحالی چشمانم راب زا کردم دستم را چند بار برای دور کردن آن حشره مزاحم تکان دادم.
ناگهان نگاهم به شخصی افتاد که کمی آنطفتر بر روی تخته سنگی نشسته بود و همراه با تبسمی مرا برانداز میکرد این همان مرد غریبه ای بود که چند ساعت قبل با او برخورد کرده بودم.
وقتی نگاه خیره و متعجب مرا بخود دید همراه با لبخندی گفت: خسته نباشید پیداست خیلی کمبود خواب داشتی چون حدودا دو ساعت است که در خوابی خوب شد که آن پشه مزاحم سر رسید والا معلوم نبود تا کی باید اینجا به انااظر بنشینم. با شرم و حیرت زیاد گفتم: وای...تمام این مدت اینجا نشسته بودی و مرا تماشا میکردی؟
در پس این کلام نگاهی به ظاهر خود انداختم لباشم تا زانو بالا رفته بود با شتاب پاهایم را از آب بیرون کشیدم و آنها را زیر لباس پنهان کردم با نگاه شیطنت آمیزی گفت: نگران نباش من به پاهایت نگاه نکردم چهره ات در خواب خیلی خوش نماتر از پاهایت بود بخصوص آن پای ورم کرده خیلی بد شکل شده است.
به تندی گفتم: کسی از شما نخواست در مورد پاهایم نظر بدهید.
همانطور که بمن نزدیک میشد گفت: هنوز هم نیش زبان داری؟
در همان دستش را بسویم دراز کرد و گفت: بهتر است دیگر معطل نکنی تا چند ساعت دیگر خورشید غروب میکند ممکن است خانواده ات دلواپس بشوند. دستی را که بسویم دراز شده بود نادیده گرفتم و سعی در برخاستن داشتم پایم چنان بدرد آمد که بی اراده گفتم آخ و بسوی آن خم شدم. دیگر به هیچ عنوان نمیتوانستم بر روی آن پا بیاستم و تلو تلو خوران نزدیک بود با سر بدرون جوی پرتاب شوم که دست پر قدرت و مردانه او مرا نگاه داشت یک دشت را محکم بدور کمرم حلقه کرده و همانطور که مرا بسوی اسبش میبرد گفت: به نظر من تو از اسبت هم چموشتری.
سپس با یک حرکت مرا از زمین کند و بر روی زین اسب نشاند. فکر کردم خودش میخواهد بر ترک من سوار شود مانده بودم چه بگویم که گفت: منهم بر اسب چموش تو سوار میشوم با تعجب گفتم: طوفان؟
همانطور که به سمت پایین جویبار میرفت گفت اسمش طوفان است که طوفان بپا میکند. و من از اینکه اسب هم پیدا شده بود خوشحال شدم. همانطور که به آرامی شروع به تاخت کرد پرسید: راستی در محله شما شکسته بند پیدا میشود؟ در پاسخ گفتم: نه برای اینکار اهالی به ده بالا میروند. گفت: من شکسته بندی سراغ دارم که چادرش از ده بالا نزدیکتر است اول نزد او میرویم تا نگاهی به پایت بندازد سپس به چادرهایتان میرویم.
با هراس نظری بسویش انداختم متوجه نگاهم شد و گفت: نترس رفت و برگشتش یک ساعت بیشتر بطول نمی انجامد. بعد از آن سرعت را بیشتر کردیم و به تاخت بسوی پیرمردی رفتیم که حرفه اش شکسته بندی بود. هنگامی که به چادر او نزدیک شدیم سرگرم بستن ساعد دست کودکی بود. همراهم به محض ورود به چادر یاالله گفت پیرمرد با نگاهی به او چهره اش با لبخندی از هم باز شد و گفت: الله یار شما سهراب خان چه عجب از این طرفها راه گم کردی؟ آن مرد که حالا میدانستم سهراب نام دارد در پاسخ گفت: اختیار دارید مشتی ما که همیشه جز مزاحمت چیزی برای شما نداشتیم حالا هم یک بیمار برایتان آورده ام.
پیرمرد که کار کودک را بپایان رسانده بود نگاهی بمن که هنوز بر روی اسب جلوی چادرش قرارداشتم و گفتم: از اهالی این محل نیست؟ سهراب گفت: نه در راه پیدایش کردم از اسب زمین خورده و مثل اینکه قوزک پایش عیب برداشته.
پیرمرد از میان چادرش بیرون آمد و در حالیکه بمن نزدیک میشد پایم را بادقت بررسی کرد و گفت: بلندش کن و بداخل چادر بیاورش قوزک پایش در رفته باید آنرا جا بیندازم. سهراب مرا از اسب پایین آورد و بر روی دست تا درون چادر پیش برد و در آنجا بر روی تخت چوبی نشاند.
پیرمرد ظرفی را پر از آب گرم کرد سپس پایم را درن آن گذاشت و به ارامی شروع به مالش کرد با هر مالش او مثل اینکه نیشتری بر بدن من فرو میکردند. سهراب در کنارم ایستاده بود و حرکات پیرمرد را زیر نظر داشت. همانطور که درد میکشیدم نگاهم بسوی او چرخید در آن لحظه فکر میکردم که تنها تکیه گاه من اوست چهره اش درهم و نگاهش نگران بود.
هنگامیکه متوجه من شد به نرمی گفت : کمی تامل کن زود تمام میشود. اما من گمان میکردم که آن درد هرگز به پایان نخواهد رسید. با اولین فشار انگشت آن پیرمرد فریاد من بهوا بلند شد با التماس از او خواستم پایم را رها کند و با حرکتی که بخود میدادم مانع از اقدام او میشدم در همان حال نگاهی بسوی همراهم کرد و گفت: بهتر است او را محکم نگه داری در غیر اینصورت نمیتوانم پایش را جا بیندازم.
سهراب در کنارم نشست و یکدست را بدور شانه ام انداخت و با دست دیگر هوای دستهایم راداشت. در آن میان بنرمی دلداریم میداد و خواهش میکرد که تحمل کنم. اما گوش من بدهکار آن خواهشها نبود آنچنان فریاد میزدم که صدایم تا دوردستها میرفت. سهراب برای جلوگیری از داد و فریاد دستش را بدهانم نزدیک کرد و سعی در ساکت کردنم داشت.
اینبار به جای فریاد شروع به گاز گرفتن دست او کردم با فشار هر درد گوشه ای از دست او را بدندان میگرفتم در این گیر و دار بدنبال درد شدیدی در آغوش سهراب از حال رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم. لحظه ای دوباره بخود آمدم که او با پاشیدن قطرات آب سرد بر گونه ام تلاش میکرد مرا بهوش آورد هنگامی که توانستم اطرافم را تشخیص دهم پایم درون چند دستمال پیچیده شده بود و دردش خیلی کاهش یافته بود.
سهراب با نگاهی به چهره ام با خوشرویی پرسید: بهتر شدی؟ به ارامی گفتم: خیلی بهترم دیگر درد ندارم. همراه با تبسمی گفت: مشتی همیشه دستش شفاست. با نگاهی به پیرمرد بخاطر زحماتش تشکر کردم و آماده خروج از آنجا شدم. سهراب که متوجه شتاب من برای بازگشت بود با گذاشتن وجه نقدی در زیر فرش تخت از پیر مرد تشکر کرد و مرا دوباره بر روی زین اسبش نشاند.
هنگامیکه به تاخت در آمدیم با راهنمایی من بسمت چادرهامان میرفتیم هوا کم کم رو به تاریکی میرفت که دور نمای چاردهایمان هویدا شد با نگاهی بسوی همراهم پرسیدم چطور بخاطر این همه زحمت از شما تشکر کنم؟ با صدای دلنشینی که به زمزمه جویبار میماند گفت: نیازی به تشکر نیست بهترین پاداش من بهبود تو بود که نصیبم ش راستی هنوز نام ترا نمیدانم.
آهسته گفتم: نامم گلرخ است. صدایش را شنیدم که گفت: الحق که گلرخی.
در حالیکه از تاثیر کلام او گرم شده بودم نگاهم به چادرها افتاد و ترس از برخورد با خانواده ام مرا گرفت. آرام گفتم: حالا با سوالهای پدر و برادرانم چه کنم؟ لبخندزنان پرسید: از آنها میترسی؟ در سکوت نگاهش کردم گفت: نگران نباش من همه چیز را برایشان تو ضیح میدهم. راستی بعد از آنکه پایت کاملا خوب شد اگر فرصت کردی سری به آن درخت بلوط بزن من بیشتر اوقات در آن اطراف هستم.
احساس خوشی در درونم لبهایم را به لبخندی از هم گشود در همانحال گفتم: چه خوب شد که بازگشتید و مرا همراهی کردید اگر شما نمی آمدید من حالا غذای گرگها شده بودم. گفت: من شکم آن گرگ را پاره میکرم که قصد خوردن تو را داشت.
صدای سگهای محل از کنار چادرها بگوش رسید و بدنبال آن چند نفر از میان چادرمان سراسیمه بیرون آمدند و با مشاهده من بسویمان دویدند.
وقتی در نزدیکی چادرها ایستادیم پدرم خشمگین جلو آمد و پرسید: چه شده تابحال کجا بودی؟ سهراب پادرمیانی کرد و گفت: اول جایی برای این دختر آماده کنید تا بخوابد تازه پایش را جا انداخته اند و بعد من همه چیز را برایتان شرح میدهم.
مادر با عجله رختخوابی در گوشه ای از چادر برایم آماده کرد پدر توان بلند کردن مرا نداشت از برادرهایم هم خبری نبود گویا آنها در پی جستجوی من به صحرا رفته و هنوز بازنگشته بودند.
در آن میان سهراب به ناچار مرا روی دست بلند کرد و به دروازه چادر برد و در جایم خواباند سپس خود بیرون رفت و با پدر سرگرم گفتگو شد در پایان صحبتهای او صدای پدر را شندیم که از او تشکر میکرد و چند بار تعارف کرد که شام نزد ما بماند اما سهراب دعوت او را رد کرد و در پی خدانگهداری سوار بر اسبش با تاخت از آنجا دور شد.
تا ٣ روز بعد درد پایم بکلی شفا یافته بود و من بدنبال بهانه ای مگشتم که سری به درخت بلوط بزنم در این چند روز آنقدر ساکت و دلگیر بودم که همه از رفتار من متعجب بودند.
مادر یکبار در میان صحبتهایش گفت: مثل اینکه این زمین خوزدن آنقدرها هم بی خاصیت نبوده میبینم که این ضربه ترا عاقل کرده باید از طوفان ممنون باشم.
پس از بهبود درد پایم خیلی افسرده و بی حوصله بودم چرا که در تمام مدت مادر مرا میپایید تا__از نظرش دور نشوم لز طرفی قاصدی از شهر خبر آورد که عمویم با خانواده اش هفته بعد برای بردنم خواهند آمد.
این خبر مرا بیش از پیش افسرده کرد آنقدر که روزها در گوشه ای مینشستم و ساعتها حرکتی نمیکردم. یکبار که مادر متوجه افسردگی من شده بود پیشنهاد کرد که از سرچشمه کمی آب بیاورم با خوشحالی ظرفی را برداشتم و بجای مسیر چشمه راه درخت بلوط را در پیش گرفتم.
وقتی به آنجا رسیدم خستگی راه در تنم ماند چون هیچکس آنجا نبود. لحظه ای در زیر سایه آن درخت استراحت کردم پس از گذشت دقایقی تصمیم کرفتم راه آمده را باز گردم چرا که میترسیدم غیبتم طولانی شود و مادر را نگران کند.
مشتی از آب گوارای جوی را با ولع خوردم لحظه ای به گذر آن نگاه کردم ظرف را برداشتم و براه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای سمهای اسبی که بسرعت نزدیک میشد توجهم را جلب کرد.
اسب در جلوی پایم توقف کرد و سوارش خوشحال و خندان پرسید: منتظرت گذاشتم؟ گفتم: چرا فکر میکنید که منتظر شما بودم؟ از اسب پایین آمد روبرویم قرار گرفت و پرسید: گر برای دیدن من اینجا نیامدی پس برای چه آمدی؟
بدون فکر گفتم آمده بودم ظرفی آب ببرم. در حالیکه لبها و چشمهایش با هم میخندید گفت: پس چرا میخواستی با ظرف خالی برگردی؟ گفتم: برای آنکه پشیمان شدم وقتی آب جوی را چشیدم فهمیدم که آب چشمه خودمان گواراتر از اینست.
همراه با نگاه جذابش گفت: پس لازم شد منهم از آب چشمه شما بنوشم اشکالی ندارد اگر تا کنار چشمه همراهت باشم؟ گفتم: از قضا خوشحال هم میشوم چون طی کردن این راه به تنهایی حوصله ام را سر میبرد. افسار اسبش را در دست گرفت و کنار من راه افتاد در همان حال پرسید: راستی پایت چطور است؟
در پاسخ گفتم: به لطف زحمات شما اصلا درد ندارد دست شما چطور؟
متعجب پرسید: دست من؟ گفتم: فکر میکنم دست راستت بود. همان دست را بلند کرد با نگاهی به آن متوجه چند کبودی در گوشه های مختلفش شدم گفتم: پیداست که دندانهای تیزی دارم چون بد طوری جایشان مانده است.
با نگاهی به دستش گفت: برای یاد بود بد نیست در این چند روزه هر گاه چشمم به آنها میافتد به یاد تو می افتم. بی اراده گففتم: ای کاش منهم یادبودی از شما داشتم تا با دیدنش یاد شما برایم زنده میشد.
با بیان این کلام دلم گرفته شد و اخمهایم در هم رفت و در آن میان صدایش را شنیدم که گفت: فکر نمیکنم نیازی به یادبود باشد چون ما میتوانیم هر روز یکدیگر را زیر درخت بلوط کلاقات کنیم.
با صدای گرفته ای گفتم: متاسفانه این ممکن نیست این آخرین بار است که من میتوانم شما را ببینم. با حرکتی اسبش را در جا مهار کرده و خود روبرویم ایستاد و با چهره ای نگران پرسید: منظورت چیست؟ بغض راه گلویم را گرفته بود به آرامی گفتم: بزودی از اینجا میروم برای همیشه.
با چهره ای رنگ پریده پرسید: قرار است عروس بشوی؟ شیار اشکی بر گونه هایم روان شده__بود مستقیم نگاهش کردم و گفتم: عروس عمویم.
لحظه ای ساکت نگاهم کرد سپس با کلام یاس آلودی پرسید: به پسر عمویت علاقه داری؟ گفتم: نه ابدا. متعجب پرسید: پس چرا میخواهی با او ازدواج کنی؟گفتم: مجبورم چون در این موارد اختیاری از خودم ندارم.
افسار اسب را بسختی در درست فشرد و با لحن ناراحتی گفت: لعنت به این اجبار کی میشود از این قید و بندهای اجباری خلاص بشویم؟ در پی این کلام روی از من برگرفت و همانطور که یال اسبش را نوازش میکرد پرسید: گلرخ اگر قلب از پسر عمویت شخص دیگری به خواستگاریت بیاید او را قبول میکنید؟
متحیر پرسیدم: منظورت چیست؟ بیتاب بسویم برگشت و با نگاه مستقیمی گفت: منظور مرا خوب میفهمی حالا بگو ببینم قبول میکنی یا نه؟ از تاثیر کلامش طپش قلبم تندتر شد با آنحال گفتم: باز هم باید بگوشم که من اختیار دار نیستم همه چیز بسته به نظر پدرم است و اوست که برای من تصمیم میگیرد.
نگاه موشکافی به چشمانم دوخت و پرسید: دل تو بکدام وصلت رضا میدهد اینکه با پسر عمویت ازدواج کنی یا انکه به همسری من در آیی؟
گونه هایم گر گرفته بود همراه با شرم گفتم: پاسخ دل مرا از نگاهم میتوانی بخوانی پس نیازی به پرسش نیست. چهره اش شکوفا شد و همانطور که بر اسبش سوار میشد گفت: زودتر آب را بردار و به چادرتان برگرد ضمنا مواظب خودت باش من امشب برای بردن تو به آنجا می آیم.
بدنبال آن دستی برایم تکان داد و از آنجا دور شد. فاصله زیادی با چشمه نداشتم با عجله و در حالیکه در درونم آشوبی به پا بود ظرفم را از آب چشمه پر کرده و بسمت چادرها براه افتادم. هنگامیکه مادر متوجه ام شد پرسید: نکند چشمه را جای دورتری برده اند که تو تاخیر داشتی؟
در پاسخ گفتم: میان راه پایم درد گرفت مجبور شدم در گوشه ای بنشینم تا دردش آرام بگیرد بهمین خاطر دیر شد.
متوجه نگاه معترضش شدم اما دیگر چیزی نگفت. به چادر رفتم و خود را در گوشه ای سرگرم کردم تا شب آرام و قرار نداشتم نزدیک غروب قاصدی نزد پدر آمد و خبر داد شیرزاد خان بهمراه پسرش سهراب امشب به چادر ما می ایند.
مادر وسایل پذیرایی را مهیا کرد و درون چادر را تمیز و مرتب نمود سپس با نگاهی بمن گفت: برو گیسوانت را شانه بزن و چارقد تازه ات را سر کن.
سفره شام را جمع کرده بودم که صدای پارس سگها خبر ورود غریبه هایی را میداد. پدر و برادرانم به استقبال تازه واردین رفتند من آهسته از کنار چادرمان به چادر دیگری که خوابگاه برادرانم بود رفتم. در آنحال شدیدا دلواپس بودم دل در سینه ام همچون پرنده ای نا آرام در تکاپو بود.
بدنبال گذشت دقایقی که برای من چون قرنی گذشت مادر کنارم آمد و با نگاه موذیانه ای پرسید: میدانی که مهمانان امشب به چه منظور به چادر ما آمده اند؟ خود را به نادانی زدم و گفتم: نه نمیدانم. مادر گفت: میدانی نام آن مرد جوانی که ترا در میان راه پیدا کرده بود سهراب است؟
گفتم: وقتی پیرمرد شکسته بند او را بنام خواند دانستم که سهراب نام دارد. مادر گفت: ضمنا این را میدانی او پسر شیرزاد خان است؟ با ناباوری__ گفتم: نه این را نمیدانستم.
مادر گفت: شیرزاد خان و پسرش امشب به خواستگاری تو آمده اند پدرت در شرایط بدی قرار گرفته چرا که حواب منفی دادن به شیرزاد خان کار دشواریست ضمنا او قبلا قول ترا به برادرش داده است. حالا بر سر دوراهی مانده که چه کند.
بسوی مادر رفتم دستش را در دست گرفتم و با التماس گفتم: مادر تصدقت بشوم من اصلا راضی نیستم به خانه عمویم در شهر بروم اگر میتوانی کاری کن که پدر از این فکر منصرف شود.
رنگ ار رویش پرید و گفت: دختر میدانی اگر این حرف به گوش پدرت برسد گیسوانت را خواهد برید؟ کمی به خود جرات دادم و گفتم: گیسوانم بریده شود بهتر است تا همسر یدالله خل و چل بشوم بخدا قسم اگر مرا به او بدهید در همان اولین شب خودم را میکشم.
دهان مادر از تعجب باز مانده بود. و با چشمان حیرت زده نگاهم میکرد. لحظه ای بعد چادر را ترک کرد نمیدانم جقدر طول کشید اینبار چهره اش نگرانتر از پیش بود با کلام تلخی گفت: حرفهایت را با پدرت در میان گذاشتم آنچنان خشمگین شد که میخواست سراسیمه سروققت بیاید اما با زاری و التماس مانع او شدم.
پدرت گفت: اگر گلرخ نمیخواهد با این برادرزاده من وصلت کند میتواند با این غریبه ها برود اما بشرط اینکه دیگر هیچوقت نزد ما بازنگردد. دیگر هرگز نمیخواهم او را ببینم اگر این را قبول دارد میتواند با آنها برود. چشمان مادر به حالت انتظار بدهان من دوخته شد حالت بدی داشتم و بر سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودم. چه باید میکردم؟ اگر سهراب را انتخاب میکردم باید برای همیشه از خانواده ام چشم میپوشیدم و اگر او را در میکردم باید عمری رادر کنار یدالله که چشم دیدنش را نداشتم سر میکردم.
سرگردان روبروی مادر ایستاده بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم. ناگهان خود را در آغوش او انداختم و های های گریستم و در همانحال صدایش را شنیدم که به آرامی در گوشم گفت: اگر دل به مهر سهراب بستی بفکر ما نباش و بدنبال سرنوشتت برو.
لحظه ای با چشمان اشک آلود نگاهش کردم سپس گونه هایش را چندین بار بوسیدم و گفتم: مادر من همراه آنها میروم ولی بدان که دلم همیشه پیش شماست.
آنشب در حضور چند تن از ریش سفیدان قوم بدون هیچ شرط و شرایطی و به نحوی کاملا ساده صیغه عقد ما را جاری کردند. مادر با عجله مقداری از وسایل شخصیم را درون بقچه ای پیچید و به دستم داد یکبار دیگر او را محکم در آغوش گرفتم و اشک ریزان با او وداع کردم.
برادرانم با وجود اینکه از یدالله خوششان نمی آمد هیچ کدام حاضر به روبرو شدن با من نبودند. آنگاه در دل سیاهی شب سوار بر اسب سهراب آنجا را ترک کردم و دیگر هرگز خانواده ام را ندیدم. اقوام سهراب ٣ شبانه روز را به جشن و پایکوبی پرداختند و در پایان جشن من و او رادست به دست دادند. سهراب مهربانترین و دلچسب ترین مردی بود که در تمام عمرم دیده بودم. مدت زناشویی ما فقط ٢ ماه بطول انجامید ولی این مدت کوتاه هنوز هم برایم عزیز و گرامی است.
شبی که خبر مرگش را برایم آوردند چون دیوانگان پوست صورتم را با ناخن خراشیدم و دسته دسته__ موهایم را کندم و تا سپیده صبح شیون کردم بعد از آن شب تا یکهفته در بستر بیماری بودم در شرایطی که نه چیزی میخوردم و نه حرفی میزدم.
غم مرگ سهراب بقدری برایم سنگین بود که شانه هایم یارای تحمش را نداشت اما دردناکتر از آن پچ پچ هایی بود که بعد از آن بگوش میرسید میشنیدم که خانواده سهراب علنا مسبب مرگ او را خانواده من میدانستند و رفتارشان روزبروز با من خصمانه تر میشد.
خواهر سهراب که شوهر او هم در این میان کشته شده بود در یک برخورد بطرفم حمله کرد و مرا شوم خطاب کرد.
در آن میان عروس بزرگ خان که از قوم و خویشهای خودشان بود بیشتر به این شایعه دامن میزد او که از لحظه ورودم بمن حسادت میکرد بهانه خوبی بدست آورده بود تا مرا از چشم همه بیاندازد. تنها کسی که در این بین هوای مرا داشت شیرزادخان پدر سهراب بود که بمن علاقه زیادی داشت اما او مرد بود و از نیش زبانهای زنها خبر نداشت.
عاقبت به حدی از رفتار اطرافیانم به تنگ آمدم که یک شب به قصد خودکشی از محل آنها گریختم و از آن به بعد را هم که گفته ام حتما به یادت مانده؟
گفتم: بله مادر همه را بخاطر دارم ممنونم که همه جریان را لحظه به لحظه برایم بازگو کردید. سپس پرسیدم: مادر زادگاه من کجاست؟ و چرا هیچ از اقواممان سراغ نمیگیری؟ پاسخ داد: فکر میکنم ما برای آنها مرده باشیم و فکر میکنم بهتر است تو هم چیزی راجع به زادگاهت ندانی و علاقه ات را به همین شهر که در آن بزرگ شدی محدود کنی.
ادامه دارد...
در جستجوی بهار // نویسنده: زهرا اسدی // منبع: 98یا