جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

در جستجوی بهار (7) - پایان

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (7) - پایان

 

گریه به مادر امان نداد که پاسخ سلام او را بگوید. لحظات پس از آن هم دوباره به درد دلها و بازگویی بعضی از حقایق تلخ گذشت. عمو از مادر گله کرد که چرا آنطور بیخبر آنها را ترک کرده است و دیگر هیچ نشانی از خود بجای نگذاشته است.

مادر گفت: گمان میکنم بخاطر داشته باشید که در آن ایام همه بستگان سهراب باور کرده بودند که خانواده من مسبب اصلی مرگ او هستند نمیدانم خبر داشتید یا نه که رفتار اطرافیان چقدر کینه توزانه و ناهنجار بود. در آن زمان زندگی بقدری برایم سخت شده بود که آرزویی جز مرگ نداشتم اما مثل اینکه قسمت این بود که من سالها رنج بکشم.

عمو گفت: تو باید همه ما را ببخشی خانواده ام در آن ایام تحت تاثیر مرگ دلخراش سهراب قضاوت غیر عادلانه ای در مورد بستگان تو کردند اما حقیقت امر وقتی روشن شد که قاتلان سهراب و جعفر دستگیر شدند و همه پی بردند که خانواده تو در این میان هیچ تقصیری نداشتند.__

مادر با تردید پرسید: هیچ خبری از آنها ندارید؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (6)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (6)

 

با نگاهی به ساعتم گفتم: اما بیش از ١ ساعت فرصت ندارم و صدایش را شنیدم که به آرامی گفت: همان هم غنیمت است. نهار آنروز واقعا برایم لذت بخش بود. به کمک او وسایل غذا را به زیر سایه  درختی بردیم که در یک سویش وجود باغ مرکبات و در سوی دیگر جاری بودن جوی آبی که در حاشیه اش پونه های وحشی قد بر افراشته بودند انسان را به وجد می آورد.

غذای خوشمزه آنروز که از منزل دوست سیاوش فرستاده شده بود عبارت بود از یک نوع خوراک گوشت که با نان خورده میشد به علاوه ماست محلی و سبزی تازه.

اولین بار بود که سیاوش را آنطور سرحال میدیدم او در حالیکه میزبانی را بعهده داشت مدام سربسرم میگذاشت و با مطالب شیرینی که مطرح میکرد مرا بخنده می انداخت زمانیکه به او گفتم: دیگر باید بروم چهره اش در هم رفت و با کلام محزونی پرسید: به این سرعت ١ ساعت به پایان رسید؟

تحت تاثیر کلام و نگاه او قلبم به درد آمد دردی دلچسب و شیرین.

همانطور که از مقابلش برمیخاستم گفتم: امروز واقعا بمن خوش گذشت اما باید قول بدهید که فردا شما شریک غذای من باشید.

او هم به پا خواست و گفت: به یک شرط و آن اینکه از این لحظه به بعد مرا شما خطاب نکنید موافقید؟

کلامم با نشاط همراه بود گفتم: به شرط آنکه مرا هر چه زودتر به کلاسم برسانید.

صدای مرد میانسالی که بساط چای را همراه داشت توجه ما را بخود جلب کرد. با کلامی که لهجه ای خاص داشت گفت: سیاوش خان برایتان چای آوردم. سیاوش با خوشرویی چند قدم بسوی او رفت و همانطور که سینی چای را میگرفت تشکر کرد و گفت: مشتی رجب اگر زحمتی نیست ابره را بیاور اینجا میخواهم کمی از او سواری بگیرم.

سرگرم خوردن چای بودیم که همان مرد سوار بر اسب حنایی رنگ سر رسید با نگاهی به سیاوش گفت: نکنه خیال داری مرا به آن اسب سوار کنی؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (5)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (5)

 

گفت: برای اینکه مطمئن بشوم راه حل را کاملا یاد گرفته اید یک نمونه از همین مسئله را برایتان

مینویسم.

پس از نوشتن مسئله دفتر را بدستم داد و با گفتن تا چند دقیقه دیگر برمیگردم از کنارم دور شد. دقایقی بعد دوباره به کنارم آمد و پرسید: مسئله را حل کردید؟

دفتر را بسویش گرفتم و گفتم: ببینید چطور است؟ با نگاهی به حل مسئله گفت: آفرین خیلی خوب انجام دادید. در همان حال کمی با من فاصله گرفت دفتر را بر روی لبه ایون گذاشت و مطلبی را در آن یادداشت کرد سپس دفتر را بست و بدستم داد و گفت: من تا صبح بیدار هستم اگر باز هم به مشکلی__ برخوردید رودربایستی نکنید خوشحال میشوم در این مورد کمک کنم.

در خاتمه گفتارش به محل خود بازگشت و سرگرم مطالعه کتابهایش شد. دفتر را دوباره کشودم تا تمرینات را ادامه بدهم در صفحه ای که آخرین تمرین را حل کرده بودم نگاهم به خط زیبا و خوانای او افتاد نوشته بود: با عجله تصمیم نگیر و به مسائل اطرافت با دید بازتری نگاه کن موفق باشی.

جمله او را چندین بار خواندم اما هدف از نگارش آنرا درک نکردم نمیدانستم منظور کدام مسائل است که باید بیشتر به آنها توجه میکردم با اینهمه از لحن صمیمی نوشته اش احساس خوشی داشتم.

امتحانات پایان سال هم با تمام اضطرابهایش به پایان رسید. سرخوش از پایان درسها رفتار شادی داشتم سربه سر اطرافیان میگذاشتم و با همه شوخی میکردم دیگر از آن بهار عبوس و افسرده قبلی اثری نبود در عوض دختری سرزنده و شاداب جایش را گرفته بود.


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (4)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (4)

 

خاله آنروز همراه با غذایی که برای بچه ها تهیه کرد سوپ خوشمزه ای هم برای من پخت. کمی به ظهر مانده که همراه با ظرف سوپ به اتاق آمد همانطور که با خوش زبانی سوپ را به خورد من میداد گفت: چند دقیقه پیش سیاوش را دیدم اححوال ترا میپرسید وقتی شنید بیماری و در بستر خوابیدی رنگ از رویش پرید با نگرانی گفت بهتر است او را نزد پزشک ببرم گفتم: اگر تا عصر بهتر نشد همین کار را میکنیم.

دوباره گفت: خاله هاجر لطفا اگر کمکی از دست من بر می آید رودربایستی نکنید با کمال میل در خدمتم. تشکر کردم و گفتم اگر مسئله ای بود حتما شما را در جریان میگذارم.

خاله بدنبال ختم گفتارش نگاه شیطنت آمیزی به چشمانم کرد و گفت: بهار تو که هیچوقت به مستاجران من روی خوش نشان نمیدهی حالا بگو ببینم کی این سیاوش بیچاره را به تور انداختی که ما نفهمیدیم.

همراه با تبسم کمرنگی گفتم: خاله جون باور کنید خود منهم هنوز او را بدرستی از نزدیک ندیده ام تنها برخورد نزدیک ما دیشب بود که آنهم فقط وجودش را حس میکردم و صدایش را میشنیدم اما نه او و نه من هیچکدام نمیتوانستیم یکدیگر را ببینیم.

خاله همراه با لبخند نمکینی گفت: در هر__ صورت این حالی که من امروز در سیاوش دیدم یک حالت عادی نبود.


 

ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (3)

 

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (3)

 

مادر گفت: یک چیز دیگر را هم باید بدانی و آن اینکه تو خیلی شبیه به پدرت هستی حالت چشمهایت ابروهای کمانیت گونه های خوش تراشت و سیاهی رنگ موهایت. همه را از او به ارث برده ای تنها تفاوت تو با او رنگ پوستت هست سهراب پوستی سبزه داشت و به سفیدی و شفافی پوست تو نبود هرگاه تو را میبینم چهره او در نظرم مجسم میشود.

در همان بوسه ای از پیشانیم گرفت و گفت: خوشحالم که سهراب یادگاری اینچنین گرانبها برایم بجا گذاشت.

هفته ها از روزی که مادر برایم همه چیز را بازگو کرد گذشت. درسهای دبیرستان کمی سنگشن شده و این روزها تمام وقت مرا پر میکرد. لاله کلاس سوم دبستان را میخواند گاهی اوقات برای بالا بردن نمرات او مجبور میشدم ساعاتی صرف تمرین دروس با او بکنم. مادر بر اثر کار زیاد خیلی خسته بنظر میرسید.

یکبار به او گفتم: نمیشود شغل دیگری پیدا کنید حقیقتش دوست ندارم شما در منزل مردم کار کنید.

با نگاه مهربانی گفت: خود منهم از اینکار خسته شده ام و بدنبال شغل دیگری هستم البته مسئله هنوز جدی نست اما شخصی بمن قول داده در یکی از بیمارستانهای دولتی شغلی برایم دست و پا کند اگر موفق بشوم عالی خواهد بود.

با خوشحای گفتم: مادر چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی؟__

با خشنودی گفت: منتظر بودم تا جواب قطعی را بگیرم بعد به تو خبر بدهم.

چشمانم را بستم و با خود گفتم: یک بسته شمع نزد امامزاده که کار مارد درست بشود. صدای او را شنیدم که پرسید: با خود چه میگویی؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (2)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (2)

 

مادر بدنبال مکث کوتاهی ادامه داد: هیچ عاقبت من که برای یکشب به آنجا رفته بودم ٢ سال در آن

قهوه خانه ماندگار شدم بابا رجب پیرمرد بسیار نازنینی بود. هنگامی که در روشنایی روز نگاهش بمن افتاد با تعجب پرسید: دختر جان تو که سن و سالی نداری تو خیلی جوانتر از آن هستی که فکر میکردم بگو ببینم چرا میخواستی خودت را زیر ماشین بیندازی؟

وقتی چهره مهربان و پدرانه او را دیدم شرح تمام زندگیم را برایش گفتم مو به مو بی آنکه کم یا زیاد گفته باشم در پایان صحبتهایم با نگاه مهربانی گفت: دخترم من از مال دنیا فقط این قهوه خانه کوچک و حقیرانه را دارم. مدت ٢٠ سال هم هست که تنهایی در اینجا زندگی میکنم. حالا اگر مایل باشی و مرا بعنوان پدر پیرت قبول کنی میتوانیم هر چه را که خداوند در سفره مان قرار میدهد با هم بخوریم.

از آن پس من بعنوان دختر بابا رجب با او زندگی کردم پس از گذشت مدتی در کمال تعجب پی بردم که باردار هستم. وقتی حقیقت امر را با پیرمرد در میان گذاشتم با خوشحالی گفت: اینهم از لطف خداست که از شوهر مرحومت یادگاری برای تو بماند. ٨ ماه پس از آن شبی که پا به قهوه خانه بابا رجب گذاشتم بهار بدنیا آمد. از نخستین روزهای فصل بهار بود وقتی بابا رجب نوزاد را در آغوش گرفت و با شوق تماشایش کرد به پاس همه محبتهایش گفتم: دوست دارم شما اسمش را انتخاب کنید. همراه با لبخندی که در چهره اش نمودار شد گفت: نامش را میگذاریم بهار تا همیشه شادابی و طراوت را بخانه بیاورد.

در اینجا باز مادر ساکت شد.خاله هاجر که پیدا بود از شنیدن سرگذشت به هیجان آمده است پرسید: هیچکس از اقوام خودت و با سهراب متوجه حضور تو در آن قهوه خانه نشدند؟


  ادامه مطلب ...

در جستجوی بهار (1)

 

 

 

در جستجوی بهار (1)

 

نزدیکیهای غروب بود مادر از صبح رنگ پریده و بی قرار بنظر میرسید چند بار بهنگام انجام کارهای منزل متوجه دگرگونی حالش شده بودم او نهمین ماه بارداریش را میگذراند و شکمش به اندازه یک انبان بزرگ بر آمده شده بود دیگر حمل آن برایش مشکل بود.لاله نق نق کرد و از پشت سر به روی کمر او به حالت نشسته سرگرم شستن ظروف بود خم شده و گفت: دلم درد میکند.

دانه های درشت عرق بر پیشانی مادر نگران حال خرابش بود با اینحال با صبوری نگاهی بمن که در گوشه حیاط نشسته بودم انداخت و بیحال گفت: بلند شو کمی نان به او بده ظهر چیز زیادی نخورده است.

در حالیکه نان را بدست لاله میدادم پرسیدم: مادر حالت خوب نیست؟ شست و شوی ظرفها به اتمام رسیده بود آنها را در سبدی کنار دیوار قرار داد و در همانحال مشتی اب به صورتش پاشید و در پاسخ گفت: چیز مهمی نیست تو برو با بچه ها بازی کن.

گفتم: امروز حوصله بازی ندارم میخواهی جایت را بیندازم تا کمی استراحت کنی؟دستش را به شیر اب گرفت و با تکیه بر آن بسختی از جایش برخاست میخواست چیزی بگوید اما درد شدیدی که در همان لحظه به او عارض شد نفسش را بند آورد هنگامی که توانست لب باز کند به آرامی گفت: برو خاله بلقیس و مادر اکبر را خبر کن بگو هر چه زودتر خودشان را بمن برسانند.

با آمدن همسایه ها خانه کوچک ما به میدان تلاش و کوشش مبدل شد.یکی اب را در قابلمه ای بزر

داغ میکرد آن یکی جایی برای مادر مهیا کرده بود و دیگری سرگرم آماده کردن وسایل نوزادی بود که باید از راه میرسید در آن میان من و لاله خواهر کوچکم در گوشه ای از حیاط کز کرده و خاموش نشسته بودیم لاله شش ساله پرسید: چرا مادر انقدر فریاد میزند؟نگاهی به چشمان هراسان و معصومش انداختم و در حالیکه فقط ۴ سال از او بزرگتر بودم تلاش کردم تا با زبان بچه گانه دلیل روشنی که برایش قابل درک باشد بیاورم پس گفتم: اگر مقداری آب جوش روی دستت بریزد از درد و سوزش گریه نمیکنی؟


  ادامه مطلب ...