جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

در جستجوی بهار (5)

 

 

 

 

 

در جستجوی بهار (5)

 

گفت: برای اینکه مطمئن بشوم راه حل را کاملا یاد گرفته اید یک نمونه از همین مسئله را برایتان

مینویسم.

پس از نوشتن مسئله دفتر را بدستم داد و با گفتن تا چند دقیقه دیگر برمیگردم از کنارم دور شد. دقایقی بعد دوباره به کنارم آمد و پرسید: مسئله را حل کردید؟

دفتر را بسویش گرفتم و گفتم: ببینید چطور است؟ با نگاهی به حل مسئله گفت: آفرین خیلی خوب انجام دادید. در همان حال کمی با من فاصله گرفت دفتر را بر روی لبه ایون گذاشت و مطلبی را در آن یادداشت کرد سپس دفتر را بست و بدستم داد و گفت: من تا صبح بیدار هستم اگر باز هم به مشکلی__ برخوردید رودربایستی نکنید خوشحال میشوم در این مورد کمک کنم.

در خاتمه گفتارش به محل خود بازگشت و سرگرم مطالعه کتابهایش شد. دفتر را دوباره کشودم تا تمرینات را ادامه بدهم در صفحه ای که آخرین تمرین را حل کرده بودم نگاهم به خط زیبا و خوانای او افتاد نوشته بود: با عجله تصمیم نگیر و به مسائل اطرافت با دید بازتری نگاه کن موفق باشی.

جمله او را چندین بار خواندم اما هدف از نگارش آنرا درک نکردم نمیدانستم منظور کدام مسائل است که باید بیشتر به آنها توجه میکردم با اینهمه از لحن صمیمی نوشته اش احساس خوشی داشتم.

امتحانات پایان سال هم با تمام اضطرابهایش به پایان رسید. سرخوش از پایان درسها رفتار شادی داشتم سربه سر اطرافیان میگذاشتم و با همه شوخی میکردم دیگر از آن بهار عبوس و افسرده قبلی اثری نبود در عوض دختری سرزنده و شاداب جایش را گرفته بود.


  


اینروزها هوا کم کم رو به گرمی میرفت عصر هر روز ایوان جلوی اتاق و همه حیاط را آبپاشی میکردم گلهای باغچه را آبیاری میکردم و به برگ و شاخه های درخت که میوه هایش کاملا رسیده بودند آب میپاشیدم بعد قفسهای پرندگان را به شاخه آویزان میکردم یکبار که با یکی از قناریها به وسیله سوت زدن سرگرم بازی بودم صدایی از پشت سر پرسید: زیان پرندگان را میدانید؟

نگاهم به آنسو برگشت سیاوش بود گویی تازه از حمام بیرون آمده بود چرا که با حوله ای کوچک سرگرم خشک کردن موهایش بود.

گفتم: زبان آنها را نمیدانم اما موسیقی صدای آها برایم ترجمان صدای احساس آدمهاست.

برای تغییر مسیر صحبت پرسیدم: گویا وقت زیادی به پایان امتحاناتتان نمانده اینطور نیست؟

نگاهش را بزیر انداخت و با لحن گرفته ای گفت: بله فقط یک هفته دیگر فرصت باقیست.

گفتم: حتما خیلی خوشحالید؟

چشمان سیاه رنگش را به حالت قهر آمیزی بمن دوخت و گفت: نه به اندازه شما این روزها خیلی شاد بنظر میرسید.

گفتم: مدتها بود که منتظر این ایام بودم شما خبر ندارید که این روزها برای من دوران سرنوشت سازیست بعد از اینکه مدرک تحصیلیم را گرفتم زندگی من مسیر اصلیش را پیدا میکند و بکلی تغییر خواهد کرد. رنگ چهره اش دگرگون شد و پرسید: پس قبلا همه فکرهایتان را کرده اید؟

گفتم: مدتهاست که در مورد آینده ام فکر میکنم و عاقبت تصمیم قطعی خود را گرفتم. صدای خاله هاجر مانع از گفتگوی ما شد. بر روی ایوان ایستاد و با صدای رسایی گفت: بهار جان با این ارزنها را بگیر و در هر کدام از قفسها مقداری بریز.

پاکت محتوی ارزنها را از او گرفتم سهم هر پرنده را در ظرف مخصوصش ریختم در همانحال متوجه سیاوش شدم که با چهره ای متفکر به اتاقش رفت.

مدتیست که فضای خانه را سکوتی خسته کننده فرا گرفته است همه مستاجرین برای گذراندن تعطیلات به شهرهای خود رفته اند حوصله ام از بی برنامگی سر رفته روز پیش به اداره آموزش پرورش رفتم در آنجا پریسا را دیدم او هم مانند من بدنبال یک شغل اداری بود.

اینطور که از ظاهر امر پیداست برای استخدام در شغلهای دولتی اول باید یک دوره دوساله سپاهگیری را پشت سر بگذاریم.

از پریسا پرسیدم این دوره دیگر از کجا سبز شد؟

شانه هایش را بالا انداخت و گفت: گویا قانون جدید است.

عاقبت به این دوره تن در دادیم و به عنوان یک سپاهی ثبت نام کردیم مادر با نگرانی پرسید: حالا

تکلیف تو چه میشود؟

گفتم: بدنبال یک دوره آموزشی به عنوان یک سپاهی به روستاهای دوردست میروم البته من تنها نیستم ما یک گروه هستیم و هیچ جای نگرانی نیست.

مادر با لحنی که عمق نگرانی او را میرساند گفت: دو سال مدت زیادیست چگونه این مدت دوری ترا

تحمل کنم؟

او را همراه با بوسه ای در آغوش کشیدم و گفتم: تا چشم بهم بزنی این مدت به پایان خواهد رسید.

عاقبت در پی یک دوره آموزشی فشرده در یکی از پادگانها همراه با گروه منتخب بسوی یکی از شهرستانهای استان فارس براه افتادیم. قبل از اعزام فقط ٣ روز را در کنار خانواده گذراندم سپس در میان بدرقه گرم آنها و بعضی از دانشجویان خانه را ترک کردم.

در میان بدرقه کنندگان از سیاوش خبری نبود. مادر همانطور که مرا از زیر قرآن میگذراند اشک ریزان همه سفارشات لازم را مطرح کرد و از من قول گرفت که تنها به جاهای بیگانه نروم با اشخاص ناشناس تماس نداشته باشم مواظب سلامتیم باشم و الی آخر...ضمنا قول دادم که حتما زود به زود برایشان نامه بفرستم و آنها را در جریان همه امور جاری در آنجا قرار دهم. به همین دلیل دو روز بعد اولین نامه را به این مضمون برای آنها پست کردم.

با سلام به مادر عزیز و گرامیم و خواهرهای نازینینم و خاله مهربانم امیدوارم حال همه شما خوب خوب باشد قول داده بودم که به محض رسیدن و مستقر شدن برایتان نامه ای بفرستم میبینید که به وعده وفا نمودم. قبل از هر چیز بگویم که من کاملا سرحال و سلامت هستم و تنها نگرانیم دوری از شماست آنرا هم باید تحمل کنم.

باری مادر عزیزم طبق قولی که داده بودم شرح همه مطالب را از لحظه حرکت برایتان مینویسم امیدوارم راضی باشید. مادر جان از لحظه ای که شما را ترک کردم تا لحظه ای که به این شهر ناآشنا و کوچک رسیدیم درست ١۶ ساعت در راه بودیم سفر طولانی بود اما چون با جوانان هم سن و سال خود همراه بودم خستگی را زیاد حس نکردم. ضمنا محض اطلاع شما بگویم که ٣ دختر سپاهی دیگر در این گروه مرا همراهی میکنند سفر در کنار پروین ناهید و اعظم که هر ٣ دختران خوب و مهربانی هستند خالی از لذت هم نبود اتوبوس ما ساعت ١١ شب به مقصد رسید از قبل ساختمان نسباتا کوچکی را برای خوابگاه ما در نظر گرفته بودند من با پروین هم اتاق شدم و باید بگویم که در انتخاب اتاق شانس با ما یار بود چرا که از پنجره اتاق ما دورنمای بسیار زیبای دشتی سرسبز با کوههای قد برافراشته ای که دشت را در حصار خود گرفته اند همینطور منظره قسمتی از باغ مرکبات چشم را نوازش میکند امروز قرار است منطقه آموزشی ما معین شود اینرا میدانم که از ما ۴ نفر دو نفر در شهر خدمت میکنند و دو نفر دیگر برای تعلیم بچه ها به مناطق اطراف میروند.

مادر جان این نامه را پس از پایان صبحانه برایتان نوشتم. راستی نانهای محلی اینجا خیلی نازک و بشکل مدور است و طعم خوشمزه ای دارد.

امروز برای صبحانه پنیر محلی همراه با شیر داشتیم. مادر خوبم مثل اینکه باید نامه را همینجا به پایان برسانم. چرا که سر و کله سرپرستمان پیدا شده و باید زودتر حرکت کنیم. متاسفم که دیگر فرصتی نیست برایتان پر حرفی کنم بقیه مطالب بماند برای نامه های بعدی از این راه دور تک تک شما را میبوسم و به خدای بزرگ میسپارم. ضمنا سلام مرا به همه مستاجرین برسانید...لاله تو هم مواظب مادر باش... دوست دار شما بهار.

دومین نامه را هنگامی که با روستای فرحبخشی که محل تدریسم بود آشنا شدم و از طبیعت با صفای آن به وجد آمدم نوشتم تا به این وسیله شادی خود را به آنها برسانم و از نگرانی آنها بکاهم.

با سلام به همه عزیزان از جان بهترم امیدوارم که حال همگی شما خوب باشد نمیدانید دلم چقدر برایتان تنگ شده هر چند فقط دو هفته از آغاز سفرم میگذرد اما برای من دوری از شما خیلی سخت و طاقت فرساست مادر جان گویا دخترت آدم خوش شانسی است باور نمیکنی پس بگذار برایت بگویم. همانطور که همیشه آرزو داشتم در دل طبیعت زندگی کنم حالا بر حسب اتفاق به آرزویم رسیدم. محلی که برای آموزش بمن واگذار شده قریه ایست در میان طبیعتی زیبا مکانی که به حق در نوع خود بینظیر است.

اینجا با کوههای کبود رنگش در کنار دشتی سرسبز که طبیعت با ذوق سرشارش آنرا با انواع گلهای وحشی مزین کرده و روزخانه زلالی که آبش گواراتر از همه آبهای__جهان است و درختان مرکباتی که زردی رنگ بعضی ار میوه هایشان به رنگ طلاست و هوای پاک و دل انگیزش و چشم انداز گندم زارهای تازه درو شده اش و هی هی چوپانهای گله دارش و آفتاب حیاط بخشش و بیشه زارهای خوش نمایش یاد بهشت رادر خاطره زنده میکند.

مادرم آرزو داشتم اینجا بودی و در لذت زندگی در این بهشت با من سهیم میشدی. همانطور که گفتم من در این مکان سرگرم آموزش بچه های این اطراف هستم. در روزهای اول گردآوری این بچه ها با اشکال همراه بود اما به حربه محبت خیلی زود توانستم این کوچولوهای سر به هوا را با کلاس درس مانوس کنم.

اهالی این محل مردمان بسیار مهربان و خونگرمی هستند. باور نمیکنید اگر بگویم چقدر با من صمیمانه و با احترام رفتار میکنند. هنگامیکه به زندگی ساده و بی آلایش آنها نگاه میکنم مردمان محرومی را میبینم که به کمترین امکانات قانعند.

اینها روزی خود را از طبیعتی که پروردگار به آنها عطا کرده بدست می آورند و عمی را با تلاش و زحمت میگذرانند. مادر من این مردم را از صمیم قلب دوست دارم و همه تلاشم این است که وجودم برای ایشان مثمر ثمر باشد. مثل اینکه با حرفهایم شما را خسته کردم اگر اینطور است مرا ببخشید راستی اگر فرصت کردید به آدرس روی پاکت برایم نامه بفرستید آخر مدتیست که از شما هیچ خبری ندارم.

اکنون که این نامه را مینویسم ساعت هشتو سی دقیقه شب را نشان میدهد آسمان صاف و پرستاره است اینرا از آن جهت گفتم که در کنار پنجره نشسته ام و آسمان را بخوبی میبینم. پروین سرگرم خواندن کتاب است و هر دم نگاهی از بالای کتاب بمن می اندازد و به شوخی میپرسد این نامه است یا طومار گویا حق با اوست و خیلی وراجی کردم.

خوب حالا با بوسیدن همه شما از همینجا شب بخیر میگویم و همگیتان را به خدای مهربون میسپارم.

جواب نامه فوری فوری فدایتان بهار.

سومین نامه با سلامی به گرمی آفتاب ذلچسب این اطراف مادر جان خاله خوبم لاله عزیزم و بنفشه نازنینم حالتان چطور است.امیدوارم که همیشه در سایه پروردگار خوب و سلامت باشید. عزیزانم نامه پر مهر شما دیروز بدستم رسید و مرا بینهایت شاد کرد. چندین با آنرا از ابتدا تا انتها خواندم آنقدر که همه نوشته هایش را از بر شدم مادر عزیزم باید بگویم که منهم مشتاق دیدار شما هستم اما فقط یک ماه است که به اینجا اعزام شده ام و نمیتوانم به این زودی مرخصی بگیرم با این حال سعی میکنم اگر فرصتی پیش آمد فورا بطرف شما حرکت کنم.

مادر جان تو نباید خودت را برای من ناراحت کنی باور کن من در اینجا کاملا راحت و آسوده هستم خصوصا که با دوستان خوب و مرهبان همخانه شده ام.ضمنا تمام ساکنان این اطراف هم هوای ما را دارند چنان دست و دلبازند که همه ما را شرمنده محبتهای خود کرده اند. این مردم همه روزه مقدار زیادی لبنیات و میوه های تر و تازه برایمان می آورند.

در ضمن باید اضافه کنم دختر شکموی شما اینروزها خیلی هم خوش اشتها شده و آنقدر غذا میخورد که در عرض یکماه دو کیلو اضافخ وزن پیدا کرده است البته بچه ها__میگویند یک پرده گوشت بمن می آید. برای لاله عزیزم نامه جداگانه ای نوشتم که همراه با این نامه برایش میفرستم.

بنفشه جان چطور است به او بگویید که دلم برایش یک ریزه شده و آرزو میکنم هر چه زودتر او را ببینم راستی آب و هوای آنجا چطور است. هوای این ناحیه روزبروز سردتر میشود. اهالی میگویند که زمستان سردی در پیش خواهیم داشت. از طرف من به خاله بگویید امسال مراقب سلامتیش باشد مبادا دوباره بیمار شود مادر جان اکنون که این نامه را مینویسم نزدیک غروب است امشب همه ما به یک جشن عروسی دعوت شده ایم گویا پسر یکی از بزرگان محل قصد ازدواج دارد.

خیلی مایلم ببینم مراسم عروسی در اینجا به چه نحو برگزار میشود. فعلا اگر اجازه بدهید نامه را به پایان میرسانم که برای شرکت در جشن امشب حاضر بشوم در نامه بعدی شرح کاملی از نحوه مراسم را برایتان مینویسم. در خاتمه همه شما را از دور میبوسم جواب نامه را فراموش نکنید.

قربان شما بهار

پس از اتمام نامه آنرا در پاکتی گذاشتم و پس از نوشتن آدرس درون کیفم جای دادم. تا در فرصت مناسبی آنرا در تنها صندوق پستی آن محل بیندازم. همراه بادخترهای دیگر سرگرم رسیدگی بخود بودیم که صدای بوق اتومبیلی که قرار بود ما را به محل جشن برساند از جلوی در شنیده شد.

مراسم جشن در محیط وسیع حیاط یک کنزل برگزار میشد البته بخاطر سردی هوا سقف را کاملا پوشانده بودند. بیرون حیاط چندین دیگ بزرگ غذا بر روی شعله های آتش خود را برخ مهمانان گرسنه میکشید. فضای حیاط با نور افشانی چراغهای زنبوری در کنار لامپهای رنگارنگ جلوه خاصی پیدا کرده بود. زنها و دختران در پیراهنهای زرق وبرقدار محلی زیبا و دیدنی بنظر میرسیدند. اکثرا مردها هم لباس سنتی خود را بتن داشتند موسیقی محلی که بوسیله ساز و دهل نواخته میشد همه حاضرین را به شور آورده بود.

عده ای از مردها در میان حیاط همراه با نوای موسیقی سرگرم رقص چوب بازی بودند. گروه ما که در لحظه ورود با استقبال گرم صاحبخانه مواجه شده بود در بهترین مکان معین شده قرار گرفت از آنجا ما میتوانستیم به تمام محوطه حیاط اشراف داشته باشیم.

برای استقرار حاضرین فرشهای متعددی گرداگرد حیاط گسترده شده بود در آن میان فقط یک تخت چوبی که بر رویش فرش خوشرنگی انداخته بودند برای نشستن داماد برقرار شده بود. البته از عروس خبری نبود گویا او را در اتاق مخصوصی نشانده بودند.

ظرفهای بزرگ شیرینی و میوه بوسیله دختران جوان بسوی مهمانان تعارف میشد. و در بین آنها دختری بود که نظر مرا بیش از دیگران بخود جلب کرد. گونه های برجسته و سرخرنگش در کنار لبهای خندان و گلگونش چهره ای زیبا را به تماشا میگذاشت. لباسش محلی اما از پارچه های گرانقیمت بود و در مقابل البسه دیگران چشمگیرتر بنظر میرسید.

ازدحام جمعیت مانع میشد که همه جا را بخوبی ببینم با اینهمه نگاه من نگاه من ناخودآگاه بیشتر دنبال آن دختر بود. او باظرف میوه ای که در دست داشت چنان راه میرفت که__ دامنهای پر چینش به این سو و آنسو کشیده میشد. در همانحال بسوی جایگاه داماد رفت ظرف میوه را به روی میز مقابل او گذاشت. داماد را تا آن لحظه ندیده بودم اما لحظه ای که آن دختر از مقابل او کنار رفت نگاه من به حالت متحیر بر روی آن شخص ثابت ماند.

نمیتوانستم باور کنم که این خود اوست شخصی که در شیکترین لباس در جایگاه داماد نشسته بود و با چشمان سیاهش اطراف را از نظر میگذراند سیاوش بود و در این لحظه بود که احساس کردم قلبم فرو ریخته و هاله ای از اشک چشمانم را پوشاند و دانستم که سیاوش را دوست میداشتم.

پروین با ضربه ای به پهلویم گفت: اوه...چرا ماتت برده؟

سعی کردم بخود مسلط شوم و پاسخی بگویم که در همان لحظه نگاه سیاوش به من افتاد ناگهان از جایش نیم خیز شد اما دوباره بر جای خود نشست و اینبار با دقت بیشتری مرا برانداز کرد و چون متوجه نگاه خیره من شد پس از گفتگوی کوتاهی با دوست کنار دستش بسوی من آمد کمی که نزدیکتر شد منهم از جا برخاستم و بسمت او رفتم حیرت و ناباوری و شادی را یکجا در نگاه او میخواندم.

هنگانیکه روبرویم قرار گرفت با کلام گیرایی گفت: آیا ممکن است این نعجزه حقیقت داشته باشد و من به این سرعت به آرزویم رسیده باشم؟

همراه با لبخندی زورکی پرسیدم: از کدام آرزو صحبت میکنید؟

با نگاه شیفته ای گفت: امشب از صمیمی قبل آرزو کردم ای کاش شما را در میان این جمعیت ببینم اما زمانیکه نگاهم به شما افتاد باور نمیکردم که واقعا خودتان هستید.

با سردی گفتم: حقیقتش منهم د راولین نگاه باور نمیکردم که این خود شما هستید. مکانی که ما ایستاده بودیم مسیر رفت و آمد مردم بود از اینرو مرا بسمت خلوت تری کشاند و با ناباوری پرسید: شما اینجا چه میکنید؟

گفتم: حتما خبر ندارید به عنوان یک سپاهی به اینجا اعزام شده ام.

با لحن خاصی در پاسخ گفت: چرا خبر دارم شاید باور نکنید اگر بگویم به حد بینهایت از شنیدن این

خبر خوشحال شدم.

با کلام متعجبی پرسیدم: چرا؟

لحظه ای ساکت نگاهم کرد سپس به آرامی گفت: آخر من گمان میکردم که شما ازدواج کرده اید.

اخمهایم رادر هم کشیدم و پرسیدم: چه کسی به شما گفته بود که من قصد ازدواج دارم؟

با کلام مرددی گفت: خود شما گفتید که تصمیم قطعی تان را برای آینده گرفته اید با برنامه خواستگاری آقای ملکی گمان کردم منظورتان ازدواج با اوست.

گفتم: چه برداشت اشتباهی.

با نگاه مستقیمی گفت: سرزنشم نکنید چون بخاطر این برداشت خطا به اندازه کافی زجر کشیده ام.

گفتم: ولی شاد و سر حال بنظر میرسید.

لبخندش را در میان لبها پنهان کرد و گفت: بله خوشحالم من خسته از خزانی که بر خانه خاله هاجر حکمفرما شده بود در جستجو بهار به بهانه بیماری مرخصی کوتاهی گرفتم و یکسره به اینجا آمدم به امید اینکه غریب آشنایی را در این حوالی پیدا کنم آخر...او رفته بود بی آنکه حتی یادی از من کرده باشد. و در این میان به عروسی برزو دعوت شدم و به جوانی که بر روی تخت نشسته بود اشاره کرد.

پدر او از سالها قبل دوست خانوادگی ما بحساب می آید با برزو هم از دوران کودکی دوست بودم حقیقتش با این روحیه اصلا حوصله حضور در جشن را نداشتم اما رد کردن دعوت آنها کمال بی ادبی بود بناچار تصمیم گرفتم برای ساعتی بیایم و زود برگردم.

من که از اشتباه بیرون آمده بودم شادی دوباره به چهره ام نشست و با لحن موذیانه ای گفتم: برای

حضور یک ساعت خیلی به خودتان رسیده اید حتما خبر داشتید که مهمانداران امشب دختران ترگل

ورگل محلی هستند.

با نگاهی به ظاهر خود گفت: اگر طرز لباس پوشیدنم را میگویید بخاطر پدرم اینطور بخود رسیده ام آخر در این حوالی همه اهالی پدرم را میشناسند و برایش احترام زیادی قائلند بهمین خاطر مجبورم برای آبروی او در محافل شیک و مرتب ظاهر بشوم.

ضمنا این همکاران شما لحظه ای چشم از ما بر نمیدارند مخصوصا آن آقایی که موهای جوگندمی دارد بیایید مرا به آنها معرفی کنید تا خیالشان از هر جهت آسوده شود.

در حالیکه بسوی بچه های گروه میرفتیم گفتم: آن آقا سرپرست گروه است و خود را در مقابل ما مسئول میداند بهمین خاطر زیاد کنجکاوی میکند با نزدیک شدن به آنها سیاوش را بعنوان یکی از آشنایان نزدیک به همکاران معرفی نمودم و جایی برا ی او در کنار خود باز نمودم.

در تمام مدتی که او در کنارم بود به آرامی با هم سرگرم گفتگو بودیم در این مدت او همه اطلاعات را در مورد محل خوابگاهم ساعت کار و حل آن کسب کرد. من هم دانستم که او از طریق مادر از محل خدمت من با خبر شده و بوسیله آشنایی در دانشگاه توانسته در پی یک مرخصی اضطراری خود را به اینجا برساند.

در حین گفتگو چندین بار متوجه نگاه پر کینه همان دختر کذایی شدم یکبار که به حالت بی اعتنایی از کنارمان میگذشت از سیاوش پرسیدم: شما این دختر را میشناسید؟

با نگاهی بسوی او گفت: او گل افروز خواهر داماد است. چرادر مورد او کنجکاو شدید؟

گفتم: امشب نگاه های او به من سرشار از کینه است.

به آرامی در کنار گوشم زمزمه کرد : نگران نباشید معمولا دخترها چشم دیدن زیباتر از خودشان را

ندارند.

تحت تاثیر کلام او گونه هایم داغ شد در همانحال متوجه نگاههای خیره آقای نکوهی سرپرست گروه

نیز بودم.

روز بعد آفتاب دلچسبی که بر پهنه زمین میتابید مرا تشویق کرد کلاس آنروز را در فضای آزاد برگزار کنم از اینرو همراه با شاگردانم به یک گردش دسته جمعی رفتیم در آن میان با بکار گرفتن چیزهایی که در طبیعت وجود داشت سعی داشتم عمل جمع و تفریق را به آنها تفهیم کنم.

خسته از پیاده روی چند ساعته به جویباری رسیدیم که آب زلالی داشت همگی از آب آن نوشیدیم و با کمی استراحت خستگی را از خود دور کردیم با نگاهی به ساعت مچیم دانستم که وقت کلاس به پایان رسیده از بچه ها پرسیدم از اینجا میتوانید به منازل خود برگردید؟ همه آنها پاسخ مثبت دادند و با گفتن خداحافظ دوان دوان از کنار من دور شدند.همانطور که برایشان دست تکان میدادم با صدای رسایی گفتم: فردا صبح کلاس را فراموش نکنید.

لحظه ای که تنها سدم نگاهم به درختی افتاد که شکل جالبی داشت شبیه به دو درخت بود که از ریشه یگی باشند اما ساقه های تنومند آنها به دو سوی مخالف خم شده باشد. شکل ظاهری درخت مرا بیاد نقاشیهای زمان دبستان می انداخت.

به آن نزدیک شدم و روی تنه خم شده اش نشستم. عجب سکوت دلچسبی بجز صدای نسیم آرامی که در میان شاخه ها میوزید و صدای شر شر آبی که در جوی جاری بود هیچ صدای دیگری بگوش نمیرسید. دقایقی چشمها را بستم و آرامش آن محیط را بجان خریدم و در همانحال دوست داشتم او هم اینجا بود چند لحظه ای به همان حال گذشت اما ناگهان صدای قدمهای حیوانی که ۴ نعل میتاخت آرامش مرا بر هم زد.

چشمانم را گشودم و سواری را دیدم که به سمت من می آمد هنگامیکه او را شناختم شادی به چهره ام نشست. لحظه ای که روبرویم قرار گرفت گفتم: فکر نمیکردم بتوانید آنقدر عالی سواری کنید.

از پشت اسب پایین آمد و گفت: اسب سواری یکی از سرگرمیهای دوران کودکی من بود.

پرسیدم: دیگر چه سرگرمیهایی داشتید؟

در کنارم بر روی تنه درخت نشست و با نگاهی به اطراف گفت: تا سن ١٢ سالگی تمام دشتهای این حوالی محل بازی و سرگرمی من بود اما بعد از مرگ پدربزرگم خانواده ام به شهر شیراز نقل مکان کردند البته هنوز خیلی از زمینهای این اطراف متعلق به ماست و من تابستان هر سال مدتی را در اینجا میگذرانم ظاهرا به بهانه رسیدگی به امور املاک اما در اصل برای دیدار از زادگاهم بخود زحمت نظارت میدهم.

پرسیدم: بیماریتان در چه حالی است؟

با سرخوشی گفت: گویا حضور در مراسم عروسی داروی شفا بخشی بود چون از دیشب تابحال اصلا احساس کسالت نمیکنم. راستی شاگردانتان را چه کردید؟

گفتم: امروز کلاس درس با پیاده روی در این اطراف همراه بود آنقدر به بچه ها خوش گذشت که گمان نمیکنم هیچگاه عملیات ریاضی امروز را فراموش کنند.

بدنبال مکث کوتاهی پرسید: فکر نکنم هنوز غذا خورده باشید اینطور نیست؟

گفتم: من هر روز نهارم را با خود می آورم چون از ساعت دو کلاس درس دوباره شروع میشود البته برای بچه های بزرگتر اگر مایل باشید میتوانیم غذای امروز را با هم بخوریم بشرط آنکه مرا تا محل کلاس همراهی کنید.

نگاهش برق مخصوصی داشت در همانحال گفت: من پیشنهاد بهتری دارم چطور است شما به چادر من بیایید و در غذای من سهیم بشوید در آنصورت میتوانید نحوه برچیدن مرکبات را هم تماشا کنید.

پرسیدم: شما در چادر زندگی میکنید؟

با لحن پر حرارتی گفت: من عاشق طبیعتم و از هر حصار و دیوار بیزار حیف نیست که در این فرصت کوتاه وقتم را در میان دیوارها بگذرانم گرچه فقط روز را در چادر میگذرانم و شبها بمنزل یکی از دوستان میروم.

گفتم: حرفی ندارم اما چادر شما تا اینجا فاصله زیاد دارد منهم بخاطر پیاده روی امروز خیلی خسته هستم پس دعوت شما را محفوظ نگه میدارم برای یک روز دیگر. با حال خوشایندی گفت: من هیچوقت نقد را با نسیه عوض نمیکنم ضمنا چاره خستگی شما را هم میدانم.

در ضمن بیان این کلمات بسوی اسبش رفت و در حالیکه یالش را نوازش میکرد گفت: رعد میتواند نگذارد که بیشتر خسته شوی.

متعجب پرسیدم: منظورتان این است که من باید بر پشت او بنشینم اما این غیر ممکن است.

لبخند زنان پرسید: چرا غیر ممکن است؟

گفتم: برای اینکه من از اسب وحشت دارم.

گفت: بیایید اینجا ببینم مگر آن طلسم ترس را بر دستتان نبسته اید؟

به کنارش رفتم و گفتم: مثل اینکه این فقط برای ترس از تاریکی بود نه ترسهای دیگر.

دستش را آرام بر روی موهای نرم و کهربایی رنگ اسب گذاشت در هماحال بهنرمی گفت: حیوان به این نجیبی که ترس ندارد کافیست بر پشت او بنشینید آن وقت میفهمید که اسب سواری چه لذتی دارد.

گفتم: باور کنید جرات نمیکنم.

با اصرار گفت: شما حتما باید طی مدتی که اینجا هستید اسب سواری را بیاموزید و امرزو اولین روز آموزش است حالا پایتان را در رکاب بگذارید و سوار شوید.

از لحن تحکم آمیزش لذت میبردم سپس به کمک او یک پا را در رکاب گذاشتم و بر پشت اسب قرار گرفتم. حیوان با شیهه ضعیفی کمی جابجا شد رنگ از رویم پرید از ترس دو دستی بر آمدگی جلوی زین را چسبیدم. سیاوش نگاهی به چهره ام انداخت و در حالیکه سعی در مهار لبخندش داشت گفت: نترسید اصلا نترسید نمیگذارم بشما آسیبی برساند.

کمی به خود جرات دادم و کمر را راست کردم و بطرز صحیحی بر روی زین نشستم البته هنوز شدیدا میترسیدم اما همه تلاشم این بود که او متوجه ترسم نشود.

افسار اسب در دست او بود چند قدمی که به پیش رفت و حیوان را آرام جلو راند با هر قدمی که اسب بر میداشت احساس میکردم هر لحظه از آن بالا به پایین خواهم افتاد سیاوش همانطور که حیوان را هدایت میکرد مراقب منهم بود.

حدود ۵٠ متری بهمین ترتیب پیش رفت پس از طی این مسافت کمتر احساس ترس میکردم سپس توقف کرد و افسار را بدست من داد و گفت: اسب هم مانند اتومبیل است با این تفاوت که جان دارد و گرمی وجودش را زیر پای خود احساس میکنید این تسمه ها هم حکم فرمان را دارد اگر با پاهایتان ضربه ای به زیر شکم اسب بزنید او به حرکت در می آید.

برای ایستادن هم کافیست این تسمه ها را بسوی خود بکشید خوب متوجه منظورم شدید؟

با علامت سر پاسخ مثبت دادم.گفت: خوب حالا حرکت کن با نگاه متعجبی گفتم: کی...من؟

هنوز حرفم تمام نشده بود که ضربه ای به کفل اسب زد و او را به حرکت در آورد در همان حال صدای فریادش را شنیدم که میگفت: افسار را محکم بگیرید و اصلا نترسید.

چشم انداز اطراف ما گندم زار وسیعی را نشان میداد که محصول آن تازه برداشت شده بود و ساقه‌های درو شده گندم همچون فرشی طلایی رنگ همه سطح زمین را پوشانده بود محو تماشای اراف صدایش را شنیدم که به آرامی گفت: تا کنون شاخه های گندم را دیده ای بویشان را حس کرده ای هنگامیکه نسیمی در میان گندم زار میوزد اگر گوشهایت را تیز کنی حتما سرودی را خواهی شنید من نام آن سرود را آوای زندگی گذاشته ام.

کلام این سرود میگوید ای انسان تو هم دانه ای هستی چون من که کاشته میشوی تا ثمر بدهی تو از همه الطاف طبیعت بهره میگیری تا بارور شوی پس آن لحظه که تکامل یافتی باید سود بدهی و برای دیگران مفید باشی. لحن کلامش بنحوی بود گویی در تنهایی با خود سرگرم گفتگوست پس از مکث کوتاهی پرسید: با حرفهایم خسته ات کردم؟

گفتم: نه ابدا.

گفت: دیگر راه زیادی تا چادر من نمانده در آنج حسابی استراحت میکنیم. در حین گذر از آنجا به بعضی از زارعین برخوردیم که سرگرم آماده کردن زمین برای کشت پاییز بودند هر یک از آنها که متوجه ما میشدند لحظه ای متعجب تماشایمان میکردند و بدنبال آن دستی برایمان تکان میدادند سیاوش هم متقابلا همراه با تکان دست احوال آنها را جویا میشد و با یک خسته نباشید از کنارشان میگذشت در همان حال سرش را کمی بسویم چرخاند و پرسید: حالا نظرت در مورد اسب سواری چیست؟

گفتم: هنوز هم ترسناک است.

گفت: ببین آن چادر نارنجی رنگ را میبینی؟ در آنجا یک غذای گرم و یک استراحت جانانه انتظار ما

را میکشد.

 

ادامه دارد...

 

در جستجوی بهار // نویسنده:  زهرا اسدی // منبع:  98یا

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد