در جستجوی بهار (6)
با نگاهی به ساعتم گفتم: اما بیش از ١ ساعت فرصت ندارم و صدایش را شنیدم که به آرامی گفت: همان هم غنیمت است. نهار آنروز واقعا برایم لذت بخش بود. به کمک او وسایل غذا را به زیر سایه درختی بردیم که در یک سویش وجود باغ مرکبات و در سوی دیگر جاری بودن جوی آبی که در حاشیه اش پونه های وحشی قد بر افراشته بودند انسان را به وجد می آورد.
غذای خوشمزه آنروز که از منزل دوست سیاوش فرستاده شده بود عبارت بود از یک نوع خوراک گوشت که با نان خورده میشد به علاوه ماست محلی و سبزی تازه.
اولین بار بود که سیاوش را آنطور سرحال میدیدم او در حالیکه میزبانی را بعهده داشت مدام سربسرم میگذاشت و با مطالب شیرینی که مطرح میکرد مرا بخنده می انداخت زمانیکه به او گفتم: دیگر باید بروم چهره اش در هم رفت و با کلام محزونی پرسید: به این سرعت ١ ساعت به پایان رسید؟
تحت تاثیر کلام و نگاه او قلبم به درد آمد دردی دلچسب و شیرین.
همانطور که از مقابلش برمیخاستم گفتم: امروز واقعا بمن خوش گذشت اما باید قول بدهید که فردا شما شریک غذای من باشید.
او هم به پا خواست و گفت: به یک شرط و آن اینکه از این لحظه به بعد مرا شما خطاب نکنید موافقید؟
کلامم با نشاط همراه بود گفتم: به شرط آنکه مرا هر چه زودتر به کلاسم برسانید.
صدای مرد میانسالی که بساط چای را همراه داشت توجه ما را بخود جلب کرد. با کلامی که لهجه ای خاص داشت گفت: سیاوش خان برایتان چای آوردم. سیاوش با خوشرویی چند قدم بسوی او رفت و همانطور که سینی چای را میگرفت تشکر کرد و گفت: مشتی رجب اگر زحمتی نیست ابره را بیاور اینجا میخواهم کمی از او سواری بگیرم.
سرگرم خوردن چای بودیم که همان مرد سوار بر اسب حنایی رنگ سر رسید با نگاهی به سیاوش گفت: نکنه خیال داری مرا به آن اسب سوار کنی؟
بسوی اسب تازه رفت و گفت: ابره برای تو کمی چموش است تو بر رعد سوار میشوی و من بر این.
عاقبت با تمام وحشتی که از اسب داشتم بر روی زین رعد نشستم. ابتدا هر دو حیوان در کنار هم به آرامی قدم بر میداشتند اما به گفته سیاوش ناچار کمی دور اسبها را تندتر کردیم. سیاوش مرا با آموزشهایش سرگرگم کرده بود در همانحال لحظه به لحظه بر سرعت اسبها می افزود مثل اینکه رعد و ابره هم با یکدیگر به رقابت بر خاسته بودند زمانی بخود آمدم که به سرعت پیش میرفتم اما دیگر هراسی نداشتم.
هنگامیکه با فاصله نه چندان دور چشمم به محوطه کلاس افتاد متوجه جیپ آقای نکوهی شدم کمی که نزدکیتر شدم او را دیدم که به درگاه کلاس تکیه داده بود. زمانیکه نگاهش به ما افتاد حالت چهره اش دگرگون شد. سیاوش با گرفتن افسار اسب در پیاده شدن یاریم کرد و آهسته گفت: سرپرست شما اینجا هم دست از سر ما بر نمیدارد. به آرامی گفتم: کمی با او مدارا کن.
با نزدیک شدن به آقای نکوهی سیاوش با او احوالپرسی کرد و من با ادای سلامی متوجه نگاه شرربار سرپرستمان بخود شدم.
لحن گفتارش کمی غیر عادی بود با همان حال گفت: سی دقیقه است که اینجا به انتظار ایستاده ام اما از شما هیچ خبری نبود.
با لحن پووزش خواهانه ای گفتم: رفته بودم کمی این اطراف را تماشا کنم. گویا غذایتان را هم نخورده
اید؟
گفتم: برای نهار مهمان سیاوش خان بودم.
با نگاهی به او گفت: چه خوب شد که شما اینجا هستید و گرنه خانم معینی احساس تنهایی میکردند.
سیاوش متوجه لحن طعنه آمیز او شده بود از اینرو به عمد گفت: این سعادت من بود که در اینجا به بهار برخوردم و تا لحظه ای که در این نواحی هستم کاملا در اختیار خواهم بود.
در میان دو تن از شاگردان کلاس نزدیک شدند و همراه با ادای سلام بدرون رفتند. آقای نکوهی بی آنکه بگوید به چه منظور به آنجا آمده است عازم رفتن شد و با نگاهی بسوی من گفت: عصر منتظر بمانید خود من برای بردن شما می ایم باید در مورد مسئله ای با شما صحبت کنم.
بدنبال رفتن او سیاوش هم براه افتاد او را تا کنار اسبها مشایعت کردم و در همانحال گفتم : بابت امروز ممنونم واقعا خوش گذشت.
با کلام محبت آمیزی گفت: نگران نکوهی نباش نمیگذارم موجب دردسرت شود ضمنا عصر هم مواظب خودت باش. حقیقتش دیشب زیاد به او توجه نکردم اما امروز متوجه شدم بر خلاف موهای جو گندمیش سن و سال چندانی ندارد.
گفتم: گویا سفیدی موهایش ارثی است و گرنه سی سال بیشتر ندارد در ضمن دلواپس نباش مراقب خودم هستم.
در حال سوار شدن بر اسب پرسید: قرار فردایمان هنوز به قدرت خود باقیست؟
لبخندزنان گفتم: سر ساعت ١٢ منتظرت هستم.
افسار اسب حنای رنگ را هم در دست داشت به آرامی به حرکت در آمد و با صدای رسایی گفت: به امید دیدار تا فردا.
معمولا عصر هر روز اتومبیل سپاه معلمین را از نقاط مختلف به خوابگاه میرساند اما عصر آنروز بر خلاف همیشه جیپ آقای نکوهی بدنبالم آمد. اینبار بر خلاف برخورد ظهر چهره اش آرام و مهربان بنظر میرسید. هنگامیکه بر روی صندلی کنار او نشستم سلامم را بگرمی پاسخ گفت و با احوالپرسی گرم به حرک در آمد.
در بین راه کم کم سر صحبت را باز کرد و بدنبال یک زمینه چینی مفصل متذکر شد که ما سپاهیان باید نمونه اخلاق و رفتار باشیم و هرگز نباید مرتکب اعمالی شویم که خلاف شئون اخلاق باشد و ای آخر در پایان گفته هایش اضافه کرد امیدوارم که با حرفهایم شما را نرنجانده باشم قصد من فقط خیر خواهیست بخصوص در مورد شما نمیخواهم مسئله ای پیش بیاید که بعد موجب پشیمانی بشود.
پس از ختم گفته هایش در پاسخ گفتم: نمیدانم چه چیز موجب شده که شما خود را موظف بدانید اینچنین نکاتی را با من در میان بگذارید چرا که طی مدتی که در اینحا اقامت دارم هیچ عمل خلاف اخلاقی از من سر نزده که نیاز به تذکر باشد اما اگر نگرانی شما از جهت سیاوش است باید یاد آور شوم که بی جهت نگرانید همانطور که قبلا هم گفتم او یگی از اقوام نزدیک من است و بخاطر خانواده ام خود را موظف میداند تا زمانیکه اینجاست مراقب من باشد.
از اینکه بجای آشنا کلمه اقوام را بکار برده بودم ناراحت بودم ضمنا او بیش از چند روز دیگر در شهر نخواهد بود و بزودی از اینجا خواهد رفت پس موجبی برای نگرانی نیست در این هنگام به مقصد رسیدیم در حال پیاده شدن صدایش را شنیدم که با ملایمت گفت: گر چه سیاوش خان شما بزودی از اینجا میرود اما من همیشه در کنار شما هستم و انتظار دارم هر گاه به مشکلی برخوردید و یا به چیزی نیاز داشتید مرادر جریان بگذارید و اطمینان داشته باشید که من با تمام وجود در اختیار شما هستم.
در حین بیان این کلمات متوجه حالت خاص نگاهش شدم اما بروی خود نیاوردم و با لحن سردی از او تشکر کرده و بسوی خوابگاه براه افتادم.
آنشب نامه مفصلی برای مادر نوشته و حریان برخورد با سیاوش و ملاقات ظهر را کاملا برایش شرح دادم.
در روزهای بعد دیدار با سیاوش همه اوقات فراغت مرا پر میکرد.
اسب سواری در جوار او یکی از سرگرمیهای هر روز ما بود سیاوش بقدری خوش برخورد و مهربان بود که همیشه هتگام جدا شدن از او دلتنگ میشدم طی این چند روز او مرا با اکثر زارعین__آشنا کرده بود در این میان متوجه رفتار پر عطوفت و مهر آمیز او با همه کشاورزان بودم.
یکبار که اسب سیاه رنگ و تازه ای را با خود آورده بود در حال سواری پرسیدم: این اسبها را از کجا می آوری؟
گفت: اینها هم جزئی از مایملک پدر است ما در اینجا اصطبل وسیعی داریم که اسبهایمان در آنجا نگهداری میشوند.
پرسیدم: تمام این اراضی که مشخص کردی متعلق به پدر توست؟
گفت: همه اینها ارثیست که از پدر به او رسیده.
پرسیدم: پدرت تنها فرزند خانواده بود؟
گفت: نه پدرم یک برادر و دو خواهر داشت عمویم در جوانی بر اثر حادثه ای جان خود را از دست میدهد یکی از عمه هایم در کودکی بر اثر بیماری حصبه میمیرد در این میان فقط یک خواهر برای پدرم باقی میماند که در حال حاضر ساکن شیراز است.
به مقصد رسدیه بودیم که او همانطور که مرا برای پایین آمدن از اسب یاری میکرد با نگاه گیرایی گفت: بهار میخواهم ترا با خانواده ام آشنا کنم چه وقت فرصت داری که برای یکشب با من به شیراز
بیایی؟
با لبخند موذیانه ای گفتم: برای شب که نمیتونم اما جمعه از صبح تا بعد از ظهر در اختیار شما هستم.
برق خوشحالی را در چشمانش مشاهده کردم با سرخوشی گفت: تو با من بیا قول میدهم آنقدر سرگرم بشوی که تا نیمه های شب هوس بازگشت نکنی.
عصر که به خوابگاه بازگشتم ماجرای دعوت سیاوش را با پروین در میان گذاشتم او دختر بینهایت مهربان و فهمیده ای بود ضمنا دو سال تفاوت سن باعث شده بود که با جشم بازتری به همه مسائل بنگرد.
او از تمام برخوردها و دیدارهای من و سیاوش آگاه بود و میدانست که خانواده سیاوش از طبقه مرفه اجتماع هستند. در ضمن از نحوه زندگی خانواده من مطلع بود. با آگاهی از این مطالب وقتی از دعوت سیاوش باخبر شد با لحن خواهرانه ای گفت: بهار جان تو در این مدت هیچ به عاقبت این دوستی فکر کرده ای میدانی که مقصود او از اینکه میخواهد ترا با خانواده اش آشنا کند چیست؟
با حالت خیره نگاهش کردم اما پاسخی برای پرسش او نداشتم بدنبال مکث کوتاهی خود او به سئوالش پاسخ داد و گفت: این آشنایی بدون شک برنامه ازدواج را بدنبال دارد غیر از این است؟
زمانیکه بسخن در آمدم کلامم با حیرت همراه بود گفتم: من اصلا به این مسئله فکر نکرده بودم و از
این دید به موضوع نگاه نمیکردم.
پرسید: چطور یه این موضوع فکر نکردی؟ این کاملا واضح است که سیاوش شیفته تو شده حقیقتش را بخواهی از ظاهر امر پیداست که تو هم دست کمی از او نداری و با این دیدارهای همه روزه ایم صمیمیت لحظه به لحظه بیشتر میشود پس چطور به سرانجام این وابستگی فکر نکردی؟
گفتم: نمیدانم شاید به این دلیل که شدیدا سرگرم بودم و بهمین لحظات خوش قانع.
بصورت ناصحی گفت: تو دختر خوب و فهمیده ای هستی و نیازی نیست که من ترا نصیحت کنم اما بهار جان تو باید تمام جوانب امر را در نظر بگیری.
مطلبی که با تو در میان میگذارم موضوع تازه ای نیست بارها و بارها دیده ام که چه عشقهای آتشینی تنها بخاطر اختلافات طبقاتی به ناکامی کشیده شده و چه ازدواجهای پر شر و شوری که باز هم بهمان دلیل در مدت گوتاهی به طلاق انجامیده. آیا تو هیچوقت موقعیت اجتماعی خودت و سیاوش را در ترازوی سنجش گذاشته ای؟ گرچه میدانم که او از کم و کیف زندگی خانواد گی تو مطلع است اما خانواده اش چطور آنها هم میتوانند ترا بهمین صورت که هستی در میان خو د بپذیرند؟ البته در اکثر فیلمهای ایرانی یا هندی عاقبت دختر میلیونری با جوان بی بضاعتی بخوبی و خوشی بهم میرسند و یا بر عکس اما اینها فقط بر پرده سینما امکان پذیر است و در زندگی واقعی همیشه خلاف آن ثابت شده است.
به آرامی گفتم: حق با توست من آنقدر احمق بودم که به هیچ یک از این مسائل فکر نکردم لذت دیدار با سیاوش چنان مرا خام کرده بود که هیچگاه موقعیت خود را در نظر نگرفتم اما هنوز هم دیر نیست ممنونم که مرا از خواب غفلت بیدار کردی. باید از این پس مانع دیدار با او بشوم گرچه برایم دشوار است اما با گذشت زمان همه چیز فراموش خواهد شد.
رطوبت قطره های اشک را بر گونه های خود حس کردم. پروین مرا در آغوش کشید و گفت: قصد من غمگین کردن تو نبود اما بعنوان یک دوست باید ترا نسبت به مسائل زندگی آگاه میکردم.
گریه ام شدت پیدا کرده بود در همانحال گفتم: میدانم که از روی خیر خواهی مرا راهنمایی کردی اما مشکل اینجاست که نمیدانم به چه نحو با سیاوش برخورد کنم که علاقه اش از بین برود اما آسیبی نبیند.
پروین با مهربانی گفت: نگران نباش مردها انسانهای سرسختی هستند و در مقابل همه ناملایمات صبور و خوددار. تو باید مواظب خودت باشی که در این میان آسیب نبینی حالا دیگر بس کن گریه مخصوص انسانهای ضعیف است به عقیده من بهتر است امشب را براحتی بخوابی و از فردا روش صحیح را در مقابل سیاوش در پیش بگیری.
آنشب با تمام نصایح پروین مدت زیادی بحال خود گریستم و برای نخستین بار از اینکه دختر بی چیز و فقیری بودم رنج بردم صبح آثار گریه های شب قبل در چهره ام کاملا پیدا بود. چشمهای سرخ و پف کرده و رنگ پریده ام گواه خوبی بر بدی حالم بود. پروین با نگاهی به چهره ام گفت: سعی کن بر خودت مسلط باشی این به صلاح آینده ات خواهد بود.
ظهر به محض خروج شاگردان کلاس اندام ورزیده سیاوش در درگاه نمایان شده بود روی یکی از نیمکتهای رنگ و رو رفته کلاس نشسته و با افکار پریشان خود دست به گریبان بودم. آنروز از صبح هجوم این فکرها لحظه ای مرا ارام نگذاشتند تا جائیکه بچه ها هم متوجه حواس پرتی من شده بودند صدای سیاوش تلنگری بود بر دیواره قلب آزرده من او با کلام خوش آهنگی گفت: چه مطلبی معلم زیبای ما را اینطور بفکر فرو برده؟
در حال برخاستن گفتم: موضوع مهمی نیست.
روبرویم قرار گرفت و با مهربانی گفت: اگر عجله نکنی غذایی که امروز بدست خود من مهیا شده از دهان می افتد.
از مقابلش گذشتم و به بیرون از کلاس رفتم لحظه ای بعد او هم د رکنارم بود گفتم: متاسفم امروز
نمیتوانم با تو بیایم.
متعجب و نگران نگاهم کرد و سپس پرسید: چرا گر مسئله ای پیش آمده؟
گفتم: چیز خاصی نیست فقط امروز کمی بی حوصله ام و حالم زیاد روبراه نیست. دوباره مقابلم قرار گرفت و با نگاهی مستقیم گفت: رنگ چهره ات هم پریده بنظر میرسد نکند بیمار شده باشی؟
بر روی تخته سنگی در همان نزدیکی نشستم قلبم از فشار اندوهی که در سینه داشتم به درد آمده بود با صدای گرفته ای گفتم: بیمار نسیتم فقط...
با لحن ناراحتی گفت: چرا حرفت را تمام نمیکنی؟
بغضی که راه گلویم را گرفته بود به سختی فرو بردم و آرام گفتم: فقط میخواهم تنها باشم قدمی بسویم آمد و با خشونت گفت: حتما این مردک نکوهی موجب آزرت شده درست نمیگویم؟
گفتم: او هیچ دخالتی در امور زندگی من ندارد.
با صدای ناآرامی پرسید: پس چه شده؟ چرا در طول یکشب رفتارت اینهمه تغییر کرده تو آن بهاری نیستی که دیروز ترکش کردم.
از جا برخاستم و در مقابلش ایستادم لحظه ای خاموش نگاهش کردم سپس گفتم: میخواهم با تو بی پرده صحبت کنم حقیقتش را بخواهی در مدتی که با تو بودم ساعات خوشی را گذراندم اما زا این پس مایل نیستم که این روابط ادامه داشته باشد. در این تصمیمگیری هیچ کس دخالتی ندارد خود من دیگر تمایلی به ادامه این دوستی ندارم خواهش میکنم در اینباره دیگر هیچ سوالی نکن چون حوصله پاسخ به آن را ندارم.
ناباورانه نگاهم میکرد در همانحال چشمان زیبایش را حلقه ای از اشک شفافتر کرد. قلبم از تاثیر آن نگاه بدرد آمده بود. اگر دقیقه ای دیگر درنگ میکرد اراده از کف میدادم و اشک ریزان همه گفته هایم را پس میگرفتم. اما او آرام و بیصدا از مقابلم گذشت و بسوی اسبها رفت. همچنان که پشت به او ایستاده بودم شنیدم که اسبها به تاخت از آنجا دور شدند در همانحال رطوبت اشک را بر گونه های خود احساس کردم میدانستم که با رفتن سیاوش همه خوشیها برای من به پایان رسیده است.
دومین روز از آخرین ملاقاتم با سیاوش میگذشت در این مدت احوال بیمار گونه ای داشتم بروز این واکنش برایم عجیب بود چرا که تا آن زمان با این احساس بیگانه بودم. بعد از ترک سیاوش نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بودم دیگر هیچیک از زیباییهای طبیعت دیدنی و دل انگیز نبود. در آن میان همه تلاشم این بود که در برخورد با شاگردانم افسرده و مغموم نباشم و با تظاهر به شادمانی کلاس را اداره میکردم. آنشب صدای زنگ در خوابگاه ناهید را دوان دوان به آنسو کشید دقایقی بعد بجلوی درگاه اتاق ما آمد و با لحنی توام با هیجان گفت: بهار سیاوش است با تو کار دارد.
قلبم فرو ریخت لحظه ای نمیدانستم چه کنم پروین با لحن مادرانه ای گفت: به صلاحت است که او را نبینی.
بر خلاف میلم گفت: بگو بهار خوابیده.
ناهید به آرامی گفت: الان چه وقت خواب است؟
گفتم: بگو سرش درد میکرد بهمین خاطر مسکنی خورد و خوابید. ناهید با قیافه معذبی از آنجا دور شد دقایقی بعد دوباره به اتاق بازگشت اینبار پاکت نامه ای هم در دستش خودنمایی میکرد با ناراحتی گفت: چرا به او اینطور بی اعتنایی میکنی؟ نمیدانی هنگامیکه گفتم سردرد داری چقدر نگران شد.
او این نامه را بمن داد و گفت فردا صبح زود اینجا را ترک میکنم بهمین خاطر فرصتی دیگری پیش نمی آید که بهار را ملاقات کنم لطفا اینرا از طرف من به او بدهید و سلامم را برسانید.
نامه را از ناهید گرفتم و تشکر کردم. بغض سنگینی راه گلویم را میفشرد آرزو داشتم در آن لحظه تنهای تنها باشم گویا پرویت به حالم پی برده بود چرا که به بهانه ای از آنجا خارج شد و همراه ناهید به اتاق آنها رفت پاکت نامه را بسرعت گشودم و نامه او را اینچنین خواندم.
با سلامی گرم به بهار زندگیم. امیدوارم از اینکه ترا بهار زندگیم خطاب کردم نرنجیده باشی میدانم که دیگر چشم دیدن مرا نداری م شاید خواندن این نامه هم برایت خالی از لطف باشد با اینهمه این یک حقیقت انکار ناپذیر است که از لحظه ای که دل به تو بستم همه فصلها برایم رنگ و بوی بهار را
داشت و در همه حال فقط یاد تو بود که زندگی مرا برایم خوش آیند میکرد. گرچه این کلمات برای تو که هنوز دل به کسی نبسته ای نامفهوم و بی ربط است اما باز به این دلخوشم که فرصتی پیش آمد تا حرف دلم را با تو در میان بگذارم. بدان از روزی که آنطور بیرحمانه مرا از خود راندی تابحال لحظه ای آرامش نداشته ام و صدها بار از خود پرسیده ام به جرم چه خطایی آنطور مجازات شدم؟ اما هنوز پاسخی برای این پرسش نیافته ام و همین مرا رنج میدهد بهر صورت هر چه بود به پایان رسید شاید نگارش این نامه هم بیمورد باشد اما این فقط بهانه ای بود برای آخرین دیدار میخواستم به این طریق ترا یکبار دیگر ببینم و با برای همیشه وداع کنم بهار من ترا با همه بی عاطفگیت بخدا__میسپارم کسی که هرگز فراموشت نخواهد کرد.
سیاوش
نامه اش را چند بار بی وقفه خواندم در آن میان ریزش اشک لحظه ای امانم نمیداد حال بدی داشتم نفسم به سختی بالا می آمد بغض سختی راه گلویم را بسته بود. صدای خود را شنیدم که در میان هق هق آرامم با خود گفتم منهم همیشه به یاد تو خواهم بود.
زمانیکه انسان دلتنگ است گذشت ایام چقدر سنگین و طاقت فرساست در این بین زمستان هم با سردی آزاردهنده اش از راه رسیده بود و مرا بیش از پیش منزوی و گوشه گیر کرد با نامه ای که از مادر رسید متوجه شدم که چقدر در نوشتن نامه به آنها تعلل کردم. مادر گله کرده بود که چرا مدتیست آنها را از حال خود بی خبر گذاشته ام او در گوشه ای از نامه اش اشاره کرده بود نمیدانم چرا رفتار سیاوش کاملا تغییر کرده است.
او اکثرا خود را در اتاقش محبوس میکند و بندرت از آنجا خارج میشود. هر بار بر حسب اتفاق به او بر میخورم و میخواهم در مورد تو سوالی کنم به بهانه ای از کنارم دور میشود و دیگر تا مدتها او را نمیبینم احساس میکنم از موضوعی شدیدا در رنج است آیا تو نمیدانی او به چه دلیل اینطور افسرده بنظر میرسد؟
در پاسخ نامه مادر نوشتم گرفتاریهای مربوط کلاس آنقدر مرا مشغول کرده که برای مدتی نوشتن نامه هایم به تعویق افتاد از این بابت پوزش میخواهم در خطوط پایانی نامه اشاره کردم من نمیدانم علت تغییر رفتار سیاوش از چیست اما بهر دلیل که باشد او انسان بالغ و عاقلیست و خود میداند که چگونه باید مشکلش را برطرف کند پس شما نگران این مسئله نباشید.
در پایان اضافه کردم مادر عزیزم منهم خیلی مشتاق دیدار شما هستم و در اولین فرصت حتما به دیدارتان خواهم آمد. اما این فرصت ماهها پیش نیامد با بهتر بگویم مانع پیش آمدنش شدم چرا که نمیخواستم با مشاهده سیاوش آتش زیر خاکستر دوباره شعله ور شود.
عاقبت برای تعطیلات نوروز با اشتیاق بسوی خانواده شتافتم.
در راه بازگشت پروین همراه با نگاه کنجکاوی گفت: چه حالی داری؟
بیدرنگ گفتم: خوشحالم حدود ۶ ماه است که خانواده ام را ندیده ام و دلم برای دیدار آنها واقعا تنگ
شده است.
گفت: ممکن است در این سفر سیاوش را ببینی در آنصورت چه عکس العملی در مقابل او خواهی
داشت؟
گفتم: اطمینان دارم که او را نخواهم دید چون او هم در این ایام به دیدار خانواده اش میرود اما بهر صورت همه چیز بین من و او پایان رسیده. همراه با تبسمی گفت: خوشحالم که عاقلانه رفتار کردی تو واقعا دختر بااراده ای هستی.
پوزخند محوی بر لبانم نمودار شد او خبر نداشت که با تمام تلاشم نتوانسته بودم حتی ذره ای از مهر سیاوش را از دل بیرون کنم.
تمام شب را در راه بودیم و ساعت ٩ صبح به مقصد رسیدیم بهنگام پیاده شدن از اتوبوس با نفس عمیقی ریه هایم را از هوای آلوده شهرمان پر کردم بنظر من این هوای آلوده هم لطف خاصی داشت. زمانیکه دکمه زنگ را فشردم قلبم از هیجان برخورد با عزیزانم بشدت به تپش افتاده بود. بنفشه در را برویم گشود با مشاهده او همراه با جیغ کوتاهی در آغوشش کشیدم چهره اش را غرق بوسه کردم از سر و صدای ما مادر لاله و خاله هاجر با عجله به حیاط آمدند مادر را سخت در آغوش کشیدم و همگام با او سیل اشکها را رها کردم.
خاله با لحن خوش آیندی گفت: بس کنید شما با این گریه ها اشک مرا هم در آوردید.
پس از مادر او را در آغوش کشیدم. همانطور که اشکهایش را با گوشه چارقدش پاک میکرد گونه هایش را چندین بار بوسیدم. لاله را هم بگرمی در بر گرفتم و چهره اش را غرق بوسه کردم در همانحال متوجه شدم که در این چند ماه چقدر بزرگتر شده.
مادر به حالت گلایه گفت: چرا قبلا ما را از آمدنت مطلع نکردی؟ با نگاهی به چهره شکسته اش گفتم: میخواستم یکباره شما را متعحب کنم برای همین سر زده آمدم. در حالیکه طول حیاط را میپمودم چشمم به در بسته اتاق سیاوش افتاد از خاله پرسیدم: مستاجرانتان در چه حالند؟
با خوش بیانی گفت: همه آنها برای تو دلتنگ شده بودند موقع رفتند همگی از من خواستند که سلام آنها را بتو برسانم.
اوقات روز در کنار مادر و بچه ها چقدر بسرعت میگذشت گفتگو با عزیزانم بیشتر وقت مرا پر میکرد ساعات روز در کنار آنها بقدری بسرعت گذشت که هیچ نفهمیدم ٨ روز از مرخصیم به پایان رسیده است آنروز عصر لاله بهمراه بنفشه بمنزل یکی از دوستانش رفته بود.
مادر همانطور که پیراهن تازه اش را بر تن میکرد گفت: نذر داشتم که شب جمعه در امامزاده برای آمدن تو شمع روشن کنم حالا قرار است با خاله به آنجا بروم تو هم با ما می آیی؟
گفتم: متاسفانه امروز نمیتوانم اما قبل از بازگشتم حتما به پابوس امامزاده میروم.
مادر چادر را سر انداخت و گفت: پس من نماز عصر را هم همانجا میگذارم اگر دیر کردم دلواپس نشو.
ساعتی از رفتن خاله و مادر میگذشت بر روی پلکان ایوان نشسته بودم و یاد خاطرات گذشته را برای خودم زنده میکردم که صدای زنگ در مرا بخود آورد. کنجکاو به آنسو رفتم و با گشودن در مرد خوش ظاهر و مسنی را دیدم که تقریبا ۵٠ ساله بنظر میرسید با مشاهده من بدنبال سلام گرمی پرسید: منزل خانم توکلی؟
بدنبال سلامش گفتم: بله امری داشتید؟
مرد ناشناس گفت: من پدر سیاوش هستم.
برای لحظه ای رنگ از رخسارم پرید در همانحال با دستپاچگی گفتم: خیلی از زیارت شما خوشبختم خواهش میکنم بفرمایید داخل. او بدون تعارف بدورن آمد و با کنجکاوی نگاهی به اطراف حیاط انداخت با لحن خوش آیندی گفت: عجب خانه مصفایی است.
او را بسوی اتاق راهنمایی کردم و گفتم: این از لطف شماست که اینجا را خوب میبینید مخاطبم با نگاه گیرایی گفت: حتما شما بهار خانم هستید؟
گفتم: بله من بهار هستم.
نگاهش با لبخندی همراه بود همانطور که با قدمهای آهسته در کنار من طول حیاط را میپمود گفت: سیاوش خیلی از محاسن شما تعریف کرده پیداست که هیچ یک را به گزاف نگفته است.
همراه با شرم گفتم: شما و سیاوش خان واقعا محبت دارید. لحظه ای توقف کرد و با نگاه کنجکاوانه
ای پرسید: ببینم سیاوش در منزل است یا آنکه جایی رفته؟
متعجب گفتم: منظورتان را نمیفهمم.
لبخندش محو شد و پرسید: مگر سیاوش اینجا نیست؟
قلبم فرو ریخت گویی توان حرف زدن نداشتم به صدایی که شبیه ناله بود پرسیدم: مگر به خانه بازنگشتند؟
آقای قشقایی با چهره ای نگران گفت: نه در نامه ای که فرستاد نوشته بود به خاطر فشردگی درسها نمیتواند تعطیلات را نزد ما بیاید بهمین خاطر من به دیدار او آمدم اما اگر اینجا نیست پس کجاست.
آنقدر نگران بودم که فکردم کار نمیکرد با اینهمه میدانستم که نباید او را زیاد نگران کنم بهمین خاطر گفتم شاید بمنزل یکی از دوستانش رفته که تنها نباشد بخصوص که در غیبت بقیه دانشجویان ماندن در این خانه برایش کسالت آور بود.
چهره اش کمی از هم باز شد و گفت: به یقین حق با شماست اما جای تاسف است که نمیدانم او کجاست و نمیتوانم او را ببینم.
گفتم: حالا بفرمایید کمی استراحت کنید تا خستگی راه از تنتان بیرون برود بعدا فکرهایمان رو ی هم میگذاریم شاید بتوانیم بفهمیم او بکجا رفته است.
او را به اتاق راهنمایی کردم و خود برای آوردن چای به آشپرخانه رفتن. دقایقی بعد همراه با سینی چای به اتاق بازگشتم و با کمال تعجب پدر سیاوش را دیدم که کنار پنجره ایستاده و با رنگی پریده به قاب عکس پدر خیره شده بود. هنگامیکه متوجه حضور من شد با نگاه کنجکاوی پرسید: میبخشید میتوانم بپرسم این تصویر متعلق به کیست؟
سینی محتوی چای را در کناری ذاشتم و گفتم: این تصویر پدرم است.
گردی چشمانش بیشتر شد و با لحن مرددی پرسید: میتوانم نام پدر شما را بپرسم؟
گفتم: آنطور که از مادر شنیدم او را سهراب مینامیدند.
لبهایش شروع به لرزش کرد با کلام مرتعشی پرسید: مگر شما پدرتان را ندیده اید؟
تلالو هاله ای از اشک را در چشمانش بخوبی مشاهده میکردم دوباره پرسید ممکن است بپرسم پدرت بر اثر چه حادثه ای از میان رفت؟
از رفتار و کنجکاوی او متعجب بودم در همانحال گفتم: نمیدانم چرا در مورد پدرم تا این حد کنجکاو شده اید اما به هر علت شما فعلا خسته اید لااقل چایتان را میل کنید تا من موضوع مرگ او را برایتان بازگو کنم. قدمی بسویم آمد و با حالت مخصوصی گفت: بفکر خستگی من نباشید خواهش میکنم همه چیز را مو به مو برایم تعریف کنید این مسئله برای من بسیار حائز اهمیت است.
وقتی اینهمه علاقمند دیدم گفتم: همه مطالبی که میگویم نقل قولیست از مادرم اینطور که او برایم بازگو کرد پدرم از خانزاده های ایلات و عشایر بوده است گویا بیش از ٢ ماه از ازدواج پدر و مادر نگذشته بود که یکشب در راه عده ای راهزن او و شوهر خواهرش را به ضرب گلوله از پای در آوردند به این ترتیب پدرم در جوانی جانش را از دست میدهد.
قطره های اشک بر گونه های رنگ باخته او روان شد در همانحال با صدای بغض آلودی پرسید نام
مادرت گلرخ نیست؟
با حیرت پرسیدم: شما از کجا میدانید.
با قدمهای آرامی بمن نزدیک شد در همانحال ساعت جیبی مدوری را که را که به زنجیر آویخته بود از جیب بغل کتش بیرون کشید و با فشاری به لبه ساعت آنرا از هم گشود سطح ساعت به دو دایره مجزا تقسیم میشد در یک سمت آن صفحه ساعت خودنمایی میکرد و در سمت دیگر تصویر کوچکی از پدر درست شبیه بهمان که در قاب عکس بود بچشم میخورد.
در آن لحظه که با حیرت به عکس پدر خیره شده بودم صدای لرزان او را شنیدم که گفت: این تصویر متعلق به سهراب برادر کوچک من است.
برای لحظه ای با تمام وجود لرزیدم مثل اینکه دستم را به سیم برق گرفته باشم و نگاه متحیرم مستقیم به چهره او دوخته شده بود بی آنکه متوجه شده باشم اشک چهره ام را خیس کرده بود. دقایقی بعد در میان دستهای مهربان او با صدای بلند میگرستم او مرا تنگ در آغوش گرفته بود و با صدای بلند میگریست. در میان هق هق گریه به حالت معترضی گفتم: عمو جان اینهمه سال کجا بودید؟ نمیدانید در این سالها چقدر سختی کشیدیم ای کاش لااقل ذره ای برای یافتن ما تلاش میکردید.
با صدایی که از بغض گرفته بنظر میرسید گفت: هیچیک از ما خبر نداشتیم که از سهراب فرزندی بجا مانده است البته تا مدتها بدنبال گلرخ همه جا را گشتیم اما هیچ نشانی از او نیافتیم این بود که گمان کردیم او هم بطریقی خود را از بین برده است.
تا زمانیکه مادر و خاله از راه رسیدند تمام شرح زندگیمان را در این چند سال برای او باز گفتم در حین صحبت دست من مدام در دست او بود و گاه به گاه دستم را بالا میبرد و بوسه ای بر آن میزد. در تمام مدتی که شرح لحظه های غم انگیز زندگی گذشته مان را بیان میکردم ریزش اشک هم مرا یاری میکرد حالا عمو بخوبی میدانست که مادر از درد بیپناهی و بیخانمانی به اجبار به عقد مرد دیگری در آمده بود از او صاحب دو فرزند بود. میدانست که عروس خان سالها خدمتکار خانه این و آن بوده و در حال حاضر هم بعنوان خدمه در بیمارستان مشغول بکار است.
حالا او به همه حقایق زندگی ما پی برده بود هنگامیکه از سخن گفتن باز ایستادم صدای گرم و مهربان او را شنیدم که چون مرحمی زخمهای قلبم را التیام میداد گفت: من از روی سهراب شرمنده ام نمیدانم چطور و به چه نحو میتوانم اینهمه سالهای از دست رفته را جبران کنم خداوند مرا ببخشد که در تمام این مدت از شما غافل بودم. دختر عزیزم تو در شرایطی اینهمه سختی و مذلت را تحمل کردی که وارث نیمی از ثروت و دارایی خانواده ات هستی. از این به بعد تو نور چشم و زندگی من هستی باید تا عمری برایم باقیست جبران همه محبتهایی که در این سالها از تو دریغ شده است را بکنم و لحظه ای از تو غافل نباشم.
زمانیکه زنگ در بصدا در آمد خدس زدم که مادر باشد هنگامیکه در را بروی او گشودم با نگاهی به چهره ام پرسید: چه شده؟ در آن میان متوجه نگاههای متعجب خاله هاجر هم بودم مادر دوباره گفت: خوب بگو چه شده؟ تو که ما را از دلشوره نصف عمر کردی.
دستش را برای سرعت دادن به قدمهایش کشیدم و گفتم: زود باش بیا شخصی اینجاست که خودت باید از نزدیک او را ببینی.
خاله هم با کنجکاوی بدنبال ما کشید شد لحظه ای که به درگاه اتاق رسیدیم عمو به احترام مادر از جای برخاست. نگاه مادر برای چند لحظه بحالت مات به او خیره شد در همان حال رنگ چهره اش پرید و با صدایی که بسختی از گلو خارج میشد گفت: منوچهرخان.
حال عمو هم روبراه تر از او نبود با چهره ای رنگ باخته و چشمانی که تراوش اشک را بخوبی نشان میداد با صدای مرتعشی گفت: سلام گلرخ خانم.
ادامه دارد...
در جستجوی بهار // نویسنده: زهرا اسدی // منبع: 98یا