در جستجوی بهار (1)
نزدیکیهای غروب بود مادر از صبح رنگ پریده و بی قرار بنظر میرسید چند بار بهنگام انجام کارهای منزل متوجه دگرگونی حالش شده بودم او نهمین ماه بارداریش را میگذراند و شکمش به اندازه یک انبان بزرگ بر آمده شده بود دیگر حمل آن برایش مشکل بود.لاله نق نق کرد و از پشت سر به روی کمر او به حالت نشسته سرگرم شستن ظروف بود خم شده و گفت: دلم درد میکند.
دانه های درشت عرق بر پیشانی مادر نگران حال خرابش بود با اینحال با صبوری نگاهی بمن که در گوشه حیاط نشسته بودم انداخت و بیحال گفت: بلند شو کمی نان به او بده ظهر چیز زیادی نخورده است.
در حالیکه نان را بدست لاله میدادم پرسیدم: مادر حالت خوب نیست؟ شست و شوی ظرفها به اتمام رسیده بود آنها را در سبدی کنار دیوار قرار داد و در همانحال مشتی اب به صورتش پاشید و در پاسخ گفت: چیز مهمی نیست تو برو با بچه ها بازی کن.
گفتم: امروز حوصله بازی ندارم میخواهی جایت را بیندازم تا کمی استراحت کنی؟دستش را به شیر اب گرفت و با تکیه بر آن بسختی از جایش برخاست میخواست چیزی بگوید اما درد شدیدی که در همان لحظه به او عارض شد نفسش را بند آورد هنگامی که توانست لب باز کند به آرامی گفت: برو خاله بلقیس و مادر اکبر را خبر کن بگو هر چه زودتر خودشان را بمن برسانند.
با آمدن همسایه ها خانه کوچک ما به میدان تلاش و کوشش مبدل شد.یکی اب را در قابلمه ای بزر
داغ میکرد آن یکی جایی برای مادر مهیا کرده بود و دیگری سرگرم آماده کردن وسایل نوزادی بود که باید از راه میرسید در آن میان من و لاله خواهر کوچکم در گوشه ای از حیاط کز کرده و خاموش نشسته بودیم لاله شش ساله پرسید: چرا مادر انقدر فریاد میزند؟نگاهی به چشمان هراسان و معصومش انداختم و در حالیکه فقط ۴ سال از او بزرگتر بودم تلاش کردم تا با زبان بچه گانه دلیل روشنی که برایش قابل درک باشد بیاورم پس گفتم: اگر مقداری آب جوش روی دستت بریزد از درد و سوزش گریه نمیکنی؟
همانطور که با علامت سر هم تایید میکرد گفت: چرا گریه میکنم.
گفتم: خوب حالا مادر هم بخاطر درد زیادی که دارد فریاد میکشد. با نگاه مضطربی پرسید: مگه روی مادر آب جوش ریختند؟
در حالیکه سعی میکردم خنده خود را مهار کنم گفتم: نه او بدلیل دیگری درد میکشد راستی تو گرسنه نیستی؟ اگر میخواهی شامت را بیاورم و جایت را بیندازم؟نگاهی بسویم کرد و گفت: خودت شام نمیخوری؟
گفتم: من حالا گرسنه نیستم بعدا شام میخورم ولی اگر تو بخواهی الان شامت را حاضر میکنم.
مقداری نان همراه با پیاله ای از عدسی که از ظهر باقی مانده بود برایش آوردم و او را گوشه ای
بردم که صدای فریادهای مادر را کمتر بشنود.
پس از خواباندن لاله به کنار اتاق مادر آمدم او هنوز در حال درد کشیدن بود.لامپ کم نوری که از
سقف آویزان بود فضای اتاق را دلگیرتر میکرد.میخواستم دزدکی به قسمتی که مادر خوابیده بود
سرک بکشم که هیکل گوشت آلود خاله بلقیس جلویم ظاهر شد.
در فضای نیمه تاریک حیاط چنان با غضب نگاهم کرد که حساب کار خود را کردم چهره او با آن
خالهای گوشتی و چانه ای که از موهای درشت و سیاه پوشیده شده بود و دستار سیاه رنگی که بطرز خاصی بسر میبست به خودی خود ترسناک بود و حالا اضافه بر آن نگاه آن چشمان خوفناک کم مانده بود زهره ام بترکد. با صدای دو رگه ای که لهجه ای خاص داشت گفت: دختر از سر راه من برو کنار مگه نمیبینی که گرفتارم. با ترس به گوشه دیگری از حیاط پناه بردم و بر روی گلیم کهنه ای که از صبح برای بازی با لاله آنجا پهن کرده بودم نشستم.ناگهان صدای گریه نوزادی از اتاق بلند شد و آنهایی که در اتاق حضور داشتند همگی با هم صلوات فرستادند.
نمیدانم چرا ولی در همان لحظه آرزو کردم که ای کاش نوزاد پسر باشد. شاید این آرزویم بخاطر پدر بود چرا که او همیشه از داشتن یک پسر صحبت میکرد.او حق داشت آنطور با حسرت از بدنیا آمدن یک پسر صحبت کند چون بجز من و لاله ۵ دختر دیگر هم از همسر دیگرش داشت. عاقبت لحظه ای جرات کردم از آنجا برخیزم که همسایه ها خانه ما را ترک میگفتند خاله بلقیس هنگام خروج نگاهی بمن کرد و گفت: امشب مادرت را یکلحظه تنها نگذار خدایی نکرده اگر حالش بد شد فوری مرا خبر کن فهمیدی چه گفتم؟ با تس سری تکان دادم و به آرامی گفتم بله فهمیدم.
هنگامی که وارد اتاق شدم رنگ مادر بشدت پریده بود. فضای اتاق بوی عجیبی میداد پاورچین پاورچین به کنار بسترش رفتم اگر ناله های ضعیف او که با هر تنفس به گوش میرسید نبود گمان میکردم او مرده است در کنار بستر او چشمم به بر آمدگی کوچکی افتاد که در قنداق سفید رنگی پیچیده شده بود با شوق و تعجب نگاهش کردم فقط گردی صورتش پیدا بود که آنهم کبود بنظر میرسید.
مثل اینکه مادر متوجه حضورم شد چون پلکهایش را به آرامی باز کرد و با مشاهده من لبخند کمرنگی بر روی لبانش نمودار گشت با لبخند او قوت قلبی پیدا کردم و نزدکیتر رفتم با کلام بغض آلودی گفتم: دیگر درد نمیکشی؟ با صدای بسیار ارامی که ناشی از ضعف او بود گفت: نه راحت شد. سپس با نگاهی به کوچولویی که در کنارش خوابیده بود پرسید: خواهرت را دیدی؟
با تاسفی که در گفتارم مشهود بود پرسیدم: پس اینهم دختر شد؟
سرش را به آرامی به سویم گرداند و پرسید: منتظر پسر بودی؟__
گفتم: دختر یا پسر بودن که فرقی نمیکند فقط بخار پدر دلم میخواست او پسر باشد. چهره اش کمی درهم شد و در پاسخ گفت: هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. از آن شب به بعد مسئولیت من در خانه خیلی زیاد شد انجام کارهای منزل نگهداری از مادر و نوزاد جدید همینطور نگهداری از لاله بر عهده من بود گرچه همسایگان خوب و مهربانمان هر روز چندین بار برای رسیدگی به حال مادر بما سر میزدند اما همیشه با پیشدستی در انجام کارها نمیگذاشتم زحمتی بر دوش آنها باشد.
سومین روز از تولد خواهر کوچکمان بود که من و لاله کنار بستر مادر نشسته بودیم و نحوه شیر خوردن آن کوچولوی حریص را نگاه میکردیم. مادر همراه با لبخندی گفت: بچه ها دوست دارید اسمش
را چه بگذاریم؟ لاله با عجله گفت: پری. مادر با مهربانی پرسید: چرا پری؟
لاله با استدلال بچه گانه اش پاسخ داد: چون اسم خواهر یکی از دوستان هست.
مادر گفت: اتفاقا اسم قشنگی است ولی من از قبل تصمیم داشتم اگر این بچه هم دختر شد نام یکی دیگر از گلها را بر رویش بگذارم.
من بدون فکر قبلی گفتم: چطور است اسمش را بنفشه بگذاریم چون هنگام بدنیا اومدن بنفش رنگ بود.
مادر لبخند زنان گفت فکر خوبیست پس اسم این کوچولو را بنفشه میگذاریم. در همان لحظه صدای
ضربه هایی به در حیاط بگوش رسید من خوشحال از اینه پیشنهادم مورد قبول واقع شده بود دوان
دوان به حیاط رفتم تا در بگشایم.
پدر بود خسته و مانده مثل اینکه تازه از راه رسیده بود و قبل از رفتن به سراغ خانواده دیگرش نزد ما آمده بود با خوشحالی سلام کردم. سلامم را پاسخ گفت و بسته ای که در دست داشت به دستم داد با عجله گفتم: بچه به دنیا آمد.
با علامت سر و به آرامی گفت: فهمیدم در بین راه مادر اکبر باخبرم کرد آنقدر از حالت چهره و سردی کلامش جا خوردم که همانجا ایستادم و از پشت سر نزدیک شدنش را به اتاق تماشا کردم. در مورد خلق و خوی پدر نمیتوانم صریحا چیزی بگویم چرا که او اخلاق متغیری داشت یکروز آنقدر خونگرم و مهربان میشد که از دیدارش سیر نمیشدیم و در بعضی از مواقع به قدری پرخاش گر و تندخو و بددهان که تحملش برای یک لحظه هم کار دشواری بود.
لحظه ای که وارد اتاق شدم او در کناری نشسته و چنان غریبانه با مادر رفتار میکرد گویی یکی از
مردهای همسایه برای احوالپرسی آمده است.
در آن میان نگاهم به چهره مادر افتاد و حلقه اشکی رادر چشمانش مشاهده کردم. صدای پدر مرا
متوجه او کرد با کلامی گرفته و سنگین گفت: مثل اینکه در طالع من فقط داشتن دختر رقن خورده.
مادر در حالیکه به نوزادی که در آغوشش بود نگاه میکرد گفت: دختر هم بنده خداست ما نباید به درگاه خداوند ناسپاس باشیم ممکن است همین دختر یکروز مایه افتخار خانواده اش بشود.__
پدر با نیش خندی زهر آلود گفت: همانقدر که تو مایه افتخار خانواده ات شدی اینطور نیست؟
نمیدانم در کلام پدر چه نیشی بود که مادر را دگرگون کرد. چشمانش از حدقه بیرون زد و گونه هایش برافروخته شد در حالیکه گردن را راست گرفته بود گفت: اگر من برایشان افتخاری نداشتم دست کم مایه بی آبروی آنها هم نبودم.
پدر که دنبال بهانه ای میگشت در مقابل او براق شد و با لحن تندی که سعی در مهار آن داشت گفت: بی آبرویی از آن بیشتر که این ثمره گناه را بدنبالت میکشیدی حتما او را از خانه خاله ات آورده بودی؟
در حین بیان این مطلب نگاه گذرایی به سوی من کرد.مادر با بی احتیاطی نوزاد در جایش گذاشت و به حالت فریاد در پاسخ گفت: اگر مرد بودی این حرف را در مقابل من بزبان نمی آوردی یکبار شرح همه زندگیم را برای تو گفته ام ولی حالا به کوری چشم تو این بچه نه تنها ثمره گناه نیست بلکه ثمره عشق پاک و عمیق است عشقی که تا نفس میکشم از قلب من بیرون نخواهد رفت ضمنا این را هم بگویم که هیچ یک از بچه های تو این امتیاز را ندارند اینها فقط ثمره یک تماس هستند تماسی بی احساس حالا هر چه دلت میخواهد بگو.
چهره پدر رنگ باخته بود و دستانش بوضوح میلرزید با تنفری که از چهره اش نمودار بود
گفت: بیچاره حالا کارت به جایی رسیده که برایم زبان درازی میکنی؟ آنوقت که ویلان و سرگردان قهوه خانه های میان راه بودی این زبان را نداشتی؟ بد کردم که از آن بدبختی و فلاکت نجاتت دادم؟ تو به گور پدر پدر سوخته ات خندیدی در صورتی که هنوز فکر مرد دیگری بودی همسر من شدی مرا بگو که بخاطر دل رحیمم باید جور تخم نقلهای مردم را بکشم.
مادر مانند اینکه عقربی زیر پایش دیده باشد از جا پرید و در حالیکه بسوی او حمله میبرد با فریاد گفت: اگر یکبار دیگر این کلام را بر زبا بیاوری زندگیت را به آتش میکشم. پدر همانطور که یقه لباسش را از چنگهای او بیرون میکشید به حالت تهدید آمیزی گفت: میدانم با تو چه معامله ای کنم از این پس اگر پشت گوشت را دیدی مرا هم میبینی خودت میدانی با این توله هایت.
بدنبال این کلام از آنجا بیرون رفت و در حیاط را با ضربه ای محکم بدنبال خود بهم زد.
مادر با اندام نحیفش هنوز بر خود میلرزید. وقتی مطمئن شد او رفته است بغضش ترکید و با صدای سوزناکی شروع به زاری کرد و در میان گریه هایش دست مشت شده اش را به سینه میکوبید و با حرصی که تمام وجودش را گرفته بود گفت: امیدوارم دیگر هیچوقت برنگردی.
و از آن پس ما دیگر هرگز پدر را ندیدیم.
ده روز بوسیله یکی از همکاران او مطلع شدیم که کامیونش در پیچ و خمهای مسیر بندر عباس__ واژگون شده و پدر در این حادثه جان سپرده است با شنیدن این خبر قامت بلند و استوار مادر در هم
شکست و دوران تاریک زندگی ما به معنای واقعی آغاز شد. درست بخاطر دارم روزی که هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. سینه های مادر هم دیگر آنقدر شیر نداشت که بنفشه کوچک را سیر کند مادر ما را نزد بقال محل فرستاد تا کمی آرد و روغن بگیرم البته به نسیه آقا کرم با مشاهده من کمی این پا و آن پا کرد و عاقبت دفتر رنگ و رو رفته حسابش را بیرون آورد و با نگاهی به آن گفت: به مادرت بگو حسابتان خیلی بالا رفته الان ٢ ماه است که حتی ١ ریال هم بابت چیزهایی که برده اید نداده اید متاسفانه دیگر نمیتوانم جنس نسیه به شما بدهم. ضمنا روغن و آرد هم تمام کرده ایم. احساس کردم گونه هایم از شرم داغ شد آرزو داشتم در آن لحظه چاهی زیر پایم دهان باز کند و مرا ببلعد با سری افکنده راه بازگشت را در پیش گرفتم.
هنگامی که بخانه رسیدم و نگاهم به مادر افتاد با مشاهده من حلقه اشکی در چشمانش هویدا شد بدنبال آن بغضش را فرو خورد و به اتاق بازگشت چادرش را سر کرد و بنفشه را در آغوش گرفت و سپس خطاب بمن و لاله گفت: کفشهایتان را بپوشید و همراه من بیایید.
لحظه که میخواست از در خارج شود پرسیدم: به کجا میرویم؟
با صدای بغض آلودی پاسخ داد: به جایی که هر کسی به نیازی میرود میخواهم ببینم آیا خدا هم ما را فراموش کرده. با شکمهای گرسنه به راه افتادیم در حالیکه تیغه آفتاب مغزهایمان را داغ کرده بود.
هنگام عبور از کوچه ها بوی خوش غذا که از آشپزخانه های بعضی از خانه ها بمشام میرسید بیشتر
موجب ضعفمان میشد. وقتی از جلوی مغازه ها میگذشتیم مادر جلوی مغازه ای توقف کرد و دو تکه
ظرف مسی از زیر چادرش بیرون آورد و فروخت و از نانوایی سه تا نان و ازمغازه ای دیگر مقداری حلوا ارده خرید.
عاقبت به مقصد رسیدیم خسته و گرسنه از در چوبی و بزرگ امامزاده وارد حیاط شدیم. عده زیادی از زوار در زیر سایه درختان فرشی گسترده و سرگرم تناول غذا بودند. برخی هم هنوز در حال تهیه آن. مادر یکراست به کنار شیر آب رفت و دست و رویی تازه کرد سپس از ما هم خواست تا با خنکی آب شدت گرما را از دست و رویمان بکاهیم.
سپس به گوشه دنجی پناه بردیم و نان و حلوا ارده خود را دور از چشم دیگران خوردیم البته مادر فقط با مزه مزه کردن ما را همراهی میکرد بعد به جلو افتاد و ما را بسوی مقبره امازاده پیش برد. فضای آنجا را عطر خوشی در بر گرفته بود و پنکه های سقفی خنکی مطبوعی به آن محیط میبخشید.
بهنگام ورود ما عده ای در حال گزاردن نماز بودند. مادر با انگشتی که به لبش نزدیک کرد به ما فهماند که باید ساکت باشیم. سپس خود به آرامی و در حالیکه چیزی را زیر لب زمزمه میکرد به طواف مقبره امامزاده پرداخت وجود فرشهای متعددی که در کف__ حرم گسترده شده بود قابهای فراوانی از تمثال ائمه اطهار بر دیوارها نصب شده بود همینطور وجود چلچراغهای که از سقف بنا آویزان بود نگاهها را بخود جلب میکرد.
عاقبت مادر در گوشه ای نشست و با خالق خود به راز و نیاز پرداخت. در همان حال صدای هق هق گریه اش من و لاله را هم به گریه انداخت پس از چندی زن میانسالی به ما نزدیک شد و پس از حال و احوالی با مادر با کلام مهربانی پرسید !خواهر چرا اینطور گریه میکنی؟ دلت به حال این طفلهای معصوم بسوزد که پا به پای تو اشک میریزند مادر با چشمان اشک آلودش نگاهی به او کرد و گفت: به روزگار سیاه خود اشک میریزم برای آن اشک میریزم که حتی هم مرا از یاد برده است مخاطبش با خوشرویی گفت: این حرف را نزن خداوند هیچگاه بنده خود را از یاد نمیبرد اگر سختیهای زندگی ترا به ستوه آورده اینها همه میدان آزمایش اوست شاید به این طریق میخواهد میزان ایمان تو را بسنجد.
مادر با صدای گرفته ای در حالیکه چشمانش به نقطه ای خیره شده بود پرسید: ولی آخر این آزمایش پایانی ندارد؟ سالهاست که من روی خوشبختی را ندیده ام ولی با اینهمه ایمانم سست نشد. اما امروز دیگرم صبرم به پایان رسیده. خانم مهربان مشتی نخودچی کشمکش در دستهای ما ریخت صورتمان را بوسید و گفت گریه نکنید بروید دم در بازی کنید.
من و لاله به صحن امامزاده رفتیم و در گوشه ای رو به حوض نشستیم پس از چندی مادر و خانم مهربان از امامزاده بیرون آمدند و همه با هم به منزل آن خانم که بعدا دانستم خانم توکلی است رفتیم.
خانه او یک کوچه پایین تر از امامزاده بود هنگامی که بدرون رفتیم منظره با صفای حیاط خستگی
را از جسممان بیرون کرد. وجود چند درخت گردو در پیرامون حیاط که مانع از تابش مستقیم خورشید و همینطور دو باغچه پر از گل در طرفین حوض چهارگوشی که در فواره ای در میان آب را به اطراف میپراکند و آواز چند پرنده کوچک و زیبا که در قفسهای خود که به شاخه درختان آویزان بود نغمه سرایی میکردند و سر صدای دو غاز سپید که با دیدن ما صدای فریادشان بلند شد.
همه و همه فضای آن خانه را به محیطی دوست داشتنی مبدل کرده بود. این خانه در مقابل خانه کوچک و حقیرانه ما در نظر من همچون قصر زیبایی بود که آرزو داشتم برای همیشه در آن زندگی کنم.
آنروز پس از مدتها غذای خوشمزه و سیری خوردیم مادر به پذیرایی آن زن ظرفها را شست و سطح اتاقی را که در آنجا غذا خورده بودیم نظافت کرد. بعد از غذا من و لاله به سفارش خانم توکلی به حیاط رفتیم و سرگرم بازی شدیم.
مادر و خانم توکلی سرگرم نوشیدن چای و گفتگو بودند بیشتر حواس من پهلوی آنها بود دلم میخواست بدانم در مورد چه چیز صحبت میکنند. متوجه بودم که بیشتر اوقات مادر گوینده و خانم توکلی شنونده است عاقبت سخنان مادر به پایان رسید و اینبار نوبت مخاطبش بود که بصورت ناصحی با او سخن بگوید.
نظری به اطراف خود انداختم سبک بنای آن خانه خاصی داشت. چند اتاق متعدد گرداگرد حیاط ساخته شده بود که سطح آنها چند پله بالاتر از کف اصلی حیاط بود. بعضی از اتاقها از درون به یکدیگر راه داشتند از جمله آن ٣ اتاقی که خانم توکلی در آنجا سکنا داشت. در چند اتاق آنسوی حیاط هم بسته بود و هر کدام قفل سنگینی بر رویشان خودنمایی میکرد.
در ضلع دیگر هم دو اتاق دیگر قرار داشت که درهایشان باز بود. ولی فاضای درون آنها تاریک بنظر میرسید در آن میان تخیلات بچه گانه به سراغم آمد و با خود گفتم نکند در آن دو اتاق جن و پری سکونت دارد که اینطور سیاه رنگ است از بروز این فکر ترسیدم و میخواستم به اتاق نزد مادر برگردم که متوجه بیرون آمدن او و خانم توکلی شدم آنها هنوز سرگرم گفتگو بودند خانم توکلی میگفت: البته ظاهرشان کمی کثیف است ولی اگر دستی به سر و رویشان بکشیم جای خوبی برای زندگی خواهد بود اینطوری هم شما همدمی برای تنهایی من میشوید و هم من میتوانم در مواقعی که تو سر کار میروی مواظب بچه ها باشم.
آندو قدم زنان به آنسوی حیاط رفتند حس کنجکاوی مرا هم بدنبال آنها کشاند در آن میان صدای مادر را شنیدم که میگفت: من جز تشکر چه میتوانم بگویم میبینم که هنوز در این دنیا مردمانی هستند که انسانیت را از یاد نبرده اند.
خانم توکلی همراه با لبخند گفت: اما فراموش نکن که همه اینها فقط خواست خدا بود والا من و تو هیچوقت با هم آشنا نمیشدیم.
آنها به سوی آن دو اتاق تاریک رفتند منهم بدنبالشان وارد آنجا شدم و با کمال تعجب دیدم که سیاهی آن اتاقها بخاطر دود گرفتگی در و دیوار آنجاست نه وجود جن و پری.
مادر با نگاهی به اطراف گفت: در مدت دو روز میتوان اینجا را مانند روز اول پاکیزه کرد.
خانم توکلی گفت: اینجا را یکی از مستاجرانم یه این روز انداخت در یکی از روزها غذایش را بر روی اجاق گذاشت و خود به دانشگاه رفت از قضا آنروز منهم در خانه نبودم وقتی بازگشتم از دودی که از لابلای در و پنجره بیرون میزد متوجه جریان شدم.
بیچاره جواد تمام لوازمش از دود برنگ سیاه در آمده بود. یادش بخیر جوان خوبی بود. امسال درسش به پایان رسید و به شهر خود بازگشت. در حال حاضر آن ٣ اتاق را به ۶ نفر دانشجو اجاره داده ام. البته آنها بدلیل تعطیلات تابستان به شهرهای خود رفته اند ولی دو ماه دیگر بازخواهند گشت. شاید باور نکنید ولی من آنها را مثل فرزندان خود دوست دارم و از غیبتشان دلتنگ میشوم.
مادر گفت: امیدوارم وجود بچه ها مانع آسایش آنها نباشد.
خانم توکلی گفت: اینطور نیست تو بچه های خوب وساکتی داری ضمنا حیاط این منزل آنقدر وسیع است که هیچکدام مزاحم یکدیگر نباشیم. پس نگران هیچ چیز نباشید و فردای آنروز به همراه مادر به منزل خانم توکلی رفتیم و تا آنجا که ممکن بود اتاقها را از سیاهی دوده و تارهای عنکبوت و__ آلودیگهای دیگر شست وشو و پاک کردیم. پس از پایان کار باورم نمیشد که اینجا همان اتاقهای دود
گرفته قبلیست.
خانم توکلی که اصرار داشت او را خاله هاجر صدا کنیم همراه با سطلی از رنگ پلاستیک و برس رنگ آمیزی بما نزدیک شد و گفت: این سطل رنگ از مدتها پیش در انباری بوده است شاید بدرد شما بخورد...امروز عصر پس از خشک شدن دیوارها اتاقها را رنگ آمیز میکنیم و به امید خدا فردا صبح اسبابهایتان را جابجا کنید. سپس رنگ را بدست مادر داد و گفت: ضمنا من امروز سفارش تو را به حاج میرزا کردم وقتی دانست که خودم ضمانت ترا میکنم با رضا و رغبت گفت: دو جای خالی سراغ دارد که در هر کجا که مایل باشی میتوانی کار کنی یکی منزل دکتر سیف و ۴ بچه دارد و دیگر منزل حاج آقا بارز که یکی ار تاجران سرشناس شهر است و ۶ بچه دارد که اکثر آنها بزرگسال هستند حالا هر کدام که مایل بودی انتخاب کن .
پس ار استقرار در منزل خاله هاجر مادر مجبور شد برای تامین معاش زندگی ما از ساعت ٨ صبح تا ۵ بعد از ظهر در منزل حاج آقا بارز به کار بپردازد. در این زمان بنفشه ۴ ماهه بود و چون مادر نبود به او شیر بدهد اغلب او را با حریره برنج و آب قند سیر میکردم تا زمانی که مادر از راه برسد. بعد از گرفتن اولین حقوق توانستیم قوطی شیری برایش فراهم کنیم و لااقل تازمانی که مادر در خانه نبود یک نوبت شیر به او بدهیم.
کار در منزل آقای بارز گرچه مادر را بسیار خسته میکرد ولی خالی از مزایا هم نبود همسر دست و
دلباز حاج آقا باعث شده بود که ما از لباسهای تازه ای برخوردار شویم و از غذاهایی که معمولا مادر
با خود می آورد شبها با شکمی سیر بخواب برویم. شبها معمولا بعد از خوردن شام یا ما به اتاق خاله هاجر میرفتیم یا او نزد ما می آمد و تا پاسی از شب را به گفت و شنود میگذراندیم بعضی از شبها هم شاممان را با هم میخوردیم.
از وقتی به این منزل نقل مکان کرده بودیم صمیمیت زیادی بین مادر و خاله هاجر بوجود آمده بود. شاید تنهایی و بیکسی این دو زن را اینطور بیکدیگر نزدیک میکرد.
در یکی از شبها که جای خوابمان را در ایوان جلوی اتاق پهن کرده و نشسته بودیم به عادت همیشه آن دو سرگرم گفتگو بودند و من در کنار لاله که در خواب عمیقی فرو رفته بود خوابیده بودم البته خواب به معنای واقعی که نه چرا که همه صحبتهای آنها را به وضوح میشنیدم خاله هاجر که ظاهرا فکر میکرد من به خواب رفته ام خطاب به مادر پرسید: گلرخ بهار هیچ شباهتی به آن دو دختر دیگرت ندارد. حقیقتش نه تنها چهره بلکه رفتار این بچه هم مرا متحیر میکند با آنکه بچه ١١ ساله ایست ولی رفتار و اعمالش شبیه دختران بزرگ است. نمیدانی وقتی تو نیستی به چه نحو از بنفشه و لاله نگهداری میکند بعضی وقتها از ددین حرکات او که ادای یک مادر واقعی را در میاورد به خنده می افتم.
ضمنا خیلی هم دختر مغروریست دیروز مقداری سیب گلاب خریده بودم وقتی کنار حوض آنها را میشستم چند دانه اش بر زمین افتاد بهار و لاله همان اطراف سرگرم بازی با غازها بودند. در همان حال سیبهای افتاده را جمع کردند و بدست من دادند آنها را دوباره شستم و یکی را به لاله و دیگری
را به بهار تعارف کردم هر چه اصرار کردم بهار دست تعارف مرا رد کرد.
صدای مادر را شنیدم که در پاسخ همراه با آه کوتاهی گفت: او هم از نظر شکل و قیافه و هم از نظر رفتار و کردار شبیه به پدرش است. تا بحال این را بتو نگفتم که بهار دختر مرد دیگریست. مردی که با تمام وجود دوستش داشتم. این کبر و غرور که در رفتار بهار بچشم میخورد دلیل خونی است که از اجدادش در رگهای اوست آخر پدر بهار از خانواده های معروف ایلات و عشایر بود.
خاله هاجر با لحن متعجبی پرسید: پدر بهار الان کجاست؟
صدای اندوهگین مادر را شنیدم که در پاسخ گفت: او مرده درست دو ماه بعد از ازدواجمان او را کشستند. من در تمام طول زندگیم فقط در آن دو ماه طعم خوشبختی را چشیدم و بدنبال مرگ سهراب سیه روزی منهم آغاز شد.
نفس را در سینه حبس کرده و سراپا گوش شده بودم. دلم میخواست تمام حرفهای مادر را کلمه به کلمه بشنوم بر اثر هیجانی که از شنیدن حقایق زندگیم بمن دست داده بود دانه های عرق را بر روی پیشانیم احساس میکردم یاد حرفهای پدر در آخرین روز دیدارش افتادم.
پس منظور او از ثمره گناه من بودم. ولی چرا پدر مرا به این نحو نامیده بود دلم میخواست بدانم معنای کلمه ثمره گناه چیست؟ دلم میخواست از جا برخیزم در مورد همه چیز بخصوص پدر واقعیم از مادر سوالاتی کنم .ولی ترجیح دادم فعلا در حضور خاله هاجر سکوت کنم.دوباره گوشهایم را تیز کردم شاید مطلب تازه ای بشنوم.
خاله هاجر پرسید: چه کسی او را کشت؟
مادر همراه با ناله ای گفت: هیچکس نفهمید کی او را کشت و به چه دلیلی ظاهرا عده ای راهزن در میان راه به او و شوهر خواهرش که همراهیش میکرد حمله کردند و هر دوی آنها را از پای در آوردند ولی آتش این معرکه عاقبت دامان مرا فرا گرفت و اقوام سهراب گمان کردند که بستگان من باعث و بانی اینکار بودند.
خاله هاجر با تاسف گفت: و حتما بخاطر این فکر ترا از میان خود راندند درست نگفتم؟
مادر گفت: آنهم با چه بی حرمتی کاری با من کردند که شبانه از محله آنها گریختم اما این را میدانستم که دیگر نمیتوانم پیش خانواده ام برگردم چرا که بخاطر سهراب به همه آنها پشت کرده بودم. پس همان شب تصمیم نهایی را گرفتم و پیاده تا نزدیک راهی که مسیر عبور وسائل نقلیه بود رفتم با خود گفتم زیاد زجر نمیکشم همه چیز در یک لحظه تمام خواهد شد در آن ظلمات در حاشیه راه ایستاده بودم و انتظار میکشیدم تا وسیله ای برسد و مرا از قید این زندگانی خلاص کند.
ناگهان از دور دو نور مدور که بی شباهت به چشمان روباه نبود به من نزدیک شد در آن لحظه حتی خود منهم نمیدانستم که از سهراب دو ماهه باردار هستم. با نزدیک شدن نورها چشمانم را بستم و آرام بطرف گذرگاه براه افتادم ولی در یک لحظه صدای دلخراش ترمز مرادر جای میخکوب کرد.
آنقدر ترسیده بودم که نه حرفی بزبانم می آمد نه حرکتی به پاهایم. راننده هم که خود شدیدا ترسیده بود ناسزاگویان از وانتش پیاده شد و همانطور که مرا لعن و نفرین میکرد به کنارم آمد وقتی نگاهش بمن افتاد با تعجب براندازم کرد و گفت: چرا میخواستی مرا یک عمر بدبخت کنی؟ چرا اینکار را کردی؟
در حالیکه گریه میکردم با صدای بغص آلود گفتم: برادر رحم کن مرا از شر این زندگی خلاص کن و از اینجا برو هیچکس نمیفهمد که تو اینکار را کرده ای. صدای پیرمردی که از پشت سر به ما نزدیک میشد را شنیدم که میگفت: آنوقت وجدان خود را چه کند؟ آیا میتواند با یک وجدان گناهکار عمری را بگذراند؟
سپس روبرویم قرار گرفت و گفت: ببینم دخترم چرا میخواهی خودت را بکشی یعنی تو اینقدر نا امیدی؟
گفتم: ناامیدتر از آنچه که فکرش را بکنید. من که بودن یا نبودنم به حال هیچکس تاثیری ندارد چرا باشم و زخم زبانهای دیگران را تحمل کنم من امشب قصد کرده ام که همه چیز را تمام کنم حال اگر شما این زحت را قبول نمیکنید منتظر وسیله بعدی میشوم.
پیرمرد کلام مهربانی داشت بنرمی گفت: پیداست که از ناملایمات زندگی به تنگ آمده ای ولی دخترم اگر دلت بحال خودت نمیسوزد به حال آن بیچاره ای فکر کن که با کشتن تو به دردسر می افتد. امشب خدا با ما یار بود که بموقع متوجه حضور تو شدیم والا معلوم نبود اگر ترا زیر میگرفتیم چه بر سرمان می آمد ببینم تو در این اطراف قوم و خویشی نداری؟
گفتم: هیچ کس را ندارم جز مشتی بدخواه.
با صدای گرفته ای گفت: امان از این دنیا بیا بیا امشب را در کلبه حقیرانه من سر کن تا ببینیم فردا چه میشود.
و من با آنها رفتم نزدیکیهای گرگ و میش سحر بود که در میان راه به قهوه خانه رسیدیم محل کوچکی بود برای پذیرایی از رانندگان خسته جلوی قهوه خانه چند تخت چوبی قرار داده بود که بر روی آنها از مشتریان پذیرایی میشد. فضای اشلی قهوه خانه اتاق چهار گوشی بود که در ضلع آن میز__ چوبی همراه با بساط چای و در طرف دیگر تنوره کوچکی که در دیوار قرار داشت و معمولا در آن همیشه چند دیزی کوچک بر پا بود.
پیرمرد صاحب اصلی قهوه خانه و راننده وانت بار پسرش بود که همراه خانواده اش در شهر زندگی میکرد. آنشب پیرمرد که برای خرید وسایل لازم به شهر رفته بود عازم بازگشت به قهوه خانه بود که در مسیرش بمن برخورد و این حوادث پیش آمد.
در اینجا مادر سکوت کرد. حتما یاد آوری خاطرات گذشته او را بفکرفرو برده بود. در این میان صدای خاله هاجر را شندیم که با کنجکاوی پرسید: خوب بعد چه شد؟
ادامه دارد...
در جستجوی بهار // نویسنده: زهرا اسدی // منبع: 98یا