در جستجوی بهار (4)
خاله آنروز همراه با غذایی که برای بچه ها تهیه کرد سوپ خوشمزه ای هم برای من پخت. کمی به ظهر مانده که همراه با ظرف سوپ به اتاق آمد همانطور که با خوش زبانی سوپ را به خورد من میداد گفت: چند دقیقه پیش سیاوش را دیدم اححوال ترا میپرسید وقتی شنید بیماری و در بستر خوابیدی رنگ از رویش پرید با نگرانی گفت بهتر است او را نزد پزشک ببرم گفتم: اگر تا عصر بهتر نشد همین کار را میکنیم.
دوباره گفت: خاله هاجر لطفا اگر کمکی از دست من بر می آید رودربایستی نکنید با کمال میل در خدمتم. تشکر کردم و گفتم اگر مسئله ای بود حتما شما را در جریان میگذارم.
خاله بدنبال ختم گفتارش نگاه شیطنت آمیزی به چشمانم کرد و گفت: بهار تو که هیچوقت به مستاجران من روی خوش نشان نمیدهی حالا بگو ببینم کی این سیاوش بیچاره را به تور انداختی که ما نفهمیدیم.
همراه با تبسم کمرنگی گفتم: خاله جون باور کنید خود منهم هنوز او را بدرستی از نزدیک ندیده ام تنها برخورد نزدیک ما دیشب بود که آنهم فقط وجودش را حس میکردم و صدایش را میشنیدم اما نه او و نه من هیچکدام نمیتوانستیم یکدیگر را ببینیم.
خاله همراه با لبخند نمکینی گفت: در هر__ صورت این حالی که من امروز در سیاوش دیدم یک حالت عادی نبود.
بدنبال رسیدگیهای خاله و مادر پس از ٢ روز بهبود یافتم. اولین بار که پس از بیماری از منزل خارج شدم با خود عهد کردم که از آن پس جز تاکسی بر هیچ اتومبیل بیگانه ای سوار نشوم ضمنا حرفهای خاله مرا هوشیار کرد که در مقابل سیاوش رفتار محتاطانه تری داشته باشم.
هیچ باور نمیکنم که زمان اینهمه با سرعت میگذرد با خود میگویم چه خوب است که انسان متوجه گذشت زمان نیست اگر میخواستیم گذر لحظه ها ساعتها روزها و هفته ها را بخاطر بسپاریم چقدر خسته کننده و طاقت فرسا بود.
سال جدید هم از راه رسید و بهارش را پشت سر گذاشتیم تابستان این سالها را هرگز فراموش نمیکنم. هیچوقت اینهمه خوش نبوده ام. مسافرت در کنار مادر خاله هاجر و بچه ها بینهایت دلپذیر و لذت بخش بود.
این اولین بار بود که در کنار خانواده ام به سفر میرفتم. وصف مناطق زیباییهای شمال را از دوستان شنیده بودم اما بقول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن. خاله هاجر عمه ای داشت که در محمود آباد مازندران زندگی میکرد.
آنجا در نظر من بهشت واقعی بود. محلی دنج و آرام که همه زیباییهای طبیعت را در خود داشت کوههای پوشیده از جنگل دریای شفاف و نیلگون همراه با ساحلی از شنهای نرم و آفتابی دلپذیر.
عاطفه خانم(عمه خاله هاجر) زنی بسیار مهربان و مهماندوست بود. طی ١٠ روزی که در آنجا بودیم همه نقاط دیدنی و با صفای آن اطراف را از نظر گذراندیم. خانه عاطفه خانم در محیطی پوشیده از درختان میوه قرار داشت و به سبکی محلی ساخته شده بود. شکل و شمایل زیبا و خوش منظره آن مرا بیاد عکسهای کارت پستال می انداخت درختان سیب و گیلاس در آن اطراف کاملا بچشم میخورد.
من طی چند روز اقامتم در آنجا بیشتر اوقات را به قدم زدن در ساحل شنی دریا و یا گردش در محیط سرسبز آن حوالی میگذراندم. تحت تاثیر آنهمه زیبایی یکبار به مادر گفتم: من عاشق طبیعت هستم و آرزو میکنم در آینده خانه ام در محلی باشد که همه زیباییهای طبیعت راد ر خود داشته باشد.
لحظه ای خاموش نگاهم کرد چهره اش حالت خوش آیندی داشت چشمانش یه حالتی خاص شفافتر شده بود در همان حال گفت: منهم روزگاری عاشق طبیعت بودم گرچه تو تحت تاثیر زیباییهای آن منطقه قرار گرفته ای اما منهم مکانی را سراغ دارم که شباهتی به اینجا ندارد اما از نظر زیبایی در نوع خود بینظیر است.
اولین بار بود که مادر در مورد مکانی اینطور با حرارت صحبت میکرد. میدانستم که مقصود او زادگاهش است اما تعجبم از این بود که چرا هیچوقت مطلبی درباره آنجا بزبان نمی آورد و جز زمانی که در مورد پدر برایم سخن گفته بود دیگر هیچگاه مطلبی از بهترین دوران زندگیش بر زبان نیاورد.
پس از بازگشت از سفر بود که برای سال ششم دبیرستان ثبت نام کردم میدانستم که در انتهای راه هستم پس باید همه تلاشم را بکار میگرفتم. با آمدن دانشجویان خانه دوباره رونق سابق را پیدا کرد.
همسایگان مجرد ما محبت کرده نه تنها برای خاله هاجر بلکه برای ما هم سوغاتیهای خوشمزه ای بهمراه آورده بودند. در آن میان سیاوش محبت کرده و همراه با هدایای دیگر دستبند زیبایی که از نقره که با سنگهای فیروزه آذین شده بود و صنعت دست هنرمندان شیرازی بود بمن هدیه کرد.
البته آن را از طریق مادر برایم فرستاد. در حالیکه از طرح آن خیلی خوشم آمده بود به مادر گفتم: نباید آنرا قبول میکردید میترسم گرفتن این هدیه باعث سوء تفاهمی در بین بقیه دانشجویان بشود.
مادر با کلام ملامت باری گفت: بیخود برداشت بد نکن تهیه این دستبند علت خاصی داشته است گویا سیاوش یکبار از مادربزرگش میشنود که اگر تکه ای از فلز نقره همراه انسان باشد دیگر در تاریکی دچار ترس و دلهره نمیشود بهمین خاطر به فکر می افتد این دستبند راب رای تو سفارش بدهد شاید به این طریق ترس تو از تاریکی کاهش پیدا کند حالا متوجه شدی هیچ قصد خاصی در بین نبوده؟
گفتم: جق با توست مادر باید در یک فرصت مناسب از او بخاطر زحمتش تشکر کنم.
لاله از مشاهده هدیه ساوش اخمهایش در هم رفت با خوشرویی گفتم: لاله جان هر وقت مایل بودی میتوانی از این دستبند استفاده کنی هر چیز که من دارم متعلق به تو هم هست.
با خوشحالی گفت: پس ایرادی ندارد اگر موقع کلاس رفتن آنرا بدستم کنم؟ گفتم: برای یکبار ایرادی ندارد اما بطور کلی کلاس درس جای آویختن زیور آلات نیست بیشتر در جشن و یا مهمانی از این وسایل استفاده میکنند.
همانطور که دستبند را بر روی دستش امتحان میکرد گفت: خوب حالا همین یکبار برای کلاس دستم کنم بعد از این اگر خواستم به جشنی بروم آنرا از تو میگیرم.
با آنکه مایل نبودم آن هدیه را از خود دور کنم ناچار آنرا بدست لاله بستم. چند روز بعد خسته از مدرسه بمنزل برگشتم در بین راه به سیاوش برخوردم ابتدا من متوجه او شدم و سلام کردم سرش را بالا آورد و در یک لحظه نگاهم به چهره او افتاد ظاهرا لاغرتر از پیش بنظر میرسید سلامم را پاسخ داد همانطور که احوالش را جویا میشدم گفتم: بابت آن دستبند خیلی ممنونم واقعا زحمت کشیدید باور کنید هیچ هدیه ای مرا اینهمه خوشحال نکرده بود با کلام محزونی گفت: بله کاملا مشخص است که ازداشتنش چقدر خوشحالید اگر امری نست با اجازه.
در پی این کلام از کنارم دور شد و مرا مات و مبهوت بر جا گذاشت. تا بمنزل رسیدم ١٠٠ بار از خود پرسیدم منظور او از این لحن طعنه آمیز چه بود و چرا با من اینطور برخورد کرد. گمان کردم شاید آنرا بدست لاله دیده و بهمین خاطر دلگیر شده است این لاله چقدر بی فکر بود از آنروز که دستبند را بدستش بستم دیگر آنرا بمن پس نداد.
بمحض ورود به خانه از لاله پرسیدم راستی دستبند مرا چه کردی هنوز آنرا بمن پس ندادی؟ رنگ از رویش پرید و در جستجوی آن همه اتاقها را زیر و رو کرد اما از دستبند خبری نبود حتی خودش هم نمیدانست آنرا در کجا گذاشته است از ناراحتی سوزش اشک را در چشمانم حس میکردم میخواستم دق دلم را بر سر او خالی کنم اما دلم نیامد بخاطر یک هدیه او را از خود برنجانم.__
از آن پس رفتار سیاوش بطرز عجیبی با من خصمانه شد حتی در حضور دیگران نفرتش را در کردارش نشان میداد. برای مثال اگر او و بقیه مستاجرین در حیاط بودند و من برای کاری به حیاط میرفتم او بلافاصله به اتاقش میرفت و تا لحظه ای که من در حیاط بودم از آنجا خارج نمیشد.
یا اگر مرا در مسیر کوچه یا خیابان میدید به نحوی رفتار میکرد گویی متوجه حضور من نشده است و بی اعتنا از کنارم میگذشت. زمستان آنسال سرمای شدیدی بهمراه داشت. دی پی این سرما بود که خاله برای چند روز در بستر بیماری افتاد من و مادر هر کدام به نوبت مواظبت از او را بر عهده گرفتیم مشکل اصلی فقط آماده کردن غذای مستاجران بود این مسئولیت خود بخود بر عهده من گذاشته شد چرا که در این ایام بخاطر امتحانات دوران تعطیلات را میگذراندم و تمام وقتم رادر خانه بودم.
مادر برای یاری کردن من عصر هر روز مخلفات غذای روز بعد را مهیا میکرد و من فقط وظیفه پخت آنرا بعهده داشتم. مستاجران خاله آنقدر با محبت بودند که هر روز برای احوالپرسی به کنار بسترش
می آمدند و ساعتی را به عیادت از او میگذراندند. در بین آنها فقط سیاوش تابحال به اتاق خاله نیامده بود یکبار در حینی که سوپ خاله را به خورد او میدادم گفتم: از سیاوش که بگذریم همه مستاجریان این دوره با محبت و مهربانند خاله با لحن آرامی گفت: سیاوش هم پسر خوبیست هر بار که یکی از آنها به دیدنم می اید سلام گرم او را هم با خود می آورد.
معترضانه گفتم: حتما راهش آنقدر دور است که نمیتواند خودش یک دقیقه برای احوالپرسی بیاید؟
خاله گفت: مگر خبر نداری که آن طفلک هم چند روزیست که بیمار است و در بستر خوابیده.
متعجب گفتم: نه خبر نداشتم حقیقتش از دست او دلگیر بودم که چرا به عیادت شما نیامده اگر زودتر از بیماری او مطلع شده بودم از غذاهای مخصوص شما برایش میفرستادم.
خاله گفت: حالا هم دیر نشده امروز از این سوپ جو مقداری برایش بفرست شاید حالش را بهتر کند.
هر کدام از دانشجویان ظهر بهنگام پختن غذا ظرف خود را می آوردند و غذا را همرا با مخلفاتش تحویل میکرفتند. طی این جند روز که من مسئول پخش غذا بودم فرشید غذای خود و سیاوش را به یکجا میگرفت. آنروز علاوه بر سهمیه غذایشان ظرفی را پر از سوپ کردم و به فرشید گفتم: سلام مرا به سیاوش خان برسانید و بگویید این سوپ برای اوست ضمنا اضافه کنید من خبر نداشتم که ایشان بیمار هستند و گرنه هر روز برایش غذای مخصوص میفرستادم.
فرشید لبخند زنان گفت: خوش بحال سیاوش حتما از دیدن این سوپ خیلی خوشحال میشود.
در تمام لحظاتی که آشپزخانه خاله را مرتب میکردم در این فکر بودم که عکس العمل سیاوش پس از مشاهده آن ظرف سوپ چه خواهد بود. ساعتی بعد فرشید ظرف را دست نخورده باز گرداند و با__ چهره ای شرمنده گفت: متاسفم سیاوش از همان غذای معمولی خورد.در پی این کلام از آنجا دور شدو به اتاقش بازگشت آنقدر عصبی بودم که میخواستم ظرف را همانجا بزمین بزنم اما بجای آن با غیظ سوپ را درون ظرفشویی خالی کردم در همانحال صدای برخورد شیئی با فلز ظرفشویی توجهم را بخود جلب کرد.
با انگشت درون ظرفشویی و در بین مخلفات سوپ را جستجو کردم و با کمال تعجب چشمم به دستبند زیبایی افتاد که با سنگهای فیروزه تزیین شده بود آه از نهادم بر آمد و با خود گفتم این چطور بدست او افتاده است؟
تازه فهمیدم که رفتار اخیر سیاوش از کجا سرچشمه گرفته بود و دلیل همه آن ناراحتیها چه بود. حتما لاله بدنبال یک بی احتیاطی دستبند را گوشه ای از حیاط جا گذاشته و یا از دست او افتاده و ساوش بدنبال پیدا کردن آن گمان کرده بود که من از روی عمد هدیه او را به گوشه ای انداختم.
نمیدانستم چطور باید این سوءتفاهم رابرطرف کنم. دستبند زا تمیز شستم و در جا آنرا بدستم بستم. برای شام دوباره ظرفی از همان سوپ رابر داشتم و خودم به در اتاق آنها بردم در زدم و پس بفرمایید لای در را اندکی باز کردم و بگونه ای که دستبندم دیده شود دستم را دراز کردم و سوپ را تعارف نمودم و برگشتم.
فرشید در حالیکه ظرف خالی را به آشپزخانه آورده بود همراه با لبخند زیرکانه ای گفت: بهار خانم اینبار شما بردید. حال خاله به مرور بهتر شد و دیگر مجبور نبودم بیشتر وقتم را در آشپزخانه بگذرانم.
در مدتی که از بیماری سیاوش با خبر شده بودم هر بار که فرشید برای گرفتن غذا به آشپزخانه می آمد حال بیمار را جویا میشدم و ظرفی از غذایی که برای خاله مهیا کرده بودم برای او میفرستادم. از گفته های فرشید مشخص بود که سیاوش هم بهبود یافته و دیگر بحران بیماری را پشت سر گذاشته است.
در این ایام آنقدر سرگرم درس خواندن و آماده شدن برای انتحانات بودم که کمتر فرصت میکردم از اتاق خارج شوم دوست همکلاسیم فریده هم بیشتر اوقات بمنزل ما می آمد تا در فراگیری درسها از من کمک بگیرد منزل فریده یک کوچه پایینتر از کوچه ما بود او که معمولا در اغلب درسها ضعیف بود به سفارش یکی از دبیرانمان بمن سپرده شد تا در درسها یاریش کنم.
یکبار پس از رفتن او متوجه شدم دفتر ریاضیش در خانه ما جا مانده است. عصر آنروز فریده برای انجام تمرینات به منزل ما آمده بود ظاهرا دفترش را هنگام بازگشت فراموش کرده بود دفتر را برداشتم و با عجله بسوی خانه آنها براه افتادم.
میدانستم که الان تمام خانه را بدنبال دفترش خواهد گشت. با آنکه هوا تاریک بود اهمیتی به تاریکی ندادم و با شتاب براه افتادم. سوز سردی میوزید و اینطور که پیدا بود آسمان خیال باریدن داشت.
تا آن زمان بمنزل فریده نرفته بودم ولی از آنجایی که گاهی اوقات در بازگشت از مدرسه با او همراه__ میشدم از محل خانه او اطلاع داشتم. با رسیدن به مقصد شاستی زنگ در را فشردم پس از گذشت دقایقی مرد جوانی در راب رویم گشود. بمحض مشاهده او سلام گفتم و پرسیدم: فریده منزل هستند؟
سلام را پاسخ گفت: و همانطور که با چشمان شفافش مرا مینگریست با لحن خوش ایندی گفت: بله امری داشتید؟
گفتم: این دفتر ریاضی اوست در خانه ما جا مانده بود چون ممکن است به آن نیاز پیدا کند لازم دیدم شبانه دفتر ار برایش بیاورم. در همان حال دفتر را بدست او دادم. با چهره ای متبسم گفت: واقعا از لطف شما ممنونم حتما شما همان دختر خانمی هستید که مدتیست زحمت درس دادن به فریده را قبول کرده اید؟
گفتم: خواهش میکنم زحمتی نبوده امیدوارم که بتوانم به معنای واقعی برای او مثمر ثمر باشم. لااقل بفرمایید داخل درست نیست که شما...کلامش را قطع کردم و با عجله گفت: خیلی ممنون باید زودتر برگردم لطفا سلام مرا به خانواده برسانید.
در پی این کلام با یک خدانگهدار از آنجا دور شدم و مخاطبم را همانطور مبهوت بر جای گذاشتم. بهنگام بازگشت از لحظه ای که به درون کوچه پیچیدم صدای قدمهایی را در فاصله کمی در پشت سر خود میشنیدم ابتدا سعی کردم نسبت به آن بیتفاوت باشم اما پس از گذشت دقایقی به آن صدا حساس شدم.
با خود گفتم اگر مزاحم نباشد با توقف من از کنارم خواهد گذشت. با این فکر کیف کوچک درون دستم را بزمین انداختم سپس به آرامی در پی آن بر روی زمین گشتم انتظار داشتم شخص مذبور از کنارم بگذرد اما او در محلی که ایستاده بودم توقف کرد مانند من خم شد و در آن فضای کم نور کیف را بسرعت پیدا کرد و آنرا بدستم داد و گفت: دیگر از تاریکی نمیترسید؟
جریان رعد و برق برای لحظه ای همه جا را روشن کرد و من چهره دلنشین سیاوش را در یک نظر مشاهده کردم.
در پاسخ گفتم: وجود این دستبند زیبا مانع از ترس میشود مگر بهمین منظور سفارشش را ندادید؟
گفت: بله و مثل اینکه واقعا هم مفید بوده است.
برای آنکه گم کردنش را توضیح داده و به این وسیله از او عذرخواهی کرده باشم گفتم: در همان اولین روز بدنبال تقاضای لاله دستبند را برای یکروز به امانت او سپردم و هنگامیکه میخواستم آنرا پس بگیرم در کمال تاسف دانستم که آنرا گم کرده است.
لحظه ای سکوت بین ما حکمفرما شد سپس صدایش را شنیدم که به نرمی گفت: متاسفم که با عجله در مورد شما قضاوت کردم امیدوارم مرا ببخشید.
گفتم: موجبی برای عذر خواهی نیست چرا که منهم در این میان مقصر هستم و نباید هدیه زیبایم را در ابتدای امر به شخص دیگری میسپردم.
لحن گفتارش صمیمیتر شد و گفت: بعد از آن حادثه فکر نمیکردم دیگر در تاریکی شب از منزل خارج شوید.
گفتم: شاید اگر مجبور نمیشدم هرگز اینکار را نمیکردم اما باید حتما دفتر دوستم را به او میرساندم. با ادای این مطلب بسوی منزل براه افتادم او هم در کنارم براه افتاد و پرسید: حتما همان دوستی که برای درس خواندن به منزلتان می آید؟
متعجب گفتم: شما از کجا میدانید؟
گفت: در یک محیط کوچک خبرها زود پخش میشود ضمنا بگویم که شما مرا متحیر میکنید.
پرسیدم: چرا؟
با لحن خوش ایندی در پاسخ گفت: آخر به این جثه ظزیف نمی آید که همه هنرها را یکجا داشته باشد.
با سرخوشی گفتم: حتما قصد دارید مرا دست بیاندازید آخر من در خود هیچ هنر بخصوصی نمیبینم.
به شوخی گفت: شکسته نفسی میفرمایید چرا که وقتی شخصی بتواند در یک زمان هم محصل باشد هم معلم و هم یک آشپز خوش دست پخت باید گفت که او مجموعه ای از هنرهاست.
لبخند زنان گفتم: اگر شما از این پس مبلغ من باشید هواخواهان زیادی پیدا خواهم کرد.
به ارامی گفت: بدون مبلغ هم هواخواهان شما کم نیستند.
گفته اش را نشنیده گرفتم و گفتم: هوا خیلی سرد است باید عجله کنیم خصوصا که این هوا برای
سلامتی تازه بدست آمده شما ضرر دارد.
همانطور که به پیش میرفتیم نگاه گذرایی بسویم کرد و گفت: حاضرم با کمال میل باز هم به استقبال بیماری بروم بشرط آنکه... کلامش هنوز بپایان نرسیده بود که نگاهش به مادر افتاد او در کنار در به انتظار من ایستاده بود با مشاهده ما گفت: اگر میدانستم تنها نیستی اینهمه دلواپس نمیشدم.
با شرم گفتم: اگر سیاوش خان را میگویید در نیمه راه با ایشان مواجه شدم با اینهمه لزومی نداشت که دلواپس بشوید.
با آغاز سال نو بهار با تمام زیباییها یش از راه رسید. هوای بهار با عطر شکوفه های درختان و نغمه سرایی پرندگان خوش آواز و پرواز پروانه های رنگارنگ در زیر انوار جانبخش خورشید انسان را به عالم خیال میکشاند. صدای مادر مرا از عالم خیال بیرون کشید پرسید مدتیست که در این گوشه تنها نشسته ای و در عالم خود سیر میکنی چه چیز فکر ترا بخود مشغول کرده است.
گفتم: چیز مهمی نبود برای سرگرمی سعی کردم لحظه ای جای پروانه باشم و از دریچه چشم او همه جا را تماشا کنم.
مادر نگاه مهربانش را به چهره ام دوخت و پرسید: خوب از دیدگاه او این اطراف چطور بود؟
گفتم: همه چیز زیبا و قشنگ بود اما من دیدگاه انسانی را ترجیح میدهم.
در پاسخ گفت: خوشحالم که به این نتیجه رسیدی چرا که هیچگاه در قالب شخصی با شیئی و یا جانوری رفتن خوش آیند نخواهد بود چه خوب است که انسان از هر چه هست راضی باشد و بجای نفی این وجود سعی در تکامل آن داشته باشد.
صحبتهای مادر مرا بیاد درس علوم طبیعی و سخنرانیهای دبیرمان می انداخت.
در آن بین صدای زنگ در مانع از ادامه گفتگوی ما شد. با قدمهای سنگینی به آن سو رفتم بهنگام گذشتن از طول حیاط چشمم به درهای بسته اتاقها افتاد همه مستاجرین تعطیلات عید را به دیدار خانواده های خود رفته بودند.
با بی حوصلگی در را گشودم و فریده را با چهره ای متبسم و شاخه گلی در دست به انتظار دیدم. بدنبال یک احوالپرسی گرم تبریکات عید هم میانمان رد و بدل شد در همان حال او را بدرون دعوت کردم اشاره ای به ایوان جلوی اتاق کرد و گفت: اینجا خیلی باصفاست ترجیح میدهم بجای اتاق همینجا بنشینم.
خوشحال از این پیشنهاد فرش گستردم و هر دو بر روی آن سرگرم گفتگو شدیم. مادر با سینی چای به کنار ما آمد و با فریده حال و احوال کرد.فریده که بنظر میرسید از موضوعی خوشحال است خطاب به مادر گفت: مادرم مرا فرستاد که برای پس فردا شب از شما وقت ملاقات بگیرم خانواده ام میخواهند برای تشکر از زحمات بهار برای ۵شنبه شب مزاحم شما بشوند.
مادر با خوشرویی گفت: مایه افتخار ماست که با خانواده شما آشنا بشویم به مادرتان بگویید منتظر آنها هستیم. پس از زفتن مادر صحبتهای خصوصی ما دوباره گل کرد از فریده پرسیدم: در این چند روز تعطیلی به جایی نرفتید؟ گفت: حقیقتش آنقدر کمبود خواب داشتم که بیشتر این ١٠ روز را در خواب گذراندم و اصلا چیزی از تعطیلات عید نفهمیدم.
گفتم: در عوض برای امتحانات قبراق و سرحال خواهی بود و آنگاه میبینی که هیچ رنجی بی پاداش نمیماند.
لاله ظرف شیرینی را جلوی فریده گذاشت و گفت: بهار حالا که کسی در خانه نیست بیا با فریده کمی توپ بازی کنیم. همراه با نگاهی نظر فریده را جویا شدم ظاهرا او هم بدش نمی آمد کمی سرگرم بشود ٣ تایی در حیاط مشغول بازی شدیم مادر و خاله هم بر روی ایوان به تماشا نشسته بودند.
بنفشه در آن میان نخودی بود و هر وقت توپ در نقطه دورتری می افتاد آنرا برایمان می آورد. بازی ما را حسابی گرم کرده بود از دست گرما موهایم را در بالای سر جمع کردم و همیانطور به حالت ژولیده چند گیره میان آنها فرو بردم و دوباره به بازی پرداختم.
سرگرم بازی بودیم که ضربه دست فریده توپ را از بالای دیوار به درون کوچه فرستاد بنفشه دان دوان به کوچه رفته تا توپ را بیاورد اما بازگشت او با تاخیر همراه شد بسوی درگاه حیاط رفتم تا ببینم علت تاخیر او چیست که درست در میان درگاه با شخصی سینه به سنیه شدم که خیال داشت بدرون بیاید عینک آفتابیش را از چشم گرفت و با نگاه__ مشتاقی گفت: سلام.
سلامش را پاسخ گفتم و اضافه کردم خوش آمدید اما چطور شد که به این زودی برگشتید فکر میکردم ٣ یا ۴ روز دیگر برمیگردید؟با کلام خوش آیندی گفت: اگر از آمدنم دلخورید برگردم؟
با لبخندی شرم آگین گفتم: اختیار دارید اتفاقا جای خالیتان در این چند روز خیلی پیدا بود. در حین بیان این جمله خود را به عقب کشبدم که او بتواند داخل شود.همانطور که وادر حیاط میشد به آرامی
گفت: پس ای کاش زودتر برمیگشتم. زمانیکه نگاهش به حاضرین در حیاط افتاد با تک تک آنها احوالپرسی کرد.
خاله که از دیدار سیاوش شاد شده بود تعارف کرد که او هم بر روی ایوان کنار آنها بنشیند. فریده در حضور سیاوش معذب بنظر میرسید از این رو عازم رفتن شد.
او را تا کنار در بدرقه کردم و یاد آور شدم که در شب موعود منتظر آنها هستیم. هنگامیکه نزد دیگران بازگشتم سیاوش گفت: مثل اینکه مزاحم بازیتان شدم؟
بر روی لبه حوض نشستم و گفتم: اتفاقا به موقع رسیدید چون دیگر حسابی خسته شده بودیم.
مادر چای را همراه با ظرف شیرینی جلوی او گذاشت و همانطور که از مادر تشکر میکرد بنفشه را در آغوش کشید و بوسید و از درون ساکش بسته کادوپیج بزرگی را بیرون آورد و بدست او داد بنفشه با شوق و هیجان آنرا گشود درونش عروسک زیبایی با موهای طلایی رنگ بود که بنفشه را بینهایت شاد کرد.
مادر گفت: سیاوش خان نباید خود را اینطور به زحمت می انداختید با اینکار ما را شرمنده کردید.
سیاوش با فروتنی در حالیکه بسته های دیگری را از ساک بیرون می آورد گفت: این من هستم که شرمنده ام چرا که هیچ تجربه ای در مورد خرید برای خانمها نداشتم به هر صورت این هدایای ناقابل را برسم یاد بود بشما تقدیم میکنم و امیدوارم که بپذیرید.
سیاوش هیچکس را از قلم نینداخته بود و برای هر کس مناسب با سنش هدیه هایی آورده بود هدیه کوچک من شیشه عطر زیبایی بود که عطر دل انگیزش مشام را نوازش میداد.
هوس کردم محبت او را با عملی متقابل جبران کنم با این فکر فورا به اتاق رفتم و تابلوی مدور کوچکی را که هفته ها بر رویش زحمت کشیده بودم و با هنر سوزن دوزی نقش مینیاتور زیبایی را به تصویر در آورده بود در زرورق خوشرنگی پیچیده و از طریق مادر آنرا به سیاوش هدیه کردم.
لحظه ای که آنرا گرفت نگاهش شادی و شرم را یکجا در خود داشت همراه با تشکر آنرا در حضور دیگران باز کرد. با مشاهده تابلو چشمانش برقی زد و با نگاه به مادر گفت: این تابلو واقعا زیباست.
مادر با لبخند رضایتی گفت: این هنر دست بهار است میدانم که مدتها وقت صرف تهیه آن کرد. نگاه سیاوش بسوی من برگشت در همان حال گفت: من نمیتوانم این هدیه گرانبها را از شما بپذیرم چون خود را لایق اینهمه محبت نمیبینم.__
به نرمی گفتم: اولا این تابلو در مقابل محبتهای شما اصلا بهایی ندارد ثانیا این را به آن خاطر به شما تقدیم کردم که هر وقت برای همیشه ما را ترک کردید با مشاهده آن به یاد دوستان گذشته خود بیفتید و خاطره زندگی در این خانه برایتان تداعی شود.
کلامش بطرز خوش ایند تغییر کرد و به تقلید از من گفت: اولا برای ان هدیه ارزنده واقعا متشکرم ضمنا خاطره زندگی در اینجا هرگز از ذهن من بیرون نخواهد رفت که برای یاد آوریش نیاز به نشانی باشد.
آنشب برای شام از خاله و ساوش هم دعوت کردیم که با ما هم غذا باشند. شام آمشب در محیطی گرم و صمیمی بسیار گوارا و لذیذ جلوه کرد.
پنجشنبه از صبح مادر بفکر تهیه وسایل لازم برای پذیرایی از مهمانان بود منهم به نوبه خود وظیفه نظافت اتاقها و حیاط را بر عهده گرفتم. هنگامیکه سرگرم جابجا کردن گلدانهای ایوان بودم متوجه سیاوش شدم که بنفشه را حرف گرفته بود از او سوالاتی میکرد بنفشه هم با کلام کودکانه به همه سوالات پاسخ میداد. بدنبال اینکار کار مادر با نگاهی به ظاخرم گفت برای امشب پیراهن آبی رنگت
را بپوش زیبایی اندامت را دو چندان میکند.
به سفارش مادر عمل کردم و با نگاهی در آینه احساس رضایت در نگاهم هویدا بود. ساعت ٨شب بود که زنگ در بصدا در آمد. مادر خود به استقبال مهمانان رفت. منهم بر روی ایوان انتظار آنها را میکشیدم خانواده فریده عبارت بودند از پدر و مادر و همان جوانی که قبلا با او مواجه شده بودم.
عجیب اینجا بود که آن مرد دسته گل زیبایی را با خود حمل میکرد نفهمیدم منظور از همراه داشتن گل چه بود ولی در هر صورت با آنها به کرمی برخورد کردم و دسته گل را که بسویم تعارف شده بود با تشکر گرفتم.
مادر از قبل به خاله سپرده بود که در جمع آنشب حضور داشته باشد. لحظاتی بعد از ورود مهمانان خاله هم با چادر خوشرنگ و تازه اش به جمع ما پیوست از قضا او خانواده آقای ملکی را دورادور میشناخت و خیلی زود با آنها صمیمی شد.
دقایقی به گفت و شنودهای عادی گذشت در آن میان سرگرم پذیرایی بودم که چند متوجه نگاههای خریدارانه مادر فریده بخود شدم رفتار برادر فریده هم که علیرضا نام داشت عادی نبود هر بار که برای پذیرایی به سمت او میرفتم رنگ برنگ میشد و همراه با تبسمی به آرامی تشکر میکرد در همان حال صدای خانم ملکی را شنیدم که با کلام پر مهری گفت: باور کنید در این مدت فریده هر بار به منزل بازمیگشت بقدری از خوبی و محاسن شما برایم تعریف میکرد که ندیده شیفته شما شدم.
مادر در پاسخ گفت: این از لطف شما و فریده جان است.
خانم ملکی اینبار همراه با لبخند ملیحی گفت: علیرضا هم فقط یکبار بهار خانم را جلوی منزل زیارت کرد اما از آنشب به بعد مدام ورد زبانش تعریف از اخلاق و رفتار اوست.
از شرم سرم را بزری انداختم و به بهانه ای آرام به اتاق بغلی رفتم. و از آجا صدای مادر را شنیدم که متقابلا تشکر میکرد. آقای ملکی همراه با چند تک سرفه کوتاه خطاب به همسرش گفت: بر هیچکس پوشیده نیست که بهار خانم یک تکه حواهر است بخصوص حالا که از نردیک با او آشنا شدیم فهمیدیم که آنهمه تعریفهای فریده بی علت نبوده پس اگر اجازه بفرمایید من لپ کلام را مطرح کنم و غرض از مزاحمت امشب را عنوان کنم.
مادر با خوشرویی گفت: اختیار دارید حاج آقا بفرمایید.
لحظه ای بعد صدای آقای ملکی را شنیدم که خطاب به مادر گفت: حقیقتش مدتیست که ما در پی دختر نجیب و اصیلی میگردیم که بتواند شریک زندگی خوبی برای پسرمان باشد اتفاقا در این اواخر بقدری صحبت دختر خانم شما در بین خانواده ما مطرح بوده که همه ما به او علاقه پیدا کردیم و همین امر موجب شد که امشب حضورا خدمت برسیم و این موضوع را مطرح کنیم از طرفی علیرضا هم گرچه ما نباید تعریفش را کنیم ولی بطور کلی جوان سربراهیست فوق دیپلم حسابداریش را گرفته و در حال حاضر با در آمد خوبی در یک شرکت مشغول به کار است. ضمنا باید اضافه کنم که خوشبختانه جوان سالمیست و از همه آلودگیها و اعتیادها بدور من جز او دو پسر دیگر هم دارم و طی عمری که گذرانده ام همه تلاش این بوده که انسانهای سالمی را به اجتماع تحویل بدهم و همه افتخارم به سلامت جسم و فکر آنهاست نه چیز دیگر. حالا این شما و اینهم علیرضا اگر او را قبول دارید که انشاالله مبارک است و در غیر اینصورت حتما قسمت به این وصلت راه نمیدهد.
در اتاق بغلی همه صحبتها را به وضوح میشنیدم و قلبم از تاثیر این مطلب شدیدا به طپش افتاده بود. به هیچ وجه گمان نمیکردم که مهمانی امشب به این مناسبت باشد و احساس میکردم مادر هم مانند من در یک فشار فکری قرار گرفته است. گوشهایم را تیز کردم تا ببینم در پاسخ آقای ملکی چه خواهد گفت.
صدای مادر به آرامی شنیده میشد او گفت: حقیقتا هرگز گمان نمیکردم که دیدار امشب بخاطر خواستگاری از بهار انجام میشود به همین دلیل با عنوان این موضوع از سوی شما در حال حاضر پاسخی برای جوابگویی ندارم همین قدر میدانم که وصلت با خانواده محترمی چون شما کمال افتخار است. و از نظر من هیچ مشکلی در کار نیست اما قبل از هر گونه پاسخ قطعی اول باید در اینباره با بهار مشورت کنم چرا که مسئله زندگی او در میان است و او باید تصمیم گیرنده باشد. اگر اجازه بفرمایید در فرصت مناسبی نظر بهار را در این مورد جویا میشوم و انشاالله بعد از پایان سال تحصیلی جواب را از طریق فریده جان خدمتتان عرض میکنم البته اگر مدت طولانیست فقط به این دلیل است که بهار بتواند با فکر راحت به درسهایش بپردازد.
سکوت سنگینی بر مجلس حکمفرما شد گویا خانواده ملکی انتظار اینهمه تاخیر را نداشتند. در آن میان صدای علیرضا را شنیدم که برای اولین بار به سخن در آمد و با کلام محجوبی گفت: اتفاقا منهم با نظر شما موافقم چون مایل نیستم به درس بهار خانم لطمه ای بخورد ضمنا ایشان آنقدر ارزش دارند که چند ماهی بخارشان به انتظار بنشینم پس همه چیز بماند برای بغد پایان سال تحصیلی حالا اگر اجازه بفرمایید کم کم از حضورتان مرخص بشویم.
آنها عازم رفتن بودند که از اتاق کناری بیرون آمدم و در حالیکه با مادر و خاله هاجر آنها را تا کنار در بدرقه میکردیم با ظاهری شرمگین با تک تک آنها خداحافظی کردم علیرضا بهنگام خروج با نگاه مشتاقی به آرامی گفت: به امید دیدار.
نگاهم را بزیر انداختم و در پاسخ گفتم: خدانگهدار.
خاله که در بازگشت با ما همراه بود از خوشحالی چند بار با صدای بلند گفت: مبارکه...مبارکه... در همانحال متوجه پرده اتاق سیاوش بودم که به آرامی تکان خورد با خوشرویی به خاله گفتم: هنوز که هیچ خبری نیست.
خاله که سرحال به نظر میرسید در پاسخ گفت: چه خیال کردی تا چشم بر هم بگذاری این چند ماه به پایان میرسد و بساط عروسی تو بر پا میشود.
مادر با خوشحالی گفت: انشاالله این آرزوی من است که تا زنده ام عروس شدن بهار را به چشم ببینم.
تحت تاثیر خوشحالی آنها منهم خندیدم و گفتم: حالا کمی صبر کنید تا درسم به پایان برسد بعد برایم نقشه بکشید.
آنشب وقتی همه در خواب بودند من و مادر در کنار یکدیگر نجوا کنان به گفتگو نشسته بودیم. مادر از هر دری صحبت کرد محسنات علیرضا و خانواده اش را برشمرد و سعی داشت مرا قانع کند که این ازدواج مرا خوشبخت خواهد کرد و او را به آرزوی دیرینش خواهد رساند. هنگامیکه ساکت شد همه حرف دلم را در یک جمله خلاصه کردم و گفتم: مادر میدانم که علیرضا از هر لحاظ همسر شایسته ایست اما من برای این ازدواج آن محرک اصلی را ندارم.
متعجب پرسید: چه متحرکی؟
با نگاه مستقیمی به چشمانش گفتم: همانکه موجب شد تا شما از همه عزیزانتان چشم بپوشید.
با لحنی مهربان گفت: میفهمم که چه میگویی اما دخترم انسان نمیتواند همه عمرش را به انتظار رسیدن یک احساس داغ و آتشین بنشیند و بختهای خوب و ایده آل را نادیده بگیرد بهتر است بدانی که نود درصد ازدواجهای امروز بدون آن محرک انجام میگیرد و معمولا خیلی هم موفقیت آمیز و پر دوام هستند.
گفتم: شما در این میان یک مسئله را نادیده گرفتید و آن اینکه من همیشه آرزو داشتم که بعد تنها آرزوی من است.
نگاه سرشار از عطوفتش را به چشمانم دوخت و گفت: میدانم چه افکاری در سر کوچک تو میگذرد اما بدان من روزی به معنای واقعی احساس آسایش میکنم که ترا خوشبخت ببینم.
آنشب نتوانستم مادر را قانع کنم که برای ازدواج اصلا آمادگی ندارم از این رو در پایان همه صحبتها گفتم: حالا ببینم تا چند ماه دیگر چه خواهد شد من همه چیز را بدست تقدیر میسپارم تا سرنوشت چه آینده ای را برایم رقم زده باشد.
بدنبال پایان تعطیلات باید خود را برای امتحانات حاضر میکردم و با تلاش بیشتری بهدرسها میپرداختم اما دیگر آن اشتیاق قبلی برای ادامه تحصیل در من نبود به درس بی علاقه و حوصله ام از همه چیز زود سر میرفت.
در این ایام گوشه گیرتر از همیشه بنظر میرسیدم و حتی حوصله گوفتگو با مادر را نداشتم یکبار به کنارم آمد روبویم نشست و با کنجکاوی پرسید: چه شده؟
گفتم: هیچ.
پرسید: چرا اینهمه غمگینی کم غذا شده ای و به درسهایت توجه زیادی نداری؟
لحظه ای خیره نگاهش کردم گویی برای اولین بار بود که او را میدیدم بیشتر به زوایای چهره اش دقت کردم. او مادرم بود پس چرا نمیتوانستم همه حرفهای دلم را با او در میان بگذارم. چه چیز مانعم میشد؟ در همانحال رطوبت اشک را در چشمان خود حس کردم.
نگاهش نگران بود گویی او هم میخواست بگرید سرم را در آغوش گرفت و با کلام دلواپسی پرسید: عزیز دلم چه شده؟ هر غمی داری با مادرت در میان بگذار من برای همین اینجا هستم. بغضی که روزها در گلویم جمع شده بود یکباره ترکید در میان هق هق گریه گفتم: من نمیخواهم ازدواج کنم نمیخواهم به این زودی از شما جدا بشوم.
سرم را در میان دستهایش نگهداشت و به چشمان اشکبارم نگاه کرد او هم مانند من اشک میریخت ناگهان در میان گریه به خنده افتاد و گفت: ای دیوانه همه غصه تو از همین بود این که مشکلی نیست همین فردا به فریده بگو که به خانواده اش اطلاع بدهد که تو خیال ازدواج نداری.
با صدای بغض آلودی گفتم: شما ناراحت نمیشوید؟
اشکهایم را پاک کرد و گفت: من وقتی ناراحت میشوم که تو غمگین باشی به عکس اگر تو در هر شرایطی شاد باشی مرا هم خوشحال میکنی حالا بلند شو و به درسهایت برس دو هفته بیشتر تا زمان امتحانات باقی نمانده نبینم که امسال با معدل پایین قبول بشوی.
از آن پس با روحیه ای شاد و فارغ از هر گونه فکری مشغول درس خواندن شدم و همه تلاشم را بکار گرفتم تا عقب افتادگی این مدت را جبران کنم روشم برای در س خواندن در منزل معمولا به این طریق بود که روزها را به کار منزل و استراحت میگذراندم و در عوض شبها که همه جا را سکوتی محض فرا گرفته بود به درس خواندن میپرداختم البته این من تنها نبودم که از سکوت شب استفاده میکردم تقریبا همه دانشجویان ساکن در این منزل بیشتر شبهای امتحان را تا صبح به مرور درسها میگذراندند.
یکشب که بر روی ایوان سرگرم حل مسئله ریاضی بودم به مسئله ای برخوردم که با تتمام تلاش نتوانستم آن را حل کنم کلافه و درمانده نگاهی به اطراف انداختم رضا سیاوش و فرامرز در ٣ گوشه حیاط سرگرم درسهایشان بودند.
برای لحظه ای به فکرم خطور کرد از یکی از آنها کمک بگیرم اما شرم مانع شد. با خود ستیز کردم که چه باید کنم عاقبت دور آن مسئله را خط کشیدم و به حل بقیه مسائل پرداختم. آنقدر بر روی کلمات و اعداد چشم انداختم که به سرگیجه دچار شدم لحظه ای نگاه از دفتر بر گرفتم و با دست چشمانم را مالش دادم تا شاید خستگی را از آنها دور کنم.
هنگامی که چشمانم را دوباره گشودم نگاهم به چهره خسته سیاوش افتاد او روبرویم ایستاده بود. به آرامی گفت: خسته نباشید.
گفتم: ممنون شما هم خسته نباشید.
تشکر کرد و گفت: آمده ام بگویم اگر به مشکلی در درسها برخوردید خوشحال میشوم راهنماییتان کنم.
چهره اش رنگ پریده و خسته بنظر میرسید. در این اوخر همیشه او را افسرده میدیدم دیگر مانند سابق با اطرافیان خوش و بش نمیکرد و بیشتر اوقات را در انزوا میگذراند.
با خوشحالی گفتم از لطف شما ممنونم اتفاقا امشب به یک مسئله مشکل برخوردم اما بخود اجازه ندادم مزاحم شما بشوم.
همانطور که به کنارم می آمد گفت: شما هیچگاه مزاحم نیستید ببینم کدام مسئله را میگویید؟
صفحه مورد نظر را پیدا کردم و صورت مسئله را بر روی دفتر نوشتم و بدست او دادم. بر روی پلکان در فاصله کمی از من نشست و همراه با شرح چگونگی روش مسئله را حل کرد. سپس با نگاهی بسویم پرسید: همه را خوب فهمیدید؟
گفتم: آنقدر عالی توضیح دادید که حسابی شیرفهم شدم واقعا متشکرم.
پرسید: دیگر مشکلی ندارید؟
گفتم: نه همین یک مورد بود.
ادامه دارد...
در جستجوی بهار // نویسنده: زهرا اسدی // منبع: 98یا