در جستجوی بهار (7) - پایان
گریه به مادر امان نداد که پاسخ سلام او را بگوید. لحظات پس از آن هم دوباره به درد دلها و بازگویی بعضی از حقایق تلخ گذشت. عمو از مادر گله کرد که چرا آنطور بیخبر آنها را ترک کرده است و دیگر هیچ نشانی از خود بجای نگذاشته است.
مادر گفت: گمان میکنم بخاطر داشته باشید که در آن ایام همه بستگان سهراب باور کرده بودند که خانواده من مسبب اصلی مرگ او هستند نمیدانم خبر داشتید یا نه که رفتار اطرافیان چقدر کینه توزانه و ناهنجار بود. در آن زمان زندگی بقدری برایم سخت شده بود که آرزویی جز مرگ نداشتم اما مثل اینکه قسمت این بود که من سالها رنج بکشم.
عمو گفت: تو باید همه ما را ببخشی خانواده ام در آن ایام تحت تاثیر مرگ دلخراش سهراب قضاوت غیر عادلانه ای در مورد بستگان تو کردند اما حقیقت امر وقتی روشن شد که قاتلان سهراب و جعفر دستگیر شدند و همه پی بردند که خانواده تو در این میان هیچ تقصیری نداشتند.__
مادر با تردید پرسید: هیچ خبری از آنها ندارید؟
چهره مخاطبش کمی درهم رفت و با کلام ناراحتی گفت: متاسفانه پدر و مادرت سالها پیش از غصه دوری تو در گذشتند اما برادرهایت هر کدام صاحب زندگی و خانواده ای هستند.
سر مادر به پایین خم شد و با گوشه چادری که در سر داشت چهره اش را پوشاند و آرام در سوگ والدینش اشک ریخت در این میان لرزش شانه هایش خبر از شدت اندوهش میداد.
در همان حال صدای عمو را شنیدم که گفت: بجز پدر و مادر تو پدر من و زرین تاج هم از این دنیا رفتند.
مادر پوشش چادرش را کنار زد و با چشمان اشکبارش همراه با تاسف گفت: زرین تاج چرا او که هنوز عمری نکرده بود؟
عمو همراه با نفس بلندی گفت: دنیا همین است هنگامیکه اجل می آید سن و سال را نمیپرسد.
صحبتها همچنان ادامه داشت و لحظه ها بسرعت میگذشتند اما هر چه میگذشت صمیمیت من عمو و مادر بیشتر میشد. در میان گفت و شنودها عمو پرسید: گلرخ خانم پس آن دو دختر دیگرت کجا هستند؟
مادر لحظه ای رنگ به رنگ شد و با نگاهی بمن دانست که همه چیز را برای عمو شرح داده ام آنگاه همرا با شرم گفت: آنها بمنزل یکی از دوستان رفته اند و گمان میکنم بزودی پیدایشان شود.
برخورد عمو با لاله و بنفشه با مهربانی و عطوفت همراه بود. بنفشه از همان ابتدا با خوش زبای خود را در دل او جا کرد و او را همچون من عمو نامید لاله هم گرچه رفتارش با شرم همراه بود اما تحت تاثیر محبتهای عمو زود حالت عادی خود را پیدا کرد و راه صمیمیت با او را در پیش گرفت.
هنگامیکه مادر متوجه شد سیاوش پسر عموی من است چشمانش از حیرت گرد شد و همراه با ناباوری گفت: پس بهمین خاطر مهر او به دلم افتاده بود و مانند پسرم به او علاقه داشتم حقیقتش وقتی از نام خانوادگیش مطلع شدم شک کردم که شاید با خانواده شما ارتباطی داشته باشد اما بعد بخود گفتم حتما برحسب اتفاق این تشابه بوجود آمد چون تا جایی که من خبر دارم شما از زرین تاج جز ٣ دختر نداشتید.
عمو با حرکت سر گفته او را تایید کرد و گفت: حق با توست زمانیکه تو به میان خانواده ما آمدی هنوز هیچکس خبر نداشت که من در یکی از ایلات اطراف همسری اختیار کرده ام و از او فرزندی بنام سیاوش دارم. ٢ سال پس از ناپدید شدن تو مادر سیاوش هم چشم از جهان فرو بست در آن دوران سیاوش ۶ ساله بود و من برای نگهداری او به اجبار حقیقت را با خانواده ام در میان گذاشتم.
عمو ماجرای نرفتن سیاوش را به شیراز برای مادر شرح داد و اضافه کرد در حال حاضر نمیدانم او کجاست و نگرانش هستم.
مادر گفت: حقیقتش در این چند ماه اخیر رفتار سیاوش خیلی تغییر کرده و بیشتر مواقع افسرده و عمگین بنظر میرسید البته هر چه سعی کردیم نتوانستیم دلیل اندوه او را بدانیم.
با لبخند موذیانه ای گفتم: من دلیل افسردگیش را میدانم و قول میدهم بمحض دیدار او همه ناراحتیش را برطرف کنم.
عمو با لبخند معنی داری گفت: شیطان نکند تو باعث شد یکه او غمگین باشد؟
دست در بازویش انداختم و همراه با خنده ای از شوق گفتم: بله متاسفانه من باعث بودم و قول میدهم که جبران کنم.
فردای آنوز همراه عمو و بقیه افراد خانواده راهی شیراز شدیم مادر و بچه ها فقط بمدت چند روز و برای دیدار مادر بزرگ و بچه ها ی عمو به شیراز می آمدند اما من قرار بود از آنجا بمحل خدمتم بروم. طی راه عمو و مادر در مورد مسائل مهمی به توافق رسیدند.
عمو اصرار داشت که پس از پایان سال تحصیلی مادر و بچه ها به شیراز نقل مکان کنند ولی مادر مدتی فرصت خواست و اظهار کرد که نمیتواند خاله هاجر را پس از آنهمه محبت و فداکاری در دوران کهولت و فرسودگیش تنها بگذاردعمو با تصدیق گفته او خواهش کرد تا فرا رسیدن آن زمان مادر کار بیمارستان را رها کند و فقط به نگهداری از بچه ها بپردازد.
دیدار با بچه های عمو و مادربزرگ بنحوی عجیب دلنشین و خاطره انگیز بود.
نگاههای متعجب و کنجکاو آشناییها در آغوش گرفتنها اشک و خنده ها همه و همه خاطراتی است که برای همیشه در یاد من خواهند ماند.
مادر بزرگ با چشمان کم سویش مرا سخت در آغوش کشید و در حالیکه اشک میریخت با هیجان گفت: تو درست شبیه سهراب هستی و با او ذره ای تفاوت نداری.
زمانیکه عمو را تنها گیر آوردم گفتم: چطور است من و شما فردا سری به املاک زراعیتان بزنیم گمان میکنم گشمده یمان را بتوانیم در آن نواحی پیدا کنیم.
با محبت بوسه ای بر پیشانیم نشاند و گفت: اتفاقا منهم در آنجا کارهایی دارم که باید به آنها رسیدگی کنم.
هوای دامنه کوه کمی سرد اما دل انگیز بود. برف کوهها بتدریج آب شده و در جویبارها و رودخانه ها روان گشته بود. شکوفه های خوشرنگ درختان میوه خبر از سالی پر محصول میداد. طبیعت به معنای واقعی آغازی دوباره را نشان میداد.
من و عمو هر کدام سوار بر اسبی تمام آن اراضی را زیر پا گذاشتیم هنگامیکه متعجب پرسید: چطور اسب سواری را به این خوبی میدانی؟ گفتم: سیاوش زحمت زیادی را تحمل کرده تا اسب سواری را بمن آموخت لبخند زیرکانه ای لبهایش را از هم گشود.
از طریق مش رجب مطلع شدیم که سیاوش ایام عید را در آنجا گذرانده است البته او نمیدانست که در حال حاضر سیاوش در کدام قسمت از آن نواحی مشغول گشت و گذار و هوا خوری است. اینطور که مش رجب میگفت او هر روز صبح سوار بر اسبش بیرون میرفت و ظهر برای صرف نهار باز میگشت و بعد از ظهر هم به همین ترتیب.
عمو نظری بمن انداخت و پرسید: تو میتوانی او را پیدا کنی؟
گفتم: گمان میکنم بدانم او کجاست اما اشکالی ندارد اگر تنها به آنجا بروم؟
با سرخوشی گفت: اتفاقا من خیلی کار دارم و نمیتوانم همراه تو بیایم اگر سیاوش را پیدا کردی از جانب من به او بگو عاقبت حق به حقدار رسید.
بدنبال این سخن خنده بلندی کرد و به تاخت از کنار من دور شد.
سوار بر ابره به تمام نقاطی که احتمال میدادم سیاوش را در آنجا پیدا میکنم سرکشیدم اما از او هیچ خبری نبود. تابش خورشید نشان میداد که روز به نیمه های خود نزدیک میشود. خیال بازگشت داشتم که چشمم به کلاس درس افتاد. نگاه کنجکاوم در اطراف کلاس به گردش در آمد در همانحال رعد را دیدم که در زیر سایه درختی استراحت میکرد.با عجله به آنسو تاختم.
نگاهم به در گشوده کلاس خیره ماند افسار ابره را در کنار رعد به شاخه درخت بستم سپس با قلبی پرتپش و قدمهایی لرزان به سوی کلاس رفتم به درگاه رسیده بودم به آن تکیه دادم و غرق تماشای او شدم.
بر روی یکی از نیمکتها نشسته و سر را در میان دستها قرار داده بود گویی در دنیایی دیگر سیر میکرد چرا که اصلا توجهی به اطراف نداشت.
با صدایی که از هیجان میلرزید سلام گفتم سرش به آرامی حرکت کرد و بسوی من برگشت نگاهش
گواهی میداد که آنچه را که میبیند باور نمیکند.
با تردید پرسید: تو!
گفتم: انتظار دیدارم را نداشتی؟
به پشتی نیمکت تکیه داد و با نگاهی مستقیم و صدایی گرفته گفت: نه به این زودی گمان میکردم چند روز دیگر بازخواهی گشت.
گفتم: زودتر آمدم تا تو را ببینم.
با حالت طعنه آمیز گفت: جدا چقدر لطف کردید.
گفتم: از دستم من دلگیری.
به پا خواست و با قدمهای سنگینی بمن نزدیک شد چهره اش پریده رنگ و نگاهش را شراره ای از خشم فرا گرفته بود.
صدایش از خشم میلرزید گفت: مگر بحال تو فرقی هم می کند؟ اصلا تو قلبی در سینه داری که معنای اندوه یا شادی را بفهمی؟ باید قبل از این به ماهیت واقعی تو پی میبردم و خود را اینطور بازیچه دست تو نمیکردم. چرا لبخند میزنی؟ چه چیز بنظر تو خنده دار است؟
به آرامی گفتم: عصبانیت تو آخر تا به حال این روی تو را ندیده بودم.
با خشونت گفت: آه...پس عصبی شدن من تو را بخنده می اندازد؟ حق داری بخندی باید میدانستم که تو دختر بیماری هستی حتما از اینکه مرا اینطور ذلیل میبینی لذت میبری اینطور نیست؟
گفتم: با من اینطور حرف نزن بعدا از گفته هایت پشیمان میشوی.
با پوزخند تلخی گفت: پشیمان من هفته هاست که پشیمان شده ام پشیمان از همه چیز از اینکه چرا با وجود تو در آن خانه ساکن شدم و چرا ساده لوحانه دل به مهر تو بستم و چرا اینطور به این احساس پایبند بودم.
لبخند از روی لبانم محو شد و بجای آن بغضی در گلویم گره خورد. به او نزدیکتر شدم و با نگاه خیره ای پرسیدم : واقعا از برزو این دلبستگی پشیمانی؟
نگاهش برای لحظه ای با نگاهم تلاقی کرد در همانحال سوزش اشک را در چشمانم حس کردم. ناگهان نگاه از من برگرفت و از درگاه کلاس بیرون رفت. لحظه ای بعد صدای برخورد نعلهای اسب را با سطح زمین شنیدم که بسرعت از آنجا دور میشد.
با قلبی لرزان بر روی اولین نیمکت نشستم و برای عشق عمیق که ندانسته نابودش کرده بودم گریستم به سردرد عجیبی دچار شدم. پلکها را بر گذاشتم و سر را بر ساعد دستها تکیه دادم و بخواب رفتم.
همراه با تماس دستی که موهایم را نوازش میکرد چشمانم را گشودم. ابتدا متوجه وجود کسی نشدم اما لحظه ای که نگاهم بسمت مخالف چرخید سنگینی نگاه نوازشگر سیاوش را بروی خود حس کردم با تبسمی که چهره اش را میگشود گفت: مرا آنطور آتش زدی و خودت به آرامی بخواب رفتی؟
از جا برخاستم همانطور که در مقابلش قرار میگرفتم میدانم که همه چیز بین ما به پایان رسیده حالا لازم نیست بخاطر قرابت فامیلی به من محبت کنی.
متعجب گفت: منظورت را نمیفهمم؟
گفتم: مطمئنم که عمو ترا به اینجا فرستاده پس انکار نکن.
با حیرت پرسید: کدام عمو؟
گمان کردم میخواهد مرا به بازی بگیرد از این رو به تندی گفتم: لازم نیست برایم نقش بازی کنی میدانم که پدرت همه ماجرا را برایت بازگو کرده است.
لحظه ای ساکت نگاهش کردم سپس پرسید پس تو خبر نداری که من و تو...
شرم مانع میشد که حقیقت امر را با او در میان بگذارم سیاوش بیصبرانه پرسید: موضوع چیست؟ چرا واضح صحبت نمیکنی؟
گفتم: من نمیتوانم بهتر است همه حقایق را از زبان پدرت بشنوی.
بدنبال این کلام قصد خروج ز کلاس را داشتم که دستش را جلویم سد کرد و با تحکم گفت: من میخواهم همه چیز را از زبان تو بشنوم.
مردد مقابلش ایستاده بودم سپس گفتم به یک شرط و آن اینکه بگویی چه چیز ترا به اینجا بازگردانده؟
گفت: نیازی به پرسش نیست چون خودت بخوبی میدانی که چه نیرویی مرا بسوی تو میکشاند پس به پاس صداقتی که با تو دارم تو بگو به چه علت مرا آنطور از خود راندی؟
به آرامی گفتم: برای اینکه خود را لایق تو نمیدانستم.
با نگاه قهر آمیزی گفت: این عذر بدتر از گناه است.
گفتم: حقیقت همین بود و حالا هم اگر از موقعیت خود با خبر نمیشدم باز هم با تمام علاقه ای که به تو داشتم بسویت نمی آمدم.
متحیر پرسید: کدام موقعیت؟
گفتم: در این چند روز اخیر به نحو معجزه آسایی پی بردم که یکی از بازماندگان خانواده سرشناسی هستم. هیچ باور میکنی اگر بگویم در تمام این مدت من و تو نسبت فامیلی بسیار نزدیکی با هم داشته ایم؟
نگاه و کلامش شدت هیجانش را نشان میداد در همانحال گفتم: چه نسبتی؟
با تبسمی گفتم: من بهار معینی در اصل بهار قشقایی هستم.
همچون مردگان رنگ باخت و با صدای لرزانی پرسید: منظورت این است که تو خواهر من هستی؟
با سرخوشی گفتم: نه دیوانه مگر تو عمویت سهراب را بخاطر نداری؟ با تردید گفت: تا حدودی او را بخاطر دارم.
گفتم: من دختر سهراب قشقایی و دختر عموی جنابعالی هستم.
ناباورانه گفت: یکبار دیگر بگو چه گفتی؟
اینبار با نگاهی مستقیم به چشمان گیرایش گفتم من دختر عموی تو هستم.
چهره اش گلگون شد و گفته مرا یکبار دیگر با خود تکرار کرد سپس گفت: آخر این جطور ممکن است؟
گفتم: برای منهم باورش مشکل بود اما این حقیقت دارد. سپس آمدن عمو بدنبال او و حوادث بعدی را به اختصار برایش باز گفتم.
زمانیکه گفته هایم به پایان رسید دستانش را در طرفینم قرار داد و با لبخد زیرکانه ای پرسید: پس حالا من و تو با هم محرمیم؟
با سرخوشی خندیدم و پرسیدم: چطور مگر؟
گفت: مدتهاست که فقط آرزو داشتم و حالا میخواهم تنها آرزویم را بر آورده کنم.
به مقصودش پی بردم و با شرم خود را کنار کشیدم و گفتم: عجله نکن هنوز تا محرمیت واقعی کمی فاصله داریم در حال حاضر باید حرکت کنیم میترسم عمو از غیبتمان دلواپس بشود.
در حالیکه هر دو سوار بر اسبهایمان میشدیم شادمان نظری بسویم انداخت و پرسید: حاضری تا کنار اصطبل با هم مسابقه بدهیم.
گفتم: با آنکه سوار کار کم سابقه ای هستم اما قبول میکنم.
با اشاره او هر دو حرکت در آمدیم و همه تلاشم بر آن بود که از او عقب نمانم در عین حال متوجه بودم که او همه سرعت خود را بکار نمیگیرد. عاقبت من چند قدم زودتر از او به مقصد رسیدم خندان و شادمان گفتم: دیدی من بردم و تو باختی؟
از اسبش پایین پرید و همانطور که مرا در پیاده شدن یاری میداد گفت: تو اشتباه میکنی برنده اصلی من هستم چرا که زیباترین جایزه را بردم.
نگاه پر مهرش وجودم را گرم میکرد. دیگر همه تلخیهای گذشته از خاطرم رفته بود و به اینده ای روشن و پر امید می اندیشیدم در آن لحظه همه چیز در اطراف ما زیباتر بنظر میرسید گویی طبیعت هم به جشن پیوند دلها آمده بود.
پایان
در جستجوی بهار // نویسنده: زهرا اسدی // منبع: 98یا