مرد داستان فروش (1)
سرم ورم کرده، از بس که صدها طرح بزرگ در آن میپرورانم و باز هم طرح های جدیدی به ذهن ام هجوم میآورد.
شاید بتوانم با تلاش زیاد افکارم را کنترل کنم، اما ـ اصلاً ـ فکر نکردن امری است محال ـ در درونم گفته ها و جمله های کوتاه میجوشد اما پیش آنی که بتوانم آن ها را تشخیص بدهم و بررسی شان کنم، چیزهای جدید دیگری به ذهنم هجوم میآورد و من موفق نمیشوم که یک فکر را به پایان برسانم و به دیگری بپردازم.
خیلی به ندرت آخرین افکارم را به خاطر میآورم و پیش از این که بتوانم به ایده ام فکر کنم، این ایده به قالب بهتری در میآید، اما همیشه این امکان نیست که بتوانم از بین این فوران و جوشش، یک ایده ی جدید را نجات بدهم ...
دوباره سردرگمی دیوانه واری به جانم ریخته و به نظرم میرسد که انگار گرفتاریک شور و شیدایی ِ شدید روحی شده ام که به گونه یی مانع استراحت سلول های مغزم میشود و من برای در سر پروراندن همه ی این چیزها آرامش روحی ِ لازم را ندارم. پس با این حساب باید مقداری از آن ها را از سر بیرون کنم. مقدار خیلی زیادی فکر و ایده ی اضافی دارم و از این بابت رنج میبرم و باید مرتب خودم را خالی کنم. به این دلیل در فواصل معین قلم و کاغذی به دست میگیرم و شروع میکنم به حجامت فکری خودم ...
چند ساعت پیش که از خواب بیدار شده بودم، اطمینان داشتم که همه ی نکات ِ مناسب و بجا درباره ی زندگی ِ او را روی کاغذ نوشته ام، ولی حالا دیگر چندان مطمئن نیستم اما این را میدان که جمله های کوتاه و بکر را در جای شایسته یی در دفترم جا داده ام و اطمینان دارم که میتوانم آن را با یک غذای خوب تاخت بزنم و اگر این جمله های کوتاه را به آدم واردی بفروشم، شاید او بتواند حتی راهی برای چاپ آن ها پیدا کند.
حالا بالاخره میدانم که چه کاره خواهم شد؛ این کاری را که همیشه میکردم ادامه خواهم داد اما از حالا به بعد میخواهم با این کار امور زندگی ام را بگذرانم، هر چند هیچ علاقه یی به کسب شهرت ندارم، اما، این یکی از بهترین شرایط برای ثروتمند شدنم است.
با اندوه بسیار شروع به ورق زدن دفترچه ی خاطراتم کردم. یکی از نوشته های آن تاریخ 10 و 12 دسامبر 1971 را داشت. در آن روزها من نوزده ساله بودم، ماریا چند هفته پیش به استکهلم رفته بود و آن زمان ماه سوم یا چهارم بارداری اش را میگذراند. طی ِ چند سال بعد، ما خیلی کم همدیگر را دیدیم، در مجموع شاید فقط چند بار، اما در این بین بیست و شش سال است که من دیگر او را ندیده ام. نمیدانم کجا زندگی میکند و حتی نمیدانم هنوز زنده است یا نه.
حالا او میخواست مرا ببیند و من باید با اولین پرواز اینجا را ترک میکردم. برای اولین بار فشار بیرونی با فشار درونی ام مطابقت داشت و به گونه یی موازنه برقرار کرده بود. حالا من میتوانم به روشنی فکر کنم که اگر رفتار محتاطانه ای داشته باشم، شاید بتوانم چند هفته ی دیگر هم در اینجا زندگی کنم تا قفس مرا به سوی خودش بکشاند.
خیلی خوشحالم که از نمایشگاه کتاب جان سالم به در بردم. آن ها تا فرودگاه هم تعقیب ام کردند، اما خوشبختانه، نمیدانستند با کدام هواپیما پرواز خواهم کرد؛ من اولین جای خالی هواپیما را رزرو کرده بودم تا فقط بتوانم از بولونیا (Bologna) خارج شوم. اما شما باید بدانید که مقصدتان کجاست؟ فقط سرم را تکان دادم و گفتم: ببینید من فقط میخوام از این جا بزنم بیرون، فقط دور شوم و البته با اولین پرواز. خانمیکه پشت کامپیوتر نشسته بود، سرش را تکان داد، بعد خندید و گفت: آدم هایی از قماش شما خیلی زیاد نیستند، اما باور کنید که تعدادشان هر روز دارد بیشتر میشود. بعد از این که پول بلیت را پرداختم او گفت: تعطیلات خوبی برای تان آرزو میکنم و مطمئناً سزاوارش هم هستید ...
اما اگر آن خانم واقعیت را میدانست، متوجه میشد که سزاوار چه چیزی هستم. بیست دقیقه پس از پرواز هواپیمای من، پروازی برای فرانکفورت بود که یک جای خالی هم داشت اما آن را نپذیرفتم. بی تردید آن ها فکر میکردند که میخواهم دست از پا دراز تر به اسلو برگردم، اما آدمیکه دستش از پا درازتر است حالا حتماً هم نباید کوتاه ترین راه را برای رفتن به میهن اش انتخاب کند.
این جا، در این پایین در یک پانسیون قدیمیمنزل کرده ام. از این جا دریا را میبینم و در بخش شمالی ِ شهر یک برج قدیمی غربی دیده میشود کف قایق های آبی رنگ، ماهی ها را میبینم که بعضی از آن ها از تور ماهیگیری بیرون میافتند و دوباره توی آب میپرند و برخی دیگر صید شده و به موج شکن هدایت میشوند.
زمین با سرامیک سنگفرش شده که خیلی سرد است. توی پایم احساس سرمای شدیدی میکنم و این به دلیل سه جفت جوراب روی هم پوشیده ام. اما تأثیر چندانی ندارد و اگر وضع به همین منوال پیش برود پتوی بزرگ تخت دو نفره را بر میدارم و زیر میز تحریرم میاندازم و از آن به جای زیر پایی استفاده میکنم.
من کاملاً اتفاقی به اینجا آمدم. در صورتی که مقصد ِ اولین پروازم میتواسنت پاریس یا لندن باشد. چیزی که به نظرم خیلی مهم آمد، این بود که من درست پشت میز تحریر قدیمیای نشسته بودم که خیلی پیشتر ها یک نروژی دیگر هم پشت آن نشسته بود. من در شهری اقامت داشتم که از اولین شهرهای تولید کاغذ در اروپا بوده و ویرانه های قدیمی کارخانه ی کاغذ سازی هنوز هم مثل یک رشته مروارید از میان دره جلب توجه میکند که بی تردید یک روز از آن ها دیدن میکنم. در غیر این صورت میتوانستم توی هتل اقامت کنم، اما یک پانسیون گرفته ام.
احتمال بسیار کمیهست که کسی در این حوالی چیزی درباره ی عنکبوت بداند، چون در این جا فقط صحبت از لیمو ترش و رفت و آمد توریست هاست، که خوشبختانه هنوز فصل تعطیلات نرسیده؛ اما چند مسافر را دیدم که تن به آب زده بودند در صورتی که هنوز زمان واقعی شنا کردن نرسیده و لیمو ترش ها هم میبایست هنوز چند هفته ی دیگر روی درخت ها بمانند تا خوب برسند.
اتاقم تلفن دارد، اما من دوستی ندارم که مورد اطمینان ام باشد. یعنی از وقتی که ماریا ترکم کرده، دیگر دوستی نداشته ام. اگر چه آدم چندان خوش برخوردی نیستم و مشکل بشود مرا آدم شرافتمندی دانست، اما فقط یک نفر را میشناسم که دست کم آرزوی مرگ مرا ندارد. او میگفت در روزنامهی کوریرودِلاسِرا مقاله یی خوانده که در آن نوشته شده اینطور به نظر میرسد که کلاً همه چیز در حال انهدام و نابودی است. تصمیم گرفتم صبح روز بعد مسافرت کنم. توی راه برای فکر کردن به گذشته به اندازه ی کافی فرصت داشتم. من تنها کسی هستم که در تمام محیط اطرافم همه با کارم آشنا هستند.
میخواهم همه چیز را توضیح بدهم، مینویسم، برای این که خودم بتوانم بهتر درک کنم و تا جایی هم که بتوانم سعی میکنم صادقانه بنویسم، اما معنی این کار این نیست که آدم قابل اطمینانی هستم. اصولاً وقتی کسی درباره ی زندگی ِ خودش چیزی مینویسد و میخواهد که خودش را آدم مطمئنی نشان بدهد، پیش از راهی ِ دریا شدن برای این سفر خطرناک، اغلب با مشکلات و ناکامیمواجه میشود.
همین طور که در حال فکر کردن هستم، یک مرد کوچک اندام هم توی اتاق قدم میزند. او قدش یک متر است اما بزرگسال است، یک دست کت و شلوار خاکستری تیره پوشیده با کفش های براق سیاه و کلاه نمدی ِ سبز رنگی هم بر سر نهاده و عصای بامبو به دستش گرفته که مرتب آن را تکان میدهد. گهگاه هم با عصای بامبو اش به من اشاره میکند، معنی ِ این کارش این است که باید زودتر داستانم را تعریف کنم.
این مرد کوچک اندام کلاه نمدی بر سر مرا تحت فشار قرار داد که همه چیز را تا جایی که به خاطر دارم تعریف کنم.
اگر خاطراتم را تسلیم میکردم، بی تردید کُشتنم قدری مشکل تر میشد. البته شایعه ی انتشار قریب الوقوع آن ها هم میتواند انگیزه ی این کار را خنثی کند، و البته این شایعه را خودم پخش خواهم کرد.
توی صندوق امانات یکی از بانک ها کاست هایی نگه داری میکنم، البته نخواهم گفت کجا، اما نظم و ترتیب خاص خودم را رعایت خواهم کرد. در این کاست های کوچک من تقریباً صدای صد نفر را ضبط کرده ام که هر کدام شان اعتراف کرده اند که کم یا زیاد میتوانستند انگیزه یی برای کشتن من داشته باشند. حتی بعضی از آن ها آشکارا تهدیدم هم کرده اند و همه ی این ها را میشود در این کاست ها شنید. آن ها را به طور متوالی از شماره ی یک تا xxxvlll – (سی و هشت) شماره گذاری کرده ام. گذشته از این یک فهرست ابتکاری هم درست کرد هام که کار ِ شناسایی ِ یک صدای مشخص را آسان میکند. تدبیر و بصیرت به خرج داده بودم. البته بعضی ها هم خواهند گفت: زیرکی و مهارت. من مطمئنم که وجود این کاست ها روزی در سال های گذشته زندگی ِ مرا نجات داده و روزی این معجزه های کوچک ارزش خیلی بیشتر و مهم تری پیدا میکنند که روی آن ها چیزهایی هم درباره ی زندگی ِ من ضبط شده و با هم ارائه شود.
البته با این کار نمیخواهم ادعا کنم که اطلاعات و دانسته هایم مرا از داشتن محافظ بی نیاز میکنند، و همین طور کاست هایم را.
من فکر میکنم که به آمریکای جنوبی یا آسیا خواهم رفت، اما در این لحظه در حال کشیدن نقاشی از یک جزیره در اقیانوس آرام هستم. به هر حال من منزوی و تنها هستم و همیشه هم بوده ام. اما تنها بودن در یک شهر بزرگ دردناک تر و غم انگیز تر است از زندگی توی یک جزیره ی کوچک در دل ِ اقیانوس آرام.
من آدم پولداری شده ام و این موضوع تعجب ام را بر نمیانگیزد زیرا شاید در این منطقه اولین یا دست کم یکی از اولین کسانی بوده ام که مغازه یی را در این اطراف اداره میکردم. این مغازه مشکلی نداشت و جنس ها را هم همیشه خودم حمل میکردم. رشته ی کاری ام جرقه ی ممنوعی نبود و حتی مالیات زیادی هم میپرداختم و اگر لازم بود میتوانستم خیلی بیشتر هم مالیات بدهم. اما اصلاً موضوع این چیزها نبود، من زندگی ِ ساده یی داشتم و به آن هم قانع بودم. حتی حمل کالا برای مشتری هایم هم نامشروع نبود فقط خجالت آور بود.
من به این موضوع پی برده ام که از آن روز به بعد یک تبعیدی شده ام و به این جهت فقیر تر از بقیه ی مردم. با این حال دلم نمیخواهد زندگی ام را با زندگی ِ یک معاون دبیرستان عوض کنم و یا با زندگی ِ یک نویسنده، زیرا چنین زندگی های روشن و مرز بندی شده یی به مذاق ِ من خوش نمیآید.
حضور مرد کوچک عصبی ام میکند. فقط زمانی او را فراموش میکنم که در حال نوشتن باشم و در این حال تا آن جایی که حافظه ام یاری کند به عقب بر خواهم گشت.
پیتر کوچک عنکبوتی
باورم بر این است که دوران بچگی ِ خوبی داشته ام. اما مادرم چنین عقیده ای نداشت، زیرا به رفتار غیر اجتماعی و گوشه گیری ِ پیتر ـ وقتی او هنوز به مدرسه نرفته بود ـ آگاهی داشت. اولین موضوع جدی یی که مادرم را برای آن خواسته بودند. در مهد کودک بود، من در تمام ساعات پیش از ظهر بچه ها را حین بازی تماشا میکردم و از لمیدن و تماشای آن ها لذت میبردم اما غمگین نبودم، دیدن بچه ها که همه چیز را جدی میگرفتند برایم جالب بود. بیشتر بچه ها علاقه ی زیادی به تماشای بچه گربه یا قناری و یا موش خرما داشتند. البته من هم از دیدن این حیوانات لذت میبردم اما زیر نظر گرفتن بچه ها برایم لذت بخش تر بود. من آن ها را کاملاً تحت اختیار داشت و کارهایی را که میکردند و یا حرف هایی را که میزدند، خودم برای آن ها تعیین میکردم، اما نه آن ها این را میدانستند و نه مسئولین مهد کودک. وقتی بیمار شدم و به این علت باید در خانه میماندم در مهد کودک هیچ اتفاقی نیم افتاد، بچه ها لباس های روی شان را میپوشیدند و در میآوردند، میپوشیدند و در میآوردند و البته از این بابت به آن ها حسادت نمیکردم. فکر میکنم که آن ها در یک چنین روز هایی حتی نمیخواستند که ساندویچ شان را هم بخورند.
پدرم را فقط روزهای یکشنبه میدیدم و بعد با هم به تماشای برنامه ی سیرک میرفتیم. سیرک واقعی خیلی خوب و قشنگ بود. اما وقتی به خانه بر میگشتم نقشه ی سیرک خودم را میکشیدم که خیلی هم قشنگ تر بود. آن وقت ها هنوز نوشتن بلد نبودم اما در ذهنم سیرک مورد علاقه ام را کنار هم میچیدم و درست میکردم، که کار سختی هم نبود. البته آن را نقاشی هم میکردم که این نقاشی فقط شامل چادرها و اسطبل های سیرک نبود، بلکه حیوانات و آرتیست ها را هم در بر میگرفت. این کار برایم سخت بود زیرا من نقاش خوبی نبودم و به همین دلیل هم قبل از این که به مدرسه بروم از نقاشی کشیدن دست کشیدم.
تقریباً بی حرکت روی فرش بزرگ مینشستم، مادرم بارها از من پرسیده بود که به چه چیزی فکر میکنم، من هم حقیقت را میگفتم: سیرک بازی بکنم. او میپرسید آیا میشود بازی دیگری بکنیم.
من گفتم: دختری که کنار طناب بند بازی ایستاده نامش پانینا مادینا است، او دختر رئیس سیرک است اما در سیرک کسی این موضوع را نمیداند. خود دختر هم این را نمیداند و رئیس سیرک هم هیچگونه اطلاعی در این باره ندارد.
مادر در حالی که با دقت به حرف هایم گوش میداد صدای رادیو را کم کرد و من به حرف هایم ادامه دادم: یک روزی این دختر از روی بند پرت شد و گردنش شکست و این اتفاق در آخرین شب نمایش افتاد که همه ی بلیت های سیرک فروخته شده بود. رئیس سیرک روی دختر بیچاره خم شد و زنجیر باریکی به گردن او دید که یک طلسم کهربا از آن آویزان بود و توی آن یک عنکبوت چند میلیون ساله قرار داشت، رئیس سیرک از آن جا که متوجه شد که پانینا مادینا دختر اوست، زیرا خودش این طلسم کمیاب را روز تولد دخترش برای او خریده بود.
مادر گفت: بنابراین او حالا دست کم میدانست که یک دختر دارد.
من توضیح دادم: اما او فکر میکرد که دخترش غرق شده است برای این که دختر رئیس سیرک وقتی یک سال و نیمه بوده توی رودخانه افتاده بود. در آن وقت ها اسم دختر لیزه ـ آنه (Anne - Lise) بوده و بعد ها رئیس سیرک دیگر از سرنوشت دخترش خبری به دست نیاورد و حتی نمیدانست آیا او زنده است یا نه.
مادر چشم هایش از تعجب گرد شده بود و به نظر میرسید که حرف های مرا باور نمیکند و به این خاطر من گفتم: اما خوشبختانه او توسط یک زن فالگیر از آب گرفته شد و این زن فالگیر به تنهایی در نیدالن (Nydalen) و توی یک خانه ی کاروانی زندگی میکرد و از آن روز به بعد دختر رئیس کاروان هم در آنجا زندگی کرد.
به اینجا که رسیدم مادر سیگاری گیراند و با لباس تنگ اش توی اتاق شروع به بالا و پایین رفتن کرد بعد پرسید واقعاً آن ها توی کانتینر زندگی میکردند؟
با سر علامت مثبت دادم. دختر رئیس سیرک از بدو تولدش توی کنانتینر سیرک زندگی کرده بود و به همین دلیل اگر قرار بود که در یک مجتمع مسکونی مدرن زندگی کند، برایش جابجایی ِ بزرگی محسوب میشد. فالگیر نمیدانست که این دختر کوچک چه نام دارد و به این دلیل او را پانینا مادنیا نامید و همین اسم روی دخترک ماند.
مادر پرسید: اما او چطور دوباره به سیرک آمد؟
من گفتم: او بزرگ شد، درک این موضوع خیلی هم مشکل نیست. بعد با پاهای خودش به سیرک رفت این هم که موضوع خیلی پیچیده یی نیست. چون آن وقت ها هنوز فلج نشده بود.
من تقریباً نا امید شده بودم، این اولین باری نبود که مادر مرا دلسرد میکرد. درک بعضی مسایل برای او کمیمشکل بود.
من گفتم: در این باره که ما صحبت کرده بودیم. من که گفته بودم او نمیدانست که رئیس سیرک پدرش است. و خود پدر هم این را نمیدانست. مسلماً او نمیتوانست دخترش را بشناسد، در حالی که آخرین بار وقتی او را دیده بود که دخترک فقط یک سال و نیم داشته است.
به نظر مادر، من باید درباره ی همه چیز یکبار دیگر خوب فکر میکردم و تصمیم میگرفتم. اما من که به هیچ روی قصد چنین کاری را نداشتم گفتم: روزی که فالگیر دخترک را از آب گرفت، در گوی کریستال اش دید که این دخترک کوچک روزی آرتیست معروف سیرک خواهد شد. و به همین علت این دختر در یکی از روزهای زیبا و آفتابی با پای خودش به سیرک رفت. زیرا همه ی چیزهایی را که یک فالگیر واقعی پیشگویی میکرد، به وقوع هم میپیوست. احتمالاً او به همین دلیل هم یک نام سیرک پسند روی دخترک گذاشته بود و برای اطمینان بیشتر او را برای یادگیری ِ چند جور هنر نمایشی و بند بازی پیش معلم فرستاده بود.
مادر سیگارش را توی زیر سیگاری یی که روی پیانوی سبز رنگ قرار داشت، خاموش کرد و گفت: اما برای چه فالگیر به او درس ...
در این جا حرفش را بریدم و گفتم: وقتی پانینا مادنیا برای استخداام به سیرک آمد و ازا و امتحان گرفتند بلافاصله استخدام اش کردند و به زودی مثل آبوت و کُستِلو (هنر پیشه های سینمای کمیک آمریکا Abbott – Costello ) معروف شد. اما رئیس سیرک هنوز هم نمیدانست که دخترش را در کنارش دارد و شاید اگر به این موضوع پی برده بود، اجازه نمیداد که او هنر بند بازی ِ خطرناکش را اجرا کند.
مادر گفت: فکر میکنم از شنیدن بقیه ی ماجرا منصرف شده ام، دوست داری با هم به پارک برویم و پیاده روی کنیم؟
اما من به حرف هایم ادامه دادم و گفتم: از این گذشته فالگیر توی گوی کریستال دیده بود که پادنینا مادنیا در سیرک گردنش خواهد شکست و یک پیشگوی واقعی اجازه نمیدهد که کلمه یی ازگفته هایش تغییر کند. به همین دلیل هم او اسباب هایش را جمع کرد و به سوئد رفت.
مادر که چند لحظه پیش به آشپزخانه رفته بود، در حالی که مغز کلم در دست داشت، برگشت و جلوی پیانو ایستاد و مات و مبهوت مرا نگاه کرد. پرسید: برای چه به سوئد؟
فکرش را میکردم که این سؤال را بکند. گفتم: خیلی ساده، به این دلیل که دیگر لازم نباشد فالگیر به خاطر نگهداری ِ پانینا مادنیا پس از شکستن گردنش که بعد از آن دیگر به تنهایی از پس کارهایش بر نمیآمد با رئیس سیرک مشاجره کند.
مادر پرسید: مگر فالگیر میدانست که رئیس سیرک پدر دخترک است؟
من گفتم: او تازه زمانی این موضوع را فهمید که پانینا مادنیا در راه رفتن به سیرک بود، توی گوی کریستال اش دید که پانینا مادنیا به پدرش خواهد پیوست و همین طور شکسته شدن گردنش را هم دیده بود و در نتیجه فالگیر تصمیم گرفت با کاروان اش به سوئد برود. مسلماً او خوشحال بود که بالاخره پانینا مادنیا پیش پدرش بر میگردد. اما غمگین بود چون میدانست دخترک قبل از این که پدرش او را بشناسد گردنش خواهد شکست.
دیگر درست نمیدانستم داستان را چطور ادامه بدهم نه به این دلیل که کار خیلی مشکلی بود، دقیقاً برعکس چون من امکانات زیادی برای انتخاب ادامه ی ماجرا داشتم و حالا پانینا مادنیا روی صندلی ِ چرخ دار مینشیند و پشمک میفروشد و موقع فروش میگوید: این پشمک مخصوص سیرک است، هر کس از آن بخورد آن قدر به کارهای دلقک ها میخنند که نفس اش بند میآید. و واقعاًهم برای یک پسر این اتفاق افتاد. خیلی جالب بود که کسی به کارهای دلقک ها بخندد اما از نفس کشیدن خیلی خوشش نمیآمد.
به این ترتیب داستان پانینا مادنیا در واقع به پایان رسیده بود، اما میتوانستم داستان را با ماجرای پسری که از شدت خنده نفس اش بند آمده بود، ادامه بدهم و یا درباره ی بقیه ی آرتیست های سیرک حرف بزنم که البته تعدادشان هم خیلی زیاد بود، در هر صورت این من بودم که پاسخگویی و مسؤولیت همه ی سیرک را به عهده داشتم.
مادرم که این را نمیدانست پرسید: حتماً پانینا مادنیا مادر هم داشته؟
من گفتم: نه (و بهتر بگویم، فریاد کشیدم)چون او مرده بود!
بعد بغضم ترکید و فکر میکنم که یک ساعت تمام گریه کردم تا این که مثل همیشه مادرم مرا با نوازش و دلداری هایش آرام کرد. دلیل گریه ام غم انگیز بودن داستان نبود، بلکه من از تخیلات خودم و از این مرد کوچک اندام دلخور بود که وقت تعریف کردن داستان ام او روی تخته نرد ایرانی نشسته بود و صفحه های گرامافون مادر را نگاه میکرد و عصای بامبو اش را به طرف من نشانه رفته بود، و حالا او در حال قدم زدن توی اتاق بود و فقط من میتوانستم ببینم اش.
من این مرد کوچک اندام را با کلاه سبزش در یکی از رویاها کشف کرده بودم، اما او از توی رویا بیرون پریده و از آن به بعد مرا در مسیر زندگی ام تعقیب میکند، خودش بر این باور است که میتواند برای من تصمیم بگیرد.
خیالبافی کردن خیلی راحت بود، به راحتی ِ رقصیدن روی سطح نازک یخ. من روی سطح نازک یخ که زیر آن آب بسیار عمیقی است حرکات چرخشی ِ پیروئت (Pirouette حرکتی در باله) را انجام میدادم و همیشه زیر این سطح چیزی سرد و تاریک در انتظار است.
تشخیص رویا از واقعیت هرکز برایم کار مشکلی نبوده، مشکل اصلی تشخیص رویاهای به یاد آمده و یا واقعیت های به یاد آمده است که این کاملاً چیز دیگری است. همیشه تفاوت چیزهایی را که در واقعیت میدیدم و چیزهایی را که به طور فرضی دیده بودم میدانستم با این حال به مرور زمان دیگر به سختی میشود تفاوت بین رویدادهای واقعی و حوادث جعلی را تشخیص داد. حافظه ام مخزن جداگانه یی دارد برای چیزهایی که میبینم و میشنوم و چیزهایی که خیال میکنم نیست و البته برای همه چیز فقط یک جا دارم که در آن قدرت تشخیص ِ نقش واقعی و خیال پردازی در گذشته سهیم میشوند، صمیمانه در هم میآمیزند و نتیجه یی به دست میدهند که ما آن را حافظه مینامیم. با این حال برایم قابل تصور است که حافظه ام مرا یاری نکند و گهگاهی مقوله هایی را با هم اشتباه بگیرم. کلمه ی حافظه بیان دقیقی نیست، وقتی چیزی را که در واقعیت اتفاق افتاده و آن را تجربه کرده ام به خاطر میآورم در صورتی که آن چیز فقط یک رویا بوده، برای این است که صاحب حافظه ی خیلی خوبی هستم. همیشه احساسم این بوده که این برتری ِ حافظه است که میتوانم رویدادهایی را به خاطر بیاورم، رویدادهایی که فقط در هوشیاری و ضمیر خودآگاهم اتفاق افتاده است. در کودکی بیشتر وقت ها در خانه تنها بودم، چون مادرم همیشه تا عصر توی دفترش در شهرداری کار میکرد و بعد از آن هم گاهی به دیدن دوستانش میرفت. اما من هرگز دوست نمیگرفتم، زیرا نمیخواستم، و به نظرم گذراندن وقت با دوستان باعث از دست دادن زمانی میشد که میتوانستم در تنهایی فکر کنم.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر