جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (2)

 

 

مرد داستان فروش (2)

 

همیشه در هم صحبتی با شخص خودم به تنهایی بیشترین لذت ها را می‌بردم. در بچگی فقط مواقعی احساس کسالت و بی حوصلگی می‌کردم دقایق یا ساعت هایی را با بچه های هم سن و سال خودم می‌گذراندم. چنین دیدارهایی را همیشه با حالتی خسته و عصبی به یاد می‌آورم، گاهی به بچه ها می‌گفتم که باید حتماً به خانه برگردم چون منتظر مهمان هستم در حالی که گفته ام اصلاً واقعیت نداشت.

هرگز روزی را فراموش نخواهم کرد که برای اولین بار چند پسر بچه دَرِ خانه ی ما را زدند و از من پرسیدند آیا میل دارم با آن ها بازی کنم. لباس های بچه ها خیلی کثیف بود و یکی شان مرتب فن می‌کرد و من باید با آن ها بازی کابویی  و سرخپوستی می‌کردم. فکر می‌کنم در جواب آن ها گفتم که دل درد دارم و یا شاید هم باید بهانه ی ماهرانه تری پیدا می‌کردم.

من این را نمی‌فهمیدم که چرا ما باید بین ماشین ها و نرده های لباس بازی ِ سرخپوستی و کابویی می‌کردیم. این بازی ها در تخیلات من خیلی هیجان انگیز تر بود، آنجا اسب های زنده، اسلحه و تیر و کمان واقعی، کابوی ها، رؤسای قبایل و مردان پرستان، حضور داشتند و من می‌توانستم بدون کوچک ترین حرکتی توی اتاق نشیمن یا آشپزخانه بنشینم و هیجان انگیزترین جنگ ها را بین سرخپوست ها و کابوی های رنگ پریده کارگردانی کنم. من همیشه طرفدار سرخپوست ها بودم. امروزه روز تقریباً همه طرفدار آن ها هستند. اما دیگر کمی‌دیر شده، وقتی سه یا چهار ساله بودم همیشه این نگرانی را داشتم که یانکی  ها بتوانند مقاومت جانانه یی بکنند و بدون مداخله ی من شاید امروز حتی یک محل سکونت هم برای قبایل سرخپوستی وجود نمی‌داشت.


  


پسر بچه ها چند بار دیگر هم دنبالم آمدند و ما با هم بازی کردیم. الک دولک، فوتبال و فوت کردن سماق کوهی از توی لوله. پس از مدتی و البته خیلی زود آن ها دیگر مزاحم من نشدند. فکر نمی‌کنم از زمانی که هشت یا نه ساله بودم دیگر کسی دَرِ خانه ی ما را زده و مرا خواسته باشد. گاهی پشت کرکرده ی آشپزخانه روی صندلی می‌نشستم و بچه های هم سن و سال خودم را تماشا می‌کردم. آن ها مطلقاً سرگرم کننده نبودند و من هرگز نیازی نداشتم که به طور فیزیکی در نزدیکی ِ آن ها باشم.

اما دوران بلوغ این نقش را درهم ریخت. وقتی دوازده ساله بودم و انواع و اقسام کارهایی که میل داشتم با یک دختر هم سن خودم (حتی چند سال هم بزرگ تر از خودم) انجام بدهم، برایم به خوبی قابل تصور بود و درا ین اشتیاق می‌سوختم، اما هرگز پیش نیامد که دختری دَرِ خانه مان را بزند و از من بپرسد که آیا مایلم با او بیرون بروم. هیچ مخالفتی نداشتم با دختری که از او خوشم بیاید گردش کوتاهی در جنگل یا پارک بکنم. اما هرگز احساس تنهایی نمی‌کردم. زیرا در واقع چیزی وجود نداشت که آرزویش را داشته باشم، انزوا و آرزو دو روی یک سکه هستند.

وقتی توی خانه تنها بودم تلفن هایی می‌زدم که اسم آن ها را تلفن های Jux گذاشته بودم و لیستی هم تهیه کرده بودم که بالای آن شماره ی تاکسی ها نوشته شده بود و یکبار من شش تاکسی برای یک آدرس سفارش دادم. آدرس هم خیابان روبه روی خانه مان بود. خیلی برایم لذت بخش بود که جلوی پنجره ی آشپزخانه بنشینم و آمدن این همه تاکسی را تماشا کنم. راننده های تاکسی ها از ماشین هایشان پیاده شده بودند و با هم گپ می‌زدند، حتماً با خودشان فکر کرده بودند که باید یک عده خانم را از یک مجلس قهوه خوری به خانه هایشان برسانند. پس از مدتی بالاخره یکی از آن ها به طرف خانه رفت و زنگ در را به صدا در آورد، اما آن جا اصلاً کسی به نام خانم نیلسون زندگی نمی‌کرد البته این موضوع را فقط من می‌دانستم و راننده ها از آن کاملاً بی اطلاع بودند، بعد آن ها مدتی با عصبانیت دست های شان را تکان دادند و سوار ماشین هایشان شدند و رفتند، فقط یکی از آن ها هنوز هم جلوی در منتظر ایستاده بود و طوری به اطرافش نگاه می‌کرد که گویی روی سِن بزرگ یک تآتر ایستاده، اما نمی‌توانست هیچ تماشاچی یی را پیدا کند، شاید هم با خودش فکر می‌کرد که تنها خدا او را می‌بیند. اما من که او را از لای کرکره ی آشپزخانه می‌دیدم، خنده ام گرفته بود. یک قلپ آب پرتقال نوشیدم. مرد راننده از سر جایش تکان نمی‌خورد در صورتی که دست کم می‌توانست توی اتومبیل بنشیند و کیلومتراژ را خاموش کند. به نظرم رسید اگر تاکسی ها را به قسمت های دیگر شهر هم می‌فرستادم بامزه می‌شد. اگرچه نمی‌توانستم با چشم های خودم ببینم که آن ها با چه سرعتی سوار تاکسی هاشان می‌شوند و در شهر رانندگی می‌کنند. اما این تجسم خنده دار را می‌توانستم در افکارم خیلی آشکار جلوی رویم ببینم و تقریباً به همان اندازه برایم خوب بود. بعضی وقت ها آمبولانس ها و مأموران آتش نشانی را هم خبر می‌کردم. یکبار به پلیس زنگ زدم و ادعا کردم در پارک مرده یی دیده ام. آن ها نام و آدرس و اسم مدرسه ام را پرسیدند و من هم همه را جعلی گفتم، به همین راحتی. این را می‌دانستم که ماشین پلیس جلوی خانه ما خواهد آمد و فقط هشت دقیقه طول کشید تا آن را دیدم و دو دقیقه بعد هم آمبولانسی رسید و حالا هر دو ماشین متعلق به من بود.

همه ی این ها خاطراتی واقعی بود من در این باره کاملاً مطمئنم. تلفن سیاه، روی میز کوچک توی راهرو نقش ثابت وسوسه را بازی می‌کرد. گاهی روی صندلی جلوی آن می‌نشستم و یک شماره یی را می‌گرفتم. قبل از ساعت چهار بعد از ظهر همیشه یک خانم جواب می‌داد. اگر خانم گوشی را بر می‌داشت من صدایم را عوض می‌کردم و می‌پرسیدم شما چند بار با شوهرتان همبستر می‌شوید و یا آیا با کس دیگری هم این کار را می‌کنید. یا خودم را به عنوان مشاور لباس های زیر زنانه معرفی می‌کردم و تعداد کسانی را که خیلی سریع تلفن را قطع می‌کردند یادداشت میکردم به طور معمول این تلفن ها بیشتر از دو ثانیه طول نمی‌کشید اما یکبار با یکی از آن ها بیشتر از نیم ساعت حرف زدم تا این که خسته شدم و یک سؤال بی ادبانه کردم: شما تا به حال چند بار کتک خورده اید. خانم از پشت خط فریاد زد: تا به حال یک چنین چیزی نشنیده بودم! من با خودم فکر کردم مسلماً همین طور هم هست. و خانم تلفن را قطع کرد. به نظرم او باید خیلی خوشحال هم می‌شد از این که نیم ساعت با من حرف زده بود.

گاهی برای خانم ها داستان های بلند و تخیلی تعریف می‌کرد و به عنوان مثال می‌گفتم که پدر و مادرم با کشتی به انگلیس مسافرت کرده اند و من باید با وجودی که هفت سال بیشتر ندارم نُه روز را در خانه تنها بگذرانم. باید اضافه می‌کردم که مادرم یخچال را پر از خوراکی کرده اما من جرأت نمی‌کنم چیزی بخورم برای این که از چاقوی تیز آشپزخانه می‌ترسم. یا صحبت را این طور باز می‌کردم که پدرم به شکار پرنده رفته و مادرم مریض روی تخت افتاده و حتی حرف هم نمی‌تواند بزند، بعد فقط کافی بود که اسم و آدرسم را می‌دادم تا برایم کمک و گروه نجات می‌فرستاند: اما من یک چنین اطلاعات جنجال برانگیزی را مطمئناً نمی‌دادم. در این جا بهتر بود که می‌گفتم یک مرد کوچک اندام مرا متقاعد کرده تا تلفن کنم. قد او فقط یک متر است و مرتب توی اتاق راه می‌رود و اگر من حرف هایش را گوش نکنم مرا با چوب دستی اش می‌زند.

یکبار مادر به خاطر پول زیادی که بابت تلفن برای مان آمده بود با من دعوا کرد و چنان از کوره در رفته بود که فوراً ناچار به دادن گزارش کارهایم شدم. برای او گفتم که وقتی بعد از ظهر ها حوصله ام سر می‌رود و به ساعت گویا تلفن می‌نم و فکر می‌کنم که مثلاً نمی‌دانم خانمی‌که ساعت را اعلام می‌کند، واقعی نیست و سعی می‌کنم او را وا دارم که جواب مرا بدهد و با گفتن این حرف ها بخشیده شدم و خطر از سرم گذشت و با هم قرار گذاشتیم که روزی دوبار اجازه تلفن کردن داشته باشم و من هم به قولم عمل کردم و البته چیزی را هم از دست نمی‌دادم. فقط باید خوب عمل می‌کردم تا تصمیم بگیرم که به چه کسی تلفن بزنم و این یک گام به پیش بود که خوب فکر کنم و چه کسی را به عنوان اولین نفر برگزینم که این کار هم درست مثل تلفن کردن جالب و بامزه بود. پس از آن دیگر هرگز باعث بالا رفتن هزینه ی تلفن تنبیه نشدم.

پنجاه درصد مطمئنم که یکبار با یک نخست وزیر به نام گِهاردزِن حرف زده ام. اما به همان اندازه هم مطمئن هستم که ممکن است خاطره خیالی بوده باشد. اما درست برعکس صد در صد مطمئنم که به کارخانه ی نورا زنگ زدم و شکایت کردم که یک شیشه فانتا خریده ام که مزه ی سرکه می‌داده و این مسأله را با اطمینان کامل به خاطر دارم زیرا پس از چند روز یک صندوق فانتا برای ما فرستاده شد. برای مادرم توضیح دادم که این صندوق نوشابه را در قرعه کشی ِ یکی از مغازه ها برده ام. مادرم سؤال های زیادی کرد که برایم ناخوشایند هم نبود زیرا برای هر کدام از آنها جوابی پیدا می‌کردم و فکر می‌کنم که این گفتگو برای مادر هم خوشایند بود چون وقتی مطمئن می‌شد که حقیقت را می‌گویم، با خونسردی و آرامش موضوع را رها می‌کرد.

یک بار من گفتگوی تلفنی جالبی با پادشاه اُلاف  داشتم، ما با هم قرار گذاشتیم که به اتفاق به اسکی برویم زیرا هیچ کدام از ما کسی را نداشتیم که با او جایی برود. او می‌گفت: زندگی ِ یک پادشاه خیلی کسالت آور است، بعد از من پرسید: که آیا به نظر من این بچگانه است که او یک قطار برقی ِ اسباب بازی ِ خیلی بزرگ بخرد و آن را در یکی از سالن های قصر قرار بدهد. من گفتم به نظرم فکر بسیار خوبی است و دلم می‌خواهد در انتخاب و چیدن آن کمک کنم و او باید به من قول می‌داد که قطار برقی کنترل از راه دور داشته باشد و حداقل چهار برابر بزرگ تر از قطاری که در موزه ی وسایل برقی وجود دارد. و می‌دانستم که پادشاه خیلی بیشتر از موزه ی وسایل برقی پول دارد. من خودم یک ماشین بخار دارم و یک جعبه ابزار مکانیکی اما قطار با کنترل از راه دور ندارم.

البته نود و نه درصد اطمینان دارم که مسایل مربوط به پادشاه فقط خاطره ی خیالی است اما با این حال می‌تواند واقعیت هم داشته باشد. قطار برقی یی که هفته های بعد من و پادشاه به قصر آوردیم، به اندازه ی خورشید و ماه واقعی است و هنوز هم آن را جلوی چشمم می‌بینم: ریل با تونل ها و پل هایش، سوزن ها و سکوهای جانبی اش. و در پایان مان بیشتر از پنجاه لکومتیو داشتیم که همه ی آن ها برق هم داشتند.

یک روزی شاهزاده به سالن بزرگ آمد و از ما خواست که همه ی آن ها را جمع کنیم زیرا او می‌خواست در سالن ِ جشن یک مهمانی برگزار کند.

شاهزاده پانزده سال از من بزرگ تر بود و باید به او احترام می‌گذاشتم، اما با این حال کار او را درست نمی‌دانستم که ناگهان بیاید و به پادشاه دستور بدهد چرا که او با این کار رسم و سنت را زیر پا می‌گذاشت. وقتی من و پادشاه به او گفتیم که نمی‌خواهیم ریل قطار برقی مان را جمع کنیم، شاهزاده یک شیشه کِفیر  آورد و آن را روی ریل قطار پرت کرد که شیشه ی نوشابه شکست و تمام ریل ما مثل نوشابه سفید شد و منظره ی زمستانی به خود گرفت اما مشکلات زمستان را نداشت. ا زآن به بعد دیگر هیچ قطاری در قصر حرکت نکرد.

به دلیل این که مادرم در شهرداری کار می‌کرد اغلب به او بلیت تأتر و سینما می‌دادند و همیشه هم دو بلیت داشت و از آن جایی که با پدرم کنار نمی‌آمد و همدیگر را تحمل نمی‌کردند، من باید با او می‌رفتم. به این ترتیب برای مواظبت از من نیازی هم به پرستار بچه نداشت، پیشتر خیلی از پرستارها را فراری داده بودم.

وقتی ما به تأتر می‌رفتیم خودمان را حسابی شیک می‌کردیم. مادر قبل از این که بالاخره تصمیم بگیرد که می‌خواهد چه لباسی را بپوشد، با علاقه و رغبت برایم یک نمایش مد راه می‌انداخت و مرا شوالیه ی کوچک من، صدا می‌زد. و من هم در درآوردن پالتویش به او کمک می‌کردم و آن را به رخت کن تحویل می‌دادم. همیشه توی جیبم کبریت داشتم. وقتی او در فاصله ی دو پرده ی نمایش سیگار می‌کشید، برایش کبریت می‌زدم وقتی هم سرگرم صحبت کردن با این و آن می‌شد، نوشیدنی سفارش می‌دادم. یکبار یک لیوان فانتا برای خودم سفارش دادم و یک لیوان مشروب برای مادر، اما خانمی‌که پشت پیشخوان بود با وجودی که مادر فقط چند متر دورتر از بار ایستاده بود و برای او دست تکان می‌داد نمی‌خواست مشروب را به من بدهد. خانم فروشنده می‌گفت که اجازه ندارم به بچه ها الکل بفروشد و مادر باید خودش برای بردن لیوانش بیاید. مادر از کار او کلی عصبانی شد، بچه های زیادی برای دیدن نمایش شبانه نمی‌آمدند و مادر می‌دانست که فروشنده ی نوشابه مرا می‌شناسد.

وقتی ما به تأتر و سینما می‌رفتیم، برای مادر می‌گفتم که چه چیزی فیلم یا قطعه نمایشی تأتر را می‌توانست بهتر کند. گاهی هم خیلی رک و راست می‌گفتم که به نظرم این نمایش اصلاً خوب نبود، اما هرگز نمی‌گفتم که برایم کسالت آور بوده زیرا من هرگز تأتر را خسته کننده نمی‌دانستم حتی دیدن یک نمایش بد هم لذت بخش بود، علتش هم این بود که هنر پیشه ها حضور داشتند و برنامه به صورت زنده اجرا می‌شد اما وقتی نمایش واقعاً بد بود، خیلی خوشحال می‌شدم زیرا در راه برگشت به خانه کلی حرف برای گفتن داشتیم.

مادر از این که نمایشی به نظر من خوب نیامده، خوشش نمی‌آمد و بیشتر ترجیح می‌داد که تأتر برایم خسته کننده بوده باشد تا بد.

وقتی به خانه برگشتیم، بیشتر اوقات مدت زیادی در آشپزخانه می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. مادر شمع ها را روشن می‌کرد و غذای خوشمزه یی هم سر میز می‌گذاشت که البته همان غذای همیشگی مان بود مثل سوسیس و نان و خیارشور. اما بیشتر ترجیح می‌دادم که گوشت گاو چرخ کرده با زرده ی تخم مرغ و کاپر  بخورم، اما مادر نظرش این بود که خوردن کاپر برای من خیلی زود است، البته در این باره خیلی با هم حرف زده بودیم. در واقعی شاید هم ته دلش مرا تحسین می‌کرد که در این سن دوست دارم کاپر بخورم. او فقط از این خوشش نمی‌آمد که درباره ی تأتر بدگویی کنم و همین طور دوست نداشت که از یک بازیگر و یا کارگردان بیچاره ای ایراد بگیرم.

همیشه بروشور برنامه ها را به دقت می‌خواندم. خوب آن ها را هم برای همین کار چاپ می‌کردند و مسلماً از این راه هم بود که مردم با نام همه ی هنر پیشه های مهم آشنا می‌شدند، اما وقتی مادر متوجه شد که من حتی اسم طراح های صحنه را هم می‌دانم، به نظرش کمی‌اغراق آمیز آمد، اما اگر دوست داشت که من شوالیه ی او باشم، پس این کار درستی بود.

یک بار در یکی از نمایش ها لبسا نُورا (هنر پیشه) جلوی چشمان دکتر رانک، از تنش سُر خورد و روی زمین افتاد. موضوع از این قرار بود که آن ها توی اتاق نشیمن تنها بودند و آخرین جمله ی دکتر رانک سبب بروز این اتفاق بد شد. جمله این بود: من چه چیز با شکوه دیگری را خواهم دید؟ نُورا در جواب او گفت: شما اصلاً چیزی را نخواهید دید چون آدم شرور و بی ادبی هستید، و در حالی که می‌خواست از جلوی او دور شود و فرار کند، لباس از تنش افتاد. در آن لحظه به طرف مادر خم شدم و خیلی آهسته اسم طراح لباس را به او گفتم.

یکبار دیگر وقتی مدتی طولانی توی آشپزخانه نشسته بودیم، با مادر گفتم که به نظرم خیلی شبیه ژاکلین کندی است. او از این حرف خوشش آمد. اما من این جمله را به منظور خوش آمدن مادرم نگفتم بلکه به نظرم او به راستی شبیه ژاکلین کندی است، درست مثل سیبی که از وسط دو نیم شده باشد.

وقتی یازده ساله بودم با هم به تماشای یکی از فیلم های چاپلین رفتیم و در آن جا بود که به فکرم رسید من هم می‌توانم با یک دختر بزرگ تر از خودم ارتباط برقرار کنم. کِلر بلوم در نقش یک بالرین غمگین مرا به این فکر انداخته بود و برای بار دوم این اتفاق در فیلم بانوی زیبای من افتاد، که اودری هِپ بورن نقش الیزا را بازی می‌کرد. مادر بلیت افتتاحیه ی نمایش نروژی را دریافت کرده بود.

من از چارلی چاپلین خیلی خوشم می‌آمد، به خصوص از موزیک فیلم معروف روشنایی ِ صحنه. حتی اگر ریتم های آغازین موزیک این فیلم قرینه یی از سر آغاز کنسرت پیانوی چایکوفسکی بود که در رنوت سی بمُل کوچک اجرا شده بود. ملودی ِ آن چیز زیادی از موسیقی نو و مدرن نداشت، و فقط یک جابجایی ِ واریاسیون در یک ترانه ی فولکور روسی به شمار می‌رفت. تا حدودی هم شک داشتم که چاپلین قدری هم از روش پوچینی  استفاده کرده باشد، در هر صورت درست به همان اندازه ملودی ِ هیجان انگیر و متأثر کننده یی بود. اما من از این اقتباس چاپلین دلگیر بودم زیرا چایکوفسکی و پوچینی را دوست داشتم. مادر هم آن ها را دوست داشت. ما به اپرا رفتیم و اجرای مادام باتِر فلای را تماشا کردیم. هنگام تماشای آن خیلی سعی می‌کردم گریه نکنم، اما کار راحتی نبود و من هم دیگر با اشک هایم کلنجار نرفتم. وقتی پین کِرتون  مادام باتر فلای را ترک کرد و همین طور وقتی در آخر نمایش خودش را کشت اشک هایم سرازیر شد. از شروع پرده دوم می‌دانستم که این اتفاق خواهد افتاد، اما چیزی که بیشتر اشک مرا در آورد موزیک بود، که از لحظه یی که مادام باتر فلای همراه گروه کُر بزرگ زنان در پرده ی اول روی تپه قدم گذاشته بودند، شروع شده بود. آن موقع فقط دوازده سال داشتم، اما تصویر آن همه خانم با چتر های آفتابی ِ رنگارنگ که آواز خوان از ناگاساکی به روی تپه می‌رفتند به طور ژرف و پایداری در ذهنم نقش بست.

در خانه، ما ترانه ی لابوهمه  را هم گوش می‌کردیم که اجرایی بود از جسی بیورلینگ  و ویکتوریا دِلس آنجلس  و هر بار، وقتی در پرده ی چهارم موبستاه نقش می‌می‌ بیمار را اجرا می‌کرد، مادرم به گریه می‌افتاد و من هم به اتاق دیگری می‌رفتم اما در را پشت سرم نمی‌بستم. البته این کار را به خاطر شنیدن صدای گریه ی مادرم نمی‌کردم بلکه علت اش این بود که به هیچ وجه نمی‌خواستم از شنیدن موزیک محروم شوم و شاید یک وقتی من هم گریه ی سوزناکی می‌کردم.

قبل از این که فیلم روشنایی ِ صحنه ی چاپلین را ببینم، غیر از چایکوفسکی و پوچینی لذت واقعی ِ دیگری را نمی‌شناختم. هر وقت که در خانه تنها بودم آخرین جمله ی سمفونی ِ پته تی گو  را گوش می‌کردم و در عین حال مراقب بودم که مادر غافلگیرم نکند آخر خیلی برایم خجالت آور بود چون برای به وجد آمدن از موزیک کلاسیک هنوز خیلی بچه بودم، صدای موزیک را تا آخر بالا می‌بردم و هم زمان با آن پایم را روی پله ها می‌کوبیدم. گاهی هم مرد کوچک اندام از در اتاق به بیرون سرک می‌کشید و مراقب بود که اگر کسی از پله ها بالا آمد، مرا خبر کند.

در کتاب اطلاعات عمومی‌نگاهی به اطلاعات مربوط به چایکوفسکی انداختم؛ او چند روز پس از نخستین اجرای سمفونی پتلاتی کو در اثر بیماری ِ وبا در گذشته، اما اثر جاودانه و شاهکارش را با پایان رسانده بود. مرد هنرمند پس از اجرای اول سمفونی ِ پَته تی گو دیگر به خودش زحمت نداده بود که آب آشامیدنی اش را ضد عفونی کند. او خود موزیک سوگواری ِ خودش را نوشته و بعد صدایش خاموش شده بود، زیرا دیگر حوصله ی دنیا را نداشت. من هم وقتی که آخرین صداهای سمفونی پته تی گو را می‌شنیدم، دیگر حوصله ی دنیا را نداشتم.

مرگ از موضوعاتی بود که من و مادر هرگز درباره ی آن با هم حرف نمی‌زدیم. البته درباره ی دخترها هم با او حرف نمی‌زدم، و این نکته را هم که سمفونی ِ پتاتی کو را گوش می‌کردم ـ درست مثل مجله ی پلی بوی که داشتم ـ با دقت از او پنهان می‌کردم.

وقتی ما فیلم شرق بهشت را دیدیم، من هفت ساله بودم، در این فیلم جیمز دین   در نقش کال بازی می‌کرد. وقتی دوست دختر کال به پدر او التماس می‌کرد که کال را دوست داشته باشد چیزی نمانده بود که بغض مادر بترکد. دوست کال می‌گفت: این خیلی دردناک است که آدم را دوست نداشته باشند، این باعث سرخوردگی ِ آدم هاست. خواهش می‌کنم به او نشان بدهید که دوستش دارید، برای یکبار هم که شده این کار را بکنید خواهش می‌کنم!

پدر کال از او نفرت داشت چون فکر می‌کرد او طرفدار مادرش است، مادری که شوهر و بچه هایش را رها کرده و آدم یخ و بی احساسی است. اما بالاخره پدر، قبل از مرگش با پسرش آشتی کرد و از او خواست که پرستار را مرخص کرده و خودش از پدر پرستاری کند. او می‌گفت می‌خواهم تو از من نگهداری کنی و این حرف چیزی شبیه به ابراز علاقه کردن به پسر بود.

برای مادر حرف زدن درباره ی این فیلم مشکل بود و خوب می‌دانستم چرا؟ زیرا او پدر را از خانه بیرون کرده بود. در آن زمان ها از این جور موارد زیاد پیش نمی‌آمد و مرسوم نبود که مادری پدر یک بچه ی کوچک را از خانه بیرون کند.

آن شب وقتی می‌خواستم بخوابم، مادر پیشنهاد کرد روزهای یکشنبه پدر را برای صرف شام دعوت کند. به نظرم پیشنهاد خوبی بود، اما تأثیر چندانی نداشت و من هم دوست نداشتم که مادر را برای تلفن کردن به پدر زیر فشار بگذارم.

من به طور مبهم تصورات ِ رویا گونه یی داشتم از اتفاقاتی که قبل از رفتن پدر در خانه ی ما افتاده بود. آدم می‌تواند احساس و حال و هوایی را در یک رویا به یاد بیاورد حتی از زمان ِ آن مدت ها پیش از حافظه پاک شده باشد. یادم می‌آید سعی داشتم چیز خیلی بدی را فراموش کنم و آن قدر خوب از عهده ی این کار بر آمدم که پس از مدتی دیگر نمی‌دانستم سعی داشته ام چه موضوعی را فراموش کنم. فقط این را می‌دانستم که در تخیلاتم مرد مرموزی بود، درست همقد خودم، اما یک آدم بزرگ واقعی با کلاهی بر سر و چوبی در دست که یک روز صبح روشن ناگهان وسط خانه ایستاده بود، او دقیقاً همان روزی وارد خانه ی ما شد که پدر خانه را ترک کرده بود.

پیش خودم فکر می‌کرد مشاید کسی در شهر رویاها دلش برای او تنگ شود، خوب ممکن بود این مرد کوچک اندام هم زن و بچه اش را ترک کرده باشد و یا شاید هم به دلیل رفتار های ناپسندش او را از درون یک افسانه ـ یعنی همان جایی که در آن زندگی می‌کرد ـ بیرون کرده بودند. و اما این مسأله هم قابل تصور بود که او بین دو واقعیت رفت و آمد می‌کرد. برایم این سوال پیش می‌آید که آیا وقتی من می‌خواهم، او به شهر رویاها می‌رود. البته اگر این کار را می‌کرد خیلی خوب بود، زیرا من هم می‌توانستم از این شهر دیدن کنم، فقط چیز عجیب این بود که این مرد کوچک اندام وسط روز با حالتی غرور آمیز در خانه حرکت می‌کرد.

در کلاسی که درس می‌خواندم، غیر از من هیچ کس دیگری پدر و مادرش از هم جدا نشده بودند، فقط پدر یکی از بچه ها تمایلات کمونیستی داشت و پدر هانس اُلوا او را به زندان انداخته بود.

به نظر من پدر و مادرم کار درستی کردند که از هم جدا شده بودند. من هم ترجیح می‌دادم فقط با یکی از آن ها زندگی کنم، از این گذشته هدیه های کریسمس که از پدر و مادرم می‌گرفتم خیلی بهتر از هدیه های بچه های دیگر بود. من همیشه از هر چیزی دو تا داشتم زیرا پدر و مادرم برای خردین هدیه ی من، با هم هماهنگی و مشورت نمی‌کردند، و فکر می‌کنم که حتی بر سر این موضوع با یکدیگر به رقابت هم می‌پرداختند و هر کدام شان سعی داشتند بهترین هدیه از طرف آن ها باشد. اما آن ها هرگز متقابلاً برای خودشان چیزی نمی‌خریدند.

پدرم مرا به پاتیناژ و اسکی می‌برد. خودش در این کارها مهارت فوق العاده یی داشت و این تقصیر او نبود که من کاملاً طور دیگری شده بودم. ما به هولمِن کُلِن  رفتیم و سه حرف ـ T ـ در آنجا دیدیم: تورالف اِنگان ، تُرب جُرن  و تُرگیر برانتِگ  ـ این سه تن خیلی جلوتر از ویر کولاه پریده بودند. برای آن ها کار خیلی ساده یی بود، پریدن جلوی بهترین وزرشکار جداً مسئله یی نبود.

وقتی هشت ساله بودم، پدرم مرا با کشتی به کپنهاک برد، البته فقط یک شب آن جا ماندیم اما در همین یک شب، به شهر بازی ِ تیولی ِ آن جا رفتیم. من فکر می‌کردم پیشتر یک بار به شهر بازی رفته بودم، اما این جا با شهر بازی ِ ایوراس ِ اسلو خیلی تفاوت داشت. با دیدن آن این احساس به من دست داد که انگار از یک کشور در حال رشد به آن جا آمده ام و این تصور مرا به وحشت می‌انداخت که اگر بچه های دانمارکی شهر بازی ِ ایوراسِ اسلو را می‌دیدند، درباره ی ما چه طور فکر می‌کردند.

پدر خیلی سرحال بود، فکر می‌کنم از این که مرا به خارج از کشور برده و به اندازه ی کافی از مادر دور کرده، کمی‌هم احساس غرور می‌کرد. او توی کشتی مغرورانه برایم توضیح داد که مطمئناً چند روز آرامش برای مادر لازم است، اما من مطمئن بودم که او هم دلش می‌خواست به کپنهاک سفر کند، البته اگر این پیشنهاد از طرف پدر بود، به هیچ روی آن را نمی‌پذیرفت، فکر می‌کنم پدر هم این را می‌دانست که من بیشتر مایل بودم با مادرم به کپنهاک بروم، در این صورت ما می‌توانستیم بین این همه آدم گردش کنیم و از همه ی چیزهایی که می‌دیدیم یا به آن فکر می‌کردیم، برای هم حرف بزنیم. من و مادر اغلب در یک لحظه به یک موضوع مشابه فکر می‌کردیم، یا این که می‌توانستیم در یک کافه بنشینیم و گفتگوی دلپذیر و خوبی با هم داشته باشیم.

پدر توی جیبش مقدار زیادی سکه ی دانمارکی داشت و می‌خواست با من سوار چرخ و فلک های افقی، ترن هوایی، ترن وحشت و چرخ و فلک توری و بزرگ و تونل عشاق شود. با وجودی که فقط هشت سال داشتم، اما خجالت می‌کشیدم با پدرم به تونل عشاق بروم. به نظرم چندش آور می‌آمد که با او سوار یک ماشین کوچک شوم و از این تونل بگذرم که داخل آن پُر از گل های کاغذی با رنگ های روشن بود و جیک جیک پرنده های مصنوعی را بشنوم، فکر می‌کنم برای او هم کمی‌خجالت آور بود اما در این باره حتی یک کلمه هم حرف نزد. از این می‌ترسیدم که ناگهان مرا بغل کند و بگوید: آه، این جا چقدر زیباست. به نظر تو این طور نیست پیتر؟ و بد تر از همه این بود که من می‌دانستم که او مایل به چنین کاری هم هست، و فقط به این دلیل چنین کاری را نکرد که می‌دانست از آن خوشم نمی‌آید، و شاید هم به همین دلیل هر دومان سکوت کرده بودیم.

من فقط به خاطر پدر سوار چرخ و فلک ها می‌شدم در صورتی که خودم شخصاً ترجیح می‌دادم راه بروم و تمام شهربازی را تماشا کنم. بالاخره تصمیم گرفتم همه چیز را خوب به خاطر بسپارم، همه چیز حتی آخرین دکه های کوچک و بساط سوسیس فروشی ها را. از همان اول می‌دانستم که این دیدار، کارهای بعدی ِ زیادی در پی خواهد داشت. به همین دلیل خوشحال می‌شدم که هر چه زودتر به خانه برگردم تا طرح بزرگ ترین شهربازی را بریزم. همان طور که گفتم: من در آن جا نقاشی نمی‌کردم و بیشتر تمرکز می‌کردم، و با وجودی که گاه گاهی باید چشم در چشم پدر می‌انداختم و چیزی به او می‌گفتم تا فکر نکند از رفتن به آن جا ناراضی هستم، اما موفق به تمرکز کردن هم می‌شدم. درست لحظه یی که می‌خواستیم آن جا را ترک کنیم، برنده ی یک ببر پارچه یی قرمز رنگ شدم و آن را به دختر کوچکی هدیه دادم که گریه می‌کرد، و به این علت به نظر پدرم پسر مهربانی بودم. اما او نمی‌دانست که اصلاً دلم نمی‌خواست این ببر قرمز رنگ را داشته باشم، زیرا اگر مادر آن را دست من می‌دید، یکی از آن قهقهه های مخصوص اش را سر می‌داد.

در شهر بازی ِ خوم نقشه ی یک تونل وحشت را هم کشیدم که در آن اسکلت های زیادی آویزان بود و ارواح و هیولاها هم حضور داشتند، اما می‌خواستم درست وسط تونل یک موجود زنده ی واقعی را هم قرار بدهم، یک مرد کاملاً طبیعی که کلاه بر سر و پالتو بر تن چهار دست و پا از یک هویج، بالا می‌رفت. پیش خودم مجسم می‌کردم وقتی مسافران تونل وحشت با این آدم واقعی روبه رو می‌شدند از ترس چه فریاد هایی می‌کشیدند.

در چنین حالتی دیدن یک آدم هم می‌تواند درست به اندازه ی دیدن یک شبح ایجاد ترس کند. به هر حال در یک تونل وحشت اشباح خیال محض هستند، حالا اگر در آن ها چیزی واقعی هم ظهور کند، می‌تواند درست به اندازهی یک اندام خیالی در واقعیت، اثر ترسناکی داشته باشد. وقتی برای اولین بار، مرد کوچک اندام را با عصای بامبو بیرون از رویا دیدم خیلی ترسیدم، که البته خیلی زود به او عادت کردم. اگر هیولا یا پری ِ جنگلی هم ناگهان ظاهر شود، مسلماً ما خواهیم ترسید، اما دیر یا زود به آن ها عادت خواهیم کرد، زیرا چاره ی دیگری نداریم.

یکی از شب ها خواب دیدم که کیف پولی پیدا کرده ام که توی آن چهار سکه ی بیست و پنج سِنتی بود. وقتی از خواب بیدار می‌شدم و کیف پول را توی دستم می‌دیدم، مسلماً وحشت زد می‌شدم و در این صورت باید خودم را متقاعد می‌کردم که هنوز خواب هستم و بعداً دوباره بیدار خواهم شد.

وقتی ما خواب می‌بینیم فکر می‌کنیم بیدار هستیم، اما وقتی نخوابیده ایم، می‌دانیم که بیدار هستیم. من زمانی اعتقاد داشتم که مرد کوچک اندام یک جایی در شهر رویاها خوابیده و فقط خواب می‌دید که در واقعیت به سر می‌برد. وقتی در کپنهاک بودم، قَدَم کمی‌از او بلندتر شده بود و حالا دیگر او را یک متری می‌نامیدم، زیرا او فقط یک متر قد داشت.

چیزی درباره ی تونل وحشت خودم به پدر نگفتم زیرا نمی‌خواستم ناسپاسی کرده باشم شاید هم کمی‌بی انصافی بود که فقط مادر قضیه را بداند. مادر ازا ین که من با پدر به کپنهاک رفتم خیلی حسادت می‌کرد. چند روز پس از بازگشتم به خانه از من پرسید: تو هنوز هم به شهربازی فکر می‌کنی؟ گفتم: نه، فقط موضوع این است که فکر می‌کنم شاید در زندگی ِ گذشته ام یک شهربازیِ بزرگ بوده ام. مادر خندید و حرف مرا تصحیح کرد: منظورت این است که تو در زندگی ِ گذشته ات در یک شهربازی کار می‌کرده یی. سرم را تکان دادم و گفتم: نه، من همه ی شهربازی بوده ام!

در دوران بچگی خیلی کتک خورده ام، البته نه از پدر و مادرم. فکر نمی‌کنم آن ها مرا کتک زده باشند زیرا آن ها از هم جدا شده بودند و چون با هم زندگی نمی‌کردند، طبعاً نمی‌توانستند با هم توافق کنند که چه زمان و چگونه باید تنبیه شوم. مادر دقیقاً می‌دانست اگر با من بد رفتاری کند، اولین کسی که به آن پی خواهد برد، پدر است. من گاهی به پدر زنگ می‌زدم و می‌پرسیدم که آیا می‌توانم یک یا دو ساعت، پس از ساعت که مادر برای خوابیدنم در نظر گرفته، بخوابم. او همیشه از من طرفداری می‌کرد به ویژه وقتی که می‌دانست با این کارش مادر را عصبانی می‌کند و مرا خوشحال و از کارش لذتی دو چندان می‌برد. همین طور وقتی به پول بیشتر از آن چه مادر به من می‌داد نیاز داشتم به او تلفن می‌کردم. پدر هرگز از دستم عصبانی نمی‌شد، زیرا ما فقط هفته ای یک بار همدیگر را می‌دیدیم و به نظر هر دو مان همین کافی بود.

بچه های مدرسه مرا می‌زدند، که البته کارشان قهرمانانه هم نبود، زیرا من نه خیلی قد بلند بودم و نه خیلی قوی. آن ها مرا پیتر کوچک عنکبوتی صدا می‌زدند که جمله یی از یکی از ترانه های کودکان بود. وقتی نوجوان بودم در یک موزه ی زمین شناسی یک تکه کهربا دیدم که عنکبوتی یک میلیون ساله درونش بود. این موضوع را یک بار در مدرسه برای بچه ها تعریف کرده بودم. در مدرسه ما درس برق و الکتریسیته داشتیم و من به دیگران گفتم که کلمه الکتریسیته از واژه ی یونانی ِ کهربا منتج شده است. از آن روز به بعد اسم من فقط پیتر کوچک عنکبوتی است. به رغم ِ جثه ی کوچکم خیلی زبان دراز بودم و به این دلیل کتک می‌خوردم. به خصوص وقتی بزرگ ترها در نزدیکی ِ ما بودند، جرأت پیدا می‌کردم و هرچه دلم می‌خواست به آن ها می‌گفتم و یا وقتی می‌خواستم سوار اتوبوس شوم، و یا زمانی که در ِ خانه را باز می‌کردم از خوشحالی با دمم گردو می‌شکستم و شاد بودم بی آن که فکر فردا را بکنم که بی شک دوباره بچه ها را می‌دیدم و همیشه هم آدم بزرگ ها در اطراف ما نبودند. هرگز استعداد محاسبه ی سود و زیان زندگی ام را نداشتم.

من می‌توانستم منظورم را خیلی بهتر و ماهرانه تر از بچه های هم سن ام بیان کنم و همین طور قصه گوی خوبی بودم. حتی خیلی بهتر از بچه هایی حرف می‌زدم که سه یا چهار کلاس از من بالاتر بودند، و نتیجه اش هم لکه های کبودی بود که نصیبم می‌شد. آن وقت ها آزادی ِ بیان جایگاه امروزی را نداشت. البته در مدرسه از حقوق بشر چیزهایی گفته می‌شد، اما کسی برای ما شرح نداد که آزادی ِ بیان شاملِ کودکان و نوجوانان هم می‌شود.

یک بار در مدرسه، راگنار مرا با چنان شدتی به طرف دیرک رختشویی پرت کرد که سرم محکم به آن خورد و شکست، وقتی خون از سرم جاری شد، جرأت پیدا کردم تا حرف های دلم را بزنم و چیزهای جنجالی یی را که درباره ی خانواده ی راگنار می‌دانستم با صدای بلند گفتم مثلاً این را که پدر او مدام با ولگردهای خیابانی مشروب می‌خورد. اما او هیچ جوابی به من نداد، حداقل می‌توانست چیزی بگوید اما در این لحظه زبانش بند آمد و فقط ایستاده بود و خونی را تماشا می‌کرد که از سرم روی پیراهنم می‌ریخت. وقتی هم او را ترسو خواندم باز هم جرأت نمی‌کرد دهان مرا ببندد خوب من واقعیت را گفته بودم. بعد ادامه دادم و گفتم: دیده ام که چه طور مدفوع سگ را می‌خورد و این که مادرش هر شب او را روی میز تعویض پوشک بچه تمیز کرده و پوشک می‌کند زیرا هنوز هم شلوارش را خیس می‌کند. همه ی بچه ها می‌دانستند که مادرش همیشه پوشک می‌خرد و چون خیلی زیاد پوشک خریده بود مغازه دار به او تخفیف ویژه می‌داد. سرم به شدت خون ریزی می‌کرد، و چهار پنج نفر از پسرها ایستاده بودند و مرا تماشا می‌کردند. دستم را به سرم کشیدم  احساس کردم موهایم خیس شده است و در حالی که سردم شده بود به حرف هایم ادامه دادم و گفتم: همه می‌دانند که پدر راگنار از روستا آمده ولی من می‌دانم که چرا او به شهر بزرگ نقل مکان کرده. این رازی بود که خود راگنار هم هرگز آن را نشنیده و روحش از آن خبر نداشت اما من خیال داشتم آن را برملا کنم: پدر راگنار پس از دستگیر شدندش به اسلو آمده بود و علت دستگیری اش هم این بوده که به گوسفندها تجاوز می‌کرد و آن قدر این کار را کرده بود که آن زبان بسته ها بیمار شده بودند و حتی یکی از آن ها هم مرده بود. این کار اصلاً درست نبود. به خصوص در یک روستا. بعد همه ی بچه ها رفتند و من نفهمیدم که علت رفتن شان گوسفندهای روستا بود یا خونی که از سرم می‌ریخت. در این بین جلوی من روی زمین چاله ی بزرگی از خون تشکیل شده بود.

از سفتی و پر رنگی ِ خونی که از سرم ریخته شده بود شگفت زده بودم، زیرا انتظار رنگ روشن تری را داشتم و نمی‌بایست غلظت خون های دیگر را داشته باشد. در این جا چشمم به تابلوی سبز فسفری ِ براقی افتاد که بالای یکی از درهای ورودی ِ زیر زمین آویزان شده بود، که روی آن با حروف درشت نوشته بود: پناهگاه زیر زمینی. چند لحظه به آن خیره شدم و سعی کردم این حروف را از آخر به اول بخوانم، اما از دیدن حروف سبز رنگ دچار تهوع شدم.

ناگهان مرد یک متری دوان دوان خودش را به من رساند. در این بین سر من یک برابر و نیم بزرگ تر از سر او شده بود. مرد که مات و مبهوت سرش را بالا گرفته و مرا نگاه می‌کرد، با عصایش سرم را نشان داد و گفت: ای وای! حالا باید چه کار کنیم؟

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد