مرد داستان فروش (5)
خیلی از دختر ها میخواستند که به بالکن بروند. مادر همیشه خیلی خوب از گلدان هایش مراقبت میکرد و من هم که نمیخواستم در اولین بهار بدون او از آن ها صرف نظر کنم به مرتب کردن و سر و سامان دادن آن ها پرداختم. ریشه های خشک گلدان ها را بیرون آوردم و دور ریختم و آن تعدادی را که سرمای زمستان را تحمل کرده و آن را پشت سر گذاشته بودند با خاک تازه پر کردم و مقدار زیادی هم پیاز گل های مختلف در کنارشان کاشتم که نتیجه ی فوق العاده زیبایی به دست آمد. در بهار امسال گلدان های بزرگ پُر بود از گل های زعفران، لاله و نرگس های زرد زیبا به طور بی سابقه یی بیشتر از گذشته بود. این فضای زیبا خیلی از دخترها را تحت تأثیر قرار میداد و اغلب وقتی که هوا خوب بود لیوان ِ مارتینی به دست توی بالکن مینشستیم و شهر را تماشا میکردیم.
البته واضح بود که من علت ِ تنها زندگی کردن ام را برای دخترها میگفتم و به بعضی از آن ها کمد لباس ِ مادر را هم نشان میدادم. گاهی هم کت دامن یا پالتویی را به آن ها هدیه میکردم. آن ها هم اول لباس ها را میپوشیدند تا هر کدام را که اندازه شان بود، بردارند. برای من هم خوشایند بود که این نمایش مد کوچک را تماشا کنم. و اگر خیلی هم سرحال بودم، همراه لباس ها یک جفت دستکش یا شال گردن و یا کیف شب هم به آن ها میبخشیدم. در بین آن ها از دختری به نام تِریسه خوشم آمد که پالتوی پوست مادر را به او دادم.
وقتی مشغول تا کردن پالتو بودم تا آن را توی ساک بزرگی بگذارم، اشک توی چشمان تِریسه حلقه زده بود، اما من تا به امروز هم فکر نمیکنم که اشک های او به خاطر خوشحالی و قدردانی اش از پالتو بوده، شاید او این هدیه را نوعی تقاضای ازدواج تلقی کرده بود و یا دست کم نشانه ی علاقه ی عمیق من به خودش. و به همین علت دوباره منظورم را برایش توضیح دادم. از طرفی هم به پدر میگفتم که لباس های مادر را به افراد نیازمند بخشیده ام تا برای او هم جای اعتراضی باقی نماند و شاید پالتوی پوست مادر را هم فراموش کند. به هر حال من لباس های مادر را به دخترها میدادم و آن ها هم در این پاکسازی به من کمک میکردند و به این ترتیب پس از شش ماه کمد لباس مادرم خالی شد.
یک یا دوباری پیش آمد که شب را با دختری بگذرانم که در خیابان فقط چند نگاه با هم رد و بدل کرده بودیم. در آن زمان در اسلو دخترها بیشتر از پسرها بودند و من هرگز مشکلی برای آشنا شدن با آن ها نداشتم. در اوایل دهه ی هفتاد شب را با کسی گذراندن برای هیچ کس اهمیت ِ جدی یی نداشت. هنوز هم به یاد دارم که آن وقت ها همیشه فکر میکردم در زمان مناسبی به دنیا آمده ام زیرا بیست سال قبل از آن هیچ مردی نمیتوانست از خانه اش به این شکل استفاده کند.
زمانی هم که به مدرسه میرفتم در شهر با دخترهای زیادی آشنا شدم، اما هرگز عاشق کسی نشده بودم زیرا همیشه خودم را بزرگ تر از سن و سال ام میدانستم و به هر حال خیلی پخته تر از دخترهایی بودم که با آن ها دوستی میکردم. اما یک جایی این امتیاز تا حدودی به حساب نمیآمد و آن هم در مورد رشد جسمانی بود که از این بابت هرگز نسبت به دختران احساس بزرگتری نمیکردم. اما مگر یک زن یا یک مرد فقط جسم است؟ اما من مطمئن بودم که بالاخره روزی با کسی آشنا خواهم شد که بتوانم او را از صمیم قلب دوست بدارم. شاید هم به همین علت شروع کرده بود به تنها پیاده روی کردن به امید این که از راه بتوانم چنین کسی را پیدا کنم. زیرا اگر او هم مثل من بود مسلماً دیدار ما نمیتوانست در یک دیسکو یا پارتی ها و برنامه های جوانان صورت بگیرد. اما احتمال این که این دیدار در پیست اسکی یا در حین پیاده روی رخ بدهد خیلی بیشتر بود. در چنین موقعیتی من با او در ماه ژوئن و وسط جنگلی در الوالستر رو به رو شدم.
هنگامیکه به مهد کودک میرفتم همیشه علاقه داشتم در گوشه یی بنشینم و بازی ِ بچه های دیگر را تماشا کنم. اما حالا همه ی بچه ها بزرگ شده بودند و به نظر من بازی های شان هم هیجان کمتری داشت، چه رسد به پارتی و جشن های شان. چند هفته یی بود که به علت برگزاری ِ جشن فارغ التحصیلی در دبیرستان فرصت کمتری برای رفتن به تئاتر و ترتیب دادن مهمانی های شبانه داشتم و به این علت در جنگل های اطراف اسلو به پیاده روی های طولانی میپرداختم. گاهی حتی با قطار به فینزه میرفتم که در جنگل هاردان گِرویدا پیاده روی کنم و پس از آن آرلند زدالِن را پایین میرفتم و با مترو از فِلام به خانه بر میگشتم.
قطار سوار شدن را خیلی دوست داشتم. تماشای مسافران برایم لذت بخش بود. و همین طور غوطه ور شدن در افکارم در زمانی که قطار از میان مناظر زیبا عبور میکرد.
دوران دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم و تا چند هفته ی دیگر هم نتیجه ی امتحانات کتبی را میگرفتم. و مطمئن بودم که نمره های درس ورزشی ام 3 و در بقیه ی درس ها نمره ی 1 خواهم گرفت و فعلاً کار دیگری غیر از پیاده روی و سوار قطار شدن نداشتم. پدرم هنوز میبایست تا پانزده سپتامبر پول بلیت قطار را میپرداخت. وقتی تنها پیاده روی میکردم، همیشه یک قلم و یک دفتر یادداشت به همراه داشتم چون هنگام راه رفتن خیلی بهتر میتوانستم فکر کنم. مسلم بود که همیشه فکر میکردم اما خیال بافی های بی پروا و افسانه سرایی ها زمانی که در طبیعت راه میرفتم خیلی بهتر از زمانی که در خانه روی مبلی نشسته بودم، به فکرم میرسید.
شیلر جمله یی دارد که میگوید زمانی افکار انسان آزاد میشود که از قوانین آن پیروی کند. البته حرف او نادرست نیست. اما مسلماً عکس آن هم امکان پذیر است. مثلاً زمانی که آزادانه در منطقه ی هاردان گرویدا راه میرفتم، میتوانستم خیلی بهتر با افکار و ایده هایم بازی کنم تا زمانی که ساعت ها مثل یک پرده فقط در چهار دیواری ِ خانه ام حرکت میکردم. چیزی که بود، یک متری همیشه توی خانه میماند در حالی که او هم میتوانست به شهر برود، اما تقریباً هرگز در هاردان گرویدا دیده نشد.
وقتی راه میرفتم خیلی جسورتر و با نشاط تر فکر میکردم. به این ترتیب همیشه سوژه ها و موضوع های جدیدی به فکرم میرسید و وقتی به خانه میآمدم دفتر بزرگی بر میداشتم و آن ها را برای داستان های بلند، رمان، قطعه ی نمایشی ِ تئاتر و فیلم نامه مینوشتم و بهترین آن ها را با ماشین تایپ میکردم و بعد همه ی کاغذ ها را توی کلاسور میگذاشتم و دیگر هرگز آن ها را از کلاسور بیرون نمیآوردم. هرگز به کارکردن روی یکی از ایده هایم فکر نمیکردم زیرا کار کردن حرفه یی برایم مثل یک سرگرمی منسوخ یا ناهنجاری و نارسایی بود. خیلی ها سکه و تمیر جمع میکردند من هم ایده هایم را.
یک بار دختری یکی از کلاسورهایم را از کتابخانه ی اتاق کارم برداشت و آن را خواند و به همین دلیل به او اجازه ندادم که شب را در خانه ام بماند و فقط میتوانست از نوشیدنی و نیمرو لذت ببرد. از آن به بعد کلاسورهایم را درون کشوی زیر کتابخانه ی اتاق نشیمن میگذارم و درش را قفل میکنم.
در راه برگشت از آرلندزدالِن فکری به سرم زد. فکری کاملاً نو که مربوط میشد به نویسنده ی جوانی که با او در کلوپ 7 آشنا شده بودم. او فقط چهار یا پنج سال از من بزرگ تر بود. آن جا او را به یک لیوان نوشیدنی دعوت کرده بودم و تمام شب را با هم حرف زده بودیم.
گرچه با آن موی زیاد و ریش بلند عینک کهنه ی مدل جان لِنون به چشم زده بود یک دست کت و شلوار مخمل خوش دوخت هم به تن داشت. با این حال درست به اندازه ی لذت ها قدیمیام، یعنی همکلاسی های دوران متوسطه ام، ساده و بی آلایش بود. دفتر یادداشتم را بیرون آوردم و آن چه را که چند ساعت پیش در همان روز نوشته بودم، روی میز گذاشتم. نوشته ام به رمانی مربوط میشد که در سه چهار صفحه با خط خیلی ریز نوشته شده بود.
بعد شروع کردم به خواندن یک خط در میان متن. او که خیلی هیجان زده شده بود و در ضمن مرا با رشک و حسد برانداز میکرد پس از تمام شدن خواندنم، من و رمان را غرق تعریف و تمجید کرد. کاری که باعث تعجبم نشد زیرا خودم میدانستم که ایده و طرح رمانم بسیار عالی است. با این وجود مورد تمجید قرار گرفتن اصلاً برای خوشایند نبود به خصوص از طرف چنین جوانی که نویسنده ی بی تجربه یی بود. به همین دلیل یادداشتم را به او نشان ندادم و گفتم: در صورتی طرح ام را به تو میدهم که مرا به شراب دعوت کنی. او هاج و واج به من نگاه کرد.
حرفم را ادامه دادم و گفتم: قول میدهم به هیچ کس نگویم تو این طرح را از کجا آورده یی. فقط برای تو یک شراب و پنجاه کُرون خرج دارد. او هم فوراً پولی را که من بابت شراب پرداخته بودم به من برگرداند و یک اسکناس صد کُرونی هم به آن اضافه کرد. در کلوپ 7 رسم بر این بود که قبل از باز شدن شیشه ی شراب باید پول آن پرداخته میشد. وقتی پول ها را توی جیبم میگذاشتم یک متری را دیدم که با عصبانیت از بین میزها رد شد و به طرف میز ما آمد. دور میز چرخید و مرا با عصایش تهدید میکرد.
امروز آن پسر جوان با عینک جان لِنون یکی از معروف ترین نویسنده های کشور است و چندی پیش هم تولد پنجاه سالگی اش را جشن گرفتند. بعدها چندین بار دیگر هم او را دیدم. حالا ده درصد از حق فروش کتاب هایش به حساب من واریز میشود. اما این موضوع را فقط من میدانم و او.
در آرلندزدالِن مدت زیادی جلوی دوزخ بزرگی ایستادم که فِتلاهِل هِته نامیده میشود. یک جهنم کوچک و درست. همین جا بود که برای اولین بار به فکرم رسید شاید بتوانم با فروش طرح هایم، امرار معاش کنم و زندگی ام را بگذرانم. من با طرح هایم صاحب چیزی بودم که خیلی ها در پی ِ آن بودند. ولی از آن جا که آدم خودپسندی نبودم و دلم هم نمیخواست معروف شوم، بنابراین فروش طرح ها فکر خوبی بود و نیازهای مالی ِ مرا تأمین میکرد. هرگز فکر نمیکردم که در تعطیلات تابستانی برای خودم کاری پیدا کنم. و از طرفی از پانزده سپتامبر هم پدر دیگر پولی به من نمیداد زیرا به وضوح گفته بود که تو مسلماً به دانشگاه خواهی رفت و همه ی دانشجویان از کمک هزینه ی تحصیلی برخوردار هستند. اما پدر نمیدانست که این کمک هزینه هرگز برایم کافی نبود و تنها خرج مهمانی های شبانه ام خیلی بیشتر از کمک هزینه ی یک ماه ام بودو از این گذشته اگر پول نداشتم دیگر نمیتوانستم آزادانه به گردش بپردازم. تصور این موضوع برایم دردناک بود.
الهامات ناگهانی ِ من در واقع فقط برای مدت خیلی کوتاهی به ذهنم خطور میکرد. درست مثل الهاماتی که به نحوی از ضمیر ناخود آگاه ما میگذرد. اگر من به آن ها اشاره میکنم به این علت است که خیلی دقیق محل و ساعت اولی الهامیرا که به ذهنم رسید، میدانم و آن زمانی بود که به درون دوزخ فِتلا هل فِته خیره شده بودم. هنوز هم خوب به یاد دارم که اولین الهام ام چقدر به نظرم عالی آمده بود. آن قدر خوب و بی نظیر که تمام افکار دیگری را که تا آن زمان داشتم در بر میگرفت و امروز پیاده روی هایم در جنگل آرلندزداین را مبدأ پیمان ام با شیطان به حساب میآورم.
وقتی در دل طبیعت میگشتم، به سال هایی فکر میکردم که تا به آن روز در زندگی ام گذرانده بودم یعنی چیزی تمام شده بود و به زودی چیز تازه یی آغاز میشد. باید برای خودم در اجتماع جایگاهی آبرومند اما بی نام و نشان پیدا میکردم. و این تفکرات مصادف با زمانی بود که تشخیص خاطرات واقعی از خاطرات تخیلی برایم دشوار شده بود. اما من توانایی ِ خاصی برای دور نگه داشت تجربه های زنده ام از تخیلات داشتم ولی در عوض خاطرات زندگی ِ واقعی ام مبهم تر میشد که این امر گاه گداری مرا میترساند. بیشتر مایل بودم دیگران فکر کنند که دوران کودکی ِ رویایی یی داشته ام و حالا درصدد پشت سر نهادن آن بودم.
به نظر مادر، دوران کودکی ِ من خیلی ناگوار بوده. اما من خیلی بهتر از او میدانستم که چه دوران استثنایی و بی نظیری را در زمان کودکی گذرانده ام. هنوز هم پروازم را بر فراز شهر به یاد دارم که طی ِ آن خانه های بسیاری را تماشا میکردم که زیر پاهایم بود. حتی میتوانستم هر وقت میخواستم ارتفاعم را کم کنم تا بتوانم اتاق خواب و اتاق نشیمن مردم را ببینم.
از پنجره ها میدیدم که زندگی ِ مردم چقدر با هم متفاوت است و دیگر هیچ رازی از چشم ام پنهان نبود. من شاهد دعواهای غیر عادی و عجیب ترین ارتباط های جنسی ِ بشری بودم و این کار برایم مثل این بود که میمون هایی را در قفس های شان زیر نظر گرفته ام و اغلب هم برایم پیش میآمد که از انسان بودن خودم خجالت بکشم. یک بار زن و مردی را دیدم که وسط اتاق و در حالی که دختر بچه ی دو یا سه ساله یی تماشای شان میکرد، مشغول مغازله بودند. کارشان به نظرم غیر عادی و تهوع آور آمد. یک بار هم مردی را روی تخت دو نفره ی بزرگی دیدم که بین دو زن خوابیده بود و من با دیدن آن ها منقلب شدم. یک بار هم شاهد کتک کاری ِ وحشیانه یی بودم که زنی به خاطر پول دعوا میکرد و بعد حس کردم مردی مرده وسط اتاق افتاده و بقیه در حال فرار هستند.
بی تردید این ها همه خاطراتی خیالی بود. اما من از این تخیلات چیز های زیادی یاد میگرفتم. و برایم کشفیات با ارزشی به همراه داشت. موضوع بیشتر رمان های جنایی ام را که تا به حال نوشته بودم از همین سفرهای روحی و تخیلی ام گرفته بودم. یک رمان جنایی معمولاً فشرده یی از هسته ی اصلی ِ یک رویداد است که فقط یک روی خودش را نشان میدهد و هنر نویسنده در این است که این هسته را از واقعیت دور نگه دارد.
یک کارآگاه باید زمان کافی و هوش خودش را برای حل کردن معما به کار گیرد زیرا خواننده از این کار خوشش میآید. کارآگاه باید گام به گام خودش را به واقعیت جریان نزدیک کند تا به درک بهتری از اصل ماجرا برسد اما گاهی به نظر میرسد که او به را خطا رفته و دنبال رد ِ پای اشتباهی را میگیرد البته وقتی موضوع به تدریج کشف شد، خواننده ها هم از همه چیز سر در میآورند و به نحوی خودشان را در این اکتشاف شریک میدانند.
این را هم از تخیلاتم آموخته بودم که یک رویا میتواند مثل یک کتاب باز باشد. آن وقت ها دو یا سه منطقه ی تخیلی ِ مشخص را چندین و چندین بار مجسم میکردم طوری که گوی تخیلات متشکل هم وجود دارد که در فاصله های معینی ظاهر میشوند. اطمینان داشتم که شکل گیری ِ تخیلاتم نه تنها به بازتاب تجربیاتی مربوط نمیشد که در دنیای خارج به دست آورده بودم. بلکه برعکس چیزهای جدیدی را ارائه میداد. آیا این ها واقعاً تجربه های جدید بود که من از آن ها چیز میآموختم و کمک میکرد به بزرگسالی برسم. یعنی چیزی که امروز هستم. اما این تخیلات از کجا میآمد؟ نمیتوانستم تفاوت این را تشخیص بدهم که آیا رویاها و سفرهای تخیلی ام را به وسیله ی آنتن خیلی قوی ِ مخصوصی با یک ضربه از بیرون میگرفتم یا این که بازتاب روحی یی داشتم که توسط آن میتوانستم اسرار زیادی را یکی پس از دیگری در عمق بی نهایت وجودم کشف میکردم.
دیگر در رویاهایم مرد کوچک اندام با عصای بامبو اش را نمیدیدم و هر چند هیچ مخالفتی با او نداشتم، و نه تنها دلم میخواست همیشه در رویاهایم باشد بلکه بیشتر مایل بودم هر لحظه وارد خانه بشود.
من یک سفر جنجال بر انگیز هم کرده بودم یعنی سفری به کره ی ماه. آن هم خیلی سال قبل از این که پای آمسترانگ و آلدرین به آن جا برسد. هنوز هم خوب به خاطر دارم که چه طوری روی کره ی ماه ایستاده بودم و در حالی که سرم را بالا گرفته بودم کره ی زمین را تماشا میکردم. همه ی انسان ها در آن بالا حضور داشتند. البته در این زمان دیگر این موضوع به صورت کلیشه یی در آمده، اما من پیش از آن که آمسترانگ گام بزرگ را برای بشریت بر دارد، روی کره ی ماه ایستاده و به مفهوم جنگ های مصیبت بار و مرز بندی ِ کشورها پی برده بودم. شاید در آن زمان فقط دوازده سال داشتم اما از آن به بعد توجه ام به مسائل بی اهمیت و ناچیزی که زندگی ِ مردم را پر کرده بود هر روز بیشتر و بیشتر میشد. چیزی که خیلی به نظرم مضحک میآمد، تمجید و احترام و شهرت بود.
چند بار هم به کهکشان های دورتر سفر کردم و یک بار وارد ماشین زمان شدم و وقتی از آن پیاده شدم که روی زمین هنوز زندگی پدید نیامده بود و من در بالای آب ها پرواز میکردم و زمین در زیر پاهایم به غنچه یی در حال باز شدن میمانست و خوب میدانستم که به زودی زندگی در روی زمین پدید خواهد آمد. آن وقت، چهار میلیارد سال قبل از رژیم گِردهاردزِن بود.
من این توانایی را داشتم که با بال های روحم حتی شهر ها و مکان های مشخصی را پیدا کنم. برای مثال بالکن تئاتری که همیشه آن جا مینشستم و از آن بالا هنرپیشه ها را در پایین نگاه میکردم. یک بار هم مرد کوچک اندام به فاصله ی یک متر و نیمی من روی یک نور افکن نشسته بود و با حالتی بیزار از زندگی مرا نگاه میکرد. و با صدای گرفته اش میپرسید: ای وای تو هم که این جایی؟ من از دست تو نمیتوانم یک لحظه تنها باشم؟ اما گفتن این حرف ها راحت بود!
فکرهای جدیدی در سر داشتم که گردنم را فوت میکردند یا معده ام را غلغلک میدادند و یا مثل زخم ِ بازی وجودم را میسوزاندند و همیشه از ذهنم خون ِ داستان و حکایت ها جاری بود. مغزم از افکار تازه و نو میجوشید و از دهانه ی آتشفشان وجودم، گدازه های سرخ رنگ فوران میکرد.
افکار تازه بی وقفه به مغزم هجوم میآورد و من گوشه ی دنجی را پیدا میکردم تا آن ها را روی کاغذ بیاورم. همواره گفتگوهای دو یا سه صدایی را در سر میشنیدم که درباره ی موضوع های مختلف با هم حرف میزدند.
یکی از این صداها میگفت: برای من بدیهی است که انسان ها روح فنا ناپذیری دارند که این ارواح فقط برای لحظه ی کوتاهی وارد بدن متشکل از گوشت و خون میشوند، و صدای دیگر چنین جواب میداد: نه، نه، یک انسان هم حیوانی است مثل سایر حیوانات و آن چه را که تو روح مینامی، چیزی است متصل به مغز و قابل تجزیه شدن، یا همان طور که بودا در بستر مرگ گفت: همه ی ترکیبات فانی هستند.
چنین گفتگوهایی خیلی راحت موضوع های بسیار زیادی را در بر میگرفت. که همه را روی کاغذ میآوردم و خوشحال بودم که دیگر در سرم نیستند. اما هنوز همه ی آن ها را روی کاغذ نیاورده، بلافاصله سرم پُر میشد از صداهای تازه یی که باید دوباره خودم را از دست آن ها رها میکردم.
در بین این گفتگوها، سخنان روزمره ی مردم هم جای داشت و صدایی میگفت: بالاخره آمدی؟ نمیتوانستی با تلفن خبر دیر کردنت را به من بدهی؟ و صدای مقابل پاسخ میداد: من که گفته بودم امکان دارد جلسه مان طول بکشد.
و صدای اول دوباره میگفت: خیال نداری بگویی که تا این ساعت جلسه داشتی؟ ساعت نزدیک دوازده است. و با این حرف دعوا آغاز میشد.
هرگز به پایان این گونه بگو مگو ها و سرانجام شان فکر نمیکردم و نیازی هم به آن نبود. بنابراین همه چیز را مینوشتم و مینوشتم تا زمانی که دوباره آرامش برقرار میشد. و تنها چیزی که مغز جوشان مرا آرامش میبخشید این بود که وقایع درونش را به نگارش در بیاورم.
گاهی مغزم را غرق در الکل میکردم. اما این عرق ها هم به شکل داستان در میآمد، چنان گویی آن ها هم بخار شده و به روح تبدیل میشدند. الکل تخیلاتم را بیشتر به هیجان میآورد و در عین حال ترس از آن ها را هم از بین میبرد و به این وسیله موتور داخلی ِ مرا روشن میکرد و به من جرأت و توانایی ِ بیشتری میداد تا بتوانم کارکرد این موتور را تحمل کنم. به این ترتیب میتوانستم توده ی بی شماری از صداها را در سرم بشنوم و با نوشیدن چند لیوان دیگر به همه ی آن ها تسلط پیدا کنم.
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار میشدم به خاطر نمیآوردم که شب قبل چه چیزهایی نوشته ام، به خصوص خطوط آخر آن را که پس از نوشیدن دو شیشه شراب روی کاغذ آورده بودم، بعد با هیجان و در حالی که هنوز لباس خواب به تن داشتم به اتاق کارم میخزیدم تا نگاهی به نوشته هایم بیندازم و البته وجود چیز جالبی در آن ها غیر ممکن نبود. هر باری که این گونه یادداشت ها را که نوشته هایش را فراموش میکردم، میدیدم، این طور به نظرم میرسید که گویا اسنادی از خانه یی دریافت کرده بودم که از طریق نوشتن های بی اختیار و غیر ارادی به من ارث رسیده بود.
نیروی محرکه برای تخیلات و گاهی هم مصرف الکل شاید برای این بود که همیشه سعی داشتم چیزی را فراموش کنم که به خاطر نمیآوردم، پس برای چه این همه انرژی مصرف میکردم تا چیزی را فراموش کنم که نمیخواستم در حافظه ام وجود داشته باشد؟
فقط گردش در طبیعت و ملاقات با خانم ها بود که میتوانست برای مدت کوتاهی به من آرامش روحی ببخشد.
از دوران دبیرستان خود به خود صوفی شده بودم و دنیا را تخیلی و جادو شده میدانستم، در دفتر خاطراتم نوشته بودم: من تقریباً به همه چیز پی برده ام، و از تنها چیزی که سر در نمیآوردم خود دنیا است. دنیا خیلی محکم و نفوذ ناپذیر است، مدت ها است که درباره ی دنیا جوابی ندارم، فقط میدانم که راه وقوف کامل را بسته است.
در ضمن آدم رمانتیکی بودم و هرگز به این فکر نیفتادم که به دختری اظهار عشق کنم که به او علاقه ی قلبی نداشتم و شاید به همین دلیل هم بود که نیاز به ملاقات با خانم های زیادی داشتم. همیشه با خودم فکر میکردم آیا روزی خواهم توانست عاشق وفاداری باشم. اگر همه چیز به نظر من بستگی داشت، دلخواه هم این بود که بتوانم بقیه ی عمرم را با خانمیکه دوستش داشتم در کلبه ی جنگلی ِ کوچکی به سر ببرم فقط میبایست اول این خانم را پیدا میکردم.
در پیاده روی هایم مطمئن بودم که ممکن است هر لحظه با او روبرو شوم و فکر میکردم شاید او پشت پیچ بعدی ایستاده باشد. این زیاده گویی نبود زیرا اطمینان داشتم که چنین کسی وجود دارد.
وقتی در یکی از بعد از ظهر های ماه ژوئیه برای پیاده روی به اوله والستر رفته بودم، تمام منطقه خالی از آدم بود، شاید هم به همین دلیل که انتظار رخداد ویژه یی در این روز داشتم. من تمام منطقه را زیر پا گذاشته بودم و حتی یک موجود زنده هم ندیدم این موضوع شانس مرا برای این که ناگهان او سر راهم سبز شود، بالا میبرد زیرا اگر جنگل پُر از آدم بود شاید ما نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم. به هر حال ما برای حرف زدن با همدیگر سرپا نایستاده بودیم.
به یک کافه رفتم و برای خودم تکه ای شیرینی و یک چای میوه خریدم و روی چمن ها نشستم. کمیدورتر از من هم خانمیبا موهای تیره ی مجعد که شلوار جین آبی و بلوز قرمز به تن داشت روی نیمکتی نشسته بود. ما تنها بازدید کنندگان ِ اوله والستِر بودیم. او هم که چیزی مینوشید، پس از مدتی از جایش بلند شد و به طرف من آمد.
برای یک آن ترسیدم که نکند او یکی از کسانی باشد که به خانه ام آمده بود زیرا در بین آن ها چند نفر موهای تیره و یکی از آن ها هم موهای تیره ی حالت دار داشت و به خاطر آوردن همه ی آن ها کار ساده یی نبود. اما خانمیکه حالا روبروی من ایستاده بود، به نظر چند سالی بزرگ تر از آن ها میرسید. شاید هشت یا ده سال.
خانمیبه سن و سال خودم که بی رو دربایستی پیشگامیکرده بود. کنار من روی چمن ها نشست و خودش را ماریا معرفی کرد. او به زبان سوئدی حرف میزد و من تا آن لحظه با یک خانم سوئدی دوستی نداشتم. اما حالا دیگر اطمینان پیدا کرده بودم که طی چند ماه گذشته به دنبال ماریا میگشته ام. فقط ما دو نفر آن جا با هم بودیم و هیچ کسی دیگری جز ما آن جا حضور نداشت و این اتفاق خیلی خوبی بود که یک بعد از ظهر داغ در این جا سر راه هم قرار گرفته بودیم بی آن که از قبل همدیگر را بشناسیم.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر