جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خواب‌های طلایی



دیگر به روی بال زر افشان ِ نغمه‌ها

آن آبشار نور و نوازش

رنگین کمان آهنگ

پروازهای رنگ

ما را به آن بهشت خدایی نمی‌برد 

*

آن پنجره‌ی طلایی سحر آفرین، دریغ

در این شب بلند

ما را به خواب‌های طلایی نمی‌برد.


بیداری است اینک و، افسوس

خاموشی است و بهت

وین کوله‌بار حیرت و اندوه

بر روی شانه‌هامان آوار،

همچو کوه.

*

در جلگه‌ی غروب

در باغ بی‌حصار افق، خورشید،

آینه‌ای غبار گرفته ست.


آینه نیست، نه

این طشت ِ سرخ ِ سرخ

در دیدگان ما

سوزنده‌تر ز آهن ِ تفته ‌ست!


لختی دگر، هیاهوی زاغان 

گوید که نور و گرمی

گوید که روشنایی

رفته ست!

*

ما مانده‌ایم و این شب ظلمانی بلند 

ماییم و این سکوت

این بغض سهمناک، 

و آن پنجه‌ی طلایی چالاک

در ژرفای خاک!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد