گوشم، هر بار، زنگ میزند؛ از شوق،
نام تو را میبرم!
شگفتا!
گهگاه،
بینم نامم ز خاطر تو گذشته ست!
ای که به یاد منی، به یاد تو هستم.
بر در و دیوار ِ تار و پود وجودم
نام ِ تو را دست ِ گرم ِ عشق، نوشته ست!
وین دل ِ سرگشته، این کبوتر عاشق
گرد ِ تو تنها نه، گرد ِ نام تو گشته ست!
نام تو را میبرم، همیشه، به هر حال
نام تو در من طنین ِ بال فرشته ست.
نام تو، در من، نسیم ِ باغ بهشت است.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
دیگر به روی بال زر افشان ِ نغمهها
آن آبشار نور و نوازش
رنگین کمان آهنگ
پروازهای رنگ
ما را به آن بهشت خدایی نمیبرد
*
آن پنجرهی طلایی سحر آفرین، دریغ
در این شب بلند
ما را به خوابهای طلایی نمیبرد.
بیداری است اینک و، افسوس
خاموشی است و بهت
وین کولهبار حیرت و اندوه
بر روی شانههامان آوار،
همچو کوه.
*
در جلگهی غروب
در باغ بیحصار افق، خورشید،
آینهای غبار گرفته ست.
آینه نیست، نه
این طشت ِ سرخ ِ سرخ
در دیدگان ما
سوزندهتر ز آهن ِ تفته ست!
لختی دگر، هیاهوی زاغان
گوید که نور و گرمی
گوید که روشنایی
رفته ست!
*
ما ماندهایم و این شب ظلمانی بلند
ماییم و این سکوت
این بغض سهمناک،
و آن پنجهی طلایی چالاک
در ژرفای خاک!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
سیه چشمی به کار عشق استاد،
به من درس محبّت یاد میداد.
مرا از یاد بُرد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون مشیری
تنها،
غمگین،
نشسته با ماه.
در خلوت ِ ساکت شبانگاه.
اشکی به رخم دوید، ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم، آه!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
در پشت چارچرخهی فرسودهای، کسی
خطی نوشته بود:
«من گشتهام نبود!
تو دیگر نگرد،
نیست!»
*
این آیهی ملال
در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
*
چون دوست در برابر خود مینشاندمش
تا عرصهی بگوی و مگو، میکشاندمش:
- در جست و جوی آب حیاتی؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آروزی رحم؟ عدالت؟
دنبال ِ عشق؟
دوست؟...
ما نیز سرگشتهایم
«و آن شیخ با چراغ همی گشت...»
آیا تو نیز، - چون او - «انسانت آرزوست؟»
گر خستهای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.
پویندگی تمامی ِ معنای زندگی ست.
هرگز
«نگرد! نیست»
سزاوار ِ مرد نیست...
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
بر آن بام،
آن کاج،
آن نسترن،
به جز بازی ِ برف ِ خاموش، نیست.
من از برف ِ خاموش، خاموشتر!
*
نه برف، این غبار ِ فراموشی است
که پیچد جهان را به شولای خویش
من این جا، درین پرده پرده غبار
شوم لحظه لحظه، فراموشتر!
*
به پهنای ِ تالار ِ هفت آسمان
پری پیکرانی، نهان در پرند
به پرواز، با گیسوانی بلند
پرافشان، در این راه ِ بیانتها
همه پاک و آزاد، شاد و رها!
*
تو رنگ امیدی، ببار، ای سپید!
دریغا، که من دور از آن آفتاب،
که آزادیاش خوانده ام،
وز او تا ثریا جدا مانده ام؛
سری زیر پر بردهام،
نا امید،
گریزان ز گفت و شنید!
هم آوای برف است خاموشیام
پس ِ پردههای فراموشیام
ببار ای سپیدی،
ببار ای سپید!
مگر ناپدیدم کنی! ناپدید،
که در مرگ ِ آن عشق ِ والای پاک
کسی نیست از من سیه پوشتر!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
چه صدفها که به دریای وجود
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بیهنری
شرم ناکرده از این بیگهری
سوی هر در گهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز...
زندگی – دشمن دیرینهی من –
چنگ انداخته در سینهی من
روز و شب با من دارد سر ِ جنگ
هر نفس از صدف ِ سینهی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
مینگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهی این چشمهام، چه سود خدا را
شبنم جان مرا، نه تاب نگاهت
جز گل خشکیدهای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین، که از کنار تو رفتم،
یک نفس از دست غم قرار ندارم.
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیدهای ز کوی تو بردم
گوشهی تنها، چه اشکها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم.
آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو از سوز ِ عشق با که بنالم
جز ز تو درمان درد از که بجویم؟
من دگر آن نیستم به خویش مخوانم
من گل خشکیدهام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم!
پای امید دلم اگر چه شکسته ست
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی میکشم ز سینهی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
چو ماه از کام ظلمتها دمیدی.
جهانی عشق در من آفریدی.
دریغا، با غروب نابهنگام،
مرا در دام ظلمتها کشیدی.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
شبی پر کن از بوسهها ساغرم.
به نرمی بیا همچو جان در برم.
تنم را بسوزان در آغوش ِ خویش
که فردا نیابند خاکسترم!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب.
یک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب.
از کبود آسمانها روشنی
میگریزد جانب آفاق دور.
در افق، بر لالهی سرخ شفق.
میچکد از ابرها باران نور.
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در.
شهر میخوابد به لالای سکوت.
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم نرمک بادهی مهتاب را،
ماه میریزد درون جام شب.
نیمه شب ابری به پهنای سپهر،
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه.
در دل تاریک این شبهای سرد؛
ای امید ناامیدیهای من،
برق چشمان تو همچون آفتاب،
میدرخشد بر رخ فردای من.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نا مهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانهی من
که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون مشیری
بدین افسونگری، وحشی نگاهی،
مزن بر چهره رنگ بیگناهی
شرابی تو، شراب زندگی بخش
شبی مینوشمت خواهی نخواهی
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
پنهان نگاهم میکند، چشمی و صد ناز!
پنهان نگاهش میکنم، میخوانمش باز.
خورشید خندان لبش با می هم آغوش،
مهتاب ِ تابان رخش با گل هم آواز.
میخواهدم، پیداست از طرز نگاهش!
دزدیده دیدنهای او میگویدم راز!
میخواهدم، وز شوق این احساس ِ جان بخش،
ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!
*
میخواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!
میخوانمت در اشک و آواز شبانه.
میبینمت در تار و پود سینه، در دل
چون هرم آتش میکشی در من زبانه!
میآرمت از لابه لای جان به دفتر!
تا در سرود من بمانی جاودانه!
میجویمت در آسمان، در برگ، در آب!
میپرسمت از قلههای بینشانه!
با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.
آمیزهای از شوق و اندوهم همیشه.
*
میخواهمت، ای با تو شیرین زندگانی!
ای دستهایت ساقههای مهربانی!
ای هستیام را کرده چشمان تو تاراج،
بخشیده بار دیگرم شور جوانی!
ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،
تا روشنیهای بلند آسمانی.
پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری
چشم تو میداند زبان ِ بیزبانی.
*
میخواهمت، ای خوشتر از صبح بهاران!
ای چشمهایت عشق را، آینه داران!
ای کاش میگفتی چه میخواهد دل ِ تو
از این دل آواره در اندوهزاران!
عشق تو، خوش میپرورد در جان پر درد
شعری که ماند جاودان در روزگاران.
*
شاقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد!
چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!
...
*
دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.
غم، در نگاه ِ آسمان ِ لاجوردی ست.
با یاد چشمش ماندهام تنهای ِ تنها،
تنها خدا داند که تنهایی چه دردی ست!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد،
رسید آن دم که بگشایی پرم را.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
سر ِ خود را مزن این گونه به سنگ،
دل ِ دیوانه ی تنها! دل ِ تنگ!
منشین در پس این بهت ِ گران
مدران جامه ی جان را ، مدران!
مکن ای خسته، درین بغض درنگ
دل ِ دیوانه ی تنها، دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدر ِ دل و سنگ یکی است
قیل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ یکی است
دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یار ترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشار ترین
آنکه می گفت منم بهر تو غم خوار ترین
چه دلآزار ترین شد! چه دلآزار ترین؟
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،
نه همین در غمت این گونه نشاند ؛
با تو چون دشمن، دارد سر ِ جنگ!
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان
راه ِ عشق است که همواره شود از خون، رنگ
دل ِ دیوانه ی تنها، دل ِ تنگ!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری