جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جست و جو





در پشت چارچرخه‌ی فرسوده‌ای، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته‌ام نبود!

تو دیگر نگرد،

نیست!»

*

این آیه‌ی ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

*

چون دوست در برابر خود می‌نشاندمش 

تا عرصه‌ی بگوی و مگو، می‌کشاندمش:


- در جست و جوی آب حیاتی؟

در بیکران این ظلمات آیا؟

در آروزی رحم؟ عدالت؟

دنبال ِ عشق؟

دوست؟...


ما نیز سرگشته‌ایم 

«و آن شیخ با چراغ همی گشت...»

آیا تو نیز، - چون او - «انسانت آرزوست؟»

گر خسته‌ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامی ِ معنای زندگی ست.

هرگز 

«نگرد! نیست»

سزاوار ِ مرد نیست...


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




هم آوای برف...





بر آن بام،

آن کاج،

آن نسترن،

به جز بازی ِ برف ِ خاموش، نیست.

من از برف ِ خاموش، خاموش‌تر!

*

نه برف، این غبار ِ فراموشی است

که پیچد جهان را به شولای خویش

من این جا، درین پرده پرده غبار

شوم لحظه لحظه، فراموش‌تر!

*

به پهنای ِ تالار ِ هفت آسمان

پری پیکرانی، نهان در پرند

به پرواز، با گیسوانی بلند

پرافشان، در این راه ِ بی‌انتها

همه پاک و آزاد، شاد و رها!

*

تو رنگ امیدی، ببار، ای سپید!

دریغا، که من دور از آن آفتاب،

که آزادی‌اش خوانده ام،

وز او تا ثریا جدا مانده ام؛

سری زیر پر برده‌ام،

نا امید،

گریزان ز گفت و شنید!

هم آوای برف است خاموشی‌ام

پس ِ پرده‌های فراموشی‌ام

ببار ای سپیدی،

ببار ای سپید!

مگر ناپدیدم کنی! ناپدید،

که در مرگ ِ آن عشق ِ والای پاک

کسی نیست از من سیه پوش‌تر!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





گناه دریا




چه صدف‌ها که به دریای وجود

سینه‌هاشان ز گهر خالی بود!

ننگ نشناخته از بی‌هنری

شرم ناکرده از این بی‌گهری

سوی هر در گهشان روی نیاز

همه جا سینه گشایند به ناز...

زندگی – دشمن دیرینه‌ی من –

چنگ انداخته در سینه‌ی من

روز و شب با من دارد سر ِ جنگ 

هر نفس از صدف ِ سینه‌ی تنگ

دامن افشان گهر آورده به چنگ

وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری






گل خشکیده




بر نگه سرد من به گرمی خورشید

می‌نگرد هر زمان دو چشم سیاهت

تشنه‌ی این چشمه‌ام، چه سود خدا را

شبنم جان مرا، نه تاب نگاهت


جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی

از تو در این گوشه یادگار ندارم

زان شب غمگین، که از کنار تو رفتم،

یک نفس از دست غم قرار ندارم.


ای گل زیبا، بهای هستی من بود

گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم

گوشه‌ی تنها، چه اشک‌ها که فشاندم

وان گل خشکیده را به سینه فشردم.


آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود

از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟

جز به تو از سوز ِ عشق با که بنالم

جز ز تو درمان درد از که بجویم؟


من دگر آن نیستم به خویش مخوانم

من گل خشکیده‌ام، به هیچ نیرزم

عشق فریبم دهد که مهر ببندم

مرگ نهیبم زند که عشق نورزم!


پای امید دلم اگر چه شکسته ست

دست تمنای جان همیشه دراز است

تا نفسی می‌کشم ز سینه‌ی پر درد

چشم خدا بین من به روی تو باز است.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





غروب نا بهنگام




چو ماه از کام ظلمت‌ها دمیدی.

جهانی عشق در من آفریدی.

دریغا، با غروب نابهنگام،

مرا در دام ظلمت‌ها کشیدی.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری



خاکستر





شبی پر کن از بوسه‌ها ساغرم.

به نرمی بیا همچو جان در برم.

تنم را بسوزان در آغوش ِ خویش

که فردا نیابند خاکسترم!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





ای امید ناامیدی‌های من





بر تن خورشید می‌پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب.

یک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می‌ماند در این تنگ غروب.


از کبود آسمان‌ها روشنی

می‌گریزد جانب آفاق دور.

در افق، بر لاله‌ی سرخ شفق.

می‌چکد از ابرها باران نور.


می‌گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها

تیرگی سر می‌کشد از بام و در.


شهر می‌خوابد به لالای سکوت.

اختران نجواکنان بر بام شب

نرم نرمک باده‌ی مهتاب را،

ماه می‌ریزد درون جام شب.


نیمه شب ابری به پهنای سپهر،

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روی کاج پیر

شاعری می‌ماند و شامی سیاه.


در دل تاریک این شب‌های سرد؛

ای امید ناامیدی‌های من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

می‌درخشد بر رخ فردای من. 


- فریدون مشیری - 


#شعر #فریدون_مشیری





عشق







در پی آن نگاه‌های بلند،

حسرتی ماند و

آه‌های بلند!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون مشیری






عشق بی سامان



چنین با مهربانی خواندنت چیست؟

بدین نا مهربانی راندنت چیست؟

بپرس از این دل دیوانه‌ی من

که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون مشیری




دل افروز تر از صبح





چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
د’ر افشان و درخشان
ز آفاق ِ پر از نور، جهان را خبر آریم.

همان‌گونه که خورشید، بر او رنگ زر آید؛
خرد را بستاییم و،
بر او رنگ ِ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار بر آریم.

گذرگاه ِ زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار  ِ جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک 
دل افروز تر از صبح،
جهانی دگر آریم!

 - فریدون مشیری - 

#شعر #فریدون_مشیری




شراب


 



بدین افسونگری، وحشی نگاهی،

مزن بر چهره رنگ بی‌گناهی

شرابی تو، شراب زندگی بخش

شبی می‌نوشمت خواهی نخواهی


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری







تا روشنی های بلند آسمانی





پنهان نگاهم می‌کند، چشمی ‌و صد ناز!

پنهان نگاهش می‌کنم، می‌خوانمش باز.


خورشید خندان لبش با می‌ هم آغوش،

مهتاب ِ تابان رخش با گل هم آواز.


می‌خواهدم، پیداست از طرز نگاهش!

دزدیده دیدن‌های او می‌گویدم راز!


می‌خواهدم، وز شوق این احساس ِ جان بخش،

ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!

*

می‌خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!

می‌خوانمت در اشک و آواز شبانه.


می‌بینمت در تار و پود سینه، در دل

چون هرم آتش می‌کشی در من زبانه!


می‌آرمت از لابه لای جان به دفتر!

تا در سرود من بمانی جاودانه!


می‌جویمت در آسمان، در برگ، در آب!

می‌پرسمت از قله‌های بی‌نشانه!


با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.

آمیزه‌ای از شوق و اندوهم همیشه.

*

می‌خواهمت، ای با تو شیرین زندگانی!

ای دست‌هایت ساقه‌های مهربانی!


ای هستی‌ام را کرده چشمان تو تاراج،

بخشیده بار دیگرم شور جوانی!


ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،

تا روشنی‌های بلند آسمانی.


پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری

چشم تو می‌داند زبان ِ بی‌زبانی.

*

می‌خواهمت، ای خوش‌تر از صبح بهاران!

ای چشم‌هایت عشق را، آینه داران!


ای کاش می‌گفتی چه می‌خواهد دل ِ تو

از این دل آواره در اندوهزاران!


عشق تو، خوش می‌پرورد در جان پر درد

شعری که ماند جاودان در روزگاران.

*

شاقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد!

چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!

...

*

دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.

غم، در نگاه ِ آسمان ِ لاجوردی ست.


با یاد چشمش مانده‌ام تنهای ِ تنها،

تنها خدا داند که تنهایی چه دردی ست!


- فریدون مشیری - 


#شعر #فریدون_مشیری





گرفتار







لب خشکم ببین چشم ترم را

بیا از باده پر کن ساغرم را

دلم در تنگنای این قفس مرد،

رسید آن دم که بگشایی پرم را.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری







دل ِ تنگ!



سر ِ خود را مزن این گونه به سنگ،

دل ِ دیوانه ی تنها! دل ِ تنگ!


منشین در پس این بهت ِ گران

مدران جامه ی جان را ، مدران!


مکن ای خسته، درین بغض درنگ

دل ِ دیوانه ی تنها، دل تنگ!


پیش این سنگدلان قدر ِ دل و سنگ یکی است

قیل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ یکی است


دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یار ترین

سینه را ساختی از عشقش، سرشار ترین 

آنکه می گفت منم بهر تو غم خوار ترین


چه دلآزار ترین شد! چه دلآزار ترین؟


نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،

نه همین در غمت این گونه نشاند ؛

با تو چون دشمن، دارد سر ِ جنگ!

دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!


ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان

راه ِ عشق است که همواره شود از خون، رنگ

دل ِ دیوانه ی تنها، دل ِ تنگ!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




سپاس





اگر در کهکشانی دور

دلی یک لحظه در صد سال

یاد من کند بی‌شک

دل من در تمام لحظه‌های عمر

به یادش می‌تپد پر شور



- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




مرا از یاد برد



سیه چشمی به کار عشق استاد

به من درس محبت یاد می‌داد

مرا از یاد برد آخر ولی من

به جز او عالمی را بردم از یاد


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری



تاج سر آفتاب




چون آینه، چشم و دل، نگاهیم

آینه‌ی روی ِ صبحگاهیم.


با آینه روی ما بگویید

ما آینه‌دار مهر و ماهیم.


از آینه بپرس حال ما را

ما پاکدلان ِ پاک خواهیم.


هر جا که صفا کنند، اشکیم

وانجا که صفا نبود، آهیم.

*

تاج سر آفتابی، ای عشق

دریاب، که بی تو خاک ِ راهیم.


مهر تو، اگر گناه باشد، 

با مهر تو، غرق در گناهیم!

*

ای عشق، ستاره‌ها گواهند

بیدار درین شب سیاهیم.


تا با رخ دوست بر دمد صبح

چون آینه چشم و دل نگاهیم.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری






تنها



کسی مانند من تنها نماند.

به راه زندگانی وا نماند.

خدا را، در قفای کاروان‌ها

غریبی در بیابان جا نماند.


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




یک نگاه مهربان




خدمت و محبت،

این دو لذت شریف را

آفریدگار مهر،

گوهر نهاد آدمی شناخته‌ست.

*

رهروی، شنید و گفت:

کار عاشقان ِ پاکباخته‌ست!


گفتم: ای رفیق راه،

یک نگاه ِ‌ مهربان که از تو ساخته‌ست!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری





دل ِ تنگ!



سر ِ خود را مزن این گونه به سنگ،

دل ِ دیوانه‌ی تنها! دل ِ تنگ!


منشین در پس این بهت ِ گران

مدران جامه‌ی جان را ، مدران!


مکن ای خسته، درین بغض درنگ

دل ِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!


پیش این سنگدلان قدر ِ دل و سنگ یکی است

قیل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ یکی است


دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین 

آنکه می‌گفت منم بهر تو غم خوارترین


چه دل آزارترین شد! چه دل آزارترین؟


نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،

نه همین در غمت این گونه نشاند؛

با تو چون دشمن، دارد سر ِ جنگ!

دل دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!


ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته‌ای، سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان

راه ِ عشق است که همواره شود از خون، رنگ

دل ِ دیوانه‌ی تنها، دل ِ تنگ!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری