جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

تا روشنی های بلند آسمانی





پنهان نگاهم می‌کند، چشمی ‌و صد ناز!

پنهان نگاهش می‌کنم، می‌خوانمش باز.


خورشید خندان لبش با می‌ هم آغوش،

مهتاب ِ تابان رخش با گل هم آواز.


می‌خواهدم، پیداست از طرز نگاهش!

دزدیده دیدن‌های او می‌گویدم راز!


می‌خواهدم، وز شوق این احساس ِ جان بخش،

ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!

*

می‌خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!

می‌خوانمت در اشک و آواز شبانه.


می‌بینمت در تار و پود سینه، در دل

چون هرم آتش می‌کشی در من زبانه!


می‌آرمت از لابه لای جان به دفتر!

تا در سرود من بمانی جاودانه!


می‌جویمت در آسمان، در برگ، در آب!

می‌پرسمت از قله‌های بی‌نشانه!


با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.

آمیزه‌ای از شوق و اندوهم همیشه.

*

می‌خواهمت، ای با تو شیرین زندگانی!

ای دست‌هایت ساقه‌های مهربانی!


ای هستی‌ام را کرده چشمان تو تاراج،

بخشیده بار دیگرم شور جوانی!


ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،

تا روشنی‌های بلند آسمانی.


پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری

چشم تو می‌داند زبان ِ بی‌زبانی.

*

می‌خواهمت، ای خوش‌تر از صبح بهاران!

ای چشم‌هایت عشق را، آینه داران!


ای کاش می‌گفتی چه می‌خواهد دل ِ تو

از این دل آواره در اندوهزاران!


عشق تو، خوش می‌پرورد در جان پر درد

شعری که ماند جاودان در روزگاران.

*

شاقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد!

چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!

...

*

دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.

غم، در نگاه ِ آسمان ِ لاجوردی ست.


با یاد چشمش مانده‌ام تنهای ِ تنها،

تنها خدا داند که تنهایی چه دردی ست!


- فریدون مشیری - 


#شعر #فریدون_مشیری





نظرات 1 + ارسال نظر
پرنده مهاجر سه‌شنبه 2 مرداد 1403 ساعت 14:48 http://salhayebibahar.blogfa.com

بیست سی سال پیش کتاب از دیار آشتی رو نمی‌دونم چی شد کی برد کجا گذاشتم . . کاش همونو پیدا میکردم

همونو

فکر کنم من هم "از دیار آشتی" رو دارم. پاشدم کتابخانه رو نگاه کردم. نسخه یی که دارم چاپ 82 و نشر چشمه است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد