جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

آرزوی پاک


 

 

«آرزوی پاک»

 

پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد،

بر پرنیان آبی ِ روشن،

در صبح ِ تابناک ِ طلائی.

آه،

ای آرزوی پاک ِ رهایی.

 

«فریدون مشیری»

 

 

 

چراغی در افق – فریدون مشیری

 

 

 

چراغی در افق – فریدون مشیری

 

به پیش روی من، تا چشم یاری می‌کند، دریاست.

چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده‌ام خاموش

غمم دریا، دلم تنهاست،

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست!

خروش موج با من می‌کند نجوا:

- که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...

 

*

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید آن که جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست.

 

ـ فریدون مشیری ـ




بر شانه‌های تو - فریدون مشیری

 

 

 

 

بر شانه‌های تو - فریدون مشیری



وقتی که شانه‌هایم
در زیر ِ بار ِ حادثه می‌خواست بشکند
یک لحظه
از خیال ِ پریشان ِ من گذشت:
« بر شانه‌های تو...»
*
بر شانه‌های تو
می‌شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می‌توانست
از بار ِ این مصیبت ِ سنگین
آسوده‌ام کند.

 

ـ  فریدون مشیری ـ

 

 

 

بر صلیب



بر صلیب

بر صلیبم، 
میخکوب!
خون چکد از پیکرم، محکوم ِ باورهای خویش.
بوده ام دیروز هم آگاه، از فردای خویش.
مهرورزی کم گناهی نیست! می دانم.
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من می رسد، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست.
*
مهرورزی کم گناهی نیست!
کم گناهی نیست عمری، عشق را،
چون برترین اعجاز، باور داشتن.
پرچم این آرمان پاک را 
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، این زمان :
تن فرو آویخته!
با نای ِ بی آوای خویش!
*
ساقه ی نیلوفری رویید در مرداب ِ زهر!
ای همه گل های عطر آگین ِ رنگین!
این جسارت را ببخشایید بر او،
این جسارت را ببخشایید!
جرم نا بخشودنی این است :
« ننشستی چرا بر جای خویش ؟ »
*
جای من بالای این دار است با این تاج ِ خار!
در گذرگاه ِ شما،
این تاج، تاج ِ افتخار.
جای من، تا ساعتی دیگر، ازین دنیا جداست،
جای من دور از تباهی های دنیای شماست؛
ای همه رقصان!
درون قصر ِ باورهای خویش!

فریدون مشیری





بعد از من



بعد از من


مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس 
که سطری هم از این دفتر نخواندی


گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی 
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی 
که بعد از من به امید که ماندی ؟

فریدون مشیری

لبخند چشم تو



لبخند چشم تو



تنها دلیل من که خدا هست و،

این جهان

زیباست،

وین حیات عزیز و گرانبهاست؛

لبخند ِ چشم توست!

هر چند با تبسم شیرینت،

آن چنان

ز خویش می روم،

که نمی بینمش درست!


*


لبخند چشم تو

در چشم من، وجود خدا را

آواز می دهد.



در جسم من، تمامی روح حیات را

پرواز می دهد



جان مرا، - که دوریت از من گرفته است –

شیرین و خوش،

دوباره به من باز می دهد.


- فریدون مشیری -

پشت این در – فریدون مشیری

 

 

«پشت این در»

 

صحن ِ دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی

از در ِ تنگ قفس

چنگ ِ خون آلوده‌ی خود را درون می‌برد

پنجه بر جان یکی زان جمع می‌افکند و،

او را با هم فریاد جانسوزش برون می‌برد

مرغکان را یک به یک می‌کشت و

در سطلی پر از خون سرنگون می‌کرد.

صحن دکان را سراسر غرق خون می‌کرد.

*

بسته بالان قفس

بی‌خیال،

بر سر یک «دانه» با هم جنگ و غوغا داشتند!

تا برون آرند چشم یکدگر را

بر سر هم خیز بر می‌داشتند!

*

گفتم: ای بیچاره انسان!

حال اینان حال توست!

چنگ بیداد اجل، در پشت در،

دنبال ِ توست!

 

 

ـ فریدون مشیری ـ

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

پرستو – فریدون مشیری

 

 

 

«پرستو»

 

ستاره گم شد  و خورشید سر زد

پرستویی به بام خانه پر زد

در آن صبحم صفای آرزویی،

شب اندیشه را، رنگ سحر زد.

 

پرستو باشم و از دام این خاک

گشایم پر به سوی بام افلاک

ز چشم‌انداز بی‌پایان گردون،

در آویزم به دنیایی طربناک.

 

پرستو باشم و از بام هستی

بخوانم نغمه‌های شوق و مستی

سرودی سر کنم با خاطری شاد

سرود عشق و آزادی پرستی،

 

پرستو باشم از بامی به بامی

صفای صبح را گویم سلامی

بهاران را برم هر جا نویدی

جوانان را دهم هر سو پیامی.

 

تو هم روزی اگر پرسی ز حالم

لب بامت ز حال دل بنالم

و گر پروا کنم بر من نگیری

که می‌ترسم زنی سنگی به بالم!

 

«فریدون مشیری»

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

غریبه – فریدون مشیری

 

 

غریبه – فریدون مشیری

 

دست مرا بگیر‌، که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود

من جاودانیم، که پرستوی بوسه ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود!

اما، چه می‌کنی

دل را، که در بهشت خدا هم غریب بود...؟

 

- فریدون مشیری -

 

 

ماه و سنگ – فریدون مشیری

 

 

 

 

 

ماه و سنگ – فریدون مشیری

 

اگر ماه بودم، به هر جا که بودم،

سراغ تو را از خدا می‌گرفتم.

وگر سنگ بودم، به هر جا که بودی،

سر رهگذار تو جا می‌گرفتم.

 

اگر ماه بودی – به صد ناز – شاید

شبی بر لب بام من می‌نشستی

وگر سنگ بودی، به هرجا که بودم

مرا می‌شکستی، مرا می‌شکستی!

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

خورشید جاودانی – فریدون مشیری


 

 

خورشید جاودانی – فریدون مشیری

 

در صبح آشنایی شیرین مان، تو را

گفتم که: «مرد عشق نئی!» باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی، هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین، ولی چه سود؟

 

می خواستی به خاطر سوگند های خویش

در بزم عشق، بر سر من، جام نشکنی،

می خواستی، به پاس صفای سرشک من،

این گونه دل شکسته، به خاکم نیفکنی.

 

پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو، خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو، این یاد ِ دل نواز

در تنگنای سینه، فراموش می شود؟

 

تو، رفته ای که بی من، تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو، شب ها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را، تاج سر کنم.

 

روزی که پیک مرگ، مرا می برد به گور

من، شبچراغ عشق تو را نیز می برم.

عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم!

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

آرزو – فریدون مشیری

 

 

 

آرزو – فریدون مشیری

 

به امید نگاهت ایستادن،

به روی شانه هایت سر نهادن،

مرا خوش تر از این ها آرزویی ست:

دهان کوچکت را بوسه دادن.

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

آغوش – فریدون مشیری

 

 

 

 

آغوش – فریدون مشیری

 

برای چشم خاموشت بمیرم.

کنار چشمه ی نوشت بمیرم.

نمی‌خوام در آغوشت بگیرم

که می‌خواهم در آغوشت بمیرم

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

 

آفتاب پرست – فریدون مشیری

 

 

 

 

 

 

آفتاب پرست – فریدون مشیری

 

در خانه ی خود نشسته ام ناگاه

مرگ آید و گوید: « ز جا بر خیز

این جامه ی عاریت به دور افکن

وین باده ی جانگزا به کامت ریز! »

 

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم

می خندد و می کشد در آغوشم،

پیمانه ز دست مرگ می گیرم

می لرزم و با هراس می نوشم!

 

آن دور، در آن دیار ِ هول انگیز

بی روح، فسرده، خفته در گورم

لب بر لب من نهاده کژدم ها

بازیچه ی مار و طعمه ی مورم

 

در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ

بنشسته به روی دخمه ها بیدار،

وامانده ی مار و مور و کژدم را

می کاود و زوزه می کشد کفتار...!

 

روزی دو به روی لاشه غوغایی ست

آنگاه، سکوت می کند غوغا

روید ز نسیم مرگ خاری چند

پوشد رخ آن مغاک وحشت زا

 

سالی نگذشته استخوان من

در دامن گور خاک خواهد شد

وز خاطرات روزگار بی انجام

این قصه ی دردناک خواهد شد.

 

ای رهگذران ِ وادی ِ هستی!

از وحشت مرگ می زنم فریاد

بر سینه‌ی سرد گور باید خفت

هر لحظه به مار بوسه باید داد!

 

ای وای چه سرنوشت جانسوزی

این است حدیث تلخ ما، این است

ده روزه ی عمر با همه تلخی

انصاف اگر دهیم شیرین است.

 

از گور چگونه رو نگردانم؟

من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم

« از کرده‌ی خویشتن پشیمانم. »

 

من تشنه‌ی این هوای جان بخشم

دیوانه‌ی این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامده ست برخیزم

در دامن زندگی بیاوزیم!

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

برکه – فریدون مشیری

 

 

برکه – فریدون مشیری

 

برگ‌ها از شاخه می‌افتد،

من، تنهای ِ تنها راه می‌رفتم

در کنار ِ برکه ای،

پوشیده از باران برگ

شاید این افسوس را، با باد می‌گفتم:

- آه، این آینه را

این برگ‌های خشک، پوشانده ست.

آن صفا، آن روشنایی

در غبار تیرگی مانده‌ست

تا کجا مهر ِ بهاران،

پرده از رخسار ِ این آینه بردارد

چهره‌ی او را به دست نور بسپارد...

*

روزهای زندگی

مثل برگ از شاخه می‌افتاد و من،

همچنان تنهای تنها، راه می‌رفتم.

یادها، غم‌های سنگین

چهره‌ی آینه‌ی دل را با خویش میگفتم:

- باید این آینه را از ظلم ِ این ظلمت،

رهایی داد.

چهره‌ی او را به لبخند ِ امیدی تازه

از نور روشنایی داد.

عشق باید پرده از رخسار این آینه بر دارد

چهره‌ی او را به دست نور بسپارد.

 

« فریدون مشیری »

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

کو... کو...؟ - فریدون مشیری

 

 

 

کو... کو...؟ - فریدون مشیری

 

شبی خواهد رسید از راه،

می‌تابد به حیرت ماه،

می‌لرزد به غربت برگ،

می‌پوید پریشان، باد.

*

فضا در ابری از اندوه

درختان سر به روی شانه های هم

- غبار آلود غمگین -

رازواری را به گوش یکدگر

آهسته می‌گویند.

 

دری را بی امان در کوچه‌های دور می‌کوبند.

چراغ خانه ای خاموش،

درها بسته،

هیچ آهنگ پایی نیست.

کنار پنجره، نوری، نوایی نیست...

 

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید

به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

*

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب

دیداری نخواهد داشت؟

 

به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،

مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟

مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت

مگر آن طبع شور انگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟

کسی این گونه خاموشی ندارد یاد...

*

شگفت انگیز نجوایی ست!

در و دیوار

به دنبال کسی انگار

می‌گردند و می‌پرسند :

از همسایه، از کوچه.

درخت از ماه،

ماه از برگ،

برگ از باد!

 

«فریدون مشیری»

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

بهت‌ - فریدون مشیری


See the source image


«بهت‌»

 

می‌گذرم از میان رهگذران مات

می‌نگرم از میان رهگذران کور

این همه اندوه در وجود من و لال

این همه غوغاست در کنار من و دور

*

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس

دیگر در جان من نه شور نه فریاد

دشتم اما در او نه ناله ی مجنون

کوهم اما دراو نه تیشه ی فرهاد

*

هیچ نه انگیزه ای که هیچم، پوچم

هیچ نه اندیشه ای که سنگم، چوبم

همسفر قصه‌ی های تلخ غریبم

رهگذر کوچه های تنگ غروبم

*

آن همه خورشید ها که در من می‌سوخت

چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه

آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

 

- فریدون مشیری –-

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

زندگی نامه‌ی فریدون مشیری


زندگی نامه‌ی فریدون مشیری


فریدون مشیری در 30 ام شهریور سال 1305 در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سالهای اول دانشگاه، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. 

آشنایی با شعر نو و قالبهای آثار، او را از ادامه ی شیوه کهن باز داشت؛‌ اما راهی میانه را بر گزید. 

مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نو پردازان افراطی؛ راهی را که او برگزید، همان حالت نمایان بنیانگذاران شعر نوین ایران بود. 

به این معنا که او شکستن قالبهای عروضی، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ی بجا و منطقی را از قافیه پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص، و آمیختن آنها با احساس و نازک اندیشی های خاص خود پرداخته و به شعرش اینها چهره ای کاملا ً مشخص می دهند.

استاد برجسته دکتر عبدالحسین زرین کوب درباره فریدون مشیری گفته است: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون، واژه به واژه با ما حرف می زند، حرفهایی را می زند که مال خود اوست، نه ابهام گرایی رندانه، شعر او را تا حد هزیان، نا مفهوم می کند، و نه شعار خالی از شعور آن را وسیله مرید پروری و خود نمایی می سازد. شعر او، زبان در سخن شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه خاص، مکتب خاص ودیدگاه خاص خود را از بیشترین اهل عصر جدا سازد. او بی ریا عشق را می ستاید، انسان را می ستاید، و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»

فریدون مشیری، در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشد، شعرش بازتابی است از همه مظاهر زندگی و حوادثی که پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایشگر خوبی پاکی و زیبایی، و بیانگر همه احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگذار انسانیت است. 

فریدون مشیری سالها در برخی مجلات معروف سالهای گذشته چون: ماهنامه ی سخن، مجله ی گشوده، سپید و سیاه، قلم زده و همکاریی نزدیکی با نشریات داشته است.

او در سال 1333 ازدواج کرده و دو فرزند به نامهای «بهار» و «بابک» دارد که هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگی او می باشند.

کتابهای اشعار او به ترتیب عبارتند از: تشنه طوفان، گناه دریا، نایافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده ی غمگین و... 

فریدون مشیری در سوم آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی دارفانی را وداع گفت.


#فریدون_مشیری #زندگینامه





تو را که دارم – فریدون مشیری

 

 

 

 

تو را که دارم – فریدون مشیری

 

ز شور ِ عشق، ندانم کجا فرار کنم!

چگونه چاره ی این جان ِ بی قرار کنم.

 

بسان ِ بوته ی آتش گرفته ام، در باد،

کجا توانم این شعله را مهار کنم؟

 

رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را

برای مردم کوی و گذر هوار کنم.

 

چنین که عشق تو ام می کشد به شیدایی،

شگفت نیست که فریاد ِ یار، یار کنم!

*

گرانبهاتر، از لحظه های هستی خویش،

بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم؟

هزار کار در اندیشه پیش ِ رو دارم،

تو می رباییم از خود، بگو چکار کنم؟!

*

شبانگهان که در افتم میان بستر خویش

که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم

تو باز بر سر بالین من گشایی بال

که با تو باشم و با خواب، کارزار کنم!

*

... خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور،

از این تلاطم ِ رنگین، چرا کنار کنم؟

تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند

به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم!

چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم

ز خون خویش همه راه را نگار کنم!

 

تو را که دارم، از دشمنان نیندیشم

تو را که دارم، یک دست را هزار کنم!

 

تو را که دارم، نیروی صد جوان یابم

تو را که دارم، پاییز را بهار کنم!

 

به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو

همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم

تو را به سینه فشارم، که اوج پیروزی ست

چه نازها که به گردون، به کردگار کنم!...

*

سحر، دوباره در افتم به چاه حسرت ِ خویش.

نظر به بام تو از ژرف ِ این حصار کنم

من آفتاب پرستم، ولی نمی دانم

چگونه باید خورشید را شکار کنم!

به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال

مگر تلافی شب های انتظار کنم!

 

 

-  فریدون مشیری –-