جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

آتش پنهان - فریدون مشیری

 

 

 

 

 

« آتش پنهان »

 

گرمی آتش خورشید فسرد

مهرگان زد به جهان رنگ ِ دگر

پنجه‌ی خسته‌ی این چنگی ِ‌ پیر،

ره دیگر زد و آهنگ ِ دگر

 

زندگی مرده به بیراه زمان

کرده افسانه‌ی هستی کوتاه

جز به افسوس نمی‌خندد مهر

جز به اندوه نمی‌تابد ماه!

 

باز در دیده‌ی غمگین ِ سحر،

روح بیمار طبیعت پیداست

باز در سردی لبخند غروب

رازها خفته ز ناکامی هاست

 

شاخه ها مضطرب از جنبش باد

درهم آویخته،می پرهیزند

برگ ها سوخته از بوسه‌ی مرگ

تک تک از شاخه فرو می ریزند

 

می کند باد خزانی خاموش،

شعله‌ی سرکش تابستان را

دست مرگ است و ز پا ننشیند،

تا به یغما نبرد بستان را

 

دلم از نام خزان می لرزد

زان که من زاده ی تابستانم

شعر من آتش پنهان من است

روز و شب شعله کشد در جانم

 

می رسد سردی پاییز ِ حیات

تاب این بلاخیزم نیست

غنچه ام غنچه ی نشکفته به کام

طاقت سیلی پاییزم نیست!

 

« فریدون مشیری »

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد