جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خورشید جاودانی – فریدون مشیری


 

 

خورشید جاودانی – فریدون مشیری

 

در صبح آشنایی شیرین مان، تو را

گفتم که: «مرد عشق نئی!» باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی، هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین، ولی چه سود؟

 

می خواستی به خاطر سوگند های خویش

در بزم عشق، بر سر من، جام نشکنی،

می خواستی، به پاس صفای سرشک من،

این گونه دل شکسته، به خاکم نیفکنی.

 

پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو، خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو، این یاد ِ دل نواز

در تنگنای سینه، فراموش می شود؟

 

تو، رفته ای که بی من، تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو، شب ها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را، تاج سر کنم.

 

روزی که پیک مرگ، مرا می برد به گور

من، شبچراغ عشق تو را نیز می برم.

عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم!

 

- فریدون مشیری -

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد