اگر در کهکشانی دور
دلی یک لحظه در صد سال
یاد من کند بیشک
دل من در تمام لحظههای عمر
به یادش میتپد پر شور
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
چون آینه، چشم و دل، نگاهیم
آینهی روی ِ صبحگاهیم.
با آینه روی ما بگویید
ما آینهدار مهر و ماهیم.
از آینه بپرس حال ما را
ما پاکدلان ِ پاک خواهیم.
هر جا که صفا کنند، اشکیم
وانجا که صفا نبود، آهیم.
*
تاج سر آفتابی، ای عشق
دریاب، که بی تو خاک ِ راهیم.
مهر تو، اگر گناه باشد،
با مهر تو، غرق در گناهیم!
*
ای عشق، ستارهها گواهند
بیدار درین شب سیاهیم.
تا با رخ دوست بر دمد صبح
چون آینه چشم و دل نگاهیم.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
کسی مانند من تنها نماند.
به راه زندگانی وا نماند.
خدا را، در قفای کاروانها
غریبی در بیابان جا نماند.
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
خدمت و محبت،
این دو لذت شریف را
آفریدگار مهر،
گوهر نهاد آدمی شناختهست.
*
رهروی، شنید و گفت:
کار عاشقان ِ پاکباختهست!
گفتم: ای رفیق راه،
یک نگاه ِ مهربان که از تو ساختهست!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
سر ِ خود را مزن این گونه به سنگ،
دل ِ دیوانهی تنها! دل ِ تنگ!
منشین در پس این بهت ِ گران
مدران جامهی جان را ، مدران!
مکن ای خسته، درین بغض درنگ
دل ِ دیوانهی تنها، دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدر ِ دل و سنگ یکی است
قیل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ یکی است
دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین
آنکه میگفت منم بهر تو غم خوارترین
چه دل آزارترین شد! چه دل آزارترین؟
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،
نه همین در غمت این گونه نشاند؛
با تو چون دشمن، دارد سر ِ جنگ!
دل دیوانهی تنها، دل تنگ!
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیستهای، سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان
راه ِ عشق است که همواره شود از خون، رنگ
دل ِ دیوانهی تنها، دل ِ تنگ!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
گلی را که دیروز،
به دیدار من، هدیه آوردی، ای دوست
- دور از رخ ِ نازنین ِ تو –
امروز پژمرد!
همه لطف و زیبائیاش را
- که حسرت به روی تو میخورد و
هوش از سر ِ ما به تاراج میبرد؛ -
گرمای شب، برد !
صدای تو اما، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است.
گل ِ مهر تو، در دل و جان
گل ِ بیخزان،
گل ِ تا که من زندهام ماندگار است.
ـ فریدون مشیری ـ
#شعر #فریدون_مشیری
بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته!
درین سیاهی، از آن افقها، شبی زند سر، سپیده آیا؟
*
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران میسپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا میکند،
قطره دل میل دریا میکند،
قطرهی تنها کجا، دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا؟!
*
ساحل در انتظار کسی بود
تا پاسخی گوید، فریاد آب را، با نامهی گره شده،
دل تنگ، خشمگین،
سر زیر پر کشیدم و رفتم!
جواب را!
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
بر آن بام،
آن کاج،
آن نسترن،
به جز بازی ِ برف ِ خاموش، نیست.
من از برف ِ خاموش، خاموش تر!
نه برف، این غبار ِ فراموشی است
که پیچد جهان را به شولای خویش
من این جا، درین پرده پرده غبار
شوم لحظه لحظه، فراموش تر!
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
بوی گل یخ بود که باز این دل شیدا
بیگانه شد از خویش
بوی گل یخ بود که میبرد مرا مست
سرشار، سبکبار
سرمست تر از پیش
میرفتم و خوش بود سراپای وجودم
در گرمی یک آتش دلخواه
یک شاخه گل یخ
با من همه جا همدم و همراه
نامش گل یخ بود، ولی گرمتر از عشق
میسوخت مرا، آه!
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از بیش.
که میلرزم به خود از وحشت ِ این یاد.
نه میبیند،
نه میخواند،
نه میاندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
*
نمیداند،
بر این جمعیت ِ انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم میکند در خون،
ازین پس، ماتم ِ نان میکند بی داد!
نمیداند،
زمینی را با خون آبیاری میکند،
گندم نخواهد داد!
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
همه ذرات ِ جان پیوسته با دوست.
همه اندیشهام، اندیشهی اوست.
نمیبینم به غیر از دوست اینجا،
خدایا، این منم، یا اوست این جا؟
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده، رنگی زرد دارم
ندانم، عاشقم، مستم، چه هستم؟
همی دانم دلی پر درد دارم.
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
از بس که غم تو قصه در گوشم کرد.
غمهای زمانه را فراموشم کرد.
یک سینه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد.
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
آخر ای دوست، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعدههای تو به دادش نرسید.
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید.
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید.
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید.
دل پر درد «فریدون» مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید.
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگیها در افق پیداست.
در این ساحل که من افتادهام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست!
خروش موج با من میکند نجوا:
- که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آن که جان خستهام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
پشت خرمنهای گندم، لای بازوهای بید
آفتاب زرد، کم کم رو نهفت.
بر سر گیسوی گندمزارها
بوسهی بدرود تابستان شکفت.
از تو بود ای سرچشمهی جوشان تابستان گرم
گر به هر سو، خوشهها جوشید و خرمنها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید...
*
این همه شهد و شکر از سینهی پر شور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشهی انگور توست...
راستی را، بوسهی تو، بوسهی بدرود بود؟
بسته شد آغوش تابستان؟
خدایا، زود بود!
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
دلا شبها نمینالی به زاری
سر راحت به بالین میگذاری!
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری.
بنال ای دل که رنجت شادمانی ست
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد!
به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن، در دل ِ شب، های و هو کن
و گر یارای فریادت نمانده ست
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دلها ز درد است
دل بیدرد همچون گور سرد است!
- فریدون مشیری -
#شعر #فریدون_مشیری
ای آخرین رنج،
تنهای تنها میکشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من آمیخت!
دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمیدانم کجا بود!
فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمتها فرو برد،
در دشتها، در کوهها،
در درههای ژرف و خاموش،
بر روی دریاهای خون، در تیرگیها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند.
ای آخرین رنج،
من خفتهام بر سینهی خاک
بر باد شد آن خاطر ِ ار رنج خرسند
اکنون تو تنها ماندهای، ای آخرین رنج!
برخیز، برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشتزا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من؛
بر روی بال آرزوهایم سفر کن.
با روح بیمارم بیامیز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری
وقتی که شانههایم
در زیر ِ بار ِ حادثه میخواست بشکند
یک لحظه
از خیال ِ پریشان ِ من گذشت:
«بر شانههای تو ...»
*
بر شانههای تو
میشد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که میتوانست
از بار ِ این مصیبت ِ سنگین
آسودهام کند.
- فریدون مشیری –
#شعر #فریدون_مشیری