جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

شبی زند سر، سپیده آیا؟



بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته!

درین سیاهی، از آن افق‌ها، شبی زند سر، سپیده آیا؟

*

با تب تنهایی جانکاه خویش،

زیر باران می‌سپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا می‌کند،

قطره دل میل دریا می‌کند،

قطره‌ی تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا؟!

*

ساحل در انتظار کسی بود

تا پاسخی گوید، فریاد آب را، با نامه‌ی گره شده،

دل تنگ، خشمگین،

سر زیر پر کشیدم و رفتم!

جواب را!


- فریدون مشیری –


#شعر  #فریدون_مشیری




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد