جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

می‌لرزم به خود




سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت

بیش از بیش.

که می‌لرزم به خود از وحشت ِ این یاد.

نه می‌بیند،

نه می‌خواند،

نه می‌اندیشد،

این ناسازگار، ای داد!

نه آگاهش توانی کرد، با زاری

نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!

*

نمی‌داند،

بر این جمعیت ِ انبوه و این پیکار روز افزون

که ره گم می‌کند در خون،

ازین پس، ماتم ِ نان می‌کند بی داد!


نمی‌داند،

زمینی را با خون آبیاری می‌کند،

گندم نخواهد داد!


- فریدون مشیری – 


#شعر #فریدون_مشیری






نظرات 1 + ارسال نظر
پرنده مهاجر پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 22:27 http://salhayebibahar.blogfa.com

زمینی را

که با خون آبیاری می‌کند

گندم نخواهد داد


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد