جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بیا با هم بازی کنیم - آلبرتو موراویا




لبریز از خشم، نومیدانه و نا توان در اتاق نشیمن می‌نشینم و سیگار پشت سیگار دود می‌کنم. نگاه می‌کنم به « جنی ورا » دخترم که ساکت و آرام روی زمین مشغول عروسک بازی است. بعد از نصف ِ روزی که منتظر رسیدن این لحظه ی کُشنده بودم، الان باز هم یک ساعت است که منتظرم. 

بزودی، خیلی زود، حضور « رُدولفو» از یک فرض منطقی به امیدی ابلهانه مبدل خواهد شد. آینه ی روبه رو تصویرم را منعکس می‌کند. تصویر زنی درمانده، مضطرب و پریشان، با صورتی کشیده و گونه هایی فرو رفته که چشم های گود و تب دارش در چین های زیر چشمش گم شده اند. زنی که دهانش از ریخت افتاده و صورتش از ناراحتی پف کرده است و آثار پریشانی را می‌توان در چهره اش دید، و اندامش به اسکلت خمیده ای می‌ماند که حرکات بی پروای یک عروسک خیمه شب بازی را دارد. تصویر زن بدبختی که عاری از هر گونه جذابیتی است. راستی، آیا در دنیا چیزی بدتر از سگی که دم می‌جنباند و پارس می‌کند و زیر پای صاحبش دراز می‌کشد وجود دارد؟ بدبختانه این سگ منم، « رُدولفو » را در نظر بگیرید و ببینید این احمق ِ بیچاره ی نفهم، که حتی قیافه ای هم ندارد، چگونه من را به دنبال خود می‌کشاند و هر کاری دلش بخواهد با من می‌کند. وانگهی از همان اول، همین طور بوده است. ما هر دو در یک بار بودیم و بی آنکه همدیگر را بشناسیم از بالای فنجان قهوه به هم نگاه می‌کردیم. بعد من فنجان قهوه را زمین گذاشتم و اشاره کردم که دارم می‌روم و او یک سوت زد، فقط یک سوت، همان طور که برای سگها می‌زنند و من هم فوراً دم جنباندم و پارس کنان برگشتم تا پیش پایش دراز بکشم. به این ترتیب عشق ناگوار ما با آن سوت آغاز شد.

بدبختی دیگر من این است که هیچ کس را توی دنیا ندارم. یک زن بیوه ام و شوهری بالای سرم نیست که اگر حتی بهم خیانت می‌کند، دست کم حمایتم کند و باعث بشود معشوق هایم بهم احترام بگذارند. هیچ دوست زن یا مردی هم ندارم. هیچ کس را غیر از « جنی ورا » دختر هفت ساله ام ندارم.

آه، بچه ها... بیایید از بچه ها حرف بزنیم. بله، باید اعتراف کرد که بچه ها بی اندازه مکارند. نمی‌دانم چه کسی اولین بار به این نتیجه رسید که بچه ها معصوم و بی گناه اند. هر کس بوده معلوم است که بچه ها را اصلا ً نمی‌شناخته است. یک لحظه خوب توجه کنید: بچه ها عین بزرگتر ها هستند. بله، اما بزرگترهایی که از امتیاز بچه بودن برخوردارند. آنها مثل بزرگترها هستند چون همان احساسات را دارند، اما در عین حال به بهانه ی این که دست و پا، سر و تن و خلاصه اعضای بدنشان هنوز کاملاً رشد نکرده است، از مسئولیت های بزرگسالان فرار می‌کنند. بنابراین وقتی پی می‌بریم که درون آنها مثل ماست دیگر نمی‌توانیم با آنها رابطه برقرار کنیم. یعنی به طور جدی با آنها صحبت کنیم، به همدیگر اعتماد کنیم و مشورت، کمک و همکاری بخواهیم. با این وصف چطور می‌توان فهمید که آنها به چه درد می‌خورند و کارشان چیست؟

مثلا ً اگر من در این لحظه فراموش می‌کردم که « جنی ورا » فقط هفت سالش است، دست کم می‌توانستم از دلهره و عصبانیت شدیدی که به خاطر رفتار « ردولفو » در من ایجاد شده، با او درددل کنم. احساس می‌کنم خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستم او را کنار خودم بنشانم، با هم یک چیز قوی، مثل یک گیلاس ودکا یا ویسکی بخوریم تا زبانمان باز بشود، سیگار روشن کنیم و حتی یک جعبه شکلات خوشمزه هم باز کنیم تا بعد کم کم بتوانیم به همدیگر اعتماد کنیم و من همه چیز را درباره ی خودم و « ردولفو » به او بگویم. وارد جزئیات بشوم، زوایای روح و اندیشه ی هر دویمان را دقیقا ً بکاوم و اختلافات را از آن بیرون بکشم، همه ی بلاهایی را که « ردولفو » بر سرم آورده بررسی کنم و در آخر هم از موضوع حساس روابط جنسی خودم و او صحبت کنم. آن وقت اتاق پر می‌شد از دود سیگار و بطری ودکا، و جعبه ی شکلات خالی شد. زمان گذشت و سر انجام شاید کمی‌احساس سبکی می‌کردم.

اما با وجود این که « جنی ورا » به طور حتم همه چیز را درباره ی من و « ردولفو » می‌داند، مجبورم نقش ابلهانه ی یک مادر مهربان را دنبال کنم: 

- نه « جنی ورا »، آن طوری پای عروسک بیچاره را نکش. دردش می‌آید. چقدر تو بدی. اگر مامان همین طور پاهایت را بکشد چه کار می‌کنی؟ اما مامان دوستت دارد و هیچ وقت اذیتت نمی‌کند...

حرفهای احمقانه ای هیچ کداممان به آن اعتقاد نداریم. امام علی رغم همه ی این حرفها، متأسفانه من یک مادر سنتی خوب هستم و نمی‌توانم از یاد ببرم که بچه ام، بچه است.

ذهنم به این چیزها مشغول است. بعد به ساعت نگاه می‌کنم و می‌بینم که دیگر امیدی به آمدن « ردولفو » نیست. در این موقع چنگ می‌اندازم به جا سیگاری سنگی و آن را محکم به زمین می‌کوبم. مسلما ً جا سیگاری تکه تکه می‌شود. « جنی ورا » فورا ً سرش را بلند می‌کند و آرام می‌گوید:

- مامان، بیا با هم بازی کنیم.

نگاهش می‌کنم. « جنی ورا » با آن موهای صاف بور، صورت سفید و چشم های آبی اش، درست عین فرشته های درخت کریسمس است و تنها دو تا بال شکری کم دارد. می‌پرسم: 

- چه بازی ای، عزیزم؟

- بازی ای که توی آن تو می‌شوی من و من هم می‌شوم تو. من می‌شوم مامان، تو هم می‌شوی « جنی ورا ».

- آن وقت چه می‌شود عزیز دلم؟

- آن وقت من به تو چیزهایی را می‌گویم که اگر مثل تو بزرگ بودم می‌گفتم و تو هم به من چیزهایی را می‌گویی.

به حرف من رسیدید. بازی، بازی بزرگترین حربه و حیله ی بچه هاست. آنها به بهانه ی بازی، حرفهای بزرگترها را می‌زنند و کارهای بزرگترها را انجام می‌دهند. می‌بینید چقدر موذی و آب زیرکاه، و نا قلایند؟ با این حال ظاهرا ً می‌پذیرم:

- آفرین دخترم، زود باش بازی را شروع کنیم.

آرام و مصمم روبه روی من می‌نشیند و با یک صدای ساختگی که قاعدتا ً باید صدای من باشد می‌گوید:

- « جنی ورا »، می‌شود بگویی چرا هر وقت « رُدولفو » می‌آید اینجا پیش من، تو مدای توی دست و پا می‌لولی؟

کاملا ً روشن است. فکر می‌کنم « جنی ورا » از این بازی استفاده می‌کند تا حرفهایی را که جرئت گفتنش را ندارد به من بگوید.حالت اعتراضی به خودم می‌گیرم، اما او می‌گوید: 

- « جنی ورا »، یادت باشد که تو من هستی و به سوالم جواب بده.

بعد من هم با صدای ساختگی می‌گویم:

- مامان، چون تو را خیلی دوست دارم تو دست و پایت می‌لولم. آخر تو مامانمی.

مؤدبانه می‌گوید:

- دروغ می‌گویی. باور نمی‌کنم. تو مدام توی دست و پا می‌لولی چون به من که مادرت هستم حسادت می‌کنی. دلت می‌خواهد « رُدولفو » را از راه به در ببری، می‌خواهی که او مال خودت باشد.

راست می‌گوید. من فکر می‌کردم که « جنی ورا » به نحوی کودکانه شیفته ی « ردولفو » است. ولی او از کجا توانست بفهمد که من این را فهمیده ام. خودم را به ناراحتی می‌زنم و می‌گویم: 

- کی این حرف را زده؟

- من زدم. تازه با این که « رُدولفو » با تو خوب تا می‌کند و همیشه برایت هدیه می‌آورد تا تو راحتمان بگذاری یا لااقل خودت را به نفهمی‌بزنی، اصلا ً ملتفت نمی‌شوی. برای همین من و « ردولفو » مجبوریم برویم توی اتاق من و در را روی خودمان قفل کنیم.

راست می‌گوید. ما همیشه در را روی خودمان قفل می‌کنیم. ناچاریم این کار را بکنیم. این دفعه نوبت من است که برای سرزنش او از بازی استفاده کنم. پیروزمندانه می‌گویم:

- اما این کارتان هیچ فایده ای ندارد. چون من تمام مدت با سیخ می‌زنم به در اتاق یا جیغ می‌کشم. سر و صدا راه می‌اندازم و گریه می‌کنم. 

متوجه ضربه ی من می‌شود، می‌گوید:

- هر کار دلت می‌خواهد بکن، دیگر برایم مهم نیست چه کار می‌کنی. 

من باز هم به ایفای نقش خودم وفادار می‌مانم و شروع می‌کنم به گله و شکایت:

- یعنی مامان راست راستی دیگر اصلا ً برایت مهم نیستم؟

بد ذات جواب می‌دهد:

- به هیچ وجه. چی فکر کردی؟ فکر کردی اگر برایم مهم بودی، شب با گفتن آن حرفهای رکیک به « رُدولفو » آن طور سر و صدا راه می‌انداختم و توی سرش چیز پرت می‌کردم و تا پشت در اتاق ِ تو دنبالش می‌دویدم تا باهاش دعوا کنم؟

همین طور به گفتن واقعیت های تلخ ادامه می‌دهد. سعی می‌کنم از خودم دفاع کنم:

- آره، درست است. اما خودم بهت گفته بودم که بد رفتاری را ترجیح می‌دهم به شب تنها ماندن در خانه.

انگار دارد فکر می‌کند. بعد با صدای بلند می‌گوید:

- خیالت راحت باشد. مطمئن باش از حالا به بعد دیگر بد رفتاری در کار نیست. امروز به این نتیجه رسیده ام که « رُدولو » من را دوست ندارد و تصمیمی‌گرفته ام.

نگاهش می‌کنم و با کنجکاوی، آهسته می‌پرسم:

- چه تصمیمی؟

خیلی عاقلانه و حساب شده جواب می‌دهد:

- تصمیم گرفته ام خودم را بکشم. همین الان می‌روم حمام، قوطی قرص خواب آور را بر می‌دارم و همه را یک جا می‌خورم. 

با وحشت از دور اندیشی تهدید آمیزش فریاد می‌زنم:

- نه مامان، این کار را نکن. من را تنها نگذار.

- من می‌خواهم این کار را بکنم و می‌کنم.

با چابکی از مبل پایین می‌آید و می‌رود به طرف حمام. دنبالش می‌روم و می‌بینم که یک صندلی می‌گذارد زیر قفسه ی داروها و ازش می‌رود بالا. بعد قوطی قرص خواب آور را بر می‌دارد. حالا از صندلی می‌آید پایین، شیر آب را باز می‌کند، یک لیوان را پر از آب می‌کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می‌کند، بعد می‌گوید: 

- حالا بازی عوض می‌شود. تو دوباره می‌شوی خودت. من هم باز می‌شوم خودم. یک بازی ِ واقعی می‌کنیم و تو این قرص ها را می‌خوری.

بچه ی شیرین زبان با گفتن این حرف، لیوان را در دست من می‌گذارد. 


منبع: نام کتاب: یک زندگی دیگر، نویسنده: آلبرتو موراویا، مترجم: هاله ناظمی


#داستان #یک_زندگی_دیگر #آلبرتو_موراویا #هاله_ناظمی