جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بر شانه‌های تو




وقتی که شانه‌هایم

در زیر ِ بار ِ حادثه می‌خواست بشکند

یک لحظه 

از خیال ِ پریشان ِ من گذشت:

«بر شانه‌های تو ...»

*

بر شانه‌های تو

می‌شد اگر سری بگذارم.

وین بغض درد را

از تنگنای سینه برآرم

به های های

آن جان پناه مهر

شاید که می‌توانست

از بار ِ این مصیبت ِ سنگین

آسوده‌ام کند.


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد