جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

برکه – فریدون مشیری

 

 

برکه – فریدون مشیری

 

برگ‌ها از شاخه می‌افتد،

من، تنهای ِ تنها راه می‌رفتم

در کنار ِ برکه ای،

پوشیده از باران برگ

شاید این افسوس را، با باد می‌گفتم:

- آه، این آینه را

این برگ‌های خشک، پوشانده ست.

آن صفا، آن روشنایی

در غبار تیرگی مانده‌ست

تا کجا مهر ِ بهاران،

پرده از رخسار ِ این آینه بردارد

چهره‌ی او را به دست نور بسپارد...

*

روزهای زندگی

مثل برگ از شاخه می‌افتاد و من،

همچنان تنهای تنها، راه می‌رفتم.

یادها، غم‌های سنگین

چهره‌ی آینه‌ی دل را با خویش میگفتم:

- باید این آینه را از ظلم ِ این ظلمت،

رهایی داد.

چهره‌ی او را به لبخند ِ امیدی تازه

از نور روشنایی داد.

عشق باید پرده از رخسار این آینه بر دارد

چهره‌ی او را به دست نور بسپارد.

 

« فریدون مشیری »

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

کو... کو...؟ - فریدون مشیری

 

 

 

کو... کو...؟ - فریدون مشیری

 

شبی خواهد رسید از راه،

می‌تابد به حیرت ماه،

می‌لرزد به غربت برگ،

می‌پوید پریشان، باد.

*

فضا در ابری از اندوه

درختان سر به روی شانه های هم

- غبار آلود غمگین -

رازواری را به گوش یکدگر

آهسته می‌گویند.

 

دری را بی امان در کوچه‌های دور می‌کوبند.

چراغ خانه ای خاموش،

درها بسته،

هیچ آهنگ پایی نیست.

کنار پنجره، نوری، نوایی نیست...

 

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید

به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

*

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب

دیداری نخواهد داشت؟

 

به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،

مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟

مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت

مگر آن طبع شور انگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟

کسی این گونه خاموشی ندارد یاد...

*

شگفت انگیز نجوایی ست!

در و دیوار

به دنبال کسی انگار

می‌گردند و می‌پرسند :

از همسایه، از کوچه.

درخت از ماه،

ماه از برگ،

برگ از باد!

 

«فریدون مشیری»

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

بهت‌ - فریدون مشیری


See the source image


«بهت‌»

 

می‌گذرم از میان رهگذران مات

می‌نگرم از میان رهگذران کور

این همه اندوه در وجود من و لال

این همه غوغاست در کنار من و دور

*

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس

دیگر در جان من نه شور نه فریاد

دشتم اما در او نه ناله ی مجنون

کوهم اما دراو نه تیشه ی فرهاد

*

هیچ نه انگیزه ای که هیچم، پوچم

هیچ نه اندیشه ای که سنگم، چوبم

همسفر قصه‌ی های تلخ غریبم

رهگذر کوچه های تنگ غروبم

*

آن همه خورشید ها که در من می‌سوخت

چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه

آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

 

- فریدون مشیری –-

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

زندگی نامه‌ی فریدون مشیری


زندگی نامه‌ی فریدون مشیری


فریدون مشیری در 30 ام شهریور سال 1305 در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سالهای اول دانشگاه، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. 

آشنایی با شعر نو و قالبهای آثار، او را از ادامه ی شیوه کهن باز داشت؛‌ اما راهی میانه را بر گزید. 

مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نو پردازان افراطی؛ راهی را که او برگزید، همان حالت نمایان بنیانگذاران شعر نوین ایران بود. 

به این معنا که او شکستن قالبهای عروضی، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ی بجا و منطقی را از قافیه پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص، و آمیختن آنها با احساس و نازک اندیشی های خاص خود پرداخته و به شعرش اینها چهره ای کاملا ً مشخص می دهند.

استاد برجسته دکتر عبدالحسین زرین کوب درباره فریدون مشیری گفته است: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون، واژه به واژه با ما حرف می زند، حرفهایی را می زند که مال خود اوست، نه ابهام گرایی رندانه، شعر او را تا حد هزیان، نا مفهوم می کند، و نه شعار خالی از شعور آن را وسیله مرید پروری و خود نمایی می سازد. شعر او، زبان در سخن شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه خاص، مکتب خاص ودیدگاه خاص خود را از بیشترین اهل عصر جدا سازد. او بی ریا عشق را می ستاید، انسان را می ستاید، و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»

فریدون مشیری، در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشد، شعرش بازتابی است از همه مظاهر زندگی و حوادثی که پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایشگر خوبی پاکی و زیبایی، و بیانگر همه احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگذار انسانیت است. 

فریدون مشیری سالها در برخی مجلات معروف سالهای گذشته چون: ماهنامه ی سخن، مجله ی گشوده، سپید و سیاه، قلم زده و همکاریی نزدیکی با نشریات داشته است.

او در سال 1333 ازدواج کرده و دو فرزند به نامهای «بهار» و «بابک» دارد که هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگی او می باشند.

کتابهای اشعار او به ترتیب عبارتند از: تشنه طوفان، گناه دریا، نایافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده ی غمگین و... 

فریدون مشیری در سوم آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی دارفانی را وداع گفت.


#فریدون_مشیری #زندگینامه





تو را که دارم – فریدون مشیری

 

 

 

 

تو را که دارم – فریدون مشیری

 

ز شور ِ عشق، ندانم کجا فرار کنم!

چگونه چاره ی این جان ِ بی قرار کنم.

 

بسان ِ بوته ی آتش گرفته ام، در باد،

کجا توانم این شعله را مهار کنم؟

 

رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را

برای مردم کوی و گذر هوار کنم.

 

چنین که عشق تو ام می کشد به شیدایی،

شگفت نیست که فریاد ِ یار، یار کنم!

*

گرانبهاتر، از لحظه های هستی خویش،

بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم؟

هزار کار در اندیشه پیش ِ رو دارم،

تو می رباییم از خود، بگو چکار کنم؟!

*

شبانگهان که در افتم میان بستر خویش

که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم

تو باز بر سر بالین من گشایی بال

که با تو باشم و با خواب، کارزار کنم!

*

... خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور،

از این تلاطم ِ رنگین، چرا کنار کنم؟

تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند

به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم!

چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم

ز خون خویش همه راه را نگار کنم!

 

تو را که دارم، از دشمنان نیندیشم

تو را که دارم، یک دست را هزار کنم!

 

تو را که دارم، نیروی صد جوان یابم

تو را که دارم، پاییز را بهار کنم!

 

به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو

همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم

تو را به سینه فشارم، که اوج پیروزی ست

چه نازها که به گردون، به کردگار کنم!...

*

سحر، دوباره در افتم به چاه حسرت ِ خویش.

نظر به بام تو از ژرف ِ این حصار کنم

من آفتاب پرستم، ولی نمی دانم

چگونه باید خورشید را شکار کنم!

به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال

مگر تلافی شب های انتظار کنم!

 

 

-  فریدون مشیری –-