جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

برکه – فریدون مشیری

 

 

برکه – فریدون مشیری

 

برگ‌ها از شاخه می‌افتد،

من، تنهای ِ تنها راه می‌رفتم

در کنار ِ برکه ای،

پوشیده از باران برگ

شاید این افسوس را، با باد می‌گفتم:

- آه، این آینه را

این برگ‌های خشک، پوشانده ست.

آن صفا، آن روشنایی

در غبار تیرگی مانده‌ست

تا کجا مهر ِ بهاران،

پرده از رخسار ِ این آینه بردارد

چهره‌ی او را به دست نور بسپارد...

*

روزهای زندگی

مثل برگ از شاخه می‌افتاد و من،

همچنان تنهای تنها، راه می‌رفتم.

یادها، غم‌های سنگین

چهره‌ی آینه‌ی دل را با خویش میگفتم:

- باید این آینه را از ظلم ِ این ظلمت،

رهایی داد.

چهره‌ی او را به لبخند ِ امیدی تازه

از نور روشنایی داد.

عشق باید پرده از رخسار این آینه بر دارد

چهره‌ی او را به دست نور بسپارد.

 

« فریدون مشیری »

 

#شعر #فریدون_مشیری

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد