جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

تو را که دارم – فریدون مشیری

 

 

 

 

تو را که دارم – فریدون مشیری

 

ز شور ِ عشق، ندانم کجا فرار کنم!

چگونه چاره ی این جان ِ بی قرار کنم.

 

بسان ِ بوته ی آتش گرفته ام، در باد،

کجا توانم این شعله را مهار کنم؟

 

رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را

برای مردم کوی و گذر هوار کنم.

 

چنین که عشق تو ام می کشد به شیدایی،

شگفت نیست که فریاد ِ یار، یار کنم!

*

گرانبهاتر، از لحظه های هستی خویش،

بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم؟

هزار کار در اندیشه پیش ِ رو دارم،

تو می رباییم از خود، بگو چکار کنم؟!

*

شبانگهان که در افتم میان بستر خویش

که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم

تو باز بر سر بالین من گشایی بال

که با تو باشم و با خواب، کارزار کنم!

*

... خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور،

از این تلاطم ِ رنگین، چرا کنار کنم؟

تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند

به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم!

چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم

ز خون خویش همه راه را نگار کنم!

 

تو را که دارم، از دشمنان نیندیشم

تو را که دارم، یک دست را هزار کنم!

 

تو را که دارم، نیروی صد جوان یابم

تو را که دارم، پاییز را بهار کنم!

 

به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو

همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم

تو را به سینه فشارم، که اوج پیروزی ست

چه نازها که به گردون، به کردگار کنم!...

*

سحر، دوباره در افتم به چاه حسرت ِ خویش.

نظر به بام تو از ژرف ِ این حصار کنم

من آفتاب پرستم، ولی نمی دانم

چگونه باید خورشید را شکار کنم!

به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال

مگر تلافی شب های انتظار کنم!

 

 

-  فریدون مشیری –-

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد