جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بدرود...




پشت خرمن‌های گندم، لای بازوهای بید

آفتاب زرد، کم کم رو نهفت.

بر سر گیسوی گندم‌زارها

بوسه‌ی بدرود تابستان شکفت.

از تو بود ای سرچشمه‌ی جوشان تابستان گرم

گر به هر سو، خوشه‌ها جوشید و خرمن‌ها رسید

از تو بود از گرمی آغوش تو

هر گلی خندید و هر برگی دمید...


*

این همه شهد و شکر از سینه‌ی پر شور توست

در دل ذرات هستی نور توست

مستی ما از طلایی خوشه‌ی انگور توست...


راستی را، بوسه‌ی تو، بوسه‌ی بدرود بود؟

بسته شد آغوش تابستان؟

خدایا، زود بود!


- فریدون مشیری –


#شعر #فریدون_مشیری






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد