جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

پرستو – فریدون مشیری

 

 

 

«پرستو»

 

ستاره گم شد  و خورشید سر زد

پرستویی به بام خانه پر زد

در آن صبحم صفای آرزویی،

شب اندیشه را، رنگ سحر زد.

 

پرستو باشم و از دام این خاک

گشایم پر به سوی بام افلاک

ز چشم‌انداز بی‌پایان گردون،

در آویزم به دنیایی طربناک.

 

پرستو باشم و از بام هستی

بخوانم نغمه‌های شوق و مستی

سرودی سر کنم با خاطری شاد

سرود عشق و آزادی پرستی،

 

پرستو باشم از بامی به بامی

صفای صبح را گویم سلامی

بهاران را برم هر جا نویدی

جوانان را دهم هر سو پیامی.

 

تو هم روزی اگر پرسی ز حالم

لب بامت ز حال دل بنالم

و گر پروا کنم بر من نگیری

که می‌ترسم زنی سنگی به بالم!

 

«فریدون مشیری»

 

 

#شعر #فریدون_مشیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد