جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

دل ِ تنگ!



سر ِ خود را مزن این گونه به سنگ،

دل ِ دیوانه ی تنها! دل ِ تنگ!


منشین در پس این بهت ِ گران

مدران جامه ی جان را ، مدران!


مکن ای خسته، درین بغض درنگ

دل ِ دیوانه ی تنها، دل تنگ!


پیش این سنگدلان قدر ِ دل و سنگ یکی است

قیل و قال ِ زغن و بانگ ِ شباهنگ یکی است


دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یار ترین

سینه را ساختی از عشقش، سرشار ترین 

آنکه می گفت منم بهر تو غم خوار ترین


چه دلآزار ترین شد! چه دلآزار ترین؟


نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،

نه همین در غمت این گونه نشاند ؛

با تو چون دشمن، دارد سر ِ جنگ!

دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!


ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان

راه ِ عشق است که همواره شود از خون، رنگ

دل ِ دیوانه ی تنها، دل ِ تنگ!


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد