جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جست و جو





در پشت چارچرخه‌ی فرسوده‌ای، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته‌ام نبود!

تو دیگر نگرد،

نیست!»

*

این آیه‌ی ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

*

چون دوست در برابر خود می‌نشاندمش 

تا عرصه‌ی بگوی و مگو، می‌کشاندمش:


- در جست و جوی آب حیاتی؟

در بیکران این ظلمات آیا؟

در آروزی رحم؟ عدالت؟

دنبال ِ عشق؟

دوست؟...


ما نیز سرگشته‌ایم 

«و آن شیخ با چراغ همی گشت...»

آیا تو نیز، - چون او - «انسانت آرزوست؟»

گر خسته‌ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامی ِ معنای زندگی ست.

هرگز 

«نگرد! نیست»

سزاوار ِ مرد نیست...


- فریدون مشیری -


#شعر #فریدون_مشیری




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد