جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مرد داستان فروش (4)

 

 

 

مرد داستان فروش (4)

 

در سال 1960 وقتی نخستین برنامه ی سرتاسری ِ تلویزیون به نمایش در آمد، من در خانه ی همسایه بودم و از آن جا توانستم سخنرانی ِ افتتاحیه ی نخست وزیر را بشنوم. نخست وزیر آینار گِرهاردزِن  می‌گفت: خیلی از مردم به وضوح از این می‌ترسند که تلویزیون اثر بدی روی زندگی خانوادگی و رشد فکری ِ بچه ها بگذارد. خیلی های دیگر هم می‌ترسند که تلویزیون بچه ها را از انجام تکالیف مدرسه شان و بازی در نور و هوای آزاد باز دارد. اما نخست وزیر می‌گفت که تأثیر تلویزیون نمی‌تواند بیشتر از رادیو باشد و تأکید می‌کرد که البته درست است که هر کسی دوست دارد از پدیده های نو و تازه تا سر حد امکان بیشتر استفاده کند، و به نظر او این تازگی به زودی و خود به خود از بین می‌رفت و پس از مدتی یاد می‌گرفتیم که با دقت فراوان برنامه ها را انتخاب کنیم. باید یاد بگیریم که اگر برنامه یی واقعاً برای مان جالب نیست تلویزیون را خاموش کنیم و با انجام این کارها، تلویزیون سود و رضایت را با هم در بر داشت. نخست وزیر امیدوار بود که تلویزیون به صورت عامل مهمی‌برای آموزش و روشن کردم مردم و وسیله ی جدیدی برای انتشار علم در کشور باشد و کلیدی برای ارزیابی کردن، به خصوص برای تهیه ی برنامه ی کودکان و نوجوانان باید به شدت سخت گیری و دقت   عمل به کار برده شود.


  


آینار گِرهاردزِن اعتقاد اجتناب ناپذیری به پیشرفت و ترقی داشت. از این گذشته آدم خوبی بود، خوشبختانه او دیگر نتوانست شاهد این باشد و ببیند که پدیده ی تلویزیون چه پیشرفتی کرد. اگر او امروز زنده بود، بین تلویزیون واقعی و خیالی حق انتخاب داشت. او می‌توانست شاهد رقابتی باشد که برای بالا بردن کیفیت برنامه ی کودکان و نوجوانان وجود داشت و همین طور می‌توانست ببیند که ما با چه دقت و توجهی برنامه های با ارزش را برای دیدن انتخاب می‌کنیم.

به این ترتیب من خودم را به خانه ی همسایهمان که تلوزیون خریده بود دعوت کرده بودم و این دعوت خود خواسته برایم خجالت آور نبود. این ماجرا درست پس از تعطیلات تابستانی رخ داده بود و در آن زمان من کلاس دوم بودم. خیلی دلم می‌خواست از ابتدا در جریان این پدیده قرار بگیرم و آن را دنبال کنم.

همسایه ی ما بچه نداشت و این موضوع از نظر من کاملاً بلامانع بود. البته فکر می‌کمن زن هم نداشت به هر حال هرگز او را با خانمی‌ندیده بودم. اما یک سگ بزرگ به نام والدِمار  داشت و به این دلیل کمی‌زودتر از شروع برنامه ی افتتاحیه ی تلویزیون به آن جا رفته بودم تا با سگ او بازی کنم. زیرا همسایه مان از این کار خوشحال می‌شد. من از او پرسیدم: آیا سگ ها می‌توانند فکر کنند؟ او کاملاً به این موضوع اطمینان داشت و برایم توضیح داد که می‌تواند از حالت چشم ها و دُم والدِمار متوجه شود که فقط خوابیده یا در حال خواب دیدن است. من گفتم: اگر هم خواب ببیند، می‌تواند خواب غذای سگ و استخوان باشد یا خواب سگ های ماده، و کر نمی‌کنم سگ ها بتوانند مثلاً خواب نمایش تئاتر را ببینند و چون آن ها نمی‌توانند حرف بزنند پس مسلماً نخواهند توانست خواب مفصل و دقیقی ببینند. مرد همسایه گفت: والدِمار می‌تواند به خوبی گرسنه بودن یا نیاز به اجابت مزاج اش را بفهماند و درک کردن حالت ترس یا خوشحالی اش هم کار چندان مشکلی نیست. من گفتم: اما او نمی‌تواند افسانه تعریف کند. در این جا مرد همسایه حرف های مرا تأئید کرد و گفت: من باید والدِمار را به طور مرتب بیرون ببرم تا توی اتاق ادرار نکند. به او گفتم نباید نگران این مووضع باشد زیرا والدِمار در صورت نیاز به توالت، ناگهان با کوسن های روی مبل عروسک بازی میکند و یا عکس های دونالد داک را از روی دیوارها می‌کشد. مرد همسایه گفت: شاید منظور تو این است که چون آن ها نمی‌توانند با حرف زدن منظورشان را بیان کنند با این کارها منظورشان را می‌رسانند. گفتم: دقیقاً فکر من همین بود، اما با همه ی این ها شاید آن ها هم درست به اندازه ی ما خوشبخت باشند.

بعد ما ساکت شدیم. زیرا حالا دیگر نوبت شنیدن حرف های آینار گرهاردزِن بود. مرد همسایه و من با همدیگر یک ساعت جشن ملی را تجربه کردیم. در این بین والدِمار هم به آشپزخانه رفته بود و خودش را با چیزهای دیگر سرگرم می‌کرد.

به زودی این پدیده ی جدید برای من به صورت خواسته یی بزرگ در آمد و یک سال طول کشید تا مادر را برای خریدن یک تلویزیون راضی کردم.

و پس از آن فکرهایم را برای نوشتن برنامه های تلویزیون متمرکز کردم، اما هیچ کدام از آن ها را برای شبکه ی تلویزیون نفرستادم، در عوض مرتب به آن جا تلفن می‌زدم و نظراتم را می‌گفتم.

برای مثال من برنامه یی در نظر داشتم که ده نفر را به یک خانه ی خالی ببرند و آن ها را در ایزوله ی کامل و دور از محیط زیست نگهدارند و فقط در صورتی به آن ها اجازه ی بازگشت دوباره از آن جا داده شود که موفق به خلق چیزهای جدیدی شده باشند. چیزی که برای همه انسان های روی زمین اهمیت همیشگی داشته باشد مثلاً تهیه و تنظیم شیوه های جدید و بهتری از حقوق انسان ها و یا ساختن بهترین افسانه دنیا، یا نوشتن یک قطعه تئاتر خنده دار. برای انجام این کارها می‌بایست به این آدم ها زمان زیادی داده می‌شد و به نظر من برای این کار صد روز کافی بود. وقتی آدم خوب فکر کند می‌بیند صد روز برای ده نفر در حقیقت هزار روی می‌شود یعنی تقریباً معادل سه سال که در این صورت زمانی طولانی به نظر می‌رسد. اما اگر واقعاً خواستن در کار باشد، این ده نفر می‌توانند در مدت صد روز چیزهای زیادی خلق کنند. این افراد قبل از هر چیز تباید کار دسته جمعی را یاد بگیرند که لازمه ی این جور کارهاست. به محض این که آن ها چیز مهمی‌برای ارائه کردن به بشریت داشتند، می‌توانستند با شبکه ی تلویزیون تماس بگیرند و بلافاصله اریک بای و یا رُلف کیرکواگ دوربین تلویزیونی بر دوش آماده تهیه ی فیلم گرفتن از آن ها می‌شدند. در آن زمان برای انجام یک مصاحبه تلویزیونی مثل امروز بیست یا سی دوربین وجود نداشت و اصلاً تعداد دوربین های موجود در کل شبکه هم به این تعداد نمی‌رسید زیرا آن موقع هنوز نفت دریای شمال کشف نشده بود. به نظر من در آن دوره کسی که جلوی دوربین حرفی می‌زد، آن حرف ها چیزهایی بود که او در دل داشت البته همه هم این طور نبودند. زمانی هم که چنین چیزی پش می‌آمد به عنوان کمترین امتیاز به شمار می‌رفت. در آن زمان ها مسائلی دیده می‌شد که معنا و مفهومی‌نداشت مثلاً دانش آموزان سال آخر دبیرستان فقط به یک دلیل به کپنهاگ می‌رفتند که روزهای متمادی در آن جا باده نوشی کنند و هرگز کسی به این فکر نیفتاد که چنین چیزی را از اول تا آخر فیلم برداری کند. آن دوران، زمان دیگری بود و شاید هم فرهنگ دیگری و احتمالاً تمدن دیگری هم. من این ها را برای دفاع ا زخودم نمی‌گویم اما آن وقت ها فرهنگ تلویزیونی ِ امروزی برایم قابل تصور هم نبود و به اندازه ی کافی برای تنظیم برنامه ایده نداشتم، اما به زودی یک دفترچه از ایده های تازه برای برنامه ی تلویزیونی پُر کرده بودم. اما آیا می‌شد آن ها را رکوردی در برابر سریال های چند صد ساعته درباره ی هره و کره کردن دخترها و یا انگولک کردن پسرها به شمار آورد؟ این برنامه های جدید از بی پروا ترین افکار کنونی هم جلوتر بود. ما هرگز نخواهیم دانست که آیا سزار و ناپلئون به اندازه ی کافی قدرت تخیل داشته اند که سلاح های اتمی‌و بمب های خوشه یی را پیش خود مجسم کنند. از این گذشته عده یی عقیده دارند که باید ایده هایی را هم برای آیندگان گذاشت و نباید همه ی چیزهای خوب را یک جا و یک باره مصرف کرد.

من در دوران نوجوانی ام هم خیلی تنها بودم و اصولاً هر هر چه سن ام بالاتر می‌رفت، بیشتر تنها می‌شدم و این برایم عالی و لذت بخش بود زیرا خودم را در افکارم غرق می‌کرد. بعدها تمرکزم را هر چه بیشتر معطوف کار روی کتاب ها، فیلم و نمایش های تئاتر کرده بودم.

از دوران بچگی و نوجوانی ام یادداشت هایی از صدها داستان و طرح های بسیاری برای افسانه و رمان، روایاتی برای نمایش تئاتر و همین طور فیلم نامه داشتم اما هرگز سعی نکرده بودم حتی یکی از آن ها را به پایان برسانم. فکر می‌کنم حتی فکر چنین کاری هم به سرم نزده بود، آخر چطور می‌توانستم از بین این مجموعه ی بزرگ مثلاً یک رمان را انتخاب کنم؟

هرگز موفق نخواهم شد یک رمان بنویسم زیرا برای این کار فکرهای بسیار زیدی به سرم هجوم می‌آورد. حتی زمانی هم که می‌خواستم یادداشتی بنویسم رشته افکارم دم به دم پاره می‌شد چون فکر های جدید و اغلب خیلی بهتر از چیزی که در حال نوشتن اش بودم به ذهنم می‌رسید. نویسنده های رمان اغلب این توانایی را دارند که مدت زیادی و در بیشتر موارد، سال ها روی یک موضوع و همان یک موضوع مشخص تمرکز کنند. اما این کار برای من بسیار یک بعدی و نامتوازن بود و اغلب از مسیر منحرف می‌شد.

اگر چنین توانایی یی داشتم احتمالاً دیگر رغبتی به این کار پیدا نمی‌کردم وانگیزه ام را برای نوشتن یک رمان از دست می‌دادم پس از این که ایده ام در دفتر یادداشت جای خودش را پیدا می‌کرد. همیشه این مسأله برایم مطرح بوده که تا جای ممکن ایده هایم را ـ که بعد ها آن را سوژه یا موضوع نامیدم ـ جمع کنم. شاید من با آن شکارچی قابل مقایسه باشم که به نظر او شکار حیوانات کمیاب بسیار عالی است، اما نمی‌خواهد خودش شاهد تکه تکه و پخته شدن و از ریخت افتادن شکارش باشد. یک چنین شکارچی یی حتی می‌تواند گیاه خوار هم باشد و البته که بین شکارچی ِ ماهری بودن و گیاهخواری هیچ تناقضی وجود ندارد البته این که به هیچ روی از ماهی خوش شان نمی‌آید اما با این حال می‌توانند قلاب در آب بیندازند و ساعت ها منتظر بایستند و زمانی هم که ماهی بزرگی گرفتند فوراً آن را به دوستان شان یا هر کسی هدیه کنند که در آن لحظه به طور اتفاقی از کنارشان می‌گذرد. ماهیگیر نخبه از این فراتر می‌رود و ماهی را پس از صید دوباره به درون آب می‌اندازد. آدم همیشه فقط برای پس انداز چند کُرون بیشتر، ماهی نمی‌گیرد. ماهیگیری، شکار و آزادی صرفاً جنبه ی تفریح دارد. مطرح کردن ماهیگیری به عنوان بازی ِ ماهرانه و هنری شریف مرا به یاد پسر جوان حساسی می‌اندازد که در یکی از دفترهای خاطرات دوران جنگ اش نوشته بود اگر فکری در دهن جرقه زد ما نباید غمگین شویم چون این فکر مثل ماهی یی است کم از قلاب پریده و دوباره به اعماق آب رفته تا روزی که حسابی چاق و چله شد دوباره ظاهر شود، اما اگر ما آن را از آب بیرون بکشیم و توی یک سطل پلاستیکی بیندازیم، رشدش متوقف می‌شود و به پایان می‌رسد. همین اتفاق دقیقاً درباره ی ایده ی یک رمان هم صادق است، در صورتی که با آن در فرم های کم و بیش موفق کار کنیم و بعد روی کاغذ آورده شود، گذشته از انتشار آن، شاید زندگی ِ فرهنگی متأثر از فشار خیلی زیاد، و رهایی ِ خیلی کم باشد.

دلیل دیگری هم هست که بنابر آن من هرگز یک رمان و به طور کلی هرگز چیزی نخواهم نوشت. مثلاً من نوشتن را کار بیهوده یی می‌دانم. از همان زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم همیشه از این می‌ترسیدم که غیر طبیعی جلو کنم درست به همان اندازه که می‌ترسیدم پدرم در تونل عشاق حرف عاشقانه یی به من بزند. چیزی که در بچگی از آن نفرت داشتم این بود که کسی سر یا لُپم را نوازش کند و این کار به نظرم کمی‌غیر عادی می‌آمد. زیرا نمی‌دانستم که باید در برابر این گونه کوشش ها برای ایجاد دوستی و نزدیکی، چه واکنشی از خودم نشان بدهم.

البته به این وسیله قصد ندارم بگویم خودپسندی خصوصیت بدی است بلکه بر عکس از آدم های خودپسند خیلی هم خوشم می‌آید زیرا آن ها همیشه باعث سرگرمی‌ام بوده اند. از نظر من آدم های خودپسند فقط کسانی هستند که رک و راست و با صداقت قیافه می‌گیرند و احساس خود شیفتگی و خود برتر بینی دارند. اگر در یک محل افراد زیادی جمع باشند، به سرعت از بین آن ها چنین افرادی را پیدا خواهم کرد زیرا تشخیص دادن آن ها بسیار راحت است، به راحتی ِ تشخیص دادن طاووسی که پرهایش را گشوده. به نظر من حرف زدن با آدم هایی که کمی‌قیافه می‌گیرند خیلی بامزه تر از مصاحبت با کسانی که (من ِ) کم رنگ شان را پشت رغبت نشان دادن به دیگران و رفتاری مؤدبانه با آن ها پنهان می‌کنند. آدم های خودپسند تا جایی که برای شان مقدور است سعی می‌کنند خوش برخورد و بامزه باشند و هرگز تنبلی نمی‌کنند و بیکار نمی‌گردند. آن ها بیشتر ترجیح می‌دهند از هر چیز فهرستی درست کنند.

متأسفانه من همیشه کاملاً فاقد خودپسندی بوده ام و احتمالاً برای اطرافیانم هم کسالت آور. اما باید با آن کنار می‌آمدم و هرگز هم به خودم این اجازه را ندادم که مورد توجه دیگران قرار بگیرم. ممکن است باعث کسالت دیگران شدن اشتباه باشد اما هرگز خودم را نیازمند داوری ِ دیگران نمی‌دانستم. البته ادعا ندارم که آدم قابلی هستم، اما این را هم نمی‌توانم نادیده بگیرم که بخواهند مرا به عنوان آدم نادان به شمار آورند.

هرگز آن قدر خودپسند نبوده ام که رمان یا حکایتی بنویسم آن هم فقط برای این که بالای تریبون قهرمانی بروم و تا کمر خم شوم و ابراز احساسات جمع کنم. از این گذشته در این بین، در همه جای دنیا رمان نوشته می‌شود و رمان های ساده لوحانه یی هم نوشته خواهد شد. روزی نوشتن رمان خیلی عادی خواهد شد درست مثل خواندن آن ها در گذشته.

وقتی با مادرم چراغ های صحنه ی تأتر را دیدم، برای روشن شد که زندگی خیلی کوتاه است و پی بردم که به زودی خواهم مُرد و همه چیز را ترک خواهم کرد. نوع دیگری از خودپسندی ام این بوده که همیشه توانایی ِ دنبال کردن افکارم را تا آخر داشته ام. برایم هرگز سخت نبود که تئاترها و سینماهای پُر از جمعیت را مدت ها پس از مرگم مجسم کنم. باید دانست که این کار از عهده ی هر کس بر نمی‌آید. خیلی ها تحت تأثیر احساسات شان به قدری از خود بی خود شده اند که جداً نمی‌توانند درک کنند دنیایی هم وجود دارد و درست به همین دلیل متوجه عکس قضیه هم نیستند. آن ها متوجه نیستند که این دنیا هم روزی به پایان خواهد رسید و در آن زمان ما با تپش های قلب مان برای همیشه وداع می‌کنیم و از جهانیان دور خواهیم شد.

هرگز سعی نکردم خودم را بهتر از آن چه که هستم بنمایانم، مثلاً جلوی دیگران خودنمایی کنم و یا جلوی آییه بیش از حد به خودم برسم. من برای دیدار کوتاهی به این دنیا آمده ام. فقط ملاقات و مصاحبت با افراد خودپسند را بامزه نمی‌دانم بلکه حرف زدن با بچه های کوچک و دیدن یک نمایش کمدی از هُلبِرگ  یا مولیر  به همراه آن ها هم می‌تواند روش خاصی برای تزکیه باشد. درست به همین علت ملاقات با افراد خودپسند برام خوشایند و لذت بخش است زیرا آن ها هم مثل بچه های کوچک بی ریا و بی آلایش هستند و حتی گه گاهی به بی آلایشی ِ آن ها رشک می‌برم. آن ها طوری زندگی می‌کنند که انگار زندگی مفهومی‌دارد یا چیزی در خطر است. اما ما غباری بیش نیستیم، به همین علت هم دلیلی ندارد که خودمان را مهم جلوه دهیم. همان طوری که مفیستوفلس  به فاوست  گفت: ابدیت چه چیزی می‌تواند به ما عرضه کند که فنا ناپذیر نباشد.

در سال 1970 مادرم فوت کرد و این اتفاق چند روز قبل از کریسمس رُخ داد. در آن سال، من کلاس هفتم دبیرستان را می‌گذراندم. بیماری ِ مادرم خیلی ناگهانی بروز کرد و طولی هم نکشید که او را از پا در آورد. ابتدا یک ماهی در خانه بستری شد و پزشکان او را تحت نظر داشتند و مداوا می‌کردند و پس از آن هم چند هفته در بیمارستان بستری شد.

پدر و مادرم چند هفته قبل از مرگ مادر با هم آشتی کرده بودند و این اتفاق قبل از انتقال مادر به بیمارستان افتاده بود. پدر برایم می‌گفت که او زندگی ِ مادر را خراب کرده و مادر هم درست برعکس این را می‌گفت و این حرف ها به همین ترتیب ادامه یافت و تا آخرین لحظات زندگی ِ مادر، باران خود گناهکار شمردن و سرزنش خود از هر دو طرف می‌بارید. فقط تفاوتش با گذشته این بود که آن ها دیگر یکدیگر را متهم نمی‌کردند بلکه هر کدام خودش را مقصر می‌دانست. مجموع سرزنش ها و گناهکاری ها هم ثابت بود. برایم چندان تفاوتی نداشت که پدر و مادرم همدیگر را آزار و شکنجه بدهند یا خودشان را. اما مراسم خاکسپاری جداً خیلی عالی برگزار شد. پدر درباره ی این که مادر آدم فوق العاده خوبی بوده سخنرانی طولانی یی کرد و حتی: (به گفته ی خودش) درباره ی نخستین گناه بزرگ (آدم و حوا) و زندگی ِ آن ها هم حرف زد. پدر و مادرم در هفته های آخر زندگی ِ مادر دوباره به سوی همدیگر برگشتند و همدیگر را به خاطر نارسایی ها و کوتاهی های شان بخشیدند و به این ترتیب پیمانی را که هنگام ازدواج در محراب عروسیِ کلیسا، با یکدیگر بسته بودند، به مرحله ی اجرا در آوردند. آن ها در طول زندگی شان روز های خوب و روزهای بد زیادی داشتند اما در پایان توانسته بودند همدیگر را تا زمانی که مرگ آن دو را از هم جدا کند، دوست بدارند.

همه ی حرف های پدرم درست بود زیرا او در هفته های آخر قبل از مرگ مادرم، جداً او را دوست داشت اما به نظر من برای این کار خیلی دیر شده بود و بهتر آن می‌بد که او هفته های آخر را هم از مادر دور می‌ماند. شاید در این صورت، یک هفته پس از مرگ مادر، خیلی بیشتر از حالا دوست اش می‌داشت. به هر حال او می‌گفت: همه چیز فقط برای جلب توجه کردن نیست.

حتی من هم می‌بایست سر تابوت مادر چند کلمه یی حرف می‌زدم اما به قدری غمگین و غصه دار بودم که از عهده ی این کار بر نمی‌آمدم، بی تردید سوگ من خیلی عمیق تر از پدرم بود و به همین علت هم نتوانستم چیزی بگویم و ابداً شوخی بردار نبود. اگر مرگ مادر برایم این همه مهم نبود، قطعاً من هم می‌توانستم سخنانی تأثر بار و تکان دهنده بگویم. هرگز نمی‌دانستم که مرگ مادر تا این حد به من صدمه خواهد زد. فقط توانستم از روی نیمکت کلیسا بلند شوم و با دسته گل فراموشم مکن به سوی تابوت او برم. سرم را برای کشیش و پدرم تکان دادم. آن ها هم برایم سر تکان دادند و وقتی دوباره به طرف نیمکتم برگشتم تا بنشینم مرد کوچک را با کلاه نمدی سبز رنگش دیدم که وسط کلیسا بالا و پایین می‌رفت. او چوب نازک مخصوص اش را روی هوا می‌چرخاند، عصبانی بود.

روزی وقتی هجده ساله شدم پدر گفت: اگر چه مادر دیگر زنده نیست، اما آپارتمان متعلق به توست و می‌توانی در آن زندگی کنی. پس از مرگ مادر ما هنوز هم همدیگر را هفته یی یک بار می‌دیدیم. اما بهار امسال به این نتیجه رسیدیم که ملاقات ماهی یک بار هم برایمان کافی است، زیرا دیگر برای رفتن به پاتیناژ و یا مسابقه ی پرش اسکی بزرگ بودیم و دیگر تونل عشاق هم وجود نداشت. پدر عمر طولانی کرد و سن اش به بالای هشتاد سال رسید.

من هنوز هم به یاد دارم که هفته ها پس از مرگ مادر همیشه فکر می‌کردم: مادر دیگر مرا نمی‌بیند. پس چه کسی مرا می‌بیند؟

 

(ماریا)

من مادر را فراموش نکردم و هرگز هم نمی‌توانستم فراموش اش کنم، اما به نظرم چندان هم بد نبود که تمام خانه در اختیارم باشد. در آن زمان تعداد کسانی که در سن و سال من خانه ی شخصی داشتند خیلی کم بود.

پس از مرگ مادر، مدت کوتاهی کسی را نداشتم که با او به سینما و تئاتر بروم و از بابت احساس کمبود زیادی می‌کردم. اما خیلی زود تصمیم گرفتم دختری را برای رفتن به تئاتر یا سینما دعوت کنم، کار ساده یی بود.

برایم خیلی مشکل نبود که در حیاط مدرسه با دختری سر صحبت را باز کنم و از او بپرسم که آیا مایل است با من به سینما یا تئاتر بیاید. البته گاهی هم توی اتوبوس، مغازه و یا خیابان با دخترها آشنا می‌شدم و بیشتر مایل بودم با دخترهای غریبه صحبت کنم تا دخترهای کلاس. چون ممکن بود دخترهای کلاس منظورم را درست نفهمند و نتایج نا خوشایندی به بار بیاید. به رغم آن که دخترهایی را که دعوت می‌کردم نمی‌شناختم، اما می‌توانستم از ظاهرشان تا حدودی چیزهایی درباره ی آن ها بهفمم و از این گذشته حدس زدن سن و سال شان هم کار سختی نبود.

برای من حرف زدن با دخترها کار بسیار ساده یی بود. برای خرید به ندرت سبد خرید بر می‌داشتم. دخترها از طرز حرف زدنم خنده شان می‌گرفت و دعوت کردنم از آن ها برای رفتن به سینما یا تئاتر به نظرشان خیلی غیر عادی و عجیب نمی‌آمد آن هم در حالی که هنوز همدگیر را نمی‌شناختیم. اما من طوری با آن ها حرف می‌ردم که خودشان را انتخاب شده از طرف من می‌پنداشتند که البته همین طور هم بود. زیرا خیلی وقت بود که دیگر هر کسی را که سر راهم قرار می‌گرفت، دعوت نمی‌کردم.

برای دخترها هم خیلی جالب بود زیرا آپارتمان شخصی داشتم. همه ی آن ها را یکی پس از دیگری برای نوشیدن شراب قرمز با پنیر و یا آبجو با نیمرو دعوت می‌کردم. گاهی هم پیش می‌آمد که آن ها شب در خانه ام بمانند. اما خیلی به ندرت پیش می‌آمد که آن ها را بیش از یک بار به خانه بیاورم زیرا در این صورت خودم را در معرض خطر مشاجره و بگو مگو قرار داده بودم. حتی پس از ترک دوستی مان توقعاتی به وجود می‌آمد که نمی‌خواستم به آن ها عمل کنم و همین طور می‌بایست پاسخگو می‌بودم.

برای من گفتم حرف ام به کسی دیگر اصلاً کار دشواری نبود با این حال ترجیح می‌دادم از این جور کارها صرف نظر کنم. اگر کسی را فقط به سینما و تئاتر و یا یک شب ماندن در خانه ام دعوت می‌کردم، هیچ کس از من کینه یی به دل نمی‌گرفت، اما با تکرار چهار یا پنج باره ی آن، مشکلات بروز می‌کرد.

دختری که فقط یک شب را در خانه ام می‌گذراند معمولاً از امکاناتی که در اختیارش می‌گذاشتم راضی بود ضمن این که ماجرا را هم همه جا پخش نمی‌کرد زیرا اغلب برای خود آن ها هم خجالت آور بود که شبی را با یک پسر کاملاً غریبه گذرانده باشند. اما به محض این که این ملاقات ها برای یکی از آن ها به دو نوبت می‌رسید، امیدوار می‌شدند و شروع می‌کردند در این باره با دوستان شان صحبت کردن، و برای شان روشن بود که شماره ی این شب ماندن ها به زودی به عدد سه یا چهار هم خواهد رسید.

اما من هرگز به هیچ دختری دروغ نگفتم. مثلاً قبل از این که به تئاتر یا سینما برویم به آنها وعده ی شام خوردن ندادم و قبل از این که شام بخوریم هرگز به آن ها قول شب ماندن در خانه ام را نمی‌دادم. هرگز هم طوری رفتار نمی‌کردم که برای آن ها احتمال تکرار ملاقات ِ دوباره پیش بیاید.

اما من با دست و دلبازی ِ تمام از آن ها تعریف می‌کردم و احترام زیادی برای شان قائل می‌شدم ولی هرگز کوچک ترین اشاره یی نکردم که می‌خوام برای مدت زیادی با آن ها دوست باشم و یا این که بتوانم برای زمانی طولانی مسئولیت قبول کنم. برای این که سوء تعبیری پیش نیاید، حوله یا مسواک و یا حوله ی حمام مادرم را وقتی به دختری قرض می‌دادم تأکید می‌کردم که لطف کند و فقط تا فردا صبح از این وسایل استفاده کند و او نمی‌بایست وسایل را برای خودش بر می‌داشت. زیرا او فقط یک مهمان با ارزش بود، نه بیشتر. وقتی از دختری خیلی خوشم می‌آمد، به راستی برایم احساس وظیفه ی مقدسی به وجود می‌آمد و مرا ملزم می‌کرد تا به وضوح به او بگویم که به هیچ وجه نمی‌خواهم پایبند کسی بشوم، اما حرف هایم تأثیر کمک کننده یی نداشت بلکه خشم و خروش به بار می‌آورد. با وجودی که می‌دانیم از یک چیزی نباید انتظار تکرار داشته باشیم، اما چون چیزی را که باور داریم خیلی برای مان با ارزش است، اغلب فکر می‌کنیم باید برای همیشه همین طور ادامه داشته باشد.

آمدن این همه دختر به خانه خیلی جالب بود، هر کدام از آن ها، روی چیزی تمرکز می‌کردند. بعضی ها به طرف کتابخانه می‌رفتند و کتابی را که برای شان جالب بود از آن بیرون می‌آوردند و می‌خواندند. مثلاً دختری به نام ایرینه غرب در کتاب ِ دنیای هنر شده بود. دیگری به نام راندی کتاب معروف اکتشافات اثر کارل اوانگ  را با صدای بلند می‌خواند. البته من در کودکی این کتاب را بلعیده بودم. اما به نظرم در این دوران، این کتاب دیگر کتابی قدیمی‌و منسوخ شده بود. یکی از دخترها به محض این که وارد خانه شد پشت پیانوی سبز نشست و قطعه یی از شوپن را بسیار بد و غلط نواخت. فکر می‌کنم اسم این دختر ران وایگ بود. از دخترهایی که به خانه ام می‌آمدند می‌خواستم برای شنیدن صفحه قدم به اتاق نشیمن نگذارند زیرا آن ها صفحه های مختلفی گوش می‌دادند، اما هرگز پیش نیامد که یکی از آن ها به چایکوفسکی یا پوچینی علاقه نشان بدهد.

اما این وضعیت، در اواخر ماه مه که هِگه را دیدم تغییر کرد. هِگه در مدرسه در رشته ی هنر تحصیل کرده بود. پس از این که ما با هم به سینما رفتیم و فیلم دبیرستان را دیدیم، او همراه من به خانه ام آمد و به محض ورود پشت پیانوی سبز نشست و همه ی کنسرت پیانوی راخ مانی نوس  را نواخت که نیم ساعت تمام طول کشید، و من در حین گوش کردن پیانو به این فکر افتادم که او را دوست بدارم. اما در پایانِ موزیک برایم روشن شد، که آن چه مرا منقلب کرده بود، موزیک بوده نه نوازنده ی آن.

پس از آن با هم به گفتگو نشستیم و من جریان کاهدانی را به یادش آوردم، که خیلی خندید. حالا هر دوی ما دیگر بزرگ شده بودیم و از زمان مدرسه تا به امروز همدیگر را ندیده بودیم. هِگه سه شب پشت سر هم پیش من ماند و روز چهارم گفت که احساس می‌کند ما به درد هم نمی‌خوریم و خداحافظی کرد و رفت و دیگر هرگز سراغی از من نگرفت.

البته رفتار او را درک می‌کردم. ما از زمان مدرسه و دوران بچگی همدیگر را می‌شناختیم. و این درست و شایسته نبود که به خاطر عشق به بازی، در بزرگسالی هم خودمان را بازی بدهیم. مطمئنم که یک متری هم نظر هِگه را شنیده بود. زیرا در این سه روزی که او پیش من ماند، یک متری خیلی غیر قابل تحمل شده بود و مرتب مسیر اتاق نشیمن به آشپزخانه را بالا و پایین می‌رفت و عصای بامبو اش را جلوی چشمان هِگه تکان می‌داد، و این که چه طور هِگه نمی‌توانست او را ببیند برای من معمایی بود.

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر

مترجم: مهوش خرمی‌پور // انتشارات: کتابسرای تندیس

 

تایپ شده توسط: * ویروس *

 

#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد