مرد داستان فروش (3)
خجالت میکشیدم با این وضع به خانه و پیش مادرم بروم. او تحمل دیدن خون را نداشت و تحمل دیدن خون مرا که دیگر ابداً، اما چاره ی دیگری نداشتم. هنوز درست وارد خانه نشده بودم که مادر یک پارچه ی کتانی را دور سرم پیچید. شبیه عرب ها شده بودم. بعد با تاکسی به بیمارستان رفتیم و در آن جا سرم دوازده بخیه خورد. دکتر میگفت: این رکورد آن روزشان بوده، پس از پانسمان به خانه برگشتیم و پن کیک خوردیم.
این یکی از خاطره های واقعی است، زیرا هنوز هم جای بخیه ها بالای چشم چپم در محل اتصال پیشانی به موی سرم هست، که البته این تنها علامت من نیست و نشانه های دیگری هم دارم که امروز دیگر به عنوان علامت مشخصه در پاسپورت قابل ذکر نیست.
مسلماً مادر میخواست بداند که این اتفاق چه طور برایم رخ داده. به او گفتم: با پسری که نمیشناختمش کتک کاری کرده ام و علتش هم این بود که او پدر مرا متهم به تجاوز به گوسفند ها کرده بود و این تنها زمانی بود که مادر به جانبداری از پدر پرداخت. در غیر این صورت همیشه خودش اولین کسی بود که درباره ی پدر بد میگفت. اما بد گفتن اش حد و مرزی داشت. فکر میکنم به نظر او خیلی هم خوب بود که از پدرم دفاع کرده بودم زیرا گفت: عصبانیت تو را خیلی خوب درک میکنم پیتر، آدم نباید چنین حرف هایی بزند، به نظر من هم همین طور بود.
هرگز چغلی کسی را نمیکردم، زیرا به نظرم چغلی کردن مانند تقلید از یک رویداد حقیقی است که البته کار مبتذلی است. چغلی و کتک کاری کردن از کسانی سر میزند که نمیتوانند منظور و حرف خود را درست و منطقی بیان کنند.
چندی بعد و پس از آن که در مدرسه به ما تکالیف درسی داده شد، دیگر از کسی کتک نخوردم. دلیلش هم این بود که به بقیه کمک میکردم، اما برای این کار کنارشان نمینشستم. زیرا اولاً چنین کاری برایم ملال آور بود و گذشته از این خیلی میترسیدم که با این کار روابط دوستانه یی ایجاد شود. اما اغلب اتفاق میافتاد که پس از انجام تکالیف خودم و وقتی کارم تمام میشد، یک یا دو بار هم اضافی مینوشتم و این تکالیف اضافه را به همکلاسی ها هدیه میدادم یا آن ها در ازای یک بسته شکلات یا بستنی عوض میکردم.
معمولاً به ما سه یا چهار موضوع برای نوشتن انشاء داده میشد و میتوانستیم یکی را برای موضوع انشاءمان انتخاب کنیم. من یک موضوع را یا بهتر است بگویم یک داستان را تقریباً به صورت افسانه مینوشتم، و بعد شروع به نوشتن موضوع انشاء ـ وقتی که چراغ خاموش میشود ـ میکردم و از آن جایی که نمیتوانستم هر دو داستان را به معلم بدهم، دومیرا به توره یا راگنار میدادم. در نتیجه دیگر از آن ها کتک نمیخوردم که البته نزدن من از روی سپاسگذاری نبود بلکه میترسیدند موضوع را به دیگران بگویم. اما هیچ ترسی نداشتم و میتوانستم حتی معلم مان را هم در جریان بگذارم. زیرا این تقصیر من نبود که اجازه داشتیم فقط یک انشاء تحویل بدهیم.
از این کارم هرگز احساس غرور یا رضایت نداشتم، با این حال مرتب بچه های بیشتری پیش من میآمدند و درخواست کمک میکردند. بعضی ها حتی در مقابل آن پیشنهاد پول و شکلات میدادند اما من در ازای کارم، کار دیگری از آن ها میخواستم. مثلاً یک بار از یکی شان خواسته بود مکه سر درس کاردستی دو کلمه ی رکیک به زبان بیاورد. یک بار هم یک نفر باید روی صندلی ِ معلم یک گلوله برف میگذاشت. هنوز خوب به خاطر دارم که در این ماجرا تا جایی پیش رفتم که یک بار از یکی از پسرها خواستم در عوض ِ انشایی که به او میدادم، او باید سینه بند دختری را باز میکرد. در آن زمان هنوز تعداد دخترانی که سینه بند میبستند کم بود و به نظرم چندان زیبا هم نبود. هیچ کس جرأت نمیکرد قرار متقابل مان را اجرا نکند، زیرا بلافاصله دهانم را باز میکردم و همه چیز را به معلم مان میگفتم.
دیگر فعالیت خودم را فقط به درس ادبیات نروژ محدود نمیکردم، بلکه به زودی درس های میهن شناسی، ریاضی، جغرافی و دینی را هم به آن ها میدادم. فقط در این درس ها جواب ها نمیبایست خیلی شبیه به جواب من میبود. بنابراین اول تکالیف ریاضی ِ خودم را کامل و درست انجام میدادم و بعد مسأله ها را برای دو نفر دیگر با گذاشتن چند غلط در خور هر کدام شان حل میکردم که خیلی هم طول نمیکشید. مثلاً اگر توره ورقه اش را کاملاً بدون غلط میداد غیر عادی و باور نکردنی به نظر میرسید پس باید نمره ی او را به دو میرسناند و او هم به این نمره راضی بود. و اگر کس دیگری هم نمره دو میخواست، باید دقت میکردم که غلط های هر دوشان یکی نباشد. البته کسی به نام مارک هم در کلاس داشتیم که نمره ی سه میخواست. با آرنه و الیزابِت هم که هرگز در نمره یی بالاتر از سه مثبت یا دو مثبت نمیخواستند همکاری میکردم و با آن ها به توافق میرسیدم. در ضمن برای نمره ی سه هم پولی نمیگرفتم چون به نظرم کار خوبی نبود و آدم میبایست در هر کاری حد و مرزی را رعایت میکرد. نوشتن و تنظیم چنین ورقه یی خودش به تنهایی پاداش بزرگی بود به خصوص به این دلیل که کار کردن با غلط های زیاد برایم لذت بخش بود. چون چنین کارهایی فکر بیشتری میطلبید و ذهن آدم را به کار میانداخت.
چند بار هم پیش آمد که واقعاً به پول نیاز داشتم، زیرا پدر و مادرم با هم صحبت کرده بودند که پول توجیبی ِ کمکی به من ندهند و این موقعیتی بود که نمره های یک و یک مثبت میفروختم. فکر میکنم یک بار هم برای هِگه در جغرای نمره ی یک با یک ستاره در کنارش آوردم. هِگه عضو مدرسه ی رقص آسه وفین بود. رقص های سامبا و چا ـ چا میکرد. در این گونه موارد در ورقه خودم اشتباه کوچکی میکردم و نمره ی دو مثبت میگرفتم و معلم زیر ورقه ام مینوشت: کمیبیشتر دقت کن. پیتر! این مضحک است که در ابتدای دهه ی شصت معلم ها چیزی را مرسوم کرده بودند که بعد ها تفاوت نامیده شد. یک گزارش متفاوت مبین این بود که شاگرد تمرکز و دقت کافی نداشته، حالا اگر همین ورقه مال الیزابت بود معلم مان زیر آن مینوشت: تبریک میگویم الیزابت، خیلی خوب از عهده ی درس ات بر آمده یی! اما معلم نمیدانست که من از روی عمد اشتباه کرده بودم و این که خودم دلم میخواست نمره ی بد بگیرم.
معلم هِگه را صدا زد تا تکلیف جغرافی اش را روخوانی کند، هِگه فکر اینجا را نکرده بود، اما معلم از او خواست که جلو برود و پشت میز او بنشیند و جغرافی اش را بخواند و خودش هم سر جای هِگه نشست که کنار من بود. همیشه وسط ِ ردیف سوم مینشستم و هِگه هم در سمت راستم که حالا معلم در آن جا نشسته بود. هِگه شروع به خواندن کرد، او یکی از کسانی بود که خیلی عالی روخوانی میکرد، اما این بار به قدری آهسته میخواند که معلم از او میخواست تا صدایش را بالا ببرد، او هم صدا را بلند میکرد، اما پس از چند دقیقه دوباره صدایش آهسته میشد و دوباره مطلبش را از اول میخواند. او چند بار زیر چشمینگاهم کرد و من هم یک بار دزدکی انگشت نشانه ی دست راستم را برایش تکان دادم، وقتی هِگه بالاخره خواندن را به پایان رساند، معلم برایش دست زد، البته نه به خاطر روخوانی اش، بلکه برای مطالبی که خواند و من هم همراه معلم مان برای او دست زدم. در حالی که هِگه سر جایش مینشست، از معلم پرسیدم: آیا او میتواند برای ما رقص چا ـ چا اجرا کند و معلم با خوشرویی جواب داد: این کار را میگذاریم برای جلسه ی بعد. به نظرم رسید که هِگه میخواست برایم شکلک در بیاورد، اما جرأت نکرد. شاید هم از این میترسید که به همه بگویم که از سر ادب به او کمک کرده ام اگر چه هرگز این کار را نمیکردم زیرا هِگه همیشه به موقع مُزدم را میداد و با این که دوکرون و نیم از او گرفته بودم با این حال به نظر نمیآمد به من اعتماد داشته باشد. البته در این باره حق با او بود چون نمیدانست بارها و بارها به بقیه هم کمک کرده ام و این بار اولی نیست که اثرم را فروخته ام. البته به هیچ وجه از کاری که میکردم ناراضی نبودم تازه از آن لذت هم میبردم که یاری دهنده ی خوبی هستم و پاسخ گویی و مسئولیت همه ی بچه های کلاس به عهده ی من بود.
در دوره ی متوسطه هم با هگه همکلاس بودیم، اما ما با هم یک شرط بندی ِ جالب کرده بودیم. خانم معلم ما لایلا نیپن به تازگی در بخت آزمایی مبلغ قابل توجهی برنده شده و با پول آن یک فیات 500 خریده بود. من از چند تن از پسرها خواسته بودم که ماشین او را از در گاراژ به محوطه ی مدرسه بیاورند و از آن جا به سالن تئاتر ببرند. به نظر هِگه هم این فکر خوبی بود، اما او به ما اطمینان نداشت و باور نمیکرد بتوانیم این کار را بکنیم. به همین دلیل با او شرط بستم و او باید قول میداد که اگر این کار انجام شد همراه من برای یک گردش و پیاده روی رمانتیک به جنگل بیاید و اگر من شرط را میباختم به مدت یک ماه باید تکالیف ریاضی اش را انجام میدادم. دو روز بعد اتومبیل در سالن تئاتر قرار داشت و تمام عملیات این کار فقط ده دقیقه طول کشیده بود که زمان آن هم مصادف شد با وقتی که معلم ها جلسه داشتند، در ضمن ما یک روبان آبی ابریشمیهم دور تا دور ماشین بسته بودیم تا به آن حالت جایزه ی برنده ی بخت آزمایی بدهیم. هرگز هم کسی عامل ابتکار این فکر خرابکارانه را لو نداد. بنابراین ما شرط را برده بویدم و هِگه هم باید با من به جنگل میآمد. او اصلاً سعی نکرد که از مفهوم روشن گردش رماتیک در جنگل دوری کند. هِگه آدم نادانی نبود و خوب میدانست که میتوانستم چه آدم جَلب و کلکی بشومو به خصوص که به خاطر او برای بردن ماشین به سالن تئاتر، به بچه ها کمک هم کرده بودم. گذشته از این، فکر میکنم او هم از من بدش نمیآمد. در جنگل لیندِرود کلِن ما یک کاهدانی پیدا کردیم که درش باز بود. من برای اولین بار با یک دختر تنها بود. هر دوی ما چهارده ساله بودیم، اما او کاملاً رشد کرده بود. فکر میکنم که هرگز چنین حالت عالی و بی نظیری را تجربه نکرده بودم.
گاهی به معلم ها هم کمک میکردم و برای موضوع انشاء و یا سایر تکالیف مدرسه به آن ها پیشنهادهای خنده دار میدادم یا این که میخواستم در صحیح کردن ورقه های ریاضی به معلم مان کمک کنم. و یا از آن ها تقاضا میکردم که در مورد مسایلی که ما سر کلاس درباره شان صحبت میکردیم اطلاعات دقیق تر و مشخص تری به ما بدهند. مثلاً وقتی به درس مصر باستان رسیدیم از معلم مان خواستم که برای مان درباره ی سنگ رُزتا توضیح بدهد زیرا بدون این سنگ پژوهشگران هرگز نمیتوانستند خط هیروکلیف و نشانه های تصویری ِ آن را کشف کنند و در این صورت ما امروز چیزی درباره ی افکار مصریان باستان نمیدانستیم. وقتی معلم درباره ی کُپرنیک صحبت میکرد از او خواهش کردم کمیهم راجع به کِپلر و نیوتون برای ما حرف بزند زیرا شهرت داشت که در همه ی موارد هم حق به جانب کِپرنیک نبوده است. در یازده یا دوازده سالگی خیلی کتاب خوانده بودم. ما توی خانه روی هم رفته چهل و سه جلد دائره المعارف از آیشه هویگ و سالموترن داشتیم و بسته به حال و حوصله و توانم، دلایل مختلفی برای برداشتن یکی از آن ها داشتم. مثلاٌ به دنبال مطالب مختلف برای یک موضوع مشخص میگشتم و اغلب هم موضوعی که مدت ها درباره ی آن فکر کرده بودم، اما گاهی هم پیش میآمد که ساعت ها بدون در نظر داشتن موضوع خاصی آن را ورق میزدم و یا یک جلد از آن ها را بر میداشتم و از اول تا آخرش را میخواندم. به طور مثال مطالب جلد دوازدهم دائره المعارف آشه هویگ را با عنوان از حیوانات تا حشرات ریز، خواندم و یا جلد هجدهم سالموتِرن را از قسمت سرزمین های شمالی تا جزایر مروارید. اما به جر این ها، در کتابخانه ی ما، تعداد زیادی کتاب های جالب دیگر هم بود. برای من از همه جالب تر کتاب های قطوری بود که در آن ها همه ی آگاهی های لازم درباره ی یک موضوع مشخص دیده میشد. مثل دنیای هنر، دنیای موزیک، بدنِ انسان، تاریخ ادبیات جهان از فرانسیس بول، تاریخ ادبیات نروژ از بول، پاشه، ونیس نِز، و هوم یا ریشه شناسی لغات نروژی و دانمارکی اثر فالک تُرپ. در دوازده سالگی مادرم کتاب زندگی ِ من چارلز چاپلین را به من هدیه داد، گرچه به نظرم آن قدر ها هم واقعی نیامد، با این حال، میشد آن را نوعی فرهنگ نامه محسوب کرد.
مادر همیشه سر من غر میزد و ایراد میگرفت که چرا کتاب ها را دوباره سر جای شان نمیگذارم. و بالاخره یک روز هم بردن بیش از چهار جلد کتاب را به اتاقم ممنوع کرد و میگفت: تو که نمیتوانی در آن واحد بیشتر از یک کتاب بخوانی. او متوجه نبود که درست به همین دلیل، من به بیش از یک کتاب نیاز دارم، زیرا آدم باید یک موضوع مشخص را در کتاب های مختلف با هم مقایسه کند، فکر نمیکنم مادر خیلی با مفهموم منابع نقد آشنایی داشت.
پس از این که در درس دینی مبحث پیامبران را به پایان رساندیم، از معلم خواستم که آیه ی هفت از سوره چهارده انجیل را باز کند و برای ما تفاوت بین دختر باکره و دختر جوان را توضیح بدهد. البته معلم ما این را میدانست که در این آیه، مفهوم لغت عِبری دختر باکره همان دختر (زن) جوان است، من هم که این موضوع را از دایره المعارف سالموتِرن خوانده بودم و میدانستم گفتم: متی و لوقا متن اصلی و عِبری را با دقت کافی نخوانده بودند و ترجمه ی یونانی برای شان کافی بوده. سپتو آگینتا به نظرم اسم خنده داری بود. توضیح دادم که: سپتو آگینتا عدد هفتاد لاتینی است و این نام در اولین ترجمه ی یونانی ِ تورات های قدیم آمده به این دلیل که این کتاب ها ظرف مدت هفتاد روز و توسط هفتاد دانشمند یهودی نوشته شده است.
معلم همیشه هم مشارکت مرا در درس ها نمیپذیرفت. هر چند من به خودم خیلی زحمت میدادم تا اگر اشتباهی کرد ملامت اش نکنم. یک بار هم جسارت به خرج دادم و اصل زایمان دختر باکره را مورد انتقاد قرار داده بودم و در آن اشتباه ترجمه ی سپتو آگینتا را مسئول و پاسخ گوی این ماجرا میدانستم. ضمن این که معلم به واسطه تعالیم کلیسایی و قواعد ِ اولیه ی مسیحی در مدرسه دستش بسته بود، وقتی به این واقعیت و نکته ی ساده اشاره کردم که فعالیت های علنی عیسی از نظر یوحان مدت سه سال به طول انجامیده در صورتی که از نظر پروتستان های بعدی این مدت فقط یک سال بوده، معلم سعی داشت که مرا هم به سکوت وا دارد.
وقتی درس علوم انسانی داشتیم، این نکته که معلم ما یک قسمت از بدن مرد را به عنوان (آلت تناسلی) نشان داد، برایم خجالت آور بود و این اسم را لوس و بی مزه نامیدم به خصوص وقتی موضوع به زاد و ولد هم مربوط بود.
معلم از من پرسید به جای این اسم چه واژه یی پیشنهاد میکنم. معلم ما مرد بسیار فهمیده یی بود، آدمیقوی که قدی نزدیک به دو متر داشت اما در این لحظه مستأصل مانده بود و نمیدانست که چه باید بکند. در جواب گفتم: من هم نمیدانم، سعی کنید اسم مناسب تری پیدا کنید، اما بهتر از همه صرف نظر کردن از مفهوم لاتینی ِ آن است.
سر کلاس هرگز چنین توصیه هایی را هنگام درس دادن به معلم ها نمیکردم زیرا قصد نداشتم به دیگران ثابت کنم که بیشتر از آن ها میدانم و حتی گاهی هم بیشتر از معلم ها. معمولاً چنین پیشنهاد های دوستانه یی را یا در حیاط مدرسه و یا هنگام ورود و خروج معلم ها از کلاس، به آن ها میکردم. البته با این کارم نمیخواستم تأثیر خوبی از خودم روی آن ها بگذارم یا این که تظاهر کنم که به انجام کارهای مدرسه، بیشتر از آن چه که واقعیت داشت علاقه دارم. بر عکس گاهی هم چنان وانمود میکردم که علاقه ی چندانی به مدرسه ندارم، گرچه این قضیه واقعیت نداشت، اما کار بامزه و سرگرم کننده یی بود. پس آیا از سر لطف چنین توصیه هایی میکردم؟ نه، به هیچ وجه.
همواره معلم ام را با توصیه ها و راهنمایی هایم حمایت میکردم زیرا واکنش او به نظرم جالب میآمد و اشتیاق زیادی به دیدن آدم ها در حال ایفای نقش شان داشتم و آن ها را با علاقه تماشا میکردم که چگونه خودشان را با ریتم والس تکان میدادند.
روزهای شنبه یک برنامه ی رادیویی ِ بچه ها گوش میکردم. در این روز همه ی بچه های نروژ این برنامه را از رادیو گوش میکردند. بعد ها در یک آمار رسمیدیدم که بین سال های 1960 – 1950 نود و هشت درصد بچه های نروژ روزهای شنبه برنامه ی کودک را گوش میکردند. البته به نظر من این تخمین محطاتانه است.
ما با فرهنگی زندگی میکردیم که این فرهنگ را علم مربوط به آن فرهنگ مشترک مینامید. همه ی بچه ها با دقت کامل داستان های استومپاراهی به آگرا، کارلسون در پشت بام و لرد کوچک را گوش میکردند و کتاب های نانسی دِرو، بوبسی و سری کتاب های پنج دوست را میخواندند. همه ی ما با لاریتس یونزِن، تورب جُرن اِگنر، آلف پُرویزن و آنه کَت بزرگ شدیم. علاوه بر این ها ما در زمینه ی فرهنگ مشترک مان برنامه های خبری ِ مفصل وضعیت هوا از انستیتوی هوا شناسی را هم داشتیم که در استودیوی بزرگ شبکه نروژ اجرا میشد و همین طور برنامه های مربوط به ترافیک و برنامه ی خشک و کسالت بار نرخ بورس و موزیک و دیکی دیک دیکنز. تمام بچه های نروژی هم سن و سال من این اطلاعات را داشتند زیرا ما مثل یک خانواده خیلی بزرگ بودیم.
ما برای برنامه ی بچه ها در روزهای شنبه از پدر و مادرمان یک بسته شکلات به ارزش پنجاه اُره و یک لیموناد و همین طور یک بسته نان روسی و یک بسته کشمش یا یک بسته پسته ی شامیهم میگرفتیم. گاهی هم بادام زمینی و کشمش را با هم مخلوط میکردیم. هله هوله های روزهای شنبه درست مثل صبحانه های مدرسه استاندارد بود. صبحانه یی که از طرف مدرسه به بچه ها داده میشد عبارت بود از شیر، نان سوخاری با پنیر بزغاله و نان سیاه با سوسیس جگر و خاویار و مربای گل سرخ. سر صبحانه ی مدرسه بسته به موقعیت به وارسی ِ این نکته میپرداختم که بچه های دیگر همراه با برنامه ی رادیویی ِ روزهای شنبه چه چیزهایی میخورند. با این کار ثابت شد که آن ها هم درست چیزهایی را میخوردند که من میخوردم. برایم تجربه ی بزرگی بود که فهمیدم بین همه ی پدر و مادرها یک پیمان و اتحاد نامرئی وجود دارد. تا آن زمان نمیدانستم که فرهنگ مشترک ما چقدر عمیق و ریشه دار در وجود ما نقش بسته است.
البته گاهی هم پیش میآمد که ما از پدر و مادرمان یک کُرون بگیریم و به کیوسک برویم و هله هوله ی شنبه مان را خودمان انتخاب کنیم و بخریم که بی تردید نتیجه ی خیلی مطلوب تری از مخلوط پسته شامیو کشمش و نان روسی داشت. با یک کُرون میشد ده بسته شکلات خرید به عبارت بسته یی ده اُره، اما با ده اُره میشد یک بسته پاستیل بزرگ یا دو بسته پاستیل شیرین بیان شور و یک بسته قرص نعنایی خرید. همین طور با بیست و پنج اُره میشد دو تکه ی باریک شکلات، یک بسته آب میوه و یا مثلاً دو تخته شکلات کوچک، دو عدد پاستیل و یک قرص نعنایی هم خرید. من همیشه چیزهای خیلی بیشتری میخریدم چون گاهی که مادر دوش میگرفت یا وقتی که در خواب بعد الظهر بود پول خردهایش را از جیب پالتویش میدزدیدم. به خاطر این کار عذاب وجدان هم نمیگرفتم زیرا همیشه وقتی این کار را میکردم که چند روز تلفن نکرده بودم. با توجه به این که پول چهار بار تلفن یک کُرون میشد، بنابراین من خیلی قانونی و مقرراتی عمل میکردم البته وقتی دستم را توی جیب پالتوی مادر میبردم خیلی مواظب بودم صدای کلید و پول خردها را در نیاورم.
یک متری (مرد یک متری) هم اغلب هنگام این کار تماشایم میکرد اما هرگز مرا لو نمیداد. به این ترتیب با یک کُرون یا پنجاه اُره ی اضافه تر میتوانستم برای روز شنبه هله هوله های بیشتری بخرم.
در آن دوران همه رادیوی مدرن نداشتند، اما من و مادرم داشتیم. ما رادیوی مبله ی خیلی قدیمیمان را با یک رادیوی کاملاً جدید «نوی تاند برگ هولدرا» عوض کرده بودیم. رادیوی ما توی اتاق نشیمن روی یک قفسه چوبی بود و با دو سیم به بلندگوهایش وصل میشد و صدای خیلی بهتری از رادیوی مبله ی قدیمیمان داشت. زیر قفسه ی رادیو جای گرام و صفحه های مادر بود. مقدار زیدی صفحه های هفتاد و هشت دور اما کلکسیون قشنگی هم از صفحه های سی و سه دور مدرن داشتیم. وقتی خوراکی های روز شنبه ام را میخریدم، جلوی یکی از بلندگوها و روی تخته نرد ایرانی مینشستم همه آن ها را کنار هم میچیدم و اگر مقدارشان خیلی بیشتر میشد، آن ها را پنهانی و در یک ردیف کنار گرام میچیدم و این ردیف پایینی را قبل از بقیه میخوردم.
البته بزرگ تر ها هم برای قهوه ی عصرانه ی روزهای شنبه شان خوراکی های خوشمزه میخریدند و من هنگام تجسس صبحانه ی مدرسه به این موضوع پی بردم واین احساس به گونه ی عجیبی با تجربه هایم مطابقت داشت. تجربه هایی که در خانه به دست میآورد. بزرگ تر ها ظرف ژله ی میوه ای بزرگی را به قیمت بیست و پنج اُره میخریدند، همین طور دانه ی کنیاک ِ کارخانه ی بِرگِن، شکلات پرتغالی و شکلات تخته یی ِ نِگرو پِرنس؛ و اگر میخواستند خیلی سنگ تمام بگذارند، نان باگت را از درازا نصف میبریدند و درونش را با رُست بیف، سالاد سیب زمینی، کالباس شیبگن و پاته ی جیگر پر میکردند.
مادر خیال میکرد به این دلیل به برنامه های بچه ها گوش میکنم چون خیلی جالب و سرگرم کننده است. او نمیدانست که پای برنامه در افکار خودم غرق میشوم. متوجه نبود که وقتی روی تخته نرد مینشینم به فکر ایجاد امکانات بهتر کردن برنامه ی کودکان هستم. درج ایی که روزهای شنبه رادیو یک ساعت تمام توجه همه ی بچه های نروژی را به خودش جلب میکرد، پس میبایست از کیفیت بسیار خوبی هم برخوردار میبود.
من پیشنهادهایی برای تهیه ی یک برنامه ی خوب جمع میکردم و کنار هم قرار میدادم. درباره ی همه چیز، مسابقه، طنز، قصه ی اشباح، قصه های کوتاه خنده دار، داستان حیوانات، تجربه های واقعی، افسانه و نمایش های رادیویی.
که همه ی آن ها را خودم نوشته بودم. و در هر کدام از نوشته هایم زمان را هم در نظر گرفته و همه ی آن ها را برای مدت شصت دقیقه تنظیم کرده بودم. این آموزنده بود. اگر آدم به موضوع دقت میکرد، متوجه میشد که این زمان شصت دقیقه ای چه قدر گنجایش داشت. من این موضوع را موشکافانه بررسی کردم، کاری که متأسفانه از طرف لاریتس یونزِن انجام نشده بود. حتی مردی مثل آلف پُرویُزِن هم باید متوجه میشد که: مگر ما چقدر باید این جمله را میشنیدیم که او دو نیم اُره در قلک اش انداخته است. والت دیسنی آدمیبود که از خودش انتقاد میکرد.
او محشر بود و بالاخره هم موفق شد دنیای شخصی ِ خودش را بیافریند. والت دیسنی و من وجوه مشترک زیادی با هم داشتیم. او هم در زمان خودش از شهر بازی ِ کپنهاک الهام گرفته بود تا بعد ها طرح دیسنی لند خودش را بریزد. من میخواستم داستان بامزه ای درباره ی دونالد داک بنویسم و آن را برای والت دیسنی بفرستم. اما هرگز چنین کاری نکردم. حتی پیشنهاد هایم را هم برای رادیوی نروژ نفرستادم. مسلماً اگر این کار را میکردم، آن را میپذیرفتند و در این صورت دیگر نیازی نبود که من برنامه ی کودک رادیو را گوش کنم زیرا خودم با تک تک جزئیات آن آشنا بودم. به این ترتیب ایده های عالی و بی نظیرم را پیش خودم نگه داشتم. اما همه هم مثل من نیستند که کشفیات شان را در خفا نگاه دارند همان طور که اختراع تلویزیون این را ثابت کرد.
ادامه دارد ...
نام داستان: مرد داستان فروش // نویسنده: یوستین گاردر
مترجم: مهوش خرمیپور // انتشارات: کتابسرای تندیس
تایپ شده توسط: * ویروس *
#داستان #مرد_داستان_فروش #یوستین_گاردر