جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

فرار از زندگی

 

http://rashteroyaiee.ir/wp-content/uploads/2017/10/20160513145733_thumbnail.jpg

 

 

« فرار از زندگی »

 

زده بود به سرش که پیاده برگرده خونه، اون همه راه رو؛ بالاخره بعد از مدتها تصمیمش رو میگیره. پیاده می خواد برگرده خونه اون همه راه رو. به میدون میرسه، می ره طرف ایستگاه اتوبوس همیشگی، ولی فقط یه نگاه گذرا به اتوبوس می کنه و رد میشه. بالاخره هر چی باشه خیلی با خودش کلنجار رفته بود که پیاده بره خونه! حالا نه همه راه ِ دانشگاه تا خونه رو، ولی یه قسمتی رو که می تونست بره! با خودش حرف می زنه. اون روز تازه تربیت بدنی هم داشته و کلی هم اونجا دویده بوده، ولی با این حال می خواد پیاده برگرده خونه.

اونقدر میره تا به ایستگاه می رسه، هنوز اتوبوسی رو که تو میدون بود، ندیده رد بشه، هنوزم کلی جلو است. یه کل کل حسابی با خودش! دیوونگی مطلق! اون ور خیابون یه کافی نت کوچولو است، تاحالا کافی نت نرفته، بد جوری هوایی است که یه بار بره کافی نت. ولی بازم راهش رو ادامه میده. اصلا ً احساس خستگی نمیکنه، ولی گشنه اش می شه. از تو کیفش یکی دو تا انجیر خشک درمیاره و میذاره تو جیب مانتوش! دست کش هاش رو هم در میاره. بد جوری زده به سرش که زنگ بزنه به بیتا و شقایق که بگه زده به سرش و داره پیاده بر می گرده خونه. بیتا خونه نبود، به شقایق هم زنگ نمی زنه! نزدیک یه ساعت شده بود که داشت راه می رفت، اونم تو این هوای سرد.

فقط دو تا 4راه دیگه مونده بود برسه خونه. بعضی ها بدجوری نگاش می کردن، اون موقع شب، تو این هوا، یه دختر تک و تنها وسط این راه که از حالا به بعدش یه نموره بیابونی می شد. دیگه از تعداد آدم ها کم می شد، رسیده بود به ایستگاه بعد از 4راه، اتوبوس می رسه، ولی سارا فقط یه نگاهی به اتوبوس و راننده و مسافراش می اندازه. راه خودش رو تو اون پیاده روی ِ کنده کاری شده و پر از گل و لای ادامه می ده.

اطرافش مغازه هم نیست، هیچ نوری هم نیست. تو اون تاریکی. فقط یکی دو تا مکانیکی است...

یه کم می ترسه، ولی براش اهمیت نداشت. دیگه یه کم دیر شده بود؛ همین الانا بود که مامانش زنگ بزنه بپرسه سارا کجاست! سارا با خودش می گفت: فقط زودتر برسم به چهاراه همیشگی، اون وقت مشکلی نیست، اگه هم مامان زنگ زد، مجبور نیستم دروغ بگم.

بالاخره می رسه خونه، یک ساعت و 30 دقیقه تو راه بود. فقط یه کم کف پاهاش درد می کرد، چون کفشش پاشنه نداشت، یه کتونی بود پارچه ای.

دوباره صبح کلاس داشت. اصلا ً دوست نداشت بره سر کلاس، ولی مثل همیشه رفت. با هر جون کندنی بود خودش رو سر کلاس ها نگه داشت مثل همیشه.

دوباره زده بود به سرش، مثل دیروز (دیشب) اون همه راه رو پیاده می خواست برگرده خونه؛ ولی هوا روشن تر بود. بدجوری تو فکر بود. حوصله هیچی رو نداشت.

میرسه به میدون همیشگی، اتوبوس نبود. ولی مگه مهم بود! سارا که می خواست پیاده بره، پس چرا ایستگاه رو نگاه می کرد؟

وسط میدون، یه کلانتری سیار بود، خودش هم نمی دونه چی جوری از خیابون رد میشه و میره اونجا! یه سرباز اونجا بود که اسلحه دستش بود. سارا همین طوری که به تفنگ سرباز نگاه می کنه، میگه: میشه یه تیر خالی کنین تو سر من؟

سرباز هاج و واج به سارا نگاه میکنه؛ انگار درست نفهمیده سارا چی گفته! میگه: ببخشید خانم چیزی گفتین؟

سارا در حالی که به چشم های سرباز نگاه می کنه می گه: می شه با این تفنگ یه تیر خالی کنین تو سر من؟

سرباز: حالتون خوبه؟

سارا: نه، بهتره منو به جرم قتل بازداشت کنین، ولی در حین فرار یه تیر خالی کردین تو مغز من، این طوری بهتره.

سرباز می خواد بره تو اتاق که مافوقش رو بیاره. سارا می گه: اگه می تونستم خودم این کار رو میکردم، محتاج شما هم نبودم. چرا شما منو نمی کشین که مجبور نشم برم جدی جدی کسی رو بکشم که به خاطر اون دارم بزنن؟ چرا یه تیر خالی نمی کنین تو سر من؟

سرباز دستش رو بالا می آره و یه سیلی می زنه تو صورت سارا، سارا با عصبانیت نگاش می کنه و خیلی آهسته می گه: چرا منو راحت نمی کنین؟ چرا کاری می کنین که خودم دست به کار بشم؟ چرا راحتم نمی کنین؟

بعد از گفتن این حرف ها از سرباز دور میشه، سرباز دنبالش می ره، سارا می رسه به پل هوایی، سرباز دنبالش است، می خواد سارا رو برگردونه؛ از پله ها می ره بالا، ارتفاع کمی نداره؛ یه لحظه وای میسته، به مردمی که روی پل در حال حرکت هستن نگاه می کنه، به سرباز که داره نزدیک تر می شه و داد میزنه: خانم صبر کنید!

چشماش رو می بنده، کیفش رو می ذاره زمین و می ره رو نرده های پل....

مغز متلاشی شده سارا روی آسفالت خیابون...

جیغ و داد دختر ها و زنهایی که صحنه رو دیدن....

صدای برخورد ماشین ها با هم که یه هویی ترمز کردن....

سارا همه اینا رو داره از بالای جسدش نگاه می کنه...

سارا: از این دنیای فانی راحت شدم....

 

نویسنده: ویروس

نوشته در تاریخ 14 دی 1383

 

 

 

و این گونه من ربوده شدم...

 

 

« و این گونه من ربوده شدم... »

 

سر اتوبان وایستاده بود، با یکی از بچه ها بود، منتظر ماشین بودن!

معمولا ً خودش تنهایی توی اتوبان سوار ماشین نمیشد! ولی این بار

تنها نبود! یه نیم ساعتی تو اوج گرما وایستادن توی اتوبان! هی ماشینا

می آمدن و بوق میزدن، ولی جایی نمی بردن! دیگه طاقتشون تموم

شده بود! خسته ی خسته بودن! عرق از سر و صورتشون می چکید!

دیگه ساعت به 12 ظهر داشت نزدیک میشد! یه 40 دقیقه ای بود که

کلاس تموم شده بود و اونا خودشون رو رسونده بودن به اتوبان که برن

خونه! یه پیکانه از دور چراغ زد، ترمز کرد! ا راننده یه پبر مرد بود، یه پیر

زنی هم کنارش نشسته بود جلو، در عقب قفل بود، پیر زنه در رو

براشون باز کرد! سارا و مهدیه هم سوار شدن. یارو خیلی یواش میرفت

سارا طبق معمول شروع کرد به نق زدن به دوستش که چرا این، این قدر

یواش میره... جون میکنه و از این حرفها! بالاخره بعد یه نیم ساعتی

دیگه داشتن نزدیک میشدن! مهدیه همیشه یک چهار راه زود تر پیاده

می شد. کرایه اش رو داد و خداحافظی کردن! ( همیشه کرایه هاشون

رو خودشون حساب می کردن )... سارا از همون اول دیده بود که

پیر مرد پیر زنه یه جورایی همدیگه رو نگاه می کنن! ولی حواسش به

مهدیه بود! احساس خواب آلودگی شدیدی می کرد! سعی می کرد

که چشماش رو نبنده! همیشه حواسش بود که توی ماشین نخوابه!

خیلی گرمش بود، داشت آتیش میگرفت، دیگه طاقت نداشت، چشم

هاش رو بست تا چند دقیقه سردردش کم بشه...

چشم هاش رو باز کرد، احساس میکرد که تو این چند لحظه کوچولو که

چشماش رو بسته هوا یه هو تغییر کرد، خنک تر شده، سردردش کم تر

شده، احساس خواب آلودگی نمیکرد! ولی دیگه هیچ صدایی نمیشنید

صدای ماشین ها، صدای بوق، صدای موتور ماشین و... همه جا ساکت

بود و تار، نیمه روشن! انگار دم غروب بود! جا خورد! توی ماشین نبود!

ترس برش می داره، پا میشه! اطرافش رو نگاه می کنه! تو یه اتاق بود

که نورش خیلی کم بود! فقط یه صندلی داشت! بی اختیار ساعتش رو

نگاه میکنه! ساعت از 12:30 گذشته بود! تا یه ساعت دیگه باید خونه

می بود! ولی حالا نمی دونست کجاست! کیفش رو می بینه که کنار

صندلی روی زمین است! همه چی سر جاش بود! پولهاش، کارت ها

و مدارکش! حتی موبایلش هم سر جاش بود! شاید هر کس دیگه ای

بود داد و بی داد میکرد! کمک می خواست، گریه میکرد ؛ با دیدن موبایل

لبخندی روی لبهاش میشینه!‌ با خودش میگه اونا کی بودن؟ چی کار

داشتن؟ برای چی همه ی وسایلم رو گذاشتن پیش خودم؟ می خوان

چی کار کنن؟ بی اختیار گوشی رو بر می داره و شماره ی دوستش رو

میگره!

- الو! سیاوش؟ سلام.

- سارا؟ سلام. خوبی؟ کجایی‌؟ دیر کردی؟ من این جا منتظرم! نکنه

منو کاشتی؟

- نه! راستش اینه که، چی جوری بگم، نمی دونم کجام!

- حالت خوبه دختر؟

- فکر می کنم!

- یعنی چی که نمیدونم کجام؟! کجایی؟

- گفتم که نمی دونم!‌ فقط می دونم تو یه اتاق تاریکم، فکر می کنم که

منو دزدیدن!

- سارا، اذیت نکن! من حال و حوصله ی این شیطنت های تو رو ندارما!

سارا خیلی عادی جواب میده: منم شوخی نمی کنم، راست میگم!

شروع میکنه به تعریف ماجرا از وقتی سوار ماشین شده!

سیاوش مضطرب میشه: دیوونه، اون وقت به جایی که زنگ بزنی پلیس

زنگ زدی به من؟ دختره ی دیوونه! حالا من چی جوری پیدات کنم!

زنگ بزن پلیس! دختر خوبی باش!

- نه! می خوام بدونم چی جوری است!

- سارا اگه زنده برگردی خودم می کشمت!

سارا می خنده و میگه خب بابا!‌شلوغ بازی نمی کنم! فقط یه کوچولو

فوضولی! مواظبم!

- دیوونه تو رو دزدین، معلوم نیست کجایی! معلوم نیست میخوان چه

بلایی سرت بیارن! اون وقت تو می خوای فوضولی کنی؟

- خب پس اول یه کوچولو این اتاق رو دید می زنم بعدش زنگ میزنم

به پلیس! خوبه؟

- آره. ولی همین الان زنگ بزن! من هم میرم کلانتری!

- یه وقت شلوغش نکنی ها! اینا فقط یه پیر مرد پیرزن هستن!

- من از دست تو دق می کنم! حالا قطع کن! خودم تل میزنم پلیس

شمارت رو هم میدم! نگران نباش! پیدات می کنم!

- الان که اصلا ً نگران نیستم!

- دیوونه! مواظب باش!

- خداحافظ!

- خداحافظ!

سارا با خودش میگه: چه دزدی باحالی! حتی کیفم رو نگشتن که

گوشی رو بردارن و من با کسی تماس نگیرم!

یه پنجره ی کوچولو فقط اتاق داره، بیرون رو نگاه میکنه! یه حیاط که

وسطش یه حوض گرد آبی رنگ است! یه خونه ی قدیمی!‌ با درخت

و باغچه!

توی اتاق یه میز هم بود! پنجره که بسته بود، اون قدر هم کوچیک

بود که باز بودنش فایده نداشت! رفت به سمت در، می خواست در

رو باز کنه! قفل بود!

- چه بد شانسی بزرگی! فکر میکردم با این کارهاشون در رو هم باز

گذاشته باشن!

موبایلش زنگ میخوره! حالا خوبه روی ویبره بود!

- خانم طلایی؟!

- بله! شما؟!

- من سرگرد مشهودی هستم! یه آقایی تشریف آوردن اینجا میگن که

شما ربوده شدین!

- راست میگه! نمیدونم کجام!

- خانم! لطفا ً واضح تر بگین!

سارا شروع میکنه به تعریف ماجرا! از اتاقی که توش است تعریف

می کنه ؛ از حیاطی که داره می بینه!‌ از این که همه ی وسایلش سر

جاش است، از این که هیچی رو بر نداشتن! از این که در اتاق قفل

است و ….

- خانم! ما سعی میکنیم که موبایل شما رو ردیابی کنیم!

سارا یه کم هیجان زده میشه و میگه: فکر میکنم صدا میاد!‌یکی داره

میاد طرف اتاق!

- تلفن رو قطع نکنین!

در اتاق باز میشه! پیرزنه وارد اتاق میشه، توی دستش یه سینی غذا

است با یه لیوان آب!‌

سارا: شما کی هستین؟ من کجام؟ این جا کجاست؟ برای چی منو

آوردین اینجا!؟

- خانم لطفا حرف نزنین! غذاتون رو بخورین!

سارا: خب میشه بدونم با من چی کار دارین؟!

- لطفا ً این قدر حرف نزنین!‌ نذارین که دست و پا و دهنتو ببندم!

سارا یه آن به فکرش زد که پیرزنه رو هل بده و از در بره بیرون!

ولی شیطون گولش زد و هیچ حرکتی نکرد!‌ روی صندلی نشست!

پیرزن رفت بیرون! سارا گوشی رو از جیبش در آورد و گفت: صدای

منو میشنوین؟!

- بله! ما داریم دنبالتون میگردیم!

سارا: خیلی ممنون!‌

- این آقا با شما کار دارن! می خوان با شما صحبت کنن!

سارا: ممنون!

- سارا؟ حالت خوبه؟

- سلام! خوبم! دارن اونجا چی کار می کنن؟

- دارن سعی می کنن خط موبایلت رو ردیابی کنن!

- می خواستم الان این پیرزنه رو هل بدم و از در فرار کنم ولی

نمیدونم چرا این کار رو نکردم! حالا دفعه ی بعد که اومد اینا رو

جمع کنه و ببره!‌ مجبورم که هیچی نخورم، دارم از گشنگی تلف

میشم! ولی نمیشه به غذاشون اعتماد کرد!

- تو کیفت چیزی نداری که بخوری؟

- فقط آب نبات!

- همونم خوبه!‌ کار احمقانه ای هم نکن! خب؟

- اِ اِ اِ اِ سعی می کنم

- سارا! دیوونگی نکنی ها!!!!!!!! ببین چند بار بهت گفتم!‌ اگه تا نیم

ساعت دیگه نتونن پیدات کنن به خانوادت خبر میدن! اون وقت باید چی

کار کنم؟

- فکرش رو نکن!‌ هر وقت اونا رو دیدی یه چی میگی دیگه!!!!!!!!

ولی یه دقه صبر کن! من نشنیدم که پیرزنه در اتاق رو قفل کنه!

- یعنی چی؟

سارا با خوشحالی میگه: خب شاید در الان باز باشه! قفل نباشه!

- میخوای چی کار کنی؟

سارا: از خونه میرم بیرون سعی می کنم آدرس رو بفهمم بهت بگم!

البته به شرطی که در اتاق قفل نباشه و یه دری هم از حیاط به بیرون

داشته باشه!

- مواظب باشی ها!

- خب بابا!

میره دم در! عجب شانس باحالی! در اتاق قفل نیست!

- سیاوش میشنوی؟ در اتاق قفل نیست. من میرم بیرون!

- مواظب باش! اینا میگن بهتره کاری نکنی!

سارا: مواظبم! فقط میخوام از اینجا فرار کنم، کاری نمیخوام بکنم که!

همون طوری که یواش در رو باز میکنه از لای در آروم بیرون رو نگاه میکنه!

یه راهرو که در و دیوارش کاغذ دیواری شده، ولی اصلا جالب نیست!

یه چند تا در اتاق توی راهرو که همه بسته بودن! اون روبرو منبع نور بود

درش هم باز بود! داشت حیاط رو میدید!‌ خیلی آروم، پاورچین پاورچین

رفت به سمت در! ناگهان با دست زد توی سرش! و گفت: اَه!

- چی شد سارا؟

- هیچی! آدم چقدر میتونه خنگ باشه؟ کیفم رو توی اون اتاق جا

گذاشتم ؛ باید برم برش دارم!

- نمیخواد! بی خیال کیف شو!

- مگه میشه؟

به سمت اتاق بر میگرده و کیفش رو بر میداره، دوباره میاد بیرون!

با خودش میگه: بابا تا حالاش که خیلی خوش شانس بودم!

از پله ها میره پایین توی حیاط!‌ اطراف رو دید میزنه، کسی نیست!

تمام حواسش رو روی اون چهار تا پنجره متمرکز می کنه که یه وقت

کسی پشت پنجره نباشه! گوشی هم هنوز روشن بود!

- سارا! می شنوی؟ کجایی؟ سارا؟

- ساکت! یه وقت صدات رو میشنون! توی حیاطم ؛ دارم میرم سمت

در!

- اونا پیدات کردن! مامور فرستادن!

- باشه!

به در حیاط میرسه! دستش رو میزاره روی دستگیره و در رو باز میکنه

. جدا ً که خیلی خوش شانسم!

یه خیابون اصلی است! صدای ماشین پلیس ها رو میشنوه!

- سیاوش؟ هنوز پشت خطی؟

- آره ! چی شد؟

- اومدم بیرون! ماشینا رو هم دارم می بینم! این جا خیلی آشناست.

قبلا با ماشین از این خیابون رد شدم! رسیدن!

بالاخره مامورها می رسن و سارا توی خیابون منتظر است! خونه رو

نشون میده! یکی از مامور ها اونو سوار میکنه و به کلانتری می بره!

سیاوش منتظرش است!

- خانم شما خیلی شانس آوردین!

- جناب سرگرد، فکر می کنم اونا هیچ تجربه ای نداشتن! اصلا ً

نمی دونستن می خوان با من چی کار کنن؟!

- اونا رو گرفتیم! باید بازجویی بشن!

- من می خوام برم خونه!

سیاوش: با هم بریم!

- بهتره که با مامورین برین و بگن چه اتفاقی افتاده!

سارا: هر جور بهتره!

...

 

نوشته شده توسط ویروس – 29 مرداد 1383

 

عاقل یا دیوانه

 

 

 

 

 

عاقل یا دیوانه

 

خیلی آروم وارد می شه، هیچکسی دم در نیست؛ کارتش رو آماده کرده بود نشون بده.

ولی کسی نبود که کارت رو ببینه.

یه کم تعجب می کنه؛ ولی چون اونقدر اعصابش خورد بود که توجهی نمی کنه.

به پله ها میرسه. می ره بالا، ده تا پله رو خیلی آروم می ره بالا.

حس میکنه خیلی شلوغ است حیاط. به اطراف نگاه می کنه. از همیشه شلوغ تر است.

یا اینطور به نظرش می یاد.

بچه ها جلوی پله های درب اصلی وایستادن، یکی اون بالای پله ها وایستاده.

تلفن را نگاه می کنه. هیچکسی دور و بر تلفن نیست. و این دیگه خیلی عجیب است.

حتی موقع امتحانا هم این تلفن ها صفی دارن کیلومتری...

دور و برش رو نگاه میکنه و دنبال همکلاسی هاش می گرده، ولی کسی رو نمی بینه.

می ره به طرف جایی که اسمها را زدن تا بره سر جلسه بشینه.

تو نمازخانه افتاده. باید از در اصلی بره تو.

از بین اون شلوغی عجیب و غریب رد می شه و از پله ها آروم آروم می ره بالا. تو فکراست. هیچی نخونده، ناراحت است. اولین بار است که درس نخونده، اونم برا پایان ترم. با خودش می گه: اَگه بیافتم چی؟ سه واحد است، مشروط میشم.... ولی دوباره می گه: بابا، بیخیال. این همه آدم می افتن، منم یکیش!!!!!!!!!

در همین موقع صدای یه مرده میاد: خانم وایستا! نمی شه بری تو!

با عصبانیت بر می گرده ببینه کی اینو گفته؛ نگاش به یه مرده می افته که یه هفت تیر گرفته دستش واونو به سمتش نشونه گرفته.

بلند می گه: مرتیکه ی عوضی!

بعد راهش رو ادامه میده. یارو میگه: مگه نشنیدی چی گفتم؟ مگه کری؟ وایستا!!!!!! اگه واینستی شلیک می کنم.

عصبانی تر بر می گرده و بلند میگه: خفه شو مرتیکه ی احمق! اونم امروز که من اعصاب ندارم این مرده شور اومده اینجا! برو گم شو، حوصله ندارم. می‌خوام برم امتحان بدم برم خونه! مزخرف! آشغال.

یکی از مسئولین دانشگاه می گه: خانم لطفا ً مراقب باشین، اینا دیوونه هستن، برگردین پایین، امتحان برگزار نمی شه، دانشگاه دست اوناست. همشون مسلح هستن.

- به درک که مسلح هستن، من بیکار نیستم که بیام اینجا! اومدم امتحان بدم برم. من امروز اصلا اعصاب ندارم. این مرتیکه ی عوضی رو هم خفه کنین.

یارو بر می گرده می گه: خفه شو! اینجا منم که دستور می دم...

دختر حرفش رو قطع میکنه و داد می زنه: من امروز اعصاب ندارم، درس نخوندم، خفه شو تا یه کاری دست خودت ندادی آشغال!

مرده می گه: اگه یه بار دیگه حرف بزنی شلیک می کنم.

دختر: به درک، شلیک کن! جرات داری شلیک کن! خسته شدم، اگه جرات داری شلیک کن دست و پا چلفتی!!!!

وقتی دختر داشت حرف میزد بعضی از پسرهایی که اونجا، اون پایین وایستاده بودن شروع می کنن به تشویق کردن دختر!

ناگهان صدای گلوله بلند می شه! همه جیغ می زنن، هر کدوم به یه وری می رن، بقیه ی افراد هم یه نگاهی می کنن ببین چی به سر ِ همکارشون اومده! می بینن که اوضاع رو تونسته کنترل کنه برا همین سر جای خودشون وایستاده بودن.

مرد: مگه نگفتم ساکت باشین، اگه یه بار دیگه کسی حرف بزنه دیگه تیر هوایی خالی نمی کنم، این گلوله رو تو مخ اونی که حرف زده خالی می کنم.

دختر: تو غلط می کنی!!!!!! اصلا برا چی اومدی اینجا؟‌می خوایین چه غلطی بکنین؟

مرد عصبانی میشه، اسلحه رو به طرف دختر می گیره و می گه: خودت خواستی!

آماده می شه تا شلیک کنه، دستش رو می زاره روی ماشه.

چشمهای دختره انگار آتیش ازش می ریخت، به سمت مرد می ره.

مرده میگه: نیا جلو، شلیک می کنم، نیا! همونجا وایستا!!!!!!!!!! مگه نمی شنوی چی میگم؟

دختر همون طوری که به طرف مرد می ره میگه: اگه جرات داری شلیک کن! مرتیکه ی آشغال اومده با دوستاش اینجا که چی بشه؟ چه غلطی بکنه؟؟؟؟؟؟؟

در همون حالی که حرف می زد به مرد نزدیک تر می شه، مرده یه کم می ترسه، با این که اسلحه دستش بود، مسئولینی که اونجا بودن هی می گفتن خانم بس کن! خودتو به کشتن میدی و.....

ولی دختر اصلا ً نمیشنید، حرفهای هیچکسی رو نمی شنید، حتی حرفهای اون یارو رو، اونقدر اعصابش خراب بود که حسابی قاط زده بود، به هیچی فکر نمی کرد.

درمقابل چشمهای حیرتزده ی همه اسلحه رو از دست مرد می گیره و به پاهای مرد شلیک میکنه، صدای جیغ و فریاد دانشجوها بلند می شه، مرد می افته رو زمین، دوستاش به طرفش میان، دختره اون قد قاطی کرده که به هیچی اهمیت نمی ده، به طرف اونا هم شلیک میکنه.

همه شوکه شدن، صدای آه و ناله ی اونایی که اسلحه داشن در اومده بود، دختر به طرف اونا میره و اسلحه هاشونو بر می داره و رو می کنه به یکی از مسئولین و می گه: زنگ بزنین 110 بیاد این ارازل و اوباش رو جمع کنه.

خیلی خونسرد از تو کیفش کارت تلفن رو در میاره و به سمت تلفن میره؛ شماره می گیره، شروع میکنه به حرف زدن:

- سلام عزیز، خوبی؟ نه خونه نیستم، دانشگاهم، امتحان دارم، باید برم سر جلسه، برگشتم خونه زنگ می زنم؛ باشه؛ دوسِت دارم، خدافظ.

بعد این که گوشی رو میزاره می ره تو راهرو، می ره تو نمازخونه و روی صندلی میشنه تا بیان ورقه هارو بدن و امتحان شروع بشه...

 

*
ادگار مورن: برای کامل کردن احساس ما از واقعیت، عالم خیال ضرورت دارد، بدین معنی که واقعیت، بدون عالم خیال ما، کاملا‌ ً واقعی نیست.

*
شکسپیر: طبیعت تمام شگفتی های پنهان را آشکار می سازد.

 

 

نوشته شده توسط ویروس – در تاریخ 6 تیر 1383

 

 

= = = = = =

 

توضیحات من (1397)

 

چه داستان‌هایی نوشتم هاااا!

حالا که داشتم می‌خوندم، دیدم مکان وقوع داستانی که نوشتم، همون دانشگاه دوران کاردانی‌م بوده.

چه خفن بودم، خودم نمی‌دونستم!

جوونی کجایی که یادت بخیر!

هاهاها، تیکه مربوط به تلفن‌های دانشگاه رو که خوندم، دقیقا یادم افتاد.

همیشه صف کیلومتری داشت. تلفن عمومی‌های کارتی.

اون موقع‌ها، هر کسی موبایل نداشت.

اگه می‌خواستی توی دانشگاه به کسی زنگ بزنی، باید صف وایمیستادی.

تازه اطرافیان می‌تونستن بشنون چی میگی.

هممممم، راستش اون موقع‌ها، فکر می‌کنم، می‌تونستم  دقیقا مثل این دختره، دیوونه بازی در بیارم.

ولی حالا سن و سالی ازم گذشته.

خیلی خیلی خیلی خیلی ترسو شدم!

 

 

یعنی چی؟

 

 

 

#داستان_کوتاه

 

یعنی چی؟

 

توی اتوبوس نشسته بود؛ داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد؛ یه هو صدای جیغ و داد و فریاد رو شنید و بعدش یه سری دست و پای کنده شده وسط خیابون! شوکه شده بود! مردم همین طوری جیغ می زدن و فرار می کردن؛ ماشین ها می زدن رو ترمز؛ هیچی معلوم نبود، فقط دست و پاهای  مردم هی به هوا می رفت و خون روی زمین پر شده بود؛ راننده اتوبوس خیلی سریع درهای اتوبوس رو بست؛

به جز مگان فقط 5 نفر دیگه توی اتوبوس بودن؛ مگان هنوز داشت اون صحنه های وحشتناک رو نگاه می کرد. مردم رو می دید که دارن فرار می کنن؛ ولی چیزی نبود؛ هیچ چیز غیر عادی نبود؛ فقط این که دست و پای یه نفر کنده میشد و خون همه جا رو میگرفت!

آدمهایی هم که توی اتوبوس بودن از ترس و وحشت داد و فریاد راه انداخته بودن. از راننده می خواستن که هر چه زودتر اون خیابون رو ترک کنه! راننده هم که شوکه شده بود نمی تونست کاری بکنه!

ولی کم کم با داد و بیداد مسافران به خودش اومد، اتوبوس رو روشن کرد و پاشو گذاشت روی پدال گاز تا راه بیافته!

تو این گیر و دار مگان هیچ عکس العملی نشون نداده بود؛ فقط اون اولش یه کم شوکه شده بود.

ولی انگار بعد از یه چند لحظه دوباره حالت اولش رو بدست آورده بود. یه جورایی با لذت به این مناظر وحشتناک نگاه میکرد. خودشم نمی دونست چرا از دیدن این صحنه ها خوشحال شده؛ یه جور احساس شادی بهش دست داده.

مگان حرکت آرام اتوبوس رو حس کرد، حواسش رو به داخل اتوبوس برگردوند.

اتوبوس آروم آروم شروع کرد به حرکت؛ همون موقع دوتا زن به طرف اتوبوس دویدند، راننده دوباره ماشین رو نگه داشت و در رو باز کرد و اون دو تا زن سوار اتوبوس شدن؛ مگان وحشت کرد.

مگان از دیدن اون دوتا زن ترسید؛ به بقیه مسافرا نگاه کرد، ولی بقیه هیچ اثری از ترس بیشتر به خاطر این دوتا مسافر جدید در صورتشان نمایان نبود.

انگاری فقط مگان بود که لبهای خون آلود اون دوتا زن رو می دید.

اونا متوجه مگان شدن؛ مگان از جاش پرید به سمت جلو اتوبوس رفت؛ شروع کرد به جیغ و داد.

التماس می کرد که راننده اتوبوس رو نگه داره. اون دوتا هنوز به مگان نزدیک می شدن.

یکی از مسافرا گفت : آروم باش دختر! ما دیگه از اون منطقه دور شدیم؛ نترس!

مگان داشت فریاد می زد و هی التماس می کرد به راننده، راننده سرعت ماشین رو کم کرد.

مگان فریاد کشید : نذارین این دوتا به من نزدیک بشن‌! نزارین! اینا آدم نیستن!!!!!!!! تو رو خدا نذارین اینا بیان جلو...

اون چند تا مسافر اتوبوس به دو تا زن خیره شدن، راننده هم اتوبوس رو نگه داشته بود، در رو باز کرد همین که مگان اومد از اتوبوس پیاده بشه، او دو تا زن بهش حمله کردن، دست و پای مگان به هوا بلند شد، خون از بدن مگان می چکید، مگان تقلا می کرد؛ اون دو تا مشغول شده بودن به خوردن گوشت و خون مگان، مسافرای دیگه از ترس بیهوش شده بودن.

مگان سعی داشت خودش رو از دست اون دو تا بیرون بکشه ولی نمی تونست، دیگه قدرتی براش نمونده بود.

حس می کرد که داره کم کم بی حس میشه.

یه مدت گذشت هیچ دردی حس نمی کرد... خودش رو دید که بالای سر اون دو تا زن وایستاده و داره اونا رو نگاه میکنه.

اون دو تا هنوز داشتن باقیمانده ی بدن مگان رو می خوردن...

 

نوشته شده توسط ویروس - 26 فروردین 83

 

#Story #Short_Story

 

خودکشی


 

خودکشی

 

خیلی وقت بود که تو فکر بود. چند وقتی بود که دوباره افتاده بود به تکاپو، هی فکر و خیال می کرد.

دیگه خسته شده بود، دوباره زده بود به سرش که خودکشی کنه. این یه هزارمین باری بود که به خودکشی فکر کرده بود. ولی می‌ترسید. شایدم جرات نداشت. خودش هم نمی‌دونست.

بارها و بارها پیش خودش مجسم کرده بود که خودش رو از روی یه پل یا یه ساختمان بلند انداخته پایین.

ولی هیچیش نمیشد. فوقش فقط دست و پاش می‌شکست یا فوقش ناقص میشد ولی نمی‌مرد که!!!!!!!! اون وقت بازم یه بدبختی به بدبختی‌های دیگه‌ش اضافه شده بود.

بالاخره بعد از چند روز یه فکری زد به سرش! یه شب که رفته بود بخوابه، زد به سرش که خودش رو اهدا کنه!!!!!!!!!!!! به نظرش دیگه جلوی چشم همه خودکشی محسوب نمی‌شد، بلکه یه فداکاری و یه ایثار در نظر می‌اومد. اونم وقتی که خودش رو اهدا می‌کرد. اونم وقتی که شاید توی این بیمارستان‌ها به قلب و کلیه و ریه و... احتیاج دارن. سارا هم که به پول نیازی نداشت. فقط می‌خواست بذاره و بره!

خودش رو اهدا می‌کرد. تموم می‌شد و می‌رفت. خانواده‌ش هم که مهم نبود. فقط نمی‌دونست چی جوری این کار رو بکنه! باید با چند نفر حرف میزد؛ باید می‌فهمید که می‌تونه این کار رو بکنه یا نه؟ یعنی این که بیمارستانی پیدا میشه این کار رو بکنه؟! اونم بدون این که بیمارش مرگ مغزی شده باشه!

پیش خودش فکر می‌کرد که باید  با یه نفر حرف میزد که ببینه این کار خودکشی محسوب میشد یا نه؟

یه وقت بقیه فکر نکنن که واقعا قصد خودکشی داشته. یعنی اینکارش در نظر بقیه خودکشی نباشه؟

و... یه مدت زیادی بود که همش مشغول بود و همش فکر می‌کرد. دیگه خسته شده بود. باید یه جوری خودش رو خلاص میکرد یا نه؟! هی پیش خودش خیال بافی میکرد. آخه تازه عزیز ترین فرد ِ زندگیش ترکش کرده بود. فقط و فقط به خاطر اون تا این همه مدت صبر کرده بود؛ به خاطر اون بود که به زندگی امیدوار شده بود. به خاطر عزیزترین فرد زندگیش!!!!!!!!!! ولی حالا که ترکش کرده؛ اونم برای همیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بازم دیگه دلیلی برای زندگی نمی‌بینه! داشت پیش خودش فکر میکرد که به  دوستاش بگه که به عزیزترینش بگن که تقصیر اون نبوده! خودش رو ناراحت نکنه؛ خودش رو مقصر ندونه! بهش بگن که سارا هنوزم دوسش داره!

خب دیگه خسته شده بود. حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت. ولی هنوز با هیچ کسی حرف نزده بود.

یعنی خانواده‌ش چی کار میکردن؟ آخه اجازه داشت که خودش بره هر جایی که می خواد خودش رو گم و گور کنه؟ چی جوری دکتر ها رو راضی کنه؟ اصلاً حاضر می شدن که همچین کاری بکنن؟ تا حالا توی دنیا کسی پیدا شده بود که خودش رو اهدا کنه؟ به نظرش این بهترین راه بود! به نظر خودش دیگه خودکشی نبود ولی در هر حال از زندگی راحت می شد. تنها دلیلش عزیزترینش بود اونم این آخرا!

ولی حالا چی؟؟! بالاخره باید یه تصمیمی می گرفت...

 

 

نوشته شده توسط: ویروس

تاریخ: 19 فروردین 1383

 

8 April 2004