شیطان به قتل میرسد (4)
وﻟﯽ ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺑﺎ ﭘﺎﻓﺸﺎری ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺳﻮال ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﭘﺲ ﭼﻪ دﻟﯿﻞ داﺷﺖ ﮐﻪ اﺳﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻮرﯾﻤﺮ را در آﺧﺮ و ﺑﻌﺪ از ﺳﺮﮔﺮد دﺳﭙﺎرد و دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ ذﮐﺮ ﮐﻨﯿﺪ؟«
»ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ، ﺣﺎﻟﺖ زﻧﺎﻧﻪای دارد و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ ﻣﺘﺪاول اﺳﺖ.«
در اﯾﻨﺠﺎ، ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ، ﻣﺠﺪداً ﺑﺎ ﺷﻌﺒﺪه ﺑﺎزی ﻣﺨﺼﻮص ﺑﻪ ﺧﻮد، ﭼﺎﻗﻮی ﮐﺬاﺋﯽ را ﺑﻪ دوﺷﯿﺰه ﻧﺸﺎن داد. آن ﻣﺮدﯾﺚ از دﯾﺪن اﯾﻦ ﭼﺎﻗﻮ ﺷﺪﯾﺪاً ﯾﮑﻪ ﺧﻮرد و ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮری ﮐﻪ ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر ﻣﯽ ﮐﺮد، ﮔﻔﺖ: »اوه... ﭼﻪ ﭼﯿﺰ وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ... ﻣﻨﻈﻮرﺗﺎن اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ، آن را ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮم؟«
»ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮن ﻣﯽﺷﻮم، اﮔﺮ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﯿﺪ.«
آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺑﺎ ﮐﺮاﻫﺖ ﻣﺸﻬﻮدی ﭼﺎﻗﻮ را ﮔﺮﻓﺖ و در دﺳﺘﺎن ﺧﻮد ﻧﮕﺎه داﺷﺖ. ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﭼﻬﺮه ی او را ﮐﺎﻣﻼً زﯾﺮ ﻧﻈﺮ داﺷﺖ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺗﻨﻔﺮ و اﻧﺰﺟﺎری ﮐﻪ از ﻣﺸﺎﻫﺪهی اﯾﻦ ﭼﺎﻗﻮی ﺑﻠﻨﺪ و ﺑﺎرﯾﮏ ﺑﻪ آن ﻣﺮدﯾﺚ دﺳﺖ داده، ﭼﻬﺮه ی زﯾﺒﺎی او را ﺷﺪﯾﺪا درﻫﻢ ﻓﺮو ﻣﯽ ﺑﺮد. ﺳﺮاﻧﺠﺎم آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺳﮑﻮت را ﺷﮑﺴﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ اﯾﻦ... ﺑﺎ اﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﺑﻠﻨﺪ و ﺑﺎرﯾﮏ...«
ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ، ﺣﺮف او را ﻗﻄﻊ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ راﺣﺖ ﻓﺮو ﻣﯽرود... درﺳﺖ ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﯾﮏ ﻗﺎﻟﺐ ﭘﻨﯿﺮ ﻓﺮو ﮐﻨﯿﺪ... آن ﻗﺪر راﺣﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ اﯾﻦ را ﺑﮑﻨﺪ.«
آن ﻣﺮدﯾﺚ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮔﺸﺎد ﮐﻪ ﺗﺮس و وﺣﺸﺖ در آنﻫﺎ ﻣﻮج ﻣﯽزد و ﮔﻮﺋﯽ ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ از ﺣﺪﻗﻪ ﺧﺎرج ﺷﻮد ﺑﻪ ﮐﻤﯿﺴﺮ ﺑﺘﻞ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ و ﻣﻀﻄﺮﺑﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﻧﺎﺑﺎوری آﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﺮاس زﯾﺎدی ﮔﻔﺖ: »ﻣﻨﻈﻮر... ﻣﻨﻈﻮرﺗﺎن اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ... اﻣﮑﺎن دارد ﻣﻦ ﻣﺮﺗﮑﺐ اﯾﻦ ﻗﺘﻞ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ... وﻟﯽ ﻣﻦ... ﻣﻦ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻧﮑﺮدم... ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﭼﺮا و ﺑﻪ ﭼﻪ دﻟﯿﻠﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﮐﺮده ﺑﺎﺷﻢ؟«
شیطان به قتل میرسد (3)
»ﻧﻪ، اﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ ﯾﮑﯽ از ﻋﻼﻗﻤﻨﺪان ﭘﺮ و ﭘﺎ ﻗﺮص ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮارو ﻫﺴﺘﻢ. اﺳﺘﻔﺎده از ﺳﻠﻮلﻫﺎی ﺧﺎﮐﺴﺘﺮی ﻣﻐﺰ، ﻧﻈﻢ و ﺗﺮﺗﯿﺐ. ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﮐﺎری ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺰ آﺷﻨﺎﺋﯽ ﮐﺎﻣﻞ دارم. ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺳﺌﻮاﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺑﺮای ﺧﻮد ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎر ﺟﺎﻟﺐ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.«
ﻫﺮﮐﻮل ﭘﻮارو دﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺑﺎ ژﺳﺘﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺎرﺟﯽ و ﻏﯿﺮ اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ از ﻫﻢ ﺑﺎز ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻧﻪ، ﻧﻪ، اﯾﻦ ﻃﻮر ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺑﻮد. ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ راﺟﻊ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ از ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺟﺰﺋﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺜﺎل ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﭼﻨﺪ دﺳﺖ ﺑﺎزی ﮐﺮدﯾﺪ؟«
»ﺳﻪ دﺳﺖ. دﺳﺖ ﭼﻬﺎرم را ﺗﺎزه ﺷﺮوع ﮐﺮده ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ وارد ﺷﺪﯾﺪ.«
شیطان به قتل میرسد (2)
وﻟﯽ آﻗﺎی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺘﻔﮑﺮاﻧﻪای در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: »آﻧﭽﻪ ﻣﺴﻠﻢ اﺳﺖ، اﻃﺒﺎ ﻫﻢ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮای اﯾﻦ ﮐﺎر دارﻧﺪ.«
دﮐﺘﺮ راﺑﺮﺗﺰ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ ﻓﺮﯾﺎد زﻧﺎن ﮔﻔﺖ: »اﻋﺘﺮاض... ﺗﻌﻤﺪی در ﮐﺎر اﻃﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ و اﮔﺮ ﻫﻢ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﺴﻤﻮم ﺷﻮد، ﺻﺮﻓﺎً ﺗﺼﺎدﻓﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.«
وﻟﯽ آﻗﺎی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺘﻔﮑﺮاﻧﻪی ﻗﺒﻞ ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻦ... اﮔﺮ ﻣﻦ ﺷﺨﺼﺎً ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮم ﮐﺴﯽ را ﺑﮑﺸﻢ...«
ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﺣﺮف ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮد. ﺣﺎﻟﺖ ﻣﮑﺚ او ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪای ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎن را ﺟﻠﺐ ﮐﺮد و ﺑﯽاﺧﺘﯿﺎر ﺑﻪ وی ﺧﯿﺮه ﺷﺪﻧﺪ. او وﻗﺘﯽ از ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدش ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎن ﺧﻮد اداﻣﻪ داد و ﮔﻔﺖ: »ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎده و راﺣﺖ ﮐﺎرم را اﻧﺠﺎم ﺧﻮاﻫﻢ داد. ﮐﺎری ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼً ﺗﺼﺎدﻓﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ. ﭼﺮا؟ ﭼﻮن اﻣﮑﺎن وﻗﻮع ﺗﺼﺎدﻓﺎت ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﻪ ﻣﺘﺼﻮر ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ ﺣﺎدﺛﻪای ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ در ﺷﮑﺎر و ﯾﺎ ﺣﺘﯽ در داﺧﻞ ﻣﻨﺰل.«
شیطان به قتل میرسد (1)
ﻓﺼﻞ اول - آﻗﺎی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ (Mr. Shaitana)
»ﻣﺴﯿﻮ ﭘﻮاروی ﻋﺰﯾﺰ!«
ﺻﺪاﺋﯽ آرام و ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ آرامﺗﺮ... ﺻﺪا و ﻟﺤﻨﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪه ﮐﻪ دارﻧﺪهی آن ﺑﺎ ﺗﻤﺮﯾﻦ و ﻣﻬﺎرت آن را ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺗﺎ در ﺻﻮرت ﻟﺰوم و ﺑﺮای ﻣﻘﺎﺻﺪ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺣﺮﺑﻪای ﻣﻮﺛﺮ از آن اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﺪ. ﺗﺤﺮﯾﮏ ﮐﻨﻨﺪه... ﻧﻪ... وﻟﯽ ﺑﺎ ﻫﺪف و ﻣﻨﻈﻮر... ﭼﺮا، ﭘﻮارو ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﺗﻌﻈﯿﻢ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻧﻤﻮد و دﺳﺖ ﮔﻮﯾﻨﺪه را ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ ﻓﺸﺮد.
درﺧﺸﺶ ﺑﺎرزی در ﭼﺸﻤﺎن ﭘﻮارو ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮرد، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ ﻫﯿﺠﺎن ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺻﯽ از اﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮرد ﺷﺎﻧﺴﯽ و ﺗﺼﺎدﻓﯽ ﺑﻪ او دﺳﺖ داده ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺪرت آن را اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮد. ﻟﺤﻈﻪای ﻣﮑﺚ ﮐﺮد و ﻣﺘﻌﺎﻗﺒﺎً ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﺷﮕﻔﺘﯽ ﮔﻔﺖ: »آﻗﺎی ﺷﯿﻄﺎﻧﺎ، ﭘﺎرﺳﺎل دوﺳﺖ و اﻣﺴﺎل آﺷﻨﺎ! ﺑﻪ راﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺣﺴﻦ ﺗﺼﺎدﻓﯽ!؟«
بهارک (17) - پایان
بهارک به مینا فکر کرد یک دختر با هزار آرزو به خونه بخت اومده و مهرداد از شب اول عروسی باعث نارحتیش شده از خودش خجالت کشید. راضیه گفت: بهارک میدونی عشق واقعی اون عشقی است که عاشق و معشوق بهم نمیرسند؟ مثل من که به عشقم نرسیدم خنده ای تلخی کرد و گفت: البته عشق من یک طرفه بود. بهارک نفس بلندی کشید و گفت: هر چی بیشتر فکر میکنم حس میکنم تو درست میگی ولی بهم مهلت بده یک تصمیم درست بگیرم. راضیه لبخندی زد و گفت: باشه هر چقدر بخواهی بهت مهلت میدهم به شرطی که درست تصمیم بگیری.
بهارک (16)
محمدی هم با پیشنهاد مهرداد موافقت کرد و گفت: اگر واقعا دوستش داری این کار را بکن. فرشید اشکش را پاک کرد نفسی عمیق کشید انگار سبک شده بود گفت: شما حق دارید من باید روحیه داشته باشم و به اون روحیه بدهم و در روزهایی که بیماری به شدت خودش میرسه کنارش باشم همین فردا میروم خواستگاری نغمه نگاهی به استادش کرد و گفت: البته اگر شما من را همراهی کنید.
محمدی و مهرداد هر دو خندیدند محمدی گفت: حتما سه تایی میریم خواستگاری. مهرداد فکر کرد برای خواستگاری باید بمانم در این شرایط نمیتوانست فرشید را تنها بگذاره. گوشی را برداشت و به مینا زنگ زد وقتی مینا شنید مهرداد یک روزه دیگه تهران میمانه عصبانی شد و بدون یک کلمه حرف زدن گوشی را قطع کرد. مهرداد خیلی ناراحت شد دوباره شماره را گرفت مینا دیگه به تلفن مهرداد جواب نداد.
بهارک (15)
مینا از حال مهرداد فهمیدکه نمیتوانه جلوی اون را بگیره دیگه حرفی نزد و مهرداد راهی بیمارستان شد. هادی پیش بهارک نشسته بود بهارک خواب آلود بود آمدن مهرداد را متوجه نشد مهرداد از هادی خواست تا به خونه بره و استراحت کنه و قول داد کنار بهارک بمونه. هادی اول قبول نکرد ولی مهرداد خیلی محکم از اون خواست تا خونه بره مهرداد گفت: وقتی بهارک بهوش بیاد میخواهم شما را سرحال ببینه با این وضع شما نمیتوانید تحمل کنید و ممکنه دوباره سکته کنید.
هادی ناچار قبول کرد مهرداد گفت: نترسید من دکترم و به خوبی از بهارک مراقبت میکنم. هادی دست بهارک را بوسید و از اتاق بیرون رفت. مهرداد روی صندلی نشست و دست بهارک را گرفت نوازش کرد بوسید صورت بهارک را لمس کرد قطره های اشک از گونه اش پایین ریخت میدونست بهارک میشنوه گفت: دیدی من باعث بدبختی تو هستم من ارزشش را ندارم که به خاطر من دست به این کار احمقانه بزنی چرا اینکار را کردی میخواستی بگی چی؟ میدونی اگر یک تار مو از سرت کم میشد من هم زنده نمی ماندم چرا این کار را کردی دلت به حال من نمیسوزه؟ محکم دست بهارک را فشار داد بهارک گرمی دست مهرداد را حس کرد بغضش گرفت مهرداد ادامه داد: تو باید قبول کنی رسیدن من و تو غیر ممکن و محاله کارها را از این بیشتر سخت نکن تو باید سعی کنی من را فراموش کنی.
بهارک (14)
روز سختی را پشت سر گذاشتند. محبوبه پیش علی ماند و بچه ها به خونه برگشتند. راضیه از خوشحالی بال درآورده بود آواز میخواند و شادی میکرد بهارک به راضیه گفت: دیدی؟ راضیه گفت: چی را؟ بهارک: پاهاشو! راضیه گفت: نه من چیزی ندیدم. بهارک گفت: پدرت پا نداشت. راضیه از طرز حرف زدن بهارک خوشش نیامد و گفت: سالها بود فکر میکردم پدرم مرده حالا می بینم اون زنده است پا داشته باشه یا نداشته باشه برای من فرقی نمیکنه من در هر صورت دوستش دارم.
بهارک از جواب راضیه تعجب کرد بهارک حسی نسبت به پدر بزرگش نداشت ولی راضیه با عشق به پدر بزرگ شده بود احساس بهارک با عمه اش فرق داشت. بهارک سراغ تلفن رفت و به شماره هایی که زنگ زده بودند نگاه کرد شماره شیراز روی تلفن بود نگران شد چه اتفاقی افتاده مادر زنگ زده یا مهرداد؟
بهارک گوشی را برداشت و شماره شیراز را گرفت مادر گوشی را برداشت. بهارک سلام کرد و پرسید: زنگ زده بودید ما خونه نبودیم چیزی شده؟ مادر با خوشحالی گفت: البته چیزی شده ما با خانواده مینا صحبت کردیم و قرار عروسی گذاشتیم هفته دیگه پنج شنبه عروسی مهرداد و میناست زنگ زدم همه تون را دعوت کنم اما تو همین فردا بلیط بگیر بیا اینجا کلی کار داریم.
بهارک داشت از غصه دق میکرد با بی حوصلگی به مادر قول داد تا در اولین فرصت خودش را برسونه دیگه طاقت نداشت توضیح دیگه ای در مورد ازدواج مهرداد بشنوه و مکالمه را تمام کرد. راضیه پرسید: چی شده؟ بهارک مات و مبهوت گفت: مهرداد داره عروسی میکنه. راضیه غمی عمیق در صورت بهارک دید و آنجا بود که راضیه فهمید بهارک عاشق مهرداد شده دلش برای بهارک سوخت و برای آرام کردن بهارک گفت: مهرداد چند سالشه؟ بهارک گفت: سی وشش سال. راضیه گفت: به این پیری داره زن میگیره زنش چند ساله است؟ بهارک با دلخوری گفت: مینا بیست و هفت هشت ساله است درست نمیدونم همین حدود.
راضیه گفت: خوب زنش بهش میخوره آدم باید از لحاظ سنی با شوهرش زیاد تفاوت نداشته باشه میدونستی فاصله پنج سال بهترین فاصله است؟ بهارک گفت: چه فرقی میکنه وقتی آدم همدیگر را دوست داشته باشه تفاوت سنی مهم نیست. راضیه گفت: من جایی خوندم که انسان وقتی عاشق میشه هورمونی توی بدنش ترشح میشه که دوسال دوام داره بعد از دوسال با کم شدن این هورمون آدمها علاقه اشون نسبت به هم کم میشه شنیدی خیلی ها عاشق ازدواج میکنند ولی بعد از عروسی از هم جدا میشوند این به خاطر تمام شدن هورمون توی بدن اونها ست.
بهارک (13)
اون روز سخترین و بدترین روزی بود که بهارک گذرانده بود. مهرداد و مینا توی باغ غذا خوردند مادر توی آشپزخونه خودش را مشغول کرده بود و بهارک هم از اتاقش بیرون نیامد. تا اینکه مینا برای خدا حافظی پیش اش رفت. مینا بهارک را بغل کرد و بوسید انس و الفتی بین شان حس میکرد و از اینکه بهارک از آنها دور میشد ناراحت بود با اینکه تا چند روز قبل آرزو میکرد بهارک از زندگیش خارج بشه اما امروز آن احساس را نداشت بهارک را سخت بغل کرد و گفت: من و مهرداد با مامان برای دیدن تو میاییم اصلا غصه نخور هر وقت دلت تنگ شد یک بلیط هواپیما بگیر و برگرد پیش ما!
مادر از حرفهای مینا ناراحت شد و متوجه شد بهارک تصمیم گرفته پیش پدرش بره دلش بی تاب شد حس کرد گرمش شده و گر گرفته. مینا از مادر هم خداحافظی کرد و سوار ماشین شد مهرداد در را برای اون باز کرد و پرسید: اجازه بده همراهت بیام. مینا گفت: نترس تنها میتوانم برگردم شما پیش بهارک و مادرت باشی بهتره کلی حرف برای گفتن دارید. لبخندی زد و از باغ بیرون رفت. مهرداد پشت سر مینا در را بست و توی باغ مشغول قدم زدن شد.
بهارک از دور مهرداد را تماشا میکرد و مادر هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت بهارک به باغ رفت و آرام به مهرداد نزدیک شد مهرداد صدای نفسهای بهارک را میشنید قلبش به شدت میزد بهارک دست مهرداد را گرفت دستهای بهارک یخ زده بود فشارش پایین بود مهرداد سعی کرد دستهای بهارک را گرم کنه اما دستهای خودش سردتر از بهارک بود بهارک نمیتوانست به چشمهای مهرداد نگاه کنه تنها کاری که کرد محکم مهرداد را بغل کرد در یک آن همه چیز از یاد رفت مهرداد بهارک را در آغوش کشید و بوسید برقی در چشمهای بهارک روشن شد بهارک برای هزارمین بار حس کرد مهرداد دوستش داره مهرداد به خودش آمد و بهارک را دور کرد بهارک حرفی نزد.
بهارک (12)
بهارک خودش را توی اتاق حبس کرد مادر هر چه تلاش کرد تا دوباره با بهارک حرف بزنه موفق نشد. ناچار برای پذیرایی از مهمانها دست به کار شد با اینکه حوصله نداشت و این مهمانها را نمیخواست برای آنها غذا درست کرد. مهرداد ذهنش خسته بود در این چند روز چند تا اتفاق مهم افتاده بود اول به عشقش نسبت به بهارک پی برده بود بعد از مینا خواستگاری کرده بود و حالا هم خانواده بهارک! حس کرد پیدا شدن پدر بهارک بی مصلحت نیست این تنها راهی بود که مهرداد اجازه میداد بهارک از اون جدا بشه به خودش گفت "من باید بهارک را از ذهنم بیرون کنم سرنوشت من با سرنوشت مینا پیوند خورده من هرچه زودتر از بهارک دور بشوم هم برای اون خوبه هم برای خودم".
مسافران شیراز هر کدام ساک کوچکی همراه داشتند. فرشید هم دوباره عازم شیراز شد و به همه گفت: فکر نمیکردم به این زودی برگردم شیراز! راضیه گفت: من اولین باره میروم شیراز تا به حال اونجا را ندیدم!
محبوبه خانم توی فکر بود دلش شور میزد! هادی از همه خوشحالتر بود بعد از مدتها بهارک گمشده اش را میتوانست ببینه و لمس کنه توی ذهنش از بهارک تصوری ساخت شبیه مادرش مریم!
مهرداد شانه به شانه دایی حرکت میکرد بقیه هم پشت سر آنها بودند فرودگاه شلوغ بود مهرداد به
قسمت هواپیماهای شخصی مراجعه کرد و اجازه حرکت گرفت همه برای گرفتن کارت پرواز دنبال مهرداد بودند محبوبه خانم یک آن خشکش زد پدرشوهرش را را دید بیشتر دقت کرد تا مطمئن بشه از بقیه جا ماند ولی یقین کرد خودشه حاجی بود که مردی را روی ویلچر هل میداد هرچه سعی کرد نتوانست مرد روی ویلچر نشسته را تشخیص بده از پشت سر موها جوگندمی مرد دیده میشد دلش لرزید حسی بهش میگفت اون مرد را میشناسه!! همانطور که خیره تماشا می کرد راضیه چادرش را کشید و گفت: مامان همه رفتند کجایی!!؟ محبوبه خانم گیج شده بود خیلی دلش میخواست بفهمه اونی که روی صندلی چرخدار نشسته کیه ولی باید میرفت تصمیم گرفت وقتی برگشت کاری انجام بده و از پدر شوهرش خبر بگیره !! حتما اتفاق خاصی توی خانواده شوهرش افتاده که ازش بی خبر بود.
بهارک (11)
آخر شب احمد آقا کلی پول به فرشید داد تا خرج راهش کنه و گفت: از لحاظ پول ناراحت نباش قول بده هر وقت احتیاج داشتی یک زنگ بزنی تا فورا برات بفرستم مبادا معطل بمونی. فرشید داشت پول را میشمرد و قول داد. احمد آقا پرسید: چرا میشمری؟ فرشید گفت: باید حساب امشب را از روی آن بردارم. احمد آقا عصبانی شد وگفت: اون پول ها را بگذار توی جیبت من حساب میکنم.
فرشید خجالت کشید و گفت: نه عمه ناراحت میشه خودم میدهم. احمد آقا گفت: برای عمه ات فرقی نمیکنه کی حساب کنه مهم اینکه حساب بشه من هم بی سر و صدا حساب میکنم.
وقتی همه مهمانها رفتند فرشید تنها توی حیاط لبه حوض نشست و داشت به اتفاقاتی که در این چهار سال افتاده بود فکر میکرد همه ماجراها از وقتی شروع شد که از اردو برگشت دلش شور زد سالها بود که از تهران بیرون نرفته بود کمی احساس پشیمانی کرد اما به خودش نهیب زد انشالله تا برگردم هیچ اتفاق بدی نمی افته در همین فکر ها بود که نغمه از کنارش رد شد فرشید دست نغمه را گرفت و پیش خودش نشاند نغمه آنقدر گریه کرده بود که چشمهاش مثل یک کاسه خون بود.
فرشید اشکهای نغمه را پاک کرد با دو دست صورت نغمه را نوازش داد و گفت: مگه خودت نمیخواستی من بروم حالا دارم میرم چرا گریه میکنی؟ نغمه بغض کرده بود فرشید گفت: ببین یک قول کوچولو ازت میخواهم باید به من قول بدهی درس بخونی میدونم از درس خواندن بدت میاد به خاطر من حداقل دیپلم بگیر! میخواهم وقتی برگشتم ... حرفش را خورد نغمه گفت: نگران نباش من تا فارغ التحصیلی تو عروسی نمیکنم. فرشید خندید و گفت: اگر تا برگشتنم مقاومت کنی خودم با تو ازدواج میکنم قول میدهم. نغمه از ته دل خندید آن غم و ناراحتی که تا چند لحظه پیش داشت از بین رفت فرشید صورت نغمه را بوسید نغمه از شرم و حیا قرمز شد و تندی از فرشید فاصله گرفت و رفت.
بهارک (10)
مهرداد خیلی از بهارک بزرگتر بود و این مانع دیگری برای فرار مهرداد بشمار میامد. مادر برای روز مهمانی میز بزرگی کرایه کرد رومیزی شیکی هم تهیه کرد ظرفهایی که میخواست استفاده کنه را هم جدا کرد برنامه غذایی را که میخواست تدارک ببینه آماده کرد همه را میخواست خودش درست کنه برای شب مهمانی کارگری که هفته ای یک بار برای تمیزی کردن میامد در نظر گرفت همه کارها انجام شده بود مادر لحظه ها را برای رسیدن روز جمعه میشمرد. مینا برای روزی که دعوت شده بودند لباس خیلی قشنگی دوخت پدر و مادر از اینکه مینا را اینقدر در تلاش می دیدند خوشحال بودند پدر برای خانواده اش هر کاری میکرد و همیشه دوست داشت اعضای خانواده به نظرات اون عمل کنند.
پیشنهاد ازدواج با مهرداد را وقتی مطرح کرد، مینا مخالفت کرد و این باب میل پدر نبود. پدر عکسهایی از مهرداد را نشان داد و تمام محسنات اون را شمرد و گفت: حالا میل خودته اگر مایل بودی به من بگو مهرداد مورد مناسبی برای توست اون مرد لایق و شایسته ای است همه چیزهایی که من برای دامادم در نظر گرفتم در اون وجود داره مینا با دیدن عکس از مهرداد خوشش آمد و تا با خود مهرداد روبرو بشه نظر مثبتی نسبت به مهرداد داشت و در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق مهرداد شد و برای به دست آوردن دل مهرداد دست به کار شد. تنها چیزی که مانع شد بهارک بود مینا زیاد از بهارک خوشش نیامد. نزدیکی مهرداد و بهارک به نظرش غیر عادی میآمد و باعث ناراحتی مینا شد مینا نمیتوانست بهارک را پیش مهرداد ببینه بهارک به طرز خاصی نسبت به مهرداد ابراز محبت میکرد.
بهارک (9)
مادر بهارک را راضی کرد تا برای خودش لباس شیکی تهیه کنه. در بهارک حس زنانه ای بیدار شده بود نمیخواست مهرداد ازدواج کنه بهارک علاقه ای به مهرداد حس میکرد که از بچگی به همراه داشت بهارک نمیتوانست از مهرداد دست بکشه اون باید راهی پیدا میکرد و مهرداد را از اینکار منصرف میکرد به همین خاطر با مادر بازار رفت چند دست لباس آماده خرید. اما لباس مناسبی برای مهمانی پیدا نکرد پارچه خرید موقعی که پارچه فروش پرسید: پیراهن بلند یا کوتاه بهارک بالای زانو را نشان داد و گفت: خیلی کوتاه میخواهم شیک ترین لباس را بدوزم مارد از رفتار بهارک تعجب میکرد ولی برای اینکه برنامه اون را بهم نریزه حرفی نزد.
از بازار برای دوختن لباس ها به مزون خیاطی رفتند و بهارک سه تا لباس از روی آخرین ژورنال سال سفارش داد و خواست هر چه سریعتر حاضر بشه خیاط با گرفتن مزد اضافی قول داد در عرض سه روز لباسها را بدوزه بهارک خوشحال شد و همراه مادر به خونه برگشت و از لباسهایی که خریده بود یکی را که بدن نما و چسبان بود را انتخاب کرد و پوشید. بهارک دختر زیبایی نبود ولی جذاب بود و موهای سیاه و بلندی داشت! باز کرد شانه زد و دور شونه هاش ریخت برای اولین بار رژ قرمزی هم به لبهاش زد از عطر مادر کمی به گردنش زد. توی آینه از خودش خوشش آمد میخواست به هر نحوی توجه مهرداد را به خودش جلب کنه اون از احساس مهرداد نسبت به خودش بی خبر بود.
بهارک (8)
فرشید از دست مسعود ناراحت بود ولی کاری نمیتوانست انجام بدهد فرشید ناچار بود آنها را تحمل کنه رفتار عمه هم تغییر کرد چشم دیدن فرشید را نداشت مسعود به خاطر فرشید عمه را آزار میداد.
با گذشت زمان آنها خودشان را صاحبخونه میدونستند فرشید بیچاره مثل یک نوکر دست بسته در خدمت آنها بود اگر کار نمیکرد از مسعود فحش و ناسزا می شنید شبها زیر نور چراغ کوچه درس میخواند صبح ها به شوق دور شدن از خونه زود بلند میشد و مدرسه میرفت روزهای سختی را میگذراند اما به امید تمام شدن چهار سال حرفی نمیزد و این سکوت مسعود و زنش را جدی تر میکرد و فشار و آزار نسبت به فرشید هر روز زیادتر میشد.
از خرج ماهانه فرشید برای بچه هاشون خرید میکردند فرشید دیگه لباس تازه نداشت و کمتر پیش عمه یا عمو میرفت کفشش پاره شده بود و بارها خودش آن را تعمیر کرد جرات اینکه از آنها چیزی بخواهد را نداشت تحمل میکرد تا به سن قانونی برسه و اموالش را از دست آنها بیرون بکشه.
بهارک (6)
احمد از حرف علی ناراحت شد! ولی علی حق داشت حالا دیگه اختیار محبوبه با او بود احمد ملایم گفت: میدونم چی میگی ولی این راهش نیست من همه آینده ام را به خاطر محبوبه به خطر انداختم تو لااقل این حرف را به من نزن. علی ناچار راضی به برگشت محبوبه راضی شد. احمد تاکسی گرفت و علی و محبوبه در حالی که از دیدن همدیگر سیر نشده بودند از هم جدا شدند. علی به محبوبه گفت: دیگه زن من هستی بهت قول میدهم به زودی توی یک خونه کوچیک با هم زندگی میکنیم! و با حسرت خواهر و برادر را سوار ماشین کرد و تا زمانی که تاکسی بپیچه و از دید بیرون بره آنها را تماشا کرد. چند لحظه مات آنجا ایستاد ولی بالاخره راه افتاد و سر کار رفت.
احمد و محبوبه هنوز ظهر نشده خونه رسیدند محبوبه پرسید: ساکم را چی کار کنم؟ احمد گفت: برای هر احتمالی آماده توی کمد نگهدار مال من هم همینطور! آن شب پدر و مادر محبوبه دیر وقت به خونه برگشتند احمد توی هال منتظر آنها بود محبوبه از ترس توی اتاق خودش را حبس کرده بود مادر با تردید پرسید: احمدجان چی شده مشکوک به نظر میرسی؟ انگار کار خلافی انجام داده باشی رنگ و روت پریده چیزی شده؟
بهارک (7)
حیاط بزرگی با چند تا باغچه که بجز علفهای هرز چیزی در آنها نبود چشم را اذیت میکرد و خبر از بی توجهی به باغچه ها بود! برگ درختهای بلند تبریزی بهم می خورد و صدای آرام بخشی به گوش میرسید. مهرداد یکی یکی چمدانها را از ماشین پیاده کرد. بهارک سعی میکرد به مهرداد کمک کنه اما مهرداد از بهارک خواست تا همراه مادر باشه، بهارک دست مهرداد را گرفت و گفت: من میخواهم پیش تو باشم. مهرداد نگاهی به چشمهای مهربان بهارک کرد چیزی در آن دید که تا آن زمان ندیده بود و از چیزی که دید تعجب کرد! بهارک طور غریبی به مهرداد نگاه کرد مهرداد با یک دست آخرین چمدان و با دست دیگر بهارک را بغل کرد و داخل خونه شد.
مادر قبل از آنها وارد ساختمان شده بود مهرداد پرسید: چرا خونه اینقدر خاک گرفته؟ مگه خاله برای تمیزی نیامده؟ مادر با شرمندگی گفت: من از شوقم یادم رفت به خاله زنگ بزنم باید خودمان دست به کار بشویم و خونه را تمیز کنیم. مهرداد گفت: مامان من خیلی خسته ام حسی ندارم .
بهارک (5)
اونقدر محبوبه را دوست داشت که دست از همه چیز کشید و از پدر جدا شد و برای خودش مشغول کار شد. جوان زرنگی بود میخواست روی پای خودش بایسته اما پدر برای اینکه علی را سر به راه کنه به اطرافیان سپرد تا با علی کار نکنند. هر کس به نحوی از او کناره گرفت با اینکه هر روز بازار میرفت ولی نتوانست کار کنه ناامید از بازار برای پیدا کردن کار روزنامه گرفت و به هر شغلی که میشد سرزد تا اینکه توی یک شرکت کار پیدا کرد وقتی اولین حقوقش را گرفت برای خواستگاری محبوبه رفت. اما خانواده محبوبه هم راضی به این وصلت نبودند علی برای خودش یک اتاق مجردی کرایه کرده بود از محبوبه خواست تا با اون در همان اتاق زندگی کنه محبوبه با کمال میل قبول کرد. علی نقشه کشیده بود تا محبوبه را از مدرسه بدزده و با هم ازدواج کنند. اون روز صبح زود از خواب بیدار شد دوش گرفت ریشش را تراشید ادکلن زد لباس تمیزی به تن کرد نماز خواند و دعا کرد تا موفق بشه اتاقش را مرتب کرد کفشهای تازه اش را پوشید و بی سروصدا از خونه بیرون رفت.
بهارک (4)
محبوبه خانم شیر آب سرد و کمی گرم را باز کرد، آب که ولرم شد اشاره کرد عمو فرشید را زیر آب کرد. فرشید تکانی خورد چند دقیقه بدنشرا زیر آب نگهداشتند دستهای عمو از حرارات فرشید می سوخت کم کم حس کرد تب فرشید بهتر شده و از زیر آب کنار کشید دایی، فرشید را با یک حوله از دست عمو گرفت و روی تخت گذاشت محبوبه خانم گوشی تلفن را برداشت و به اورژانس زنگ زد تا آمدن اورژانس مرتب دستمال خیس کرد و روی پیشانی فرشید گذاشت همه نگران حال فرشید دست از کار کشیده بودند و منتظر اورژانس بودند!
با صدای آمبولانس محبوبه خانم نفس راحتی کشید اتاق را خالی کردند دکتر بالای سر فرشید رفت تبش را اندازه گرفت و سرتا پای او را معاینه کرد از توی کیفش شیشه سرمی را بیرون آورد و به فرشید وصل کرد توی سرم چند تا آمپول ریخت. نسخه ای هم نوشت و دست محبوبه خانم داد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ محبوبه خانم گفت: این بچه پدر و مادرش را ازدست داده.
بهارک (3)
هادی خودش را باخته بود و مرتب توی سرش میکوبید سر و صدای هادی باعث شد یک سرباز از دریچه داخل بازداشتگاه را نگاه کرد دریچه را بست. پدر چشمش سیاهی رفت و دیگه چیزی را نمیدید کم کم صداهای اطراف هم کم شد مردی که ماساژ قلبی میداد نبضش را گرفت متاسفانه پدر مرده بود و قلبش نمی تپید! در بازداشتگاه باز شد اول افسر نگهبان همان افسر دیشبی وارد شد بعد هم دوتا مرد سفید پوش با یک برانکار رسیدند با گوشی هرچه سعی کردند تا از قلب صدایی بشنوند اما نشد که نشد با ملافه روی پدر را کشیدند و از بازداشتگاه بردند.
افسر رو به هادی گفت: تو اینجا چی کار میکنی؟ هادی بغضش ترکید و های های گریست و گفت: دیروز صبح خونه زندگی زن وبچه پدرزن و مادر زن داشتم الان هیچی نیستم و هیچ کسی را ندارم.
افسر دست هادی را گرفت و از بازداشتگاه بیرون برد. توی دفترش نگاهی به پرونده هادی انداخت سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: نمیدونم شما را چرا بازداشت کردند؟
بهارک (2)
مادر مهرداد گفت: میدونی اسمش بهارکه!!
مهرداد گفت: نه اون تمام مدت خواب بود با من یک کلمه هم حرف نزده. خوب با هم دوست شدید!
مادر مهرداد گفت: پسرم هرچه زودتر این بچه را به خانواده اش برسون اون از مادر محروم شده لااقل از بقیه خانواده اش محروم نشه.
مهرداد با تاسف گفت: من از خدامه که اون را به خانواده اش برسونم ولی مامان اگر پیدا نکنم چی؟
مادر مهرداد گفت: باید اون را بدی دست کلانتری. اونها خودشون اقدام میکنند تو که نمیتوانی بچه مردم را پیشخودت نگهداری.
مهرداد سرش را پایین انداخت و با خجالت به مادرش گفت: مامان من خودم را در مردن مادر این بچه مقصر میدانم! اگر من زودتر بالای سر اون میرفتم شاید اون الان زنده بود وقتی اون را به بیمارستان آوردند چاقو خورده بود و خون زیادی از دست داده بود من و همکارانم جای چاقو را بخیه زدیم اما این کار کافی نبوده و بخیه ها پاره شده و اون زن بیچاره از خونریزی زیاد مرد! من و تمام اونهایی که اونجا بودیم مقصر هستیم اشک از چشمهای مهرداد سرازیر شد.