بهارک (7)
حیاط بزرگی با چند تا باغچه که بجز علفهای هرز چیزی در آنها نبود چشم را اذیت میکرد و خبر از بی توجهی به باغچه ها بود! برگ درختهای بلند تبریزی بهم می خورد و صدای آرام بخشی به گوش میرسید. مهرداد یکی یکی چمدانها را از ماشین پیاده کرد. بهارک سعی میکرد به مهرداد کمک کنه اما مهرداد از بهارک خواست تا همراه مادر باشه، بهارک دست مهرداد را گرفت و گفت: من میخواهم پیش تو باشم. مهرداد نگاهی به چشمهای مهربان بهارک کرد چیزی در آن دید که تا آن زمان ندیده بود و از چیزی که دید تعجب کرد! بهارک طور غریبی به مهرداد نگاه کرد مهرداد با یک دست آخرین چمدان و با دست دیگر بهارک را بغل کرد و داخل خونه شد.
مادر قبل از آنها وارد ساختمان شده بود مهرداد پرسید: چرا خونه اینقدر خاک گرفته؟ مگه خاله برای تمیزی نیامده؟ مادر با شرمندگی گفت: من از شوقم یادم رفت به خاله زنگ بزنم باید خودمان دست به کار بشویم و خونه را تمیز کنیم. مهرداد گفت: مامان من خیلی خسته ام حسی ندارم .
بهارک گفت: من به جای تو کار میکنم.
مادر گفت: تا من و بهارک گرد و خاک خونه را میگیرم تو برای ما غذا بخر بیار. مهرداد از پیشنهاد مادر استقبال کرد و برای تهیه غذا بیرون رفت بین راه به نگاه بهارک فکر میکرد به خودش گفت اشتباه کردی ممکن نیست اون بچه است هنوز چهار پنج سال بیشتر نداره. مادر و بهارک چمدانها را توی اتاق گذاشتند تمام در ها را باز کردند تا هوای تازه وارد بشه بعد هم سریع مشغول گرد گیری شدند.
وقتی مهرداد برگشت کار گردگیری و جارو تمام شده بود. آن شب بعد از خوردن شام هر سه تای آنها خیلی زود خوابیدند. مهرداد صبح زود بیدار شد و بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون رفت میخواست هرچه زودترکارش را در بیمارستان شروع کنه. بیمارستان به خونه آنها نزدیک بود مهرداد بعد از اینکه مدارکش را به ریئس بیمارستان داد ریئس بیمارستان آقای محرابی مهرداد را به خونه فرستاد تا اون روز را استراحت کنه و از روز بعد کارش را شروع کنه. مهرداد از محرابی تشکر کرد و با نان تازه به خونه برگشت. مادر بیدار شده و چایی حاضر کرده بود بهارک به صدای مهرداد بیدار شد. مهرداد صداش کرد بهارک جواب داد: همین الان میام بگذار صورتم را بشورم. مهرداد رو به مادر گفت: شما فکر میکنی ما کار درستی کردیم؟ مادر گفت: منظورت بهارکه؟! مهرداد گفت: بله از اینکه بهارک را از شهرش دور کردم ناراحت هستم.
مادر گفت: نگران نباش اگر کسی سراغ بهارک بیاد متوجه میشویم. اما از صمیم قلب راضی نبود کسی سراغ بهارک بیاد اون برای خودش اسباب بازی تازه ای پیدا کرده بود و نمیخواست آنرا از دست بده. مادر به بهارک علاقمند شده بود و بهارک را کنار خودش می خواست. بهارک با اشتها صبحانه خورد و موقع جمع کردن سفره به مادر کمک کرد. مهرداد به مادر گفت: مامان باید برای درست کردن باغچه باغبان بگیریم اوضاع باغچه خیلی خرابه. مادر گفت: به خاله زنگ زدم قرارشد باغبان خونه اشون را بفرسته کارگرش را هم برای کمک فرستاده عنقریب در بزنه. مهرداد گفت: پس انشاالله تا یک هفته دیگه کاملا جا به جا میشویم من هم از فردا میروم سرکار، باید به فکر یک مطب هم باشم بعد از ظهر ها بیکار هستم نباید بیهوده وقت تلف کنم. بهارک گفت: بعد از ظهر ها با هم میریم پارک با هم خوش میگذرونیم.
مهرداد خندید گفت: پارک فقط روزهای جمعه از اول هفته تا آخرش فقط کار.
شش ماه از آمدن آنها به شیراز میگذشت که برای خونه اشان در تهران مشتری پیدا شد مهرداد برای فروختن خانه به تهران برگشت در عرض دو روز خانه را فروخت. قبل از اینکه راهی شیراز بشه به بیمارستانی که قبلا در آن کار میکرد رفت کسی از اقوام بهارک برای پیدا کردنش مراجعه نکرده بود و مهرداد با دست خالی به شیراز برگشت. بین مهرداد و بهارک انس و الفتی وجود داشت که مرتب بیشتر میشد مهرداد به شوق دیدن بهارک سریع خودش را به خونه میرساند با اطرافیان کوچکترین ارتباطی برقرار نکرد و هیچ دوستی نداشت.
مهرداد فقط این را حس میکرد یکی توی خونه چشم به راهش نشسته. بهارک به زندگی با مهرداد و مادرش عادت کرده بود و آنها را خانواده خودش میدانست بهارک از همان کودکی دل به مهرداد بست مواقعی که مهرداد خونه نبود دلتنگی داشت و با برگشتن مهرداد از سر کار این دلتنگی از بین میرفت مهرداد بهارک را دوست داشت اما همیشه به اون به چشم یک دختر بچه مهمان نگاه میکرد و با نگرانی و التهاب منتظر بود روزی کسی پیداش بشه و بهارک را از آنها جدا کنه و هر روزی که میگذشت این اضطراب مهرداد بیشتر میشد.
با حساب مهرداد بهارک هفت ساله بود و باید مدرسه میرفت ولی هیچ مدرکی نداشتند تا اسمش را توی مدرسه بنویسند! مادر دست به کار شد و از کمک آشناهای خودش استفاده کرد و از دهات اطراف توانست یک شناسنامه برای بهارک بگیره هنوز هم توی دهات آنجا برای بچه ها زود شناسنامه نمیگرفتند بهارک با گرفتن شناسنامه وارد دبستان شد و مرحله جدیدی در زندگیش آغاز شد. روزها و هفته جای خودشان را به ماهها و سالها داد. بهارک هر روز بزرگ و بزرگتر میشد حالا بهارک شانزده ساله بود و هر روز علاقه اش نسبت به مهرداد زیاد میشد! بهارک لحظه ها را برای آمدن مهرداد میشمرد هر کاری برای رضایت خاطر مهرداد میکرد و این محبتی بین این دو بوجود آورده بود که بهارک نمیخواست کسی در آن شریک بشه.
مادر شیفته بهارک بود و از بهارک یک دختر خانه دار ساخته بود و مثل چشمهاش از بهارک مراقبت میکرد مادر علاقه بهارک نسبت به مهرداد را حس می کرد و طبیعی میدانست. مهرداد دوره تخصص را تمام کرد و جراح قابلی شد با عمل های فوق العاده ای که در بیمارستان انجام میداد جراح سرشناسی شده بود و همه به او افتخار میکردند در کنار آن از موقعیت عالی مالی نیز برخوردار شده بود.
مادر بارها به مهرداد پیشنهاد کرد تا ازدواج کنه ولی مهرداد تصمیم به ازدواج نداشت و با مادر مخالفت کرده بود و دوره تخصص را بهانه میکرد و حالا بهانه اش تمام شده بود. فشارهای مادر باعث شد تا با قرار خواستگاری از مینا دختر رییس بیمارستان موافقت کنه بهارک وقتی شنید از غصه مریض شد حال و حوصله نداشت کسل بود بیتابی سراغش آمده بود که تا اون روز سابقه نداشت! چیزی میخواست ولی نمیدونست چی میخواهد.
مادر از بهارک خواست تا برای خواستگاری آماده بشه مادرگفت: بهارک بیا ببین از قدیم چی برای عروسم نگهداشتم. مادر در کمد را باز کرد و بغچه ترمه ای را بیرون آورد یک تکه پارچه سنگ دوزی شده سفید را نشان بهارک داد و گفت: با این برای عروسم لباس عروسی میدوزم که هیچ کس تا به حال ندیده باشه. بهارک پارچه را نوازش کرد و به صورتش مالید مادر پارچه را با احتیاط از بهارک گرفت و داخل بغچه گذاشت و رو به بهارک گفت: باید بریم خرید و برای تو یک دست لباس خوشگل بخریم.
بهارک گفت: من با شما نمیام. مادر جا خورد و گفت: یعنی چی تو نمیایی؟ مگه میشه در یک همچین روزی مهرداد را تنها بگذاری اصلا بدون تو نمیشه! می خواهی مهرداد پشیمان بشه به زور راضیش کردم نه دخترم این کار تو درست نیست تازه اگر نظر موافق نداشته باشی مهرداد با این دختر ازدواج نمیکنه اون دنبال بهانه است.
مادر دست بهارک را گرفت و گفت: ببین مهرداد در بهترین موقعیت علمی خودش قرار داره اگر الان نتوانم اون را راضی به ازدواج کنم دیگه نمیتوانم و اون تا آخر عمرش تنها و مجرد باقی میمانه تو باید به من کمک کنی مینا دختر خوبیه در این چند سالی که ما به شیراز برگشتیم با آنها ارتباط داریم هیچ نقطه منفی در این دختر ندیدم پدرش هم از خدا میخواهد تا دامادی مثل مهرداد داشته باشه.
مادر نگاهی به قیافه بهارک انداخت حس حسادت را در چشمهای اون دید با خودش گفت "بهارک اونقدر مهرداد را دوست داره که نمیخواهد شخص تازه ای وارد زندگی مان بشه اما بهارک در اشتباهه این شخص تازه برای زندگی ما لازم و ضروری است.
بهارک زیاد با مادر مخالفت نمیکرد و در نتیجه راضی شد تا با مادر برای خرید بره. مادر یک دست لباس خیلی قشنگ برای بهارک خرید موقع پرو لباس به بهارک نگاه کرد دیگه از اون دختر بچه اثری نبود اون در طی سالها تبدیل به یک زن جوان شده بود و این از دید مادر دور مانده بود بهارک توی سرش نقشه ای برای مینا داشت بهارک برای اولین بار در عمرش میخواست کاری برخلاف میلش انجام بده و به خوبی میدانست مینا رقیب سختی است و باید از میدان به درش کنه بهارک هنوز روی
احساسی که نسبت به مهرداد داشت نمیتوانست اسمی بگذاره.
هادی بعد از حرفهایی که با مادرش زدند تصمیم گرفت دنبال بهارک بگرده و اولین کار را با گشتن توی بیمارستانهای شهر شروع کرد. خونه آنها توی مرکز شهر بود یکی یکی بیمارستانها را زیر پا گذاشت در این بین مراسم عزاداری به چهلم رسید دایی به تمام کارها رسیدگی میکرد هادی به امید پیدا کردن بهارک به زندگی برگشته بود سرکار میرفت و در تمام ساعت بیکاری دنبال بهارک بود که از طرف کلانتری احضار شد. دایی و هادی با هم به کلانتری رفتند هادی دچار اضطراب شده بود از یک طرف به امید اینکه بهارک پیدا شده توی دلشخوشحال بود از طرف دیگه میترسید خبر ناگوار دیگه ای بهش بدهند.
هادی برای شنیدن خبر بد دیگه تحمل نداشت لحظات اضطراب و استرس به پایان رسید و ریئس کلانتری آنها را به اتاقش دعوت کرد همراه یک سرباز آنها وارد اتاق شدند افسر نگهبان هادی را شناخت بلند شد و با هادی دست داد و گفت: خبر خوشی برات دارم. دل هادی هری ریخت و پرسید: بهارک پیدا شده؟ افسر نگهبان گفت: متاسفانه هنوز نه!! ولی خبر خوش من اینکه قاتل مادر زنت پیدا شده و اعتراف کرده، با اشاره به سرباز دستور داد تا قاتل را از بازداشتگاه آوردند مرد ژولیده ای با لباسهای کثیف دستبند زده وارد اتاق شد هادی با عصبانیت به مردک حمله کرد و مشت محکمی به صورت مرد کوبید. سرباز که غافل گیر شده بود به خودش آمد و جلوی هادی را گرفت و روی صندلی نشاند. افسر نگهبان از دست هادی ناراحت شد و گفت: قرار نبود از این کارها بکنی! من قبل از اینکه اون را دادسرا بفرستم خواستم تا با شما روبرو بشه و از زبان خودش جریان را بشنوید اما! انگار اشتباه کردم.
دایی واسطه شد و گفت: ببخشید جناب سروان هادی خودش را کنترل میکنه و با دست هادی را فشار داد هادی با خشم نگاهی به قاتل انداخت و آرام نشست اونهم دلش میخواست اعتراف قاتل را بشنوه.
افسر نگهبان از قاتل خواست تا حرفهایی را که قبلا گفته تکرار کنه. قاتل نگاهی به هادی انداخت و صورتش را برگرداند و گفت: من از خانواده ثروتمند و با شخصیتی هستم متاسفانه با دوستهایی که دوروبرم بود از راه به در شدم و برای تفریح مواد میکشیدم عرق میخوردم و خوش بودم پول تو جیبی که پدرم میداد برای کارهایی که میکردم کافی بود ولی وقتی پدر و مادرم پی به عادتهای بدم بردند دیگه به من پول تو جیبی ندادند اوایل مادرم گاها به من پول میداد وقتی پدرم فهمید خرجی مادرم را هم برید تا به من کمک نکنه چند روز بود که پول نداشتم و نمیتوانستم مواد بخرم دوستهام دیگه دوروبرم نبودند و هیچکدام به دادم نرسیدند. خمار بودم توی خیابون با یک موتوری برخورد کردم لباسم پاره و خاکی شد توی خیابون سرگردان شده بودم خودم را به خونه رساندم پدرم خونه بود با هم کتک کاری کردیم کلی چیز شکوندم پدر به زور من را از خونه بیرون کرد و گفت دیگه اینجا نیا اگر بیایی می دهم دست پلیس.
تمام بدنم درد میکرد عصبانی بودم اون روز هر چه اتفاق بد بود سرم آمد. افسر نگهبان پرسید: چند سالته؟ مردگفت: بیست وسه سال! لابد تعجب میکنید پیرتر نشان میدم به خاطر این مواد لعنتی است.
افسر نگهبان گفت: خوب ادامه بده چطور شد برای سرقت رفتی. مرد ادامه داد: اون روز جزو بدترین روزهای زندگی من بود توی خیابون داشتم بی هدف راه میرفتم بچه کوچولویی را دیدم تنها و سرگردان توی پیاده رو راه میرفت یک آن به سرم زد بچه را بدزدم و بفروشم و با پول آن مواد بخرم. شنیده بودم اونهایی که مواد میفروشند بچه میخرند بچه را برداشتم زدم زیر بغلم و راه افتادم یکهو یک زن جوان از پشت به من حمله کرد هرچه سعی کردم از دستش راحت بشوم نتوانستم بچه را زمین گذاشتم چاقویی توی جیبم بود در آوردم میخواستم زن را بترسونم اما زن برای گرفتن بچه اصرار کرد من هم ناخواسته چاقو را توی شکمش فرو کردم زن غرق به خون روی زمین افتاد از دیدن خون وحشت کردم و به سرعت از محل حادثه دور شدم.
توی پس کوچه های اطراف قایم شدم تا اینکه هوا تاریک شد بی هدف با دردی که توی بدنم حس میکردم راه افتادم توی یک کوچه در ساختمانی را باز دیدم اول برای قایم شدن وارد شدم توی راهرو زنی داشت برای همسایه ها از گم شدن دخترش حرف میزد من بی سروصدا به طبقه دوم رفتم در آپارتمان باز بود تصمیم گرفتم چیزی بردارم و زود بیرون بروم توی اتاق بودم هنوز چیزی پیدا نکرده بودم که زنی که توی پله ها حرف میزد وارد آپارتمان شد هول شدم زن من را نمی دید آمدم یواشکی بیرون بروم زن برگشت من هم که ترسیده بودم چاقویی که داشتم را توی شکم زن فرو کردم ... با اعترافی که کرد تنش لرزید و شروع کرد به گریه کردن.
افسرنگهبان پرسید: تا الان کجا بودی؟ توی کوچه ها سرگردان شده بودم پیاده آنقدر راه رفتم تا از شهر خارج شدم و به یک باغ بزرگ میوه رسیدم با هزار زحمت از دیوار بالا رفتم و توی باغ مخفی شدم از میوه های باغ میخوردم درد بدن آزارم میداد خیلی ترسیده بودم جرات نداشتم از باغ بیرون بروم روزهای زیادی گذشت کم کم اثر مواد مخدر از بدنم رفت تازه به خودم آمدم از کارهایی که انجام داده بودم پشیمان شدم دیروز از باغ بیرون آمدم میخواستم برگردم خونه بی هدف به اینجا کشانده شدم راست میگویند قاتل به محل جنایت برمیگرده من هم برگشتم اما پشیمان هستم اشتباه کردم آمدم تاجزای کاری را که کردم پس بدهم.
هادی از جیبش عکس بهارک را درآورد و به مرد نشان داد و پرسید: بچه ای که میخواستی بدزدی این بود؟ مرد نگاهی به عکس انداخت و گفت: نمیدونم من زیاد هوشم سرجاش نبود شاید این بود شاید هم نبود. افسر نگهبان پرسید: چاقویی که اون دوتا زن بی گناه را باهاش کشتی، کجاست؟ مرد گفت: توی باغ زیر درخت سیب مخفی کردم. افسر نگهبان به سربازی که مراقب قاتل بود دستور داد تا اونرا به بازداشت گاه ببرد! مرد از جا بلند شد و رو به هادی گفت: من نمیخواستم دست خودم نبود اختیارم از کف رفته بود. هادی با عصبانیت مرد را هل داد و گفت: خدا میدونه با این نفهمیدن هات به چند نفر دیگه صدمه زدی! دایی هادی را گرفت و مرد از کنار آنها رد شد.
افسر نگهبان به هادی گفت: شما باید دنبال پرونده را بگیرید من هم به شما کمک میکنم تا موفق بشوید.
هادی گفت: چاقو را پیدا میکنید؟ اون چاقو میتوانه نشان بدهد که این مرد قاتل مادرزنم هست یا نه و شاید اون قاتل همسرم هم باشه. اتفاقی که اون تعریف کرد معلوم نیست مربوط به همان روز است یا نه. افسر نگهبان حرف هادی را تایید کرد و گفت: راست میگی اگر چاقو پیدا بشه میتوانیم از شک بیرون بیاییم من خیلی دلم میخواهد سر از این ماجرا دربیاورم و این گره کور را باز کنم. شما برید خونه هر وقت لازم شد من شما را خبر میکنم انشالله بتوانم خبر خوشی بدهم.
دایی و هادی از افسر نگهبان خداحافظی کردند. افسر نگهبان دستوری مبنی بر جستجوی باغی که قاتل گفته بود نوشت و دست مامور تجسس داد اما در یک آن پشیمان شد پشت میزش رفت از کشو وسایل شخصیش را برداشت و همراه چند تا مامور به سمت کرج راه افتاد بین راه به پازلی که پیشرو داشت فکر میکرد قطعه های کوچکی از این پازل آشکار شده بود با پیدا کردن چاقو میتوانست این پازل را کامل کنه در همین فکر ها بود که به باغ رسیدند. سرباز قبل از افسر پیاده شد و در را برای افسر باز کرد و با احترام اون را به سمت باغ راهنمایی کرد. سرایدار باغ مرد پیری بود با باز کردن در باغ از دیدن ماموران پلیس ترسید کنار رفت تا همه وارد شدند. سربازی که پرونده دستش بود مرتب از پیرمرد سوال میکرد و روی کاغذ مینوشت.
افسر نگاهی به اطراف انداخت باغ درست همانطوری بود که قاتل تعریف کرده بود با این حال پیدا کردن درختی که چاقو زیر آن پنهان بود کار آسانی به نظر نمیرسید افسر دستور داد با بیل و کلنگ زیر چند تا درخت را کندند اما نتوانستند چیزی پیدا کنند افسر از گرمای هوای و اینکه تا اون لحظه چیزی دستگیرشان نشده بود عصبی شده بود. پیرمرد سرایدار با یک سینی پر از لیوان و پاچ آب خنک کنار افسر آمد و از او خواست تا روی تختی که روی آن فرش انداخته بود استراحت کنه افسر کار را متوقف کرد تا سربازها از آب خنکی که پیرمرد آورده بود بخورند و کمی خستگی در کنند. خودش هم روی تخت نشست و به چاقو فکر میکرد.
پیرمرد کنار افسر نشست و گفت: شما دنبال چی میگردید؟ اگر بدونم شاید من بتوانم کمکتون کنم! افسر گفت: مرد جوانی یک مدت اینجا قایم شده و چاقویی را زیر یکی از این درختها مخفی کرده ما دنبال اون چاقو هستیم. پیرمرد خنده ای کرد و گفت: خوب این را از اولش میگفتید من به شما نشان میدادم.
بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد در حالی که توی دستش چیزی را روزنامه پیچ کرده بود برگشت. وقتی روزنامه را باز کرد داخل آن چاقویی بود افسر خوشحال از اینکه مدرک جرم را پیدا کرده از پیرمرد تشکر کرد و پرسید از کجا پیداش کردی؟ پیرمرد گفت: یک ماه بیشتر میشه یک شب به صدای تق تقی از اتاقم بیرون آمدم توی باغ صدای نفسهایی را شنیدم فهمیدم کسی از بالای دیوار توی باغ پریده بیگدار به آب نزدم مخفی شدم تا ببینم کیه متوجه شدم مرد ژولیده و معتادی است ترسیدم بهش نزدیک بشم خیلی آشفته بود از دور مراقبش بودم دیدم چیزی را زیر درخت مخفی کرد بعد پشت یکی از اون درختها خوابید نزدیکتر رفتم دیدم داره میلرزه اون بدجوری به خودش می پیچید فهمیدم مدتی است بهش مواد نرسیده ازش دور شدم و یواشکی جایی را که کنده بود کندم و چاقو را دیدم با گوشه لباسم چاقو را از خاک بیرون کشیدم جای چاقو را صاف کردم و به اتاقم برگشتم و چاقو را لای روزنامه پیچیدم و قایم کردم.
اونشب تا صبح خوابم نبرد خوشبختانه تازه وارد مزاحمتی برایم ایجاد نکرد من از ترسم بهش نزدیک نشدم روزها و هفته ها گذشت اون غریبه اوایل حالشزیاد خوب نبود ولی کم کم بهتر شد و بالاخره ترک کرد و من از اینکه یک جوان خودش را توی باغ حبس کرده تا اعتیادش را ترک کنه خوشحال بودم و برای اون غذا میبردم اوایل نمیخورد اما روزها که گذشت شروع کرد به خوردن و حرکت کردن توی باغ میگشت ورزش میکرد و هر روز حالش بهتر میشد تا اینکه کاملا ترک کرد و یک روز بیخبر از باغ رفت دیگه اتفاقی نیفتاد تا امروز که شما آمدید افسر با خوشحالی چاقو را به مدارک اضافه کرد و دستور داد تا باغ را به حالت اول درآوردند از پیرمرد خداحافظی کرد و همراه بقیه به سمت تهران حرکت کرد.
با تحویل چاقو به آزمایشگاه و تجزیه و تحلیلی که روی آن شد اثر خون دو نفر روی آن پیدا شد اولین تشخیص آنها خون مادر زن هادی بود با راهنمایی افسر و همکاری پزشک قانونی ثابت کردند. خون دوم متعلق به مریم همسر هادی است و این حقیقت تلخ که قاتل مادر و دختر را در یک روز چاقو زده و منجر به کشته شدن آنها شده! پرونده به جریان افتاد و هادی و فرشید به عنوان ولی دم از قاتل شاکی شدند روزها میگذشت و جلسات دادگاه ادامه داشت همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه سر و کله پدر ومادر قاتل پیدا شد خانم و آقای بابایی دو روز بعد از اینکه امیر را از خونه بیرون کردند پشیمان شدند و از اینکه پسر جوانشان را تک و تنها گذاشته اند احساس ندامت کرده و دنبال اون گشتند ولی اثری از امیر پیدا نکردند نگرانی به آنها غالب شد ولی پیدا کردن امیر مثل پیدا کردن یک سوزن در کاهدانی بود تلاش آنها برای یافتن امیر بیهوده بود تا اینکه از کلانتری آنها را خواستند.
آنجا بود که امیر را پید کردند خانم و آقای بابایی از دیدن امیر در آن حالت به خودشان لعنت فرستادند. ولی کار از کار گذشته بود و امیر قاتل دو نفر بود بدتر از همه اعتراف کرده بود تنها کاری که برای امیر انجام دادند این بود که یکی از بهترین وکلای تهران را گرفتند. هادی و فرشید هم وکیل گرفتند تا در مقابل وکیل آنها بتوانند مقاومت کنند. جلسات دادرسی به درازا کشید.
در این میان عمه فرشید به خانه آنها اسباب کشی کرد عمه خیلی خوشحال راضی بود شوهرش راضی تر بود از دادن کرایه راحت شده بود و با خرجی که به فرشید میدادند لزومی برای کار کردن نمی دید و آتل و باطل توی خونه میگشت. و هر ماه از برادر زنش و دایی پول اضافی درخواست میکرد و بهانه هایی میآورد و آنها را ناچار میکرد به خاطر فرشید به اون پول بدهند.
وی خونه اول به فرشید یک اتاق مستقل دادند دو ماه نگذشته بود که مسعود اتاق فرشید را گرفت و فرشید همراه بچه ها میخوابید. هاله و مسعود مثل یک فرد مزاحم با فرشید رفتار میکردند و از اینکه پول فرشید دست غریبه هاست خیلی ناراحت بودند و مرتب سرکوفت میزدند.
تنها کسی که با فرشید میانه خوبی داشت نغمه دختر بزرگ هاله بود و خیلی مهربان و خونگرم بود از فرشید هم خوشش میامد و گاها جلوی پدر و ماردش می ایستاد تا فرشید را اذیت نکنند. فرشید مدرسه میرفت مسعود از اینکه فرشید درس میخونه راضی نبود و به بهانه های مختلف سعی میکرد جلوی درس خوندن فرشید را بگیره با این کار فرشید بیشتر به درس و مشق چسبید و بهتر از سابق درس میخواند اون میخواست از دست عمه و شوهرش خلاصبشه و به همین خاطر حسابی درس میخواند.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع