جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (8)

 

 

 

 

 

بهارک (8)

 

فرشید از دست مسعود ناراحت بود ولی کاری نمی‌توانست انجام بدهد فرشید ناچار بود آنها را تحمل کنه رفتار عمه هم تغییر کرد چشم دیدن فرشید را نداشت مسعود به خاطر فرشید عمه را آزار میداد.

با گذشت زمان آنها خودشان را صاحبخونه می‌دونستند فرشید بیچاره مثل یک نوکر دست بسته در خدمت آنها بود اگر کار نمیکرد از مسعود فحش و ناسزا می شنید شبها زیر نور چراغ کوچه درس میخواند صبح ها به شوق دور شدن از خونه زود بلند میشد و مدرسه میرفت روزهای سختی را میگذراند اما به امید تمام شدن چهار سال حرفی نمیزد و این سکوت مسعود و زنش را جدی تر میکرد و فشار و آزار نسبت به فرشید هر روز زیادتر میشد.

از خرج ماهانه فرشید برای بچه هاشون خرید می‌کردند فرشید دیگه لباس تازه نداشت و کمتر پیش عمه یا عمو میرفت کفشش پاره شده بود و بارها خودش آن را تعمیر کرد جرات اینکه از آنها چیزی بخواهد را نداشت تحمل میکرد تا به سن قانونی برسه و اموالش را از دست آنها بیرون بکشه.


  


دایی مشغول کارهای خودش محبوبه خواهرش و هادی بود در این بین جلسات دادرسی هم وقتشان را میگرفت و زیاد به فرشید توجه نداشتند. فقط هرماه تحت فشار مسعود به مبلغ ماهانه فرشید اضافه میکرد. اونها حتی فرصت نداشت با مسعود صحبت کنه. وکیل امیر توانسته بود دادگاه را قانع کنه موقع جنایت امیر حالت طبیعی نداشته و نمی دانسته چی کار میکنه و با عقب انداختن جلسات دادرسی و گذشت زمان خشم هادی فروکش کرد سه سال از شروع محاکمه امیر میگذشت هنوز از حکم نهایی خبری نبود.

هر ماه از طرف دادگاه نامه های دریافت می‌کردند اما از حکم نهایی خبری نبود. هادی خسته شده بود خانواده امیر هم مرتب برای دیدن آنها میامدند خواهش و التماس های مادر امیر به نتیجه رسید آنها توانستند دل محبوبه خانم را نرم کنند و با کمک او هادی رضایت داد و از قصاص گذشت پدر و مادر امیر با جان و دل برای نجات امیر پیشنهاد دیه سنگینی به آنها دادند. اما هادی موافق گرفتن دیه نبود.

خبر پرداخت دیه از همه بیشتر مسعود را خوشحال کرد رفتارش با فرشید بهتر شد برای اون کفش نو خرید و به لباسهاش رسیدگی کرد مسعود به فرشید گفت: اگر پول دیه را به من بدهی میتوانی به اتاقت برگردی من با این پول میرم مغازه میگیرم و همیشه بیرون از خونه هستم و تو به راحتی میتوانی به درس و مشقت برسی و ادامه داد من به خاطر اینکه سرمایه ندارم توی خونه هستم و باعث ناراحتی شما میشوم. اگر سرکار برم دیگه کاری به شما ندارم درآمدمان هم بیشتر میشه.

فرشید از اینکه مسعود میخواهد سرکار بره و دیگه مزاحمتی برای اون نداره خوشحال شد و با پیشنهاد مسعود موافقت کرد تا دیه را بگیره.

فرشید هفده ساله بود و سال آخر دبیرستان و یک سال مانده بود تا به سن قانونی برسه روزها را می‌شمرد کینه ای عمیق از عمه و شوهرش داشت و درخیالش لحظه ای را میدید که مسعود را از خونه بیرون میکنه و اسباب آنها را بیرون میریزه و دلش خنک میشه! به خودش گفت قرار بود عمه پولهاش را جمع کنه وقتی چهار سال تمام شد خونه بخره ولی مسعود کار نکرده پولی در بساط ندارند و سال دیگه نمیتوانند خونه بخرند! اگر عمه با من خوش رفتاری میکرد و اینهمه دلم را نمی شکست شاید به اون و بچه هاش رحم میکردم اما عمه بدتر از مسعود بود با زخم زبانهایی که میزد هیچی بین ما نمانده!

نفسی کشید و فکر کرد این یک سال هم به خیر و خوشی بگذره و دانشگاه قبول بشوم از دست همه شون خلاص میشوم دورترین دانشگاه را انتخاب میکنم از همه دور میشم و اینکه مشکلاتش به زودی تمام میشه ذوق کرد.

مسعود رفتارش تغییر کرده بود و با فرشید خوب شده بود انگار احساس کرده بود فرشید چه نقشه ای توی سرش داره تمام همتش را جمع کرد تا فرشید را راضی کنه از پول دیه مغازه بخره و به هر نحو شده مغازه را از دست فرشید دربیاره! مسعود به زنش هاله گفت: ما باید برای آینده خودمان و بچه ها فکری بکنیم سال دیگه فرشید به سن قانونی میرسه و لابد میخواهد صاحب این خونه بشه خونه ای که با هزار زحمت بدست آوردیم!! خودت میدونی که من هیچ سرمایه ای ندارم خونه ای هم نداریم اگر از این خونه آواره بشویم نمیدونم باید چی کار کنیم. هاله گفت: غصه نخور برای اون هم فکری کردم!

مسعود از حرف هاله خوشش آمد و پرسید: خب خب بگو ببینم چی فکر کردی؟

هاله نفسی تازه کرده با دست دختر بزرگش را نشان داد و گفت: نغمه سیزده سالش شده از  فرشید هم خوشش میاد تا چشم و گوشش باز نشده شوهرش بدهیم بره البته نمیره باز هم با ما زندگی میکنه وقتی نغمه با فرشید ازدواج کنه تو میشوی پدر زن فرشید و میتوانی صاحب تمام مال و اموال فرشید بشی اونهم میشه داماد دست به سینه ما چطوره از نقشه ام خوشت آمد؟

مسعود به فکر رفت با ازدواج نغمه هم از دست دخترش که سر و گوشش می جنبید خلاص میشوم هم به اموال فرشید دست پیدا میکنم تازه پول دیه هم هست و مغازه ای را که سالها آرزو دارم میخرم مثل اربابها میشینم توی مغازه فرشید هم با جان و دل برای من و زنش کار میکنه صورت مسعود گل انداخت به یاد پول کلانی که دست دایی بود افتاد و گفت: بالاخره اون پول را از احمد میگیرم! بلند شد صورت هاله را بوسید و گفت: آفرین به تو همیشه فکر های بکر داری دست به کار شو نغمه را آماده کن فرشید هم به عهده توست بقیه کارها با من.

این را گفت و با خنده ای که به لب داشت همراه هاله از خونه بیرون رفت. نغمه از پشت در داشت به حرفهای پدر و مادرش گوش میکرد خیلی ناراحت شد مادرش ازعلاقه ای اون نسبت به فرشید میخواست سوءاستفاده کنه و این به نظرش عادلانه نیامد از دست هر دوی آنها عصبانی بود کنار دیوار نشست گریه اش گرفت به بخت خودش لعنت فرستاد برای خودش و فرشید متاسف بود هر دوی آنها بازیچه دست شده بودند انگار زندگی به همین آسانی است بشینند و برای آینده دوتا جوان تصمیم بگیرند. نغمه از فرشید خوشش می آمد ولی دلش میخواست فرشید هم احساس مشابهی داشته باشه نمیخواست به زور فرشید را راضی کنند تا ... یاد این حرف برای نغمه عذاب آور بود گریه کرد اشکهاش روی صورتش چکید با دست آنها را پاک کرد اما دوباره اشکش سرازیر شد دلش آرام نمی‌گرفت اونقدر مشغول غم و غصه اش شده بود که آمدن فرشید را حس نکرد.

فرشید دستی به سر نغمه کشید و گفت: چی شده؟ عمه اذیتت کرده؟ گریه نغمه شدیدتر شد فرشید کنار نغمه نشست و گفت: اگر دوست داری برای من تعریف کن ببینم چی شده میتوانم کمکت کنم! نغمه نفسی کشید اشکش را پاک کرد و گفت: اگر تو از اینجا فرار کنی به من کمک میکنی! فرشید خندید و گفت: من فرار کنم مگه چی شده؟ نغمه گفت: اگر اینجا بمونی مجبورت میکنند با من ازدواج کنی تمام پولات را هم ازت میگیرند. خنده به لبهای فرشید خشکید و گفت: این ها اسم خودشان را گذاشتند پدر و مادر! نغمه گفت: از اینجا برو نگذار زندگیت را خراب کنند. فرشید صورت نغمه را نوازش کرد و گفت: تو آنقدر خوب و مهربون هستی که نمیدونم چطور از تو تشکر کنم تو تنها کسی هستی که توی این خانواده با من خوب رفتار کردی من راضی نیستم نارحت بشی.

نغمه خندید و گفت: پس فرار می‌کنی؟ فرشید خیلی جدی گفت: نه فرار نمی‌کنم فقط باید کمی فرصت داشته باشم من تصمیم دارم درس بخونم باید توی دانشگاه قبول بشوم سال دیگه دیپلم می‌گیرم و انشالله دانشگاه قبول میشوم و از این خونه میرم و همه چیز را به پدر و مادرت می بخشم.

نغمه پرسید: تو از اونها کینه نداری؟ نمی‌خواهی انتقام بگیری؟ فرشید نیش خندی زد و گفت: چرا خیلی هم از اونها کینه دارم ولی وقتی اشک‌های معصوم تو را دیدم همه کینه ها را از دلم بیرون ریختم وقتی تو را دیدم داری برای خاطر من گریه میکنی فهمیدم اشتباه کردم من به جای کینه عمه باید محبت تو را توی دلم پرورش میدادم اگر اونها به خاطر پول میخواهند زندگی تو را ازبین ببرند من راضی نمیشوم از همه دارایی‌م میگذرم و به اونها می دهم فقط به اندازه ادامه تحصیلم برای خودم نگه میدارم. تو هم پاشو دیگه نمی‌خواهم تو را غمگین ببینم همه چیز روبراه میشه.

وقتی امیر زندانی شد سخت ترین کار روبرو شدن با پدر و مادرش بود روزی که برای ملاقات صداش کردند تمام بدنش میلرزید بغض گلوی امیر را فشار میداد دردی در گلو حس میکرد چشمهاش قرمز شده بود وارد اتاقی که پدر و مادر منتظرش بودند شد مادر بلند شد و امیر را بغل کرد هق هق گریه مانع از ابراز یک کلمه شد پدر ساکت و آرام نشسته بود نگاهی به امیر انداخت بیست و سه ساله   بود با هیکل درشتی که داشت و اعتیادی که پشت سر گذاشته بود پیرتر نشان میداد در این مدت که امیر را ندیده بود خیلی شکسته شده بود. پدر دلش به حال امیر سوخت اما غرورش اجازه نمیداد تا قدمی به طرف امیر برداره به صندلی چسبیده بود حس حرکت نداشت مادر از امیر جدا شد امیر به سمت پدر رفت به پای اون افتاد و به پای های پدر بوسه زد و یک کلمه گفت: پدر پشیمانم.

گریه امانش نداد به صدای بلند گریه میکرد بغض پدر ترکید و همراه امیر که زانو زده بود گریه کرد دستش را روی سر امیر گذاشت و نوازش کرد مادر به بخت بدش لعنت میفرستاد و نجات تنها پسرش را میخواست. پدر خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته گفت: هر کاری از دستم بربیاد برای نجاتت انجام میدهم قادر به حرف زدن نبود صورتش را با دست گرفت خودش را مقصر میدانست در حق امیر کوتاهی کرده بود به جای کمک به پسرش اون را از خونه بیرون کرده بود و دچار این همه مصیبت شده بودند. گناهش کمتر از امیر نبود تمام مدت ملاقات آنها به ابراز ندامت و پشیمانی گذشت.

پدر وقتی از ملاقات امیر برگشت رو به همسرش گفت: امیر را دیدی؟ چقدر داغون شده! فکر نمی‌کردم

اینقدر بدبختی سرش بیاد! ما در سرنوشت این بچه مقصر هستیم تا الان به اون نتوانستیم کمک کنیم ولی از این به بعد باید بهش کمک کنیم.

میخوام وکیل قابلی براش بگیرم و هر طور شد نجاتش بدهم. مادر اشک چشمهاش را پاک کرد و با بغض گفت: شاید محکوم به اعدام نشه. رنگ از روی پدر پرید از همین میترسید تمام خوفش از اعدام امیر بود با اعترافی که کرده بود احتمال اعدام امیر زیاد بود دلش برای جوانی امیر سوخت و گفت:  اون هنوز بد و خوب را تشخیص نمیده دست به همچین کار وحشتناکی زده. اون پسر بد ذاتی نیست تا اسیر مواد نشده بود آزارش به مورچه هم نمیرسید تا برسه آدم بکشه اونهم در یک روز دونفر! بابای امیر به چند تا از دوستهاش تلفن کرد و از آنها کمک خواست تا وکیل مناسبی برای امیر پیدا کنند در عرض یک هفته یکی از بهترین وکلای تهران را برای امیر گرفت اولین کار وکیل به تاخیر انداختن دادرسی بود با این کار از خشم و نفرت اولیا دم کاسته میشد و راه نجات برای امیر باز میشد.

با این کار خیال آقای بابایی و زنش راحت شد به توصیه وکیل اونها مرتب به دیدن هادی و خانواده اش میرفتند و با خواهش و تمنا از آنها می‌خواستند تا امیر را ببخشند مادر امیر در تمام ملاقاتهایی که با هادی داشت اشک ریخت سه سال تمام در رفت و آمد بودند تا اینکه بابایی برای دیدن هادی رفت هادی نمی‌خواست با اون حرف بزنه ولی محبوبه خانم که زن بی کینه ای بود دلش نرم شده بود و از هادی خواست تا با پدر امیر صحبت کنه شاید به یک راه حل منطقی دست پیدا کنند.

هادی به اصرار مادر راضی شد تا بابایی به دیدنش بیاد. اون روز محبوبه خانم مخصوصا با راضیه از خونه بیرون رفت و هادی تنها توی خونه ماند وقتی صدای زنگ به گوش هادی رسید فکر کرد مادرش برگشته با خودش گفت لابد چیزی جا گذاشته اند در را باز کرد با بابایی روبرو شد به سفارش مادرش گوش کرد ولی خیلی سرد سلام اون را جواب داد بابایی اجازه خواست تا وارد بشه هادی کنار رفت و بابایی وارد خونه شد توی حیاط روی صندلی نشست دستها و پاهای بابایی میلرزید هادی نگاهی به اون انداخت در این مدت خیلی پیر شده بود بابایی اینطور شروع کرد: من پدر خوبی برای پسرم نبودم اوایل برای خوشحالی امیر بهش پول میدادم دلم می‌خواست کارهایی که من در جوانی نکردم اون بکنه خوشگل و خوش تیپ بود قد بلند و رعنا دل از دخترهای محل می‌برد.

ماشین خریدم انداختم زیر پاش تا راحت تر باشه پول تو جیب اش را اضافه کردم اما اون هر روز پول بیشتری طلب میکرد دارایی من هم روز به روز زیادتر میشد و بیشتر بهش میدادم سال سوم دبیرستان ترک تحصیل کرد کارش شد دختربازی هر روز یک دوست دختر تازه میگرفت شروع کرده بود با دوستهاش به خوردن مشروب بدم نمیامد میگفتم بزرگ شده مرد شده باید بخورده در مورد درس هم بهش فشار میاوردم لااقل دیپلم بگیر به زور پول می‌فرستمت دانشگاه اما به گوشش فرو نمیرفت.

کم کم از کارهای امیر متنفر شدم دلم میخواست جلوش را بگیرم ولی دیگه قادر نبودم امیر پرو شده بود فریاد میزد دعوا راه می انداخت ظرف و ظروف خونه را می شکست. از درد آبرو بهش پول می‌رساندیم تا خفه بشه و ابرومون را نبره.

امیر از راه راست خارج شده بود مشروب دیگه براش کافی نبود اسیر اعتیاد شده بود تحمل امیر برای من و مادرش غیر ممکن شده بود من با دست خودم پسرم را بدبخت کردم تقصیر من از امیر بیشتره شما راضی نشو به گناه من امیر بسوزه به جای امیر باید من را اعدام کنند. این را گفت و با صدای  بلند گریه کرد.

هادی هرگز سایه پدر را بالای سرش حس نکرده بود و همیشه مستقل بود از اینکه امیر نعمتی به این خوبی داشته حسودیش شد ولی به خودش آمد امیر با داشتن پدر و مادر به راه کج افتاده بود خوشی زده بود زیر دلش! یک هو عصبانی شد و گفت: میدونی پسرت چی کار کرده اون زنم را کشته بچه ام را آواره کرده! نمی‌دونم بچه ام زنده است یا نه! اون مادر زنم را که آزارش به کسی نرسیده بود را کشته حالا اومدی چی می‌خواهی می‌خواهی اون را ببخشم؟ خودت را بگذار جای من تو می‌تونستی این کار بکنی؟

بابایی گفت: میدونم کار خیلی سختیه ولی فکر میکنی با کشته شدن امیر عزیزانی که از دست دادی زنده میشوند؟ نه به خدا نه قصاص چاره ای این کار نیست ازت خواهش میکنم پسرم را ببخش اون وقتی دست به این کار زده از خود بیخود بوده اون هم بچه بی آزاری است نمیدونم چرا این بلا سرش اومد.

چند لحظه سکوت کردند بابایی پرسید: از دخترت خبری داری؟

هادی اشک چشمش را پاک و گفت: بعد از اینهمه مدت توانستم بفهمم که دخترم زنده مانده همراه مادرش بیمارستان رفته اونجا یک دکتر بهارک را با خودش برده خونه اش به همه سپرده اگر سراغ بچه را گرفتیم به ما آدرس بدهند ما تا مدتها نتواستیم سرنخی از بهارک پیدا کنیم وقتی به بیمارستانی که مریم را برده بودند رسیدم و آدرس دکتر را گرفتم از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. به آدرسی که به من دادند با داییم رفتم اما دکتر همراه مادرش و بهارک رفته بودند شهرستان یک ماه پیش از آن دکتر خونه و زندگیشون را فروخته ما دیگه هیچ آدرس یا نشانی از اونها پیدا نکردیم انگار آب شده رفته زیر زمین حتی نمیدونم کدام شهرستان رفتند!

هیچ کس از اونها خبر نداره بهارک من الان باید کلاس دوم باشه نمی دونم مدرسه رفته یا نه میدونی باعث اینهمه بدبختی من پسر عزیز دردانه توست چطور می‌توانم رضایت بدهم؟!

بابایی گفت: من به  شما کمک میکنم انشالله بچه ات را پیدا میکنی تو بچه من را به من ببخش خدا خودش بهت کمک میکنه تا به بچه ات برسی.

هادی صورتش را برگرداند تا اشکهاش را پاک کنه در همان حال به سئوال به مغزش خطور کرد که شاید با بخشیدن قاتل خدا رحم کنه و من بهارک را پیدا کنم. نوری در دلش درخشید و به بابایی گفت: من به نوبه خودم رضایت میدهم فقط به خاطر پیدا کردن بهارک، حالا برو و تنهام بگذار. بابایی خواست دست هادی را ببوسه ولی هادی مانع شد و گفت: برو تا پشیمان نشدم. بابایی با دلی شاد از خونه هادی رفت و این خبر خوش را به همسرش داد.

بعد دوتایی به دفتر وکیل رفتند و خبر رضایت هادی را به اون دادند وکیل دست به کار شد و سریع تا هادی از تصمیمش برنگشته برگه رضایت را از هادی گرفت و روی پرونده امیر گذاشت حالا فقط مانده بود رضایت فرشید! وکیل برای گرفتن رضایت از فرشید دست به دامن مسعود شد اون فهمیده بود که مسعود به خاطر پول دست به هر کاری میزنه خوب اون را شناخته بود. مسعود از پیشنهاد وکیل استقبال کرد و برای مشورت پیش هاله رفت و موضوع را گفت. هاله به فکر رفت بعد با خوشحالی گفت: ما باید از این موقعیت کمال استفاده را ببریم راضی کردن فرشید با من! تو با اونها صحبت کن و از شون پول خرید یک خونه را بخواه.

مسعود گفت: اونها قبول نمی‌کنند چون باید به هادی و فرشید دیه بدهند دیگه با پیشنهاد ما موافقت نمی‌کنند! هاله گفت: تو باید اونها را به مرگ تهدید کنی تا به تب راضی بشوند تازه ممکنه قبول کنند تا جایی که میدونم پدر قاتله خیلی ثروتمنده میلیاردره! فوقش با خونه ای که برای ما بخره و دیه ای که بده شاید صد میلیون خرجش بشه اونهم براش مهم نیست در عوض پسرش را از مرگ حتمی نجات میده اونها مجبورند قبول کنند. اگر زیر بار نرفتند به یک مغازه راضی میشوند تو از خرید خونه شروع کن انشالله موفق میشوی من هم با فرشید صحبت میکنم و راضیش میکنم رضایت بده. حالا که هادی رضایت داده فرشید نرم تر میشه و خیلی زود ما به نتیجه میرسیم.

مسعود از این همه ابتکار هاله خوشحال بود و از داشتن زنی مثل اون احساس غرور میکرد همیشه فکرهای خوبی را ارایه میداد مسعود گوشی تلفن را برداشت و به وکیل زنگ زد و از اون خواست برای راضی کردن فرشید برای اونها خونه بخره وکیل همانجا پیشنهاد مسعود را رد کرد مسعود گفت: میل خودتونه فرشید تحت سرپرستی من زندگی میکنه اون بدون اجازه من دست به هیچ کاری نمیزنه اون حق نداره رضایت بده و گوشی را قطع کرد درست مثل گفته ای هاله اونها اول مخالفت کردند مسعود امیدوار شد به خودش گفت لااقل میتوانم از آنها یک مغازه بگیرم اونها مجبورند با من توافق کنند.

وقتی مسعود زنگ زد وکیل توی دفترش تنها بود از دست آدم پست و طمع کاری مثل مسعود حرص خورد با این حال پیشنهاد مسعود را زنگ زد و به بابایی گفت. بابایی فورا موافقت کرد اما وکیل آنها را به آرامش دعوت کرد اون قصد داشت با مسعود چونه بزنه اما بابایی گفت: نمیخواهم این کار عقب بیفته شما موافقت ما را به مسعود اعلام کن من هرچه سریعتر اون رضایت را میخواهم به هر قیمیت  که شده اون رضایت را بگیر و گوشی را قطع کرد.

دور روز بعد مسعود به مقصود پلیدش رسید از اون طرف هاله فرشید را قانع کرد تا رضایت بده در مقابل رضایت قول داد فرشید را کلاس کنکور بنویسه فرشید برای رهایی از دست اونها و رسیدن به نقشه هاش قبول کرد اون به خوبی فهمیده بود در این کار منفعتی برای عمه وجود داره که اینقدر مشتاق شده از فرشید رضایت بگیره فرشید برای گرفتن امکانات بهتر از عمه اش رضایت داد و برگه را امضا کرد و پرونده امیر به جریان افتاد و حکم نهایی صادر شد و امیر به هشت سال زندان محکوم شد که سه سال آن را گذرانده بود امید تازهای در دل امیر جوانه زد و به خودش قول داد هرگز سراغ کارهای خلاف نره.

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا

 

#داستان #بهارک #رقیه_مستمع

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد