جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (17) - پایان

 

 

 

بهارک (17) - پایان

 

بهارک به مینا فکر کرد یک دختر با هزار آرزو به خونه بخت اومده و مهرداد از شب اول عروسی باعث نارحتیش شده از خودش خجالت کشید. راضیه گفت: بهارک میدونی عشق واقعی اون عشقی است که عاشق و معشوق بهم نمیرسند؟ مثل من که به عشقم نرسیدم خنده ای تلخی کرد و گفت: البته عشق من یک طرفه بود. بهارک نفس بلندی کشید و گفت: هر چی بیشتر فکر میکنم حس میکنم تو درست میگی ولی بهم مهلت بده یک تصمیم درست بگیرم. راضیه لبخندی زد و گفت: باشه هر چقدر بخواهی بهت مهلت میدهم به شرطی که درست تصمیم بگیری.


  


مینا از اتاق بیرون آمده بود و از توی راهرو داشت به حرفهای آنها گوش میداد خیلی عذاب کشید و خیلی سخت خودش را کنترل کرد گریه اش گرفت دلش به حال خودش سوخت به بچه ای که توی بدنش داشت هر روز رشد میکرد فکر کرد اشکش را پاک کرد و به اتاق برگشت...

شب مهرداد سرحال به خونه برگشت بهارک با خوش رویی از مهرداد استقبال کرد مهرداد برخلاف انتظار بهارک پرسید: مینا کجاست؟ راضیه گفت: از صبح توی اتاقش خوابیده بیرون نیامده. مهرداد رو

به بهارک گفت: لابد تو هم سری بهش نزدی؟! یک راست به اتاق مینا رفت و در را از پشت سر بست مینا روی تخت خوابیده بود و از چشمهای پف کرده اش معلوم بود تمام روز را گریه کرده مهرداد کنار مینا دراز کشید و دستش را زیر سر مینا گذاشت و پرسید: چی شده؟ حالت خوب نیست!

مهرداد دستی به شکم مینا کشید و گفت: الان باید سه ماهه باشه کی به دنیا میا؟

مینا گفت: من این بچه را نمی‌خواهم. مهرداد بلند شد و نشست و پرسید: چرا؟ چی شده؟ مینا بی رو در بایستی گفت: بچه ای که پدرش هنوز نمیدونه خانواده تشکیل داده و بین دو تا زن گیر کرده نمیتوانه پدر خوبی باشه و این بچه بدبخت میشه من همراه این بچه از زندگی تو بیرون میروم.

مهرداد شوکه شده بود میخواست زیر بار نره مینا گفت: حرفی نزن که بعدا پشیمان بشی من تصمیم را گرفتم من اونقدر تو را دوست دارم که از زندگیت بیرون میرم و گریه کرد و بین گریه هاش گفت: وقتی به بهارک میگفتی دوستت دارم چقدر به من خندیدی به یک دختر احمق! مهرداد دستپاچه شده بود نمیدونست چی بگه غافلگیر شده بود حرفهایی از مینا میشنید که داشت از خجالت آب میشد اون برای خیانت تربیت نشده بود مهرداد چشمهاش را بست دست مینا را گرفت و بوسید و عذر خواهی کرد.

مینا گفت: خودت را کوچیک نکن عذرخواهی هم نکن عشق از آدم اجازه نمیگیره وارد خونه دل میشه من تو را درک میکنم. مهرداد به همه چیز فکر کرد به بهارک دلش هری ریخت چقدر اشتباه کرده بود به بهارک امید داده بود و مینا را از خودش رنجانده بود حالا که همه چیز برملا شده بود باید تصمیم میگرفت به صورت مینا نگاه کرد دلش سوخت به بچه ای بیگناهی که توی شکم مینا بود فکر کرد اون هیچ تقصیری نداشت و مهرداد احساس مسئولیت کرد و به خودش قول داد و به مینا گفت: من بهارک را دوست دارم ولی نه اونقدر که بخواهم همسرم باشه من اشتباه کردم به اون دختر بیچاره هم امید دادم. مینا جان این را بدان من بدون تو هیچم من اشتباه کردم و اشتباه ام را جبران میکنم مینا صورتش را برگرداند دیگه به مهرداد اعتماد نداشت مهردادگفت: بهت قول میدهم بهارک را از فکرم از زندگیم خارج کنم و اون برای همیشه از زندگیم بیرون بره.

مینا به چهره غمگین مهرداد نگاه کرد و گفت: میتوانی؟ مهرداد گفت: وقتی که داشتم تو را انتخاب میکردم بهارک بود ولی من تو را انتخاب کردم و فکر میکنم در مورد انتخاب تو اشتباه نکردم. مینا لبخندی زد آرام شده بود مهرداد دست مینا را گرفت و گفت: بریم بیرون همه منتظر ما هستند.

بهارک و راضیه نمیدونستند مینا همه حرفهاشون را شنیده وقتی بهارک دست مهرداد را دید که به دور مینا حلقه زده حسی در وجودش شعله زد، گر گرفت! راضیه بهارک را تکان داد گفت: مهرداد تصمیمش را گرفته حالا وقتشه تو خودت را نشان بدهی برای مهرداد خواهر باشی عمه اون بچه بیگناه!  بهارک جلو رفت مینا را بوسید و گفت: بهتر شدی؟ مینا گفت: بهترم. مهرداد گفت: بهارک جان مینا توی خونه خودمان راحته اگر ناراحت نمیشید من مینا را میبرم خونه. راضیه جواب داد: نه که ناراحت نمیشیم من و بهارک هم تصمیم گرفته بودیم بریم تهران اینجا حوصله امون سرمیره.

مهرداد گفت: پس من با خیال راحت مینا را میبرم. مینا گفت: تو داری رسما اونها را بیرون میکنی نه

من تا چهل مادر از این خونه نمیروم و اجازه هم نمیدهم بهارک بره اون باید بمونه مادر روحش ناراحت میشه بهارک مثل دخترش بود بهارک گریه کرد و گفت: اون همیشه به من میگفت دخترم و من این را درک نکردم ولی قول میدهم مثل یک دختر بهش وفادار بمونم و از برادرم مهرداد میخواهم که مادر را فراموش نکنه. مهرداد میخواست جو را عوض کنه گفت: بهارک همیشه برای من یک خواهر بوده و باقی میمانه همانطور که مادرم میخواست. راضیه خوشحال از حرفهایی که میشنید همه را سر میز شام برد آن شب همه از تصمیمهایی که گرفته بودند راضی به رختخواب رفتند.

بعد از چهلم مادر، بهارک با راضیه و هادی که برای شرکت در مراسم آمده بود تهران برگشت و تا به دنیا آمدن بچه به شیراز برنگشت. نغمه زن دایی بهارک بیشتر از یک سال دوام نیاورد و از دنیا رفت. فرشید تنها شد و بهارک برای تسکین فرشید به خونه فرشید رفت تا با اون زندگی کنه رفت و آمد های راضیه به خونه فرشید شروع شد و بالاخره راضیه دلش را به دریا زد و عشقش را به فرشید اعتراف کرد و با ناباوری فرشید راضیه را پذیرفت و بی سروصدا به عقد هم درآمدند. وقتی بهارک برای دیدن بچه به شیراز رفت کاملا از فکر مهرداد بیرون آمده بود و همانطور که راضیه گفته بود ترشح هورمونهای عشق در بدنش متوقف شده بود. مهرداد و مینا با به دنیا آمدن بچه یک خانواده واقعی شدند.

 

پایان

 

 

نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا

 

#داستان #بهارک #رقیه_مستمع

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد