جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بهارک (15)

 

 

 

 

 

بهارک (15)

 

مینا از حال مهرداد فهمیدکه نمیتوانه جلوی اون را بگیره دیگه حرفی نزد و مهرداد راهی بیمارستان شد. هادی پیش بهارک نشسته بود بهارک خواب آلود بود آمدن مهرداد را متوجه نشد مهرداد از هادی خواست تا به خونه  بره و استراحت کنه و قول داد کنار بهارک بمونه. هادی اول قبول نکرد ولی مهرداد خیلی محکم از اون خواست تا خونه بره مهرداد گفت: وقتی بهارک بهوش بیاد میخواهم شما را سرحال ببینه با این  وضع شما نمیتوانید تحمل کنید و ممکنه دوباره سکته کنید.

هادی ناچار قبول کرد مهرداد گفت: نترسید من دکترم و به خوبی از بهارک مراقبت میکنم. هادی دست بهارک را بوسید و از اتاق بیرون رفت. مهرداد روی صندلی نشست و دست بهارک را گرفت نوازش کرد بوسید صورت بهارک را لمس کرد قطره های اشک از گونه اش پایین ریخت میدونست بهارک می‌شنوه گفت: دیدی من باعث بدبختی تو هستم من ارزشش را ندارم که به خاطر من دست به این کار احمقانه بزنی چرا اینکار را کردی میخواستی بگی چی؟ میدونی اگر یک تار مو از سرت کم میشد من هم زنده نمی ماندم چرا این کار را کردی دلت به حال من نمی‌سوزه؟ محکم دست بهارک را فشار داد بهارک گرمی دست مهرداد را حس کرد بغضش گرفت مهرداد ادامه داد: تو باید قبول کنی رسیدن من  و تو غیر ممکن و محاله کارها را از این بیشتر سخت نکن تو باید سعی کنی من را فراموش کنی.


  


بهارک یک کلمه گفت: تو میتوانی؟ مهرداد جوابی برای این سوال بهارک نداشت نه اون نمیتوانست بهارک را فراموش کنه این ممکن نبود. بهارک به سمت مهرداد برگشت و توی چشمهای پر از اشک مهرداد نگاه کرد مهرداد به نگاه بهارک با محبت پاسخ داد بهارک دست مهرداد را محکم گرفت مهرداد گفت: نمیدونم با تو چی کار کنم!

پاتختی شروع شد و مهمانها آمدند مادر مهرداد همراه مهمانهایی که از تهران آمده بودند وارد خونه مهرداد شدند مینا از آنها با روی باز استقبال کرد بهارک بین آنها نبود مینا پرسید: بهارک کجاست؟ مادر گفت: غذای دیشب به اون نساخته مسموم شده توی خونه خوابیده.

مینا گفت: بروم به بهارک تلفن کنم و حالش را بپرسم. مادر هول کرد و گفت: نگران نباش حالش خوبه الان خوابیده نیمتوانه با شما حرف بزنه. مینا پرسید: مهرداد میدونه؟ مادر گفت: بله اون هم پیش  بهارک رفته. مینا از جواب مادر خیلی ناراحت شد مهرداد روز اول ازدواجشون بهش دروغ گفته بود از دست مهرداد دلگیر شد. پاتختی ساعت هشت شب تمام شد همه مهمانها رفتند فقط خانواده مینا و  خانواده مهرداد ماندند پدر مینا سفارش شام داد تا ساعت نه منتظر مهرداد شدند هر چی به تلفن همراهش زنگ زدند در دسترس نبود مینا عصبی شده بود مادر هم نگران شد ولی به روی خودش نیاورد.

پدر مینا گفت: دخترم تو باید عادت کنی تو همسر یک پزشک شدی! مینا لبخندی زد نمی‌خواست پدرش از روز اول نگران بشه مینا گفت: حق با شماست و میز شام را چید و گفت: اگر مهرداد بفهمه شما تا این ساعت گرسنه ماندید خیلی ناراحت میشه بفرمایید شام حاضره و همه را سر میز برد. خوردن شام تا ساعت ده طول کشید مینا با خوشرویی از همه پذیرایی کرد جمع کردن میز و شستن ظرفها و مرتب کردن خونه و بالاخره رفتن مهمانها تا ساعت یازده کشید هنوز از مهرداد خبری نبود.

مینا لباسش را عوض کرد و روی مبل نشست و منتظر مهرداد شد مینا روی مبل خوابش برد نیمه های شب بیدار شد ساعت سه صبح بود ولی مهرداد نیامده بود. مینا از دست مهردا عصبانی شده بود مهرداد حتی نخواسته بود به مینا زنگ بزنه و اون را از نگرانی در بیاره. مینا به بهارک لعنت فرستاد و گفت این دختره توی زندگی من مزاحمه و من باید از شر اون خلاص بشوم روز اول زندگی من را خراب کرد.

مهرداد تمام کارهای بهارک را خودش انجام داد و یک لحظه هم از بهارک دور نشد. حال بهارک بهتر شده بود ولی هنوز تحت تاثیر دارو قرار داشت چند بار با کمک مهرداد از تحت پایین آمد و دستشویی رفت حالش هر آن بهتر میشد و از اینکه مهرداد همراهش بود لذت میبرد. مهرداد تلفنش را خاموش کرده بود و فراموش کرده بود روشن کنه و آنقدر نگران بهارک بود که اصلا به یاد مینا نیفتاد.

فرشید و هادی به دیدن بهارک آمدند دکتر بهارک را مرخص کرد مهرداد تازه به یاد مینا افتاد هیچ جوابی برای مینا نداشت با این حال وقتی فرشید و هادی بهارک را خونه بردند مهرداد از آنها خدا حافظی کرد و به خونه خودش رفت.

وقتی مهرداد کلید را توی قفل چرخاند مینا توی آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بود و صدای کلید را شنید به روی خودش نیاورد. مهرداد وارد خونه شد همه چیز تازه و نو آرام توی آشپزخانه رفت مینا از دلش گذشت اخم کنه ولی در یک آن خیلی چیزها از مغزش گذشت فکر کرد روز اول ازدواجشون با هم دعوا میکنند کار به پدر و مادر مینا میکشه و پدر طرف نگه میداره و کلی مشکل به وجود میاد و ... با روی گشاده و لبخندی به لب از مهرداد استقبال کرد و گفت: خوش آمدی. مهرداد انتظار داشت مینا دعواش کنه و با بد اخلاقی با اون روبرو بشه ولی مینا کاملا برعکس رفتار کرد مهرداد نفس راحتی کشید و مینا را بوسید و سلام کرد با این کار دل مینا نرم تر شد و خندید و از مهرداد خواست تا با اون صبحانه بخوره مهرداد مثل یک گرگ گرسنه بود همراه مینا شد و با هم صبحانه خوردند.

مهرداد از خجالتش چیزی در مورد دیشب نپرسید مینا هم ترجیح داد از دیشب حرفی نزنه چون ممکن بود دعواشون بشه فقط به مهرداد گفت: پدر برای من و تو بلیط گرفته تا ماه عسل بریم. مهرداد رنگش پرید و پرسید: به کجا؟ مینا بی توجه به حال مهرداد گفت: برای مشهد میخواست و هم برای ایتالیا میخواست بگیره که من مانع شدم حدس زدم تو نتوانی بیایی و کارهات روبراه نباشه بابا قول داد به محض هماهنگی برای ایتالیا بلیط بگیره اما ابن دفعه میریم مشهد. مینا خیلی خوشحال بود مهرداد هم تظاهر به خوشحالی کرد اون نگران بهارک بود میدونست کسی که دست به خودکشی میزنه روحیه خوبی نداره و لازمه نزدیکانش اون را تنها نگذارند و مطمئن بود رفتنش حال بهارک را بدتر میکنه. اما در مقابل مینا تعهدی داشت و باید همراه مینا میشد.

خدا را شکر کرد برای جای دورتری بلیط نگرفته رو به مینا گفت: چند روز؟ مینا گفت: برای یک هفته توی هتل اترک مشهد جا رزرو کرده. مهرداد با تته پته گفت من باید برای یک کنفرانس چهار روزه دیگه تهران باشم نمیتوانم بیشتر از سه روز همراهت باشم. مینا گفت: یعنی بدون من برمیگردی؟

مهرداد گفت: اگه دوست داشته باشی تو بمان ولی من ناچار برمیگردم. مینا با خوشرویی گفت: حالا بریم اگر خوش گذشت تو هم میمانی اگر هم خواستی دوتایی برمیگردیم تازه من همراه تو تهران هم میام این عالی نیست؟ مهرداد دلش نمیخواست مینا را تهران ببره چون حساب کرد اگر بهارک دوسه روز دیگه خوب بشه همراه بقیه برمیگرده تهران و برای دیدن بهارک باید بره تهران و باید به بهارک روحیه بده!

دلش پیش بهارک بود و یک لحظه هم از فکر اون غافل نبودمینا خیلی سعی کرد مهرداد را از فکرهایی که توی سرش بود بیرون بیاره ولی موفق نشد. آن روز روز کسل کننده ای برای مینا بود. مهرداد تمام روز را خوابید و مینا برای سفرشان وسایل جمع کرد و توی چمدان گذاشت. موبایل مهرداد هنوز هم خاموش بود مینا موبایل مهرداد را گذاشت تا شارژ بشه. بهارک وقتی به خونه برگشت مادر با نگرانی منتظرش بود مهرداد به هیچ کس بروز نداد که بهارک خودکشی کرده و همه فکر میکردند مسموم شده هر کس به نحوی بهارک را برای خوردن مسکن عوضی شماتت میکردند. مادر گفت: به من میگفتی من بهت مسکن میدادم! محبوبه خانم گفت: به من هم میگفتی بهت دوا میدادم هر کس حرفی زد بالاخره هادی مداخله کرد و گفت: همه شما خواب بودید من که بیدار شدم به عقلم نرسید شما هم اگر بودید باز همین اتفاق میافتاد و با این حرف بهارک را از دست آنها نجات داد.

روحیه بهارک بهتر شده بود همه مثل پروانه دورش بودند و بهارک از اینهمه محبت احساس دلپذیری داشت و از اینکه مهرداد عروسش را رها کرده و به اون توجه کرده بود خیلی خوشحال و راضی بود بهارک روز خوشی را گذراند تا اینکه مهرداد تلفن کرد بهارک فکر زنگ زده حالش را بپرسه ولی مهرداد برای خداحافظی زنگ زده بود و با همه خداحافظی کرد بهارک وقتی متوجه شد مهرداد و مینا تصمیم دارند مسافرت بروند اوقاتش تلخ شد با عصبانیت چمدانش را بست و از هادی خواست برای رفتن به تهران بلیط بگیره هادی گفت: همه بلیط داریم فقط باید تاییدش کنیم همین فردا برای اولین پرواز بلیط را تایید میکنم. بهارک تا صبح خوابش نبرد اون حس میکرد مینا داره با اون مبارزه میکنه بهارک هم تصمیم گرفت با مینا مبارزه کنه و روبروی اون بایسته.

صبح زود هادی فرودگاه رفت و برای همان روز بلیط ها را تایید کرد و به خونه برگشت. مادر خیلی از رفتن آنها ناراحت شد انتظار داشت چند روزی بمونند ولی همه مایل بودند برگردند. مادر به ناچار قبول کرد و همراه آنها فرودگاه رفت. مهرداد و مینا هم توی فرودگاه بودند مهرداد از دیدن آنها تعجب کرد فرشید گفت: ما امروز برمیگردیم تهران شما یکسره میرید مشهد؟ مهرداد گفت: نه ما اول میریم تهران بعد از آنجا با یک هواپیمای دیگه میریم مشهد. فرشید گفت: پس با هم تا تهران همسفر هستیم.

بهارک از همه خوشحال تر شد مینا هم خوشحال بود با مهرداد عازم سفر بودند و این برای اون کافی بود توی هواپیما مهرداد و مینا کنار هم نشستند. بهارک توی صندلی کنار مهرداد نشست راضیه بغل دست بهارک محبوبه خانم، هادی و فرشید هم پشت سر آنها نشستند در تمام طول سفر مهرداد با بهارک حرف زد و از گذشته ها و کارهای مشترکی که انجام داده بودند حرف زدند مینا حرص میخورد ولی دختر خود داری بود و به روی خودش نیاورد و خودش را به خواب زد بهارک از اینکه مهرداد به مینا توجه ای نداره خوشحال بود و مرتب حرف تازه ای میزد و مهرداد با به یاد آوردن آن خاطره میخندید و بیشتر به بهارک توجه میکرد. وقتی خلبان اعلام کرد به فرودگاه مهرآباد رسیدند مینا نفس راحتی کشید. بالاخره از شر بهارک راحت میشد و میتوانست با مهرداد تنها باشه.

توی فرودگاه از همدیگر خداحافظی کردند مهرداد و مینا منتظر هواپیمای مشهد شدند و بقیه از فرودگاه بیرون رفتند. مهرداد پیش مینا نشست مینا میخواست با مهرداد حرف بزنه ولی مهرداد از حرف زدن خسته شده بود و حوصله حرف زدن نداشت مهرداد سرش را روی شانه مینا گذاشت و چشمهاش را بست. مینا همانطور که حرف میزد یکهو متوجه چشمهای بسته مهرداد شد زیر لب گفت: اونقدر با بهارک حرف زده خسته اش به من رسیده!! مهرداد زمزمه مینا را نشنید. مینا دیگه ساکت شد و حرفی نزد اجازه داد تا مهرداد راحت بخوابه! نیم ساعت بعد سوار هواپیما شدند و به سمت مشهد حرکت کردند. هتل نزدیک حرم بود. توی لابی مهرداد به رزوشن گفت: ما سه روز میمانیم مینا گفت: نه چهار روز مهرداد اخمی کرد مینا دوباره گفت: چهار روز، برای یک هفته رزرو شده ما چهار روز میمانیم.

مهرداد دیگه بحث نکرد مینا خوشحال شد همراه مهرداد به اتاقشون رفتند. دو روز اول زیاد به مینا خوش نگذشت چون مهرداد تحت تاثیر بهارک بود روز سوم انگار مهرداد همه چیز را به فراموشی سپرده باشه اخلاقش نرم تر شد و هر کاری که باب میل مینا بود انجام داد و رضایت مینا را جلب کرد.

دو روز بعد به اونها خیلی خوش گذشت طوری شد که مهرداد فراموش کرد به مینا چی گفته و از رزوشن خواست تا طبق خواسته اولشان یک هفته آنجا بمانند. مینا قند توی دلشآب شد. به خودش گفت: سه روز دیگه توی مشهد هستیم مهرداد من را دوست داره به خاطر من از کنفرانسش  گذشت.

مینا بیشتر به مهرداد مهربانی میکرد و هر کاری که مهرداد دوست داشت انجام دادند. زوج جوان احساس خوشبختی میکردند مهرداد از اینکه زنی مثل مینا داره خیلی راضی بود و دیگه به چیزی بجز مینا فکر نمیکرد. مهرداد به بهارک قول داده بود چهار روز دیگه به دیدنش بیاد بهارک روزها را برای دیدن مهرداد می‌شمرد چهار روز گذشت ولی از مهرداد خبری نشد دلش شور میزد نگران مهرداد بود تا اون روز نشده بود مهرداد حرفی بزنه و عمل نکنه سه روز دیگه هم گذشت مهرداد نیامد.

بهارک از آمدن مهرداد ناامید شد برای اینکه بفهمه مهرداد چرا نیامده به مادر زنگ زد و از مهرداد پرسید. مادرگفت: مهرداد و مینا بهشون خوش گذشته هنوز مشهد هستند بهارک دلگیر شد مینا باز از اون جلو زده بود و مهرداد همراه اون مانده بود حس حسادت رهاش نمیکرد دلش می سوخت تبی توی بدنش بود که جوابی برای آن نداشت از دست مینا عصبانی بود.

بهارک دیگه اون بهارک گذشته ها نبود! مینا و مهرداد یک هفته مشهد ماندند مینا از پدرش خواست تا هواپیمای خودشان را برای اونها بفرسته تا یک سره از مشهد به شیراز بروند پدر با جان و دل قبول کرد و آنها با هواپیمای پدرش به شیراز برگشتند. بهارک به خیال اینکه مهرداد از مشهد به تهران میاد. برای استقبال از آنها همراه دایی فرشید به فرودگاه رفت ولی هر چه انتظار کشید مهرداد نیامد.

هواپیمای مشهد نشست ولی مهرداد و مینا توی هواپیما نبودند بهارک دوباره به مادر زنگ زد و گفت: مامان هواپیمای مشهد نشسته ولی مهرداد و مینا نیستند!! برنامه اونها عوض شده؟ مادر گفت: آره دخترم. مهرداد و مینا صبح با هواپیمای پدر مینا یک سره به شیراز برگشتند.

بهارک دیگه منتظر حرف بعدی مادر نشد و گوشی را قطع کرد و با عصبانیت همراه فرشید از فرودگاه به خونه برگشت و خودش را توی اتاق حبس کرد. هادی هر کاری کرد نتوانست بهارک را از اتاق بیرون بیاره نگران بود به مهرداد زنگ زد و جریان بهارک را گفت. مهرداد دوباره به یاد بهارک افتاد و متوجه رفتار بهارک شد اون هنوز تحت تاثیر خودکشی قرار داشت و امکان خودکشی دوباره برای بهارک وجود داشت. مهرداد به هادی گفت: به بهارک بگو من با اولین پرواز میام تهران. هادی از مهرداد تشکر کرد و این خبر را به بهارک داد. بهارک از شنیدن خبر آمدن مهرداد خوشحال شد و از اتاق بیرون آمد. هادی از رفتار بهارک سر درنمی آورد توی دلش گفت من بهارک را بزرگ نکردم با اخلاقش انس ندارم مهرداد از من بهتر با اون رفتار میکنه یک کلمه حرف مهرداد باعث شد بهارک زیر و رو بشه! بهارک لباس شیکی به تنش کرد و منتظر آمدن مهرداد شد.

مهرداد بهانه ای برای رفتن به تهران نداشت وقتی به مینا گفت: میخواهم بروم تهران، مینا با تعجب پرسید: برای چی؟ مهرداد توی چشمهای مینا نگاه کرد چیزی توی چشمهای مینا دید که مانع شد و نتوانست بگه به خاطر بهارک میره گفت: باید به کنفرانس بعدی برسم همین امروز بلیط گرفتم میروم و جایی برای بحث با مینا نگذاشت. مینا با دلخوری چمدان کوچکی برای مهرداد آماده کرد و گفت: اگه اجازه میدادی من هم با تو میامدم من میرفتم پیش بهارک تو هم به کارت میرسیدی!مهرداد دلش به حال مینا سوخت عذاب وجدان داشت ولی نگران حال بهارک بود جوابی به مینا نداد چون دلش نمی خواست مینا همراهش باشه.

خداحافظی سردی با هم کردند و مهرداد از خونه بیرون آمد تا راهی فرودگاه بشه مینا بدون اینکه مهرداد متوجه بشه اشک چشمش را پاک کرد و در را پشت سر مهرداد بست. مینا به در تکیه داد به زندگی که شروع کرده بود فکر کرد هنوز احساس تجرد میکرد چرا؟! این سوالی بود که مینا از خودش پرسید ولی پاسخی پیدا نکرد حس کرد احتیاج داره با کسی دردودل کنه تلفن را برداشت اما با کی؟

دوستهاش به تک تک آنها فکر کرد ولی کسی را پیدا نکرد تا درمورد زندگیش با اونها حرف بزنه خیلی زود بود بگه از زندگی که داره خوشحال نیست مینا خجالت کشید به خودش نهیب زد و گفت: هنوز خیلی زوده در مورد زندگیم تصمیم بگیرم مگه چقدر از ازدواج ما گذشته هنوز با عادتها و برنامه زندگی مهرداد آشنایی ندارم. من باید قبل از هر کاری با مهرداد صحبت کنم و با هم برای زندگیمون برنامه ریزی کنیم.

مینا با این حرفها آرام گرفت به یاد حرف پدرش افتاد که گفته بود تو زن یک پزشک شدی اونهم یکی از بهترین پزشکان، مهرداد بجز زندگی خصوصیش مسئولیت مهمی به عهده داشت و مینا میدانست نباید مزاحم مسئولیت مهرداد بشه. مینا با اینکه خیلی از رفتن مهرداد دلگیر بود ولی آرامش پیدا کرد به خونه اش نگاه کرد همه چیز مرتب و تمیز بود کاری توی خونه نداشت تصمیم گرفت پیش مادر مهرداد بره و بوی مهرداد را از اون بگیره. سریع حاضر شد و به خونه مادر مهرداد رفت مادر منتظر مینا نبود و از دیدن مینا تعجب کرد و پرسید اتفاقی افتاده؟ مینا گفت: نه مهرداد رفت تهران من هم آمدم پیش شما تنها نباشم.

مادر گفت: آه از دست بهارک اونقدر گفت تا مهرداد را راضی کرد بره تهران. مینا دلش هری ریخت. مهرداد به خاطر بهارک رفته! مادر ادامه داد بهارک چند بار زنگ زد حتما مهرداد بهش قول داده بره تهران و حالا هم رفته، دخترم خوب کاری کردی اومدی من هم احساس تنهایی میکردم. مینا روی مبل خشکش زده بود و دیگه حرفهای مادر را نمی شنید به مهرداد فکر میکرد در عرض این چند روز دوبار به اون دروغ گفته بود مینا به خودش گفت چرا مهرداد در مورد بهارک به من دروغ میگه مگه بین اونها رازی وجود داره که کسی از آن خبر نداره بین آنها چی میتوانه باشه.

مینا پرسید: مادر مهرداد برای کنفرانس به شهرهای مختلف میره؟ مادرگفت: مهرداد! اون از کنفرانس زیاد خوشش نمیاد اگر مجبور نباشه هیچ وقت توی کنفرانس‌ها شرکت نمی‌کنه اون دوست داره تمام معلوماتش را با دانشجوها تقسیم کنه حوصله بحثهای زیاد را نداره مهرداد خیلی به من و بهارک علاقه داره اون همیشه سعی میکنه کنار ما باشه از مسافرت خوشش نمیاد. مادر بی آنکه بخواهد نقشه های مهرداد را نقش بر آب کنه همه چیز رو بازگو میکرد. مینا از رفتار مهرداد خیلی عصبانی شد ولی پیش مادر به روی خودش نیاورد ناهار را آنجا ماند بعد به بهانه آمدن مادرش به خونه برگشت. توی خونه راه میرفت و عصبی بود دیگه طاقتش را از دست داده بود به مادرش زنگ زد و خواهش کرد تا پیشش بیاد مادر نگران حال مینا شد و با عجله خودش را به خونه مینا رساند.

مینا وقتی مادرش را دید گریه کرد مادر کاملا ترسیده بود پرسید: چه اتفاقی افتاده چرا تنهایی؟ مهرداد کجاست؟ مینا تمام اتفاقاتی که افتاده بود را برای مادرش تعریف کرد و گفت: مهرداد به من دروغ گفته. اون برای دیدن بهارک رفته و به من گفته میروم کنفرانس در حالی که مادرش میگه اون اصلا اهل کنفرانس نیست.

مادر خنده ای کرد و گفت: تو که من را نصف جون کردی برای این ناراحتی؟ مینا گفت: مگه این چیز کمی است؟ مادر گفت: دخترم اگر مهرداد به تو دروغ گفته لابد تو رفتارت طوری بوده که ناچار شده. مینا اشک چشمهاش را پاک کرد و گفت: اون دروغ گفته من مقصرم؟! مادر گفت: بله همین اول ازدواج! مهرداد چرا به تو دروغ گفته؟ آدم وقتی دروغ میگه که نخواهد طرفش ناراحت بشه من میدونم مهرداد تو را دوست داره و روزهای اول ازدواجتونه اگر مهرداد میگفت باید بروم بهارک را ببینم تو اجازه میدادی؟

البته که نه! مهرداد به بهارک مثل بچه اش مثل یک خواهر نگاه میکنه اون را بزرگ کرده نمیتوانه به همین راحتی اون را کنار بگذاره تو هم نباید انتظار داشته باشی بهارک از زندگی مهرداد حذف بشه مردی که خانواده اش را دوست نداشته باشه نمیتوانه همسر خوبی باشه مهرداد وقتی به بهارک که از گوشت و خونش نیست اینقدر علاقه پیدا کرده ببین به تو چه میکنه تو زنش هستی اون تو را انتخاب کرده تو با حسادت نسبت به بهارک مهرداد را وادار کردی بهت دروغ بگه. مینا گفت: من اصلا به اون حسادت نمیکنم. مادر گفت: پس چرا مهرداد بهت دروغ گفته؟ مینا با حرفهای مادر قانع شد که حسادت بهارک را میکنه مینا عاجز و مستاصل از مادر پرسید: مامان من چی کار کنم؟ مادر گفت: هیچی تو فقط علاقه ات را نسبت به مهرداد نشان بده و نسبت به بهارک بی تفاوت باش همه چیز خود به خود درست میشه.

من از اولین روزی که تو با بهارک آشنا شدی حس کردم حسودی اونو میکنی اما تو باید این را بدانی تو از اون بالاتری و مهرداد با وجود بهارک تو را انتخاب کرده پس دیگه نگران نباش و زندگی را به کام خودت زهر نکن! درضمن وقتی مهرداد برگشت به اون حالی کن فهمیدی دروغ گفته. حرفهای مادر مینا را آرام کرد از اینکه با مادرش دردودل کرده بود راضی بود دیگه انتظار برگشتن مهرداد براش زیاد سخت نبود مهرداد با عجله خودش را از فرودگاه به خونه هادی رساند بهارک زیباتر از همیشه، منتظرش بود.

بهارک دلش برای مهرداد تنگ شده بود با دیدن مهرداد بدون توجه به نگاههای دیگران مهرداد را بغل کرد. مهرداد از کار بهارک خجالت کشید ولی عطر تن بهارک مهرداد را مست کرد. هادی به روی خودش نیاورد ولی نگاههای بهارک به مهرداد آزارش میداد. هادی در خانواده ای بزرگ شده بود که از این چیزها خبری نبود. بهارک به مهرداد گفت: باید من را ببری بیرون و تهران را نشانم بدهی من از وقتی که اومدم جایی را ندیدم و جایی را نمی‌شناسم. قبل از مهرداد هادی گفت: دخترم تو اگر می‌خواستی تهران را ببینی به من میگفتی من همه جای تهران را به تو نشان میدادم مزاحم مهرداد نشو شاید کار داره.

مهرداد گفت: نه هیچ کاری ندارم حالا که بهارک میخواهد تهران را ببینه برای من هم خوبه با هم تهران را میگردیم من هم دلم برای خیابانهای تهران تنگ شده بهارک سریع مانتو و روسری ش را پوشید و جلوی در ایستاد هادی گفت: دخترم لااقل صبر کن یک چایی برای مهرداد بیارم. بهارک اخمی کرد و رو به مهرداد گفت: تو که چایی دوست نداری وقتی برگشتیم من برات چای درست میکنم حالا بریم.

مهرداد ساکی که توی دستش بود را گوشه ای اتاق گذاشت و همراه بهارک از خونه بیرون رفت. بهارک گفت: بهتر بریم پارک اونجا می‌توانیم با هم حرف بزنیم بهارک دست مهرداد را محکم گرفت و کشید مهرداد به دنبال بهارک راه افتاد. بهارک از شادی توی پوستش نمی گنجید به خواسته اش رسیده بود. مهرداد پیشش بود مهرداد کلی حرف داشت تا به بهارک بزنه اما بهارک مهلتی نمیداد.

سوار تاکسی شدند و به پارک ملت رفتند. بهارک خیلی از پارک ملت خوشش آمد و بدون کلمه ای همراه مهرداد توی پارک قدم زد مهرداد خسته شد و از بهارک خواست تا روی نیمکت بشینند بهارک نیمکتی را انتخاب کرد و روی آن نشست مهرداد به چشمهای بهارک نگاه نمی‌کرد می‌ترسید بیشتر از این آلوده بهارک بشه مهرداد در حالی که به دور دستها نگاه میکرد گفت: بهارک این کار عاقبت نداره.

بهارک گفت: کدام کار؟ اینکه من تو را دوست دارم تو هم من را دوست داری؟ مهرداد دستهاش میلرزید کنار بهارک آرامشش را از دست میداد و او مهردادی که میشناخت نبود مهرداد ادامه داد: بهارک تو باید به اطرافت نگاه کنی و کسی را پیدا کنی که لیاقتت را داشت باشه. بهارک صورت مهرداد را چرخاند و توی چشمهاش نگاه کرد و گفت: تو بهتر از من نمیدونی چی برای من خوبه و کی لیاقت من را داره من انتخابم را کردم.

مهرداد گفت: تو فراموش کردی من زن دارم! مینا زن منه و من حق ندارم اون را ناراحت کنم. بهارک گفت: من که از اول مخالف بودم تو مینا را وارد زندگی ما کردی.

مهرداد عصبی شد و گفت: بهارک جان اینطور نمیشه من و تو به هیچ عنوان نمی‌توانیم آینده مشترکی داشته باشیم. بهارک گفت: ما روزی که مادرم مرد آینده مشترکی پیدا کردیم زندگی من و تو به هم وصل شده ولی تو نمی‌خواهی این را قبول کنی. مهردادنگاهی به چشمهای بهارک کرد و گفت: نمیدونم باید چی کار کنم نه از تو میتوانم بگذرم نه میتوانم به زندگی که شروع کردم پشت کنم. یک جای کار اشتباه کردم! بهارک گفت: تو صبر نکردی با عجله تصمیم گرفتی من فقط این را میدونم تو باید مرتب به دیدنم بیایی من بدون تو هیچم! دست مهرداد را گرفت هنوز دستهای مهرداد میلرزید بهارک گفت: بیا تا وقتی که با هم هستیم به چیز دیگه ای فکر نکنیم آزاد باشیم از همه چیز و همه کس!

مهرداد گفت: باشه. آن روز بهارک و مهرداد توی پارک گشتند وقتی گرسنه شدند با هم توی رستوران ناهار خوردند. هوا که تاریک شد مهرداد بهارک را به خونه اشون رساند هادی نگران آنها بود خیلی دیر کرده بودند مهرداد ساکش را برداشت هادی پرسید: کجا میرید؟ مهرداد گفت: من باید بروم بیمارستان دیدن یکی از دوستهام فردا هم باید برگردم. هادی دلش نمیخواست مهرداد اونجا بمونه حرف مهرداد را تایید کرد و گفت: مزاحمتون نمیشوم به کارتون برسید.

مهردا با بهارک خداحافظی کرد و رفت. بهارک به هادی گفت: چرا از مهرداد نخواستی بمونه اون جایی برای ماندن ندارد حتما رفت هتل!

هادی بی توجه به حرف بهارک گفت: خودش گفت کار دارم باید میرفت. بهارک شاد و خرم از حرفهایی که با مهرداد زده بود به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید به خودش و مهرداد فکر کرد به آینده و همانطور که مهرداد گفته بود به آینده ای که با مهرداد نداره فکر کرد و به خودش قول داد من این آینده را میسازم.

مهرداد آن شب به محمدی زنگ زد محمدی خیلی خوشحال شد و از مهرداد خواست به دیدنش بره و شب با هم باشند. مهرداد پیشنهاد محمدی را پذیرفت و به خونه محمدی رفت. بین راه به مینا زنگ زد صدای مینا به مهرداد آرامش داد مهرداد گفت: فردا برمیگردم شیراز مینا پرسید: الان کجایی؟ مهرداد گفت: توی تاکسی هستم دارم میرم خونه دکتر محمدی. مینا پرسید: بهارک حالش خوب بود؟

مهرداد دلش لرزید حس بدی داشت گفت: بهارک هم خوبه سلام رساند. مینا دیگه حرفی نزد و با مهرداد خداحافظی کرد.

مهرداد وقتی به خونه محمدی رسید از دیدن فرشید تعجب کرد. محمدی گفت: فکر کردم از دیدن شاگردت خوشحال بشی زنگ زدم فرشید را دعوت کردم دور هم باشیم. راستی میدونی فرشید توی بیمارستانی که تو آنجا دوره انترنی را گذراندی کار میکنه؟ مهرداد خیلی خوشحال شد و لبخندی به لب آورد فرشید سلام علیک گرمی با استادش کرد محمدی بعد از پذیرایی روی مبل لم داد و پرسید: بعد از آنکه هادی فهمید دخترش زنده است و پیش شما زندگی میکنه چه اتفاقی افتاد؟ شما قرار بود به من خبر بدهید اما خبری از شما نشد.

مهرداد گفت: ما دسته جمعی به شیراز رفتیم و هادی و بهارک همدیگر را دیدند بعدش هم بهارک همراه پدرش به تهران آمد و اتفاق خاصی نیفتاد. فرشید گفت: پس ازدواج شما چی؟ اتفاق کمی بود؟

محمدی گفت: لابد فراموش کردی من را دعوت کنی! مهرداد گفت: برای شما دعوت فرستادم اما جوابی نگرفتم. محمدی همسرش را صدا کرد و گفت: مهرداد برای من کارت عروسی فرستاده شما خبر دارید؟

زن جواب داد: بله ایشان زحمت کشیده بودند و کارت به دست ما رسید اما شما مسافرت بودید نشد که بریم. محمدی گفت: این از بد شانسی من بوده. محمدی رو به فرشید گفت: انشالله عروسی تو را از دست نمیدهم تو کی میخواهی داماد بشوی؟ فرشید آهی کشید. مهرداد گفت: انگار دلت جایی گیر کرده ولی نمیتوانی ابراز احساسات کنی درسته؟

فرشید گفت: راست گفتید! محمدی گفت: دردت را بگو شاید درمانت پیش ما باشه. مهرداد هم با اشاره حرف محمدی را تایید کرد. فرشید گفت: سالها پیش من عاشق دختر عمه ام به اسم نغمه شدم.

محمدی گفت: به به این که خیلی خوبه دختره را میشناسی. فرشید گفت: خیلی خوبه ولی اشکالی این وسط وجود داره . مهرداد و محمدی هر دو تمام حواسشان را جمع کردند تا ببینند فرشید چی میگه. فرشید ادامه داد: من وقتی دانشگاه قبول شدم ارتباط من و نغمه کم شد ولی قطع نشد عشق بین ما هر روز بیشتر و بیشتر شد این دوری آن بیشتر کرد وقتی برگشتم تهران نغمه منتظرم بود پدر و مادرش هم انتظار داشتند ما با هم ازدواج کنیم. محمدی گفت: خوب تا اینجای کار که همه چیز روبراهه چه مشکلی پیش آمد؟

فرشید گفت: من از عمه ام خواستم بی سر و صدا اجازه بده ما آزمایش ژنتیک بدهیم هر چی باشه ما فامیل نزدیک هستیم و من که یک پزشک هستم نباید اشتباه کنم. محمدی میان حرف فرشید دوید و گفت: لابد مشکل ژنتیکی دارید و نمی‌توانید ازدواج کنید؟! فرشید بغضش را فرو داد و گفت: نه از اون بدتر نغمه مریضه و دیگه گریه مهلت نداد فرشید با صدای بلند گریه کرد دل محمدی و مهرداد برای فرشید سوخت فرشید اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد نغمه چند ماه بیشتر زنده نیست و این موضوع را فقط من میدونم و روی دلم سنگینی میکنه. مهرداد پرسید: حالا میخواهی چی کار کنی؟

فرشید گفت: نمیدونم از آن روز که دکتر این خبر بد را به من داده به دیدنه نغمه نرفتم و به تلفنهاش هم جواب ندادم.

محمدی عصبانی گفت: خیلی کار بدی کردی تو باید کنار اون باشی مگه نمیگی دوستش داری و عاشقش هستی شاید این عشق بتوانه سخت ترین بیماریها را از بین ببره مگه ما خودمان شاهد این معجزات نبودیم؟! مهرداد حرف محمدی را تایید کرد و گفت: تو در بدترین شرایط دختر بیچاره را تنها گذاشتی شاید این کار تو مرگ اون را جلو بندازه این چطور دوست داشتنی است؟!

رشید صورتش را با دست پوشاند گفت: من از روبرو شدن با نغمه میترسم از اینکه اون را از دست بدهم میترسم نمیدونم چی کار کنم شما میتوانید من را کمک کنید؟ محمدی گفت: بیماری نغمه چیه ما میتوانیم به مداوای اون کمک کنیم. فرشید گفت: اون سرطان داره تمام محوطه شکم درگیر شده امیدی به نجاتش نیست ما خیلی دیر فهمیدیم اگر در مراحل اولیه بود میشد برای اون کاری انجام داد ولی حالا ممکن نیست.

محمدی با تاسف سرش را تکان داد. مهرداد فکری به نظرش رسید و گفت: فرشید میخواهی کاری برای نغمه انجام بدهی؟ فرشید با سر جواب مثبت داد. مهرداد ادامه داد: تو میتوانی با نغمه ازدواج کنی و این ماهها یا حتی روزهای آخر عمرش را کمک کنی به خوبی و خوشی بگذرونه بزرگترین آرزوی اون الان رسیدن به تو هست. تو نغمه را برای رسیدن به این آرزو کمکش کن بقیه اش با خداست.

 

 

ادامه دارد ...

 

نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا

 

#داستان #بهارک #رقیه_مستمع

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد