بهارک (16)
محمدی هم با پیشنهاد مهرداد موافقت کرد و گفت: اگر واقعا دوستش داری این کار را بکن. فرشید اشکش را پاک کرد نفسی عمیق کشید انگار سبک شده بود گفت: شما حق دارید من باید روحیه داشته باشم و به اون روحیه بدهم و در روزهایی که بیماری به شدت خودش میرسه کنارش باشم همین فردا میروم خواستگاری نغمه نگاهی به استادش کرد و گفت: البته اگر شما من را همراهی کنید.
محمدی و مهرداد هر دو خندیدند محمدی گفت: حتما سه تایی میریم خواستگاری. مهرداد فکر کرد برای خواستگاری باید بمانم در این شرایط نمیتوانست فرشید را تنها بگذاره. گوشی را برداشت و به مینا زنگ زد وقتی مینا شنید مهرداد یک روزه دیگه تهران میمانه عصبانی شد و بدون یک کلمه حرف زدن گوشی را قطع کرد. مهرداد خیلی ناراحت شد دوباره شماره را گرفت مینا دیگه به تلفن مهرداد جواب نداد.
مینا عصبانی از حرکت مهرداد روی تخت دراز کشید چند بار تلفن زنگ خورد اما مینا توجهی نکرد این اولین قهر آنها بود. مینا انتظار داشت مهرداد کارش را ول کنه و فردا با اولین پرواز به شیراز بیاد اما مهرداد این کار را نکرد و به خاطر شرکت در مراسم خواستگاری و عقد فرشید سه روز دیگه هم تهران ماند در تمام این مدت مینا به تلفن مهرداد جواب نداد. مهرداد آن سه روز را خونه فرشید ماند بهارک به بهانه کمک به دایی فرشید آنجا آمد و تا رفتن مهرداد آنجا ماند ساعات خوشی را با مهرداد گذراند.
مهرداد دیگه به مینا فکر نمیکرد!! بهارک هر لحظه بیشتر خودش را توی دل مهرداد جا میکرد مهرداد از اینکه با مینا ازدواج کرده پشیمان بود. فرشید و نغمه توی محضر به عقد هم درآمدند هاله خیلی خوشحال بود که فرشید دامادش شده و فکر میکرد آینده خوبی در انتظار دخترشه بعد از محضر هاله توی هتل به همه ناهار داد نغمه آن روز پیراهن سفیدی پوشیده بود و آرایش ملایمی داشت وقتی ناهار تمام شد فرشید دست نغمه را گرفت و از همه خداحافظی کرد هاله از این کار فرشید ناراحت شد و گفت: نغمه عقد کرده توست ولی تو نمیتوانی به این سادگی دست زنت را بگیری و ببری هر کاری رسم و رسوم خودش را داره.
فرشید دست توی جیبش کرد و یک چک ده میلیون تومانی درآورد و به هاله داد و گفت: این پول را گذاشته بودم تا برای نغمه عروسی بگیرم اما وقت نداریم چک پیش شما باشه هر کاری دلت خواست بکن من و همسرم دیگه نمیخواهیم یک روز هم از هم جدا باشیم. هاله خواست اعتراض کنه اما اطرافیان بهش اجازه ندادند فرشید نغمه را با خودش برد. هاله غرغر میکرد ولی هر بار که چک را نگاه میکرد آرام میشد.
مهرداد دیگه کاری توی تهران نداشت ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد و راهی فرودگاه شد. هادی به بهارک اجازه نداد تا فرودگاه بره! بهارک هم برای اینکه کسی شک نکنه قبول کرد. مهرداد شب به خونه رسید چراغ خونه خاموش بود کلید را توی قفل پیچاند اما کلید در را باز نکرد هر چه تلاش کرد اما در باز نشد تازه متوجه شد مینا قفل در را عوض کرده روی پله ها نشست نمیدونست چی کار کنه به مینا حق میداد ولی خودش هم حق داشت بلند شد و به خونه پدر مینا رفت آنها با روی ترش کرده از مهرداد استقبال کردند. پدر خیلی رسمی با مهرداد برخورد کرد او از روز پاتختی از دست مهرداد ناراحت بود! مادر زیاد به روی خودش نیاورد. پدر از مهرداد پرسید: این چه وضعیه برای دختر یکی یک دونه من درست کردی؟ هنوز دو هفته از ازدواج شما نمیگذره با چشم گریان آمده اینجا ازشما انتظار نداشتم.
مهرداد آمد حرف بزنه و توضیح بده پدر گفت: اصلا دلم نمیخواهد به حرفهای شما گوش بدهم هیچ دلیلی را نمی پذیرم و هیچ دلیلی برای تنها گذاشتن مینا مورد قبول من نیست همانطور که دخترم قبول نکرده. مهرداد نفسی کشید و گفت: فقط میتوانم از شما عذرخواهی کنم من اشتباه کردم. مینا توی راهرو به حرفهای آنها گوش میکرد دلش خنک شد پدر خیلی محکم با مهرداد صحبت کرده بود مینا مهرداد را دوست داشت و نمیخواست بیشتر از این مهرداد کوچیک بشه برای آرام کردن پدرش وارد پذیرایی شد و با اشاره به پدر فهماند دیگه بسه. مهرداد خجالت میکشید و نمیتوانست به مینا نگاه کنه.
مینا از کنار مهرداد گذشت و پیش پدرش نشست مهرداد از مینا هم عذر خواهی کرد مینا گفت: به شرطی قبول میکنم که پیش پدرم قول بدهی دیگه من را تنها نگذاری و برای هر کار مسخره ای از خونه نروی. مهرداد قول داد و گفت: من قول میدهم ولی من پزشک هستم ناچارم بیشتر مواقع بیرون از خونه باشم وقت و بی وقت و این قول دادن من بیهوده است. مینا گفت: من میدونم شما پزشک هستید منظورم خارج از شیراز هر وقت لازم شد از شیراز بیرون بروی باید من را همراهت ببری. مهرداد خنده ای کرد و گفت: آن روز که به تلفن من جواب ندادی میخواستم بهت بگم کارم طول میکشه تو هم بیایی تهران پیشم اما به تلفن من جواب ندادی. مادر مینا نگاه غضبناکی به مینا کرد و گفت: مینا خیلی عجوله و زود تصمیم میگیره من باید گوشش را بکشم. مینا اخمی کرد ولی در نهایت خوشحال بود چون مهرداد دلش میخواسته همراهش باشه.
مادر مینا رو به مینا گفت: پاشو شوهرت خسته است از راه رسیده میخواهد استراحت کنه برید سر خونه زندگیتون. پدر پا در میانی کرد و گفت: امشب را اینجا بمونند ببینم چی پیش میاد. مادر گفت: نه اینها زن وشوهر جوان هستند کلی باهم حرف دارند و توی خونه خودشون راحت تر هستند بروند بهتره.
پدر متوجه لحن همسرش شد و مانع رفتن آنها نشد. مینا خوشحال بود ولی مینا نمیدونست چه روزهای سختی در پیش داره توی ماشین یک کلمه هم با هم حرف نزدند. وقتی مهرداد و مینا به خونه رسیدند مهرداد که از مینا کینه بدل گرفته بود لباسش را عوض کرد و به اتاق خواب رفت و خودش را به خواب زد هر چه مینا سعی کرد با مهرداد حرف بزنه موفق نشد و گفت: رفتی چهار روز توی تهران گشتی حالا دو قورت و نیمه ات هم باقیه؟!
مهرداد گفت: من خیلی از دست تو ناراحتم. مینا گفت: برای چی من که کاری نکردم! مهرداد گفت: کاری نکردی؟ تو آبروی من را پیش پدرت بردی تو اجازه ندادی من برگردم با هم صحبت کنیم شاید به تفاهم میرسیدیم و کار به اینجا نمیکشید پدر تو استاد منه تو باعث شدی اون با من بد حرف بزنه تو شخصیت من را زیر سوال بردی! درضمن قفل در خونه را عوض کردی که چی؟ این کارت را اصلا نمی بخشم. پشتش را به مینا کرد و خوابید اما خوابش نبرد تمام مدت به بهارک فکر کرد: بهارک چقدر ملایم و مهربانه چقدر ملاحظه من را میکنه وقتی پیش بهارک هستم چقدر آرامش دارم.
مینا احساس پشیمانی داشت خیلی زود تصمیم گرفته بود و از اینکه قفل در را عوض کرده بود خجالت میکشید مینا هم پشتش را به مهرداد کرد و خوابید اون هم خوابش نبرد به ازدواجشون فکر میکرد به خودش گفت بعد از ازدواج من عوض شدم یا مهرداد؟ چرا از مهرداد دور شدم و چرا حس میکنم مهرداد من را دوست نداره و آهی کشید و گفت چرا حس میکنم مهرداد داره به من خیانت میکنه؟!
مینا درست مثل زنی رفتار میکرد که شوهرش را از دست داده و این حس از کجا به سراغش آمده بود نمیدانست و کلافه شده بود. دلش میخواست به مهرداد اعتماد کنه ولی مهرداد درست از اولین روز ازدواجشون بهش دروغ گفته بود. آنهم به خاطر یک دختر! مینا هر چه کرد نتوانست برای احساسش دلیل بیاره به همین خاطر مهرداد را گناهکار میدید صبح وقتی بیدار شدند مینا هیچ توجهی به مهرداد نکرد. اما مهرداد میخواست همه چیز را فراموش کنه بعد از اینکه صبحانه حاضر کرد سراغ مینا رفت و گفت: هر چی بود دیگه تمام شده پاشو صبحانه تنهایی به من نمی چسبه و مینا را قلقک داد. مینا حس کرد دوباره به مهرداد نزدیک شده لبخندی زد و کینه اش را پشت لبخند مخفی کرد.
مهرداد برای اینکه دل مینا را به دست بیاره به مینا گفت: امروز هر چی تو بخواهی انجام میدهیم نظرت چیه؟ مینا عشوه ای کرد و گفت: امروز بریم حافظیه، دلم تنگ شده یک فال حافظ بگیریم، باشه. مهرداد خندید و گفت: باشه هر چی تو بگی! آن روز مهرداد تمام مدت در اختیار مینا بود. از روز بعد مینا مهرداد را راهی دانشگاه کرد و زندگی عادی آنها شروع شد. هر روز مهرداد سرکار میرفت و مینا خونه را تمیز میکرد غذا میپخت و منتظر مهرداد میشد و مهرداد هر شب خسته از کار به خونه برمیگشت. گاها برای جراحی شب یا نصف شب به بیمارستان میرفت و مینا را تنها میگذاشت. اما مینا اعتراضی نمیکرد چون با شغل مهرداد خو گرفته بود.
دو ماهی به این ترتیب گذشت بهارک مرتب با مهرداد تلفنی حرف میزد و مهرداد هر روز منتظر تلفن بهارک بود. بهارک در مورد فرشید و نغمه به مهرداد توضیح میداد و مهرداد از دور جویای حال آنها بود. تنهایی مادر مهرداد را اذیت میکرد و مادر دچار افسردگی شده بود با کسی حرف نمیزد و کسی هم به دیدنش نمیرفت مهرداد درگیر کار بود و هفته ای یک شب به دیدن مادرش میرفت. گاها مینا مهرداد را همراهی میکرد و بیشتر اوقات مهرداد تنها به دیدن مادرش میرفت معمولا مینا حوصله نداشت.
یک شب که مهرداد به دیدن مادر رفته بود هر چه در زد کسی در را باز نکرد نگران شد کلید خونه را از بین کلید ها جدا کرد در را باز کرد و وارد باغ شد همه جا سوت و کور بود هیچ اثری از زندگی دیده نمیشد. مهرداد وقتی به در ساختمان رسید دلش هری ریخت در چهار طاق باز بود نگرانی مهرداد بیشتر شد با عجله وارد خونه شد و مادر را صدا کرد اما هیچ جوابی نیامد بوی سوختگی از آشپزخانه میآمد مهرداد اول به آشپزخانه رفت و زیر گاز را خاموش کرد بعد به اتاق مادر رفت مادر روی تخت خوابیده بود مهرداد تنفس مادر را کنترل کرد نفس میکشید مهرداد سعی کرد مادر را بیدار کنه اما بیدار نشد انگار به خواب عمیقی فرو رفته نبضش را گرفت خیلی آهسته میزد.
سریع از بیمارستان آمبولانس خواست و در عرض یک ساعت مادر را به بیمارستان منتقل کرد. مادر سکته کرده بود آن شب مهرداد خونه نرفت درگیر کارهای مادر بود نصفه های شب بود که مینا زنگ زد و پرسید: مهرداد کجایی؟ چرا نمیایی؟ مهرداد گفت: بیمارستان هستم.
مینا گفت: من فکر کردم رفتی خونه مادرت! مهرداد گفت: همینطوره رفتم، اما مادرم ولی مادرم... دیگه نتوانست توضیح بده و گریه کرد. مینا فکر مادر مهرداد مرده و گفت: خدا صبرت بده من الان میام پیشت و گوشی را قطع کرد و به پدر و مادرش خبر داد و سه تایی با هم به بیمارستان رسیدند. مهردا بالای سر مادر توی سی سی یو نشسته بود و ضربان قلب را تماشا میکرد. مینا و پدر و مادرش سه تایی وارد سی سی یو شدند مینا از دیدن مادر تعجب کرد فکر میکرد اون مرده ولی حالا میدید قلبش ضربان داره.
مهرداد همراه آنها از اتاق بیرون آمد تا مزاحم بقیه مریضها نشوند. پدر دستی به پشت مهرداد زد و گفت: نگران نباش خوب میشه. مهرداد عصبی جواب داد: همه اش تقصیر منه من نباید مادرم را تنها میگذاشتم. پدر گفت: بالاخره چی؟ تنهایی مال انسانه و همه امان یک روز تنها میشویم.
مهرداد گفت: یک خونه بزرگتر میخرم و با مینا و مادرم یک جا زندگی میکنیم. مینا دلش نمیخواست استقلالش بهم بخوره اخمی کرد اما مادرش اشاره کرد و مینا را به خودش آورد. مهرداد به اصرار پدر به خونه رفت تا استراحت کنه صبح زود مهرداد به بهارک زنگ زد و گفت: مادر سکته کرده و توی بیمارستان بستری شده و از بهارک خواست به شیراز بیاد.
بهارک خیلی ناراحت شد و با جان و دل قبول کرد و در حالی که نگران حال مادر بود گفت: با اولین هواپیما میام و گوشی را قطع کرد. مینا داشت به مکالمه آنها گوش میداد مهرداد خیلی مهربان و ملایم با بهارک حرف زد همانطوری که مینا حسرتش را میخورد. مهرداد بدون خوردن صبحانه قصد داشت به بیمارستان بره مینا مانع شد و گفت: اول صبحانه بخور بعد با هم میریم بیمارستان. مهرداد تسلیم شد و همراه مینا چند لقمه خورد.
مهرداد تمام روز دنبال کارهای مادرش بود مینا هم توی اتاق پدرش انتظار میکشید از اینکه آرامشش بهم خورده ناراحت بود وقتی به پدرش اعتراض کرد پدر از دست مینا ناراحت شد و گفت: دخترم بعد از رفتن تو من و مادرت با هم مفصل صحبت کردیم من از اینکه به مهرداد بی محلی کردم خیلی خجالت کشیدم مادرت به من فهماند تو هم مقصری! ما تو را خودخواه بزرگ کردیم و هر چی خواستی در اختیارت گذاشتیم و این مسئله فکر میکنم برای زندگی ات مشکلاتی ایجاد کرده همین الان داری غر میزنی و راحتی میخواهی اما همیشه انسانها راحت نیستند و متاسفانه تو این را توی خونه ما یاد نگرفتی! مهرداد مادرش توی بستر مرگ داره دست و پا میزنه تو داری از راحتی خودت حرف میزنی! مراقب باش این را جلوی مهرداد نگی خیلی ناراحت میشه و حق هم داره.
مهرداد آخر شب سراغ مینا آمد و ازش خواست به خونه پدرش بره چون میخواست شب را پیش مادرش بمونه. مینا ناچار قبول کرد و همراه پدرش به خونه رفت. فردا بعد از ظهر بهارک به شیراز رسید و فورا خودش را به بیمارستان رساند مادر حالش بهتر بود و به بخش منتقل شده بود بهارک آن شب و شبهای دیگه پیش مادر ماند.
حال مادر با رسیدگی مهرداد و بهارک لحظه به لحظه بهتر شد و بعد از یک هفته مرخص شد. مادر همراه مهرداد، مینا و بهارک به خونه رفت از وقتی که بهارک آمده بود مینا بیشتر به آنها سر میزد و به کارهای مادر رسیدگی میکرد رقابتی بین بهارک و مینا بوجود آمده بود که مادر از آن بهره میبرد. با این حال مادر زیاد توجهی به کارهایی که مینا میکرد نداشت مینا برای مادر مثل یک رقیب بود که تنها فرزندش را ازش گرفته بود و مادر از غصه دوری مهرداد و بهارک به بستر مرگ افتاده بود. مادر در عرض سه چهار ماه گذشته از دو نفر که خیلی براش عزیز بودند جدا شده بود و قلب مهربان مادر تحمل این ناراحتی را نداشت. بهارک از وقتی به شیراز برگشته بود خوشحال بود هر روز مهرداد را میدید ولی حرفی نمیزد مخصوصا جلوی مینا از حرف زدن با مهرداد خودداری میکرد. نگاه سنگین مینا را روی خودش حس میکرد! مینا پا به پای بهارک کار میکرد مادر از هر دوی آنها تشکر میکرد اما مینا به خوبی فرقی که بین خودش و بهارک بود را حس میکرد.
تنها چیزی که مینا را سر پا نگهداشته بود حلقه ای ازدواجی بود که به دست داشت وگرنه مدتی بود که نسبت به زندگی مشترکشون شک داشت. مهرداد خیلی راحت مینا را کنار گذاشته و همراه مادر و بهارک بود. خیلی کم به مینا توجه میکرد. چند روز بود که مینا حال خوشی نداشت به همه چیز بی اعتماد شده بود از مهرداد بدش میامد بوی تن مهرداد اذیتش میکرد گر میگرفت گاها هم سرش گیج میرفت توی کارهای خونه هم دیگه نمیتوانست به بهارک کمک کنه مهرداد هم متوجه تغییر حال مینا نبود. چون مهرداد به مادر فکر میکرد! مینا از مهرداد خواست تا با هم به خونه پدرش بروند مهرداد اخمی کرد و گفت: هنوز مادرم خوب نشده. مینا گفت: نمیخواهم اینجا بمونم میخواهم من را ببری بعد میتوانی برگردی. مهرداد کمی عصبی شد و گفت: باز چی شده میخواهی بری چغلی من را به پدرت بکنی؟ بگی به من نمیرسه من را فراموش کرده؟! مینا نای بحث کردن با مهرداد را نداشت و گفت: اسم خودت را گذاشتی دکتر اما تو حتی تشخیص نمیدهی من مریض شدم میخواهم بروم پدرم معاینه کنه ببینم چی شده چرا اینقدر سرم گیج میره من حال ندارم مینا بیحال روی مبل نشست.
مهرداد تازه متوجه رنگ و روی مینا شد عذر خواهی کرد و دست مینا را گرفت نبضش خیلی تند میزد مهرداد از توی کیفش دستگاه فشار خون را درآورد و فشار مینا را گرفت فشار مینا شش بود مهرداد به خودش لعنت فرستاد چرا اینهمه از مینا غافل شدم دست مینا را بوسید بهارک از پشت سر آنها را میدید وقتی مهرداد دست مینا را بوسید بهارک گر گرفت قلبش به شدت میزد نفسهاش به شماره افتاد حس حسادت داشت بهارک را از پا درمیاورد.
مینا خوشحال از اینکه مهرداد بهش توجه میکنه روی مبل نشسته بود و به مهرداد که تلاش میکرد هر طوری شده فشار مینا را بالا ببره نگاه میکرد. مینا گفت: مهرداد جان تو الان فکرت کار نمیکنه همانطور که گفتم من را ببر خونه پدرم اونها میدونند چی کار کنند. مهرداد پرسید: مینا تو مشکلی داری؟ که از من مخفی میکنی؟ مینا اخم کرد و گفت: با اینکه من دختر یک پزشک هستم تا به امروز حتی یک مسکن هم نخوردم نمیدونم چی شده حال ندارم.
بهارک بی صدا ایستاده بود و به حرفهای آنها گوش میکرد مادر برای رفتن به دستشویی از اتاق بیرون آمد بهارک به صدای مادر برگشت مادر پرسید: چی شده؟ بهارک گفت: مینا حالش خوش نیست میخواهد بره خونه پدرش! مادر به سمت مینا و مهرداد رفت در گوش مینا چیزی گفت و مینا گفت: نمیدونم یادم رفته. مادر گفت: انشالله خبرهای خوش توی راهه نگران نباشه بهارک جان برای مینا یک لیوان آب قند درست کن و توی آن عرق بید مشک بریز به محض خوردن شربت حالش خوب میشه نگران نباش. مهرداد یواشکی از مادر پرسید: چی شده شما چه تشخیصی روی مینا گذاشتی؟ مادر گفت: فردا زنت را ببر آزمایشگاه معلوم میشه من درست حدس زدم یا نه.
آن شب مینا بعد از خوردن شربت حالش بهتر شد. صبح روز بعد مهرداد با مینا به بیمارستان رفتند و از مینا یک سری آزمایش گرفتند. مهرداد مینا را به خونه پدرش برد و به آنها سپرد تا از مینا مراقبت کند مادر لبخندی به لب آورد مهرداد هنوز هم متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده و به خودش گفت این چه مریضیه که همه از اون خوشحال میشوند حتی مادرم دیشب از مریضی مینا ذوق کرد!!
مهرداد به دانشگاه رفت و تا بعد از ظهر سرکلاس بود کلی از کلاسهاش عقب افتاده بود. خسته و کوفته سوار ماشین شد تا به خونه بره به یاد مینا افتاد مسیرش را عوض کرد و به خونه پدر مینا رفت. ماشین را پارک کرد کمی توی ماشین نشست نگران مینا بود به خودش گفت انشالله چیز بدی نیست و از ماشین پیاده شد در را قفل کرد.
مینا دم در ایستاده بود و منتظر مهرداد بود. مهرداد مینا را که دید تعجب کرد و پرسید: چی شده اومدی استقبال من؟ مینا خنده ای کرد و گفت: صدای ماشینت را شنیدم اومدم تا خبر خوشی را بهت بدهم. مهرداد با اشتیاق منتظر خبر خوش مینا بود با اشاره سر به مینا گفت بگو!! مینا مهرداد را بغل کرد و گفت: من و تو داریم صاحب بچه میشویم! مهرداد جا خورد و پرسید مطمئنی؟ مینا گفت: بله بله جواب آزمایش مثبت بود مادرت درست حدس زده بود من هنوز به مادرت زنگ نزدم منتظر بودم تو بیایی با هم به اون خبر بدهیم. مهرداد به بهارک فکر کرد به خوبی حس کرد بهارک چقدر از شنیدن این خبر دلگیر میشه با لکنت به مینا گفت: مینا جان مادر من تازه سکته کرده این خبر برای اون سنگینه اول بگذار آماده اش کنم بعد. مینا یک لحظه هم نمیخواست این خبر دیر بشه میخواست به بهارک حالی کنه دیگه همه چیز تمام شد و باید از زندگی آنها بیرون بره.
مینا گفت: مادرت خودش حدس زده اتفاقا از شنیدن این خبر خوشحال هم میشه و به آینده امیدوارتر میشه راه بیفت باید این خبر را به مادرت بدهم. مهرداد دیگه اعتراض نکرد مینا زیر بغل مهرداد را گرفت و با هم به طرف ماشین رفتند. مادر مینا دم در آمد و برای آنها دست تکان داد مهرداد گفت: تو نگذاشتی با پدر و مادرت احوالپرسی کنم. مینا گفت: اونها میدونند من صبر ندارم باید این خبر را به همه بدهم مادر تو حق داره بدونه داره مادر بزرگ میشه. مهرداد سکوت کرد و حرفی نزد مینا مرتب از برنامه هایی که برای بچه داشت حرف زد مهرداد حتی یک کلمه هم نمیشنید. فکرش مشغول بود در خیال خودش بهارک را میدید که با این خبر از پا درآمده. مهرداد از این خبر خوشحال نبود این بچه فاصله عمیقی بین مهرداد و بهارک بود.
وقتی رسیدند خبر خوش بچه را مینا به مادر داد مادر مینا را بوسید و خیلی خوشحال شد بهارک با صدای گرفته ای تبریک گفت. مینا گفت: انشالله قسمت تو هم بشه. آن شب مادر اجازه نداد مینا کاری انجام بده و مثل پروانه دور مینا چرخید تمام کینه ها و دلگیری های مادر از بین رفت فقط و فقط به بچه مهرداد فکر میکرد بهارک توی خودش بود به مهرداد فکر میکرد. مهرداد زیر چشمی بهارک را زیر نظر داشت بهارک رنگش پریده بود آن شب همه زود خوابیدند بهارک زودتر از همه به اتاقش پناه برد و توی رختخواب اشک ریخت.
مهرداد وقتی حس کرد خواب مینا عمیق شده از اتاق بیرون آمد به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب خورد موقع برگشت از جلوی اتاق بهارک گذشت ایستاد دستگیره را چرخاند و در را باز کرد بهارک سرش را از زیر لحاف بیرون آورد از دیدن مهرداد تعجب کرد. مهرداد در را بست و روی تخت کنار بهارک نشست تصمیم داشت به بهارک بگه دیگه همه چیز بین آنها تمام شده و این بچه میوه زندگی مشترکش با میناست و بهارک دیگه جایی در زندگیش نداره نگاهی به بهارک کرد و لال شد بهارک در قلب مهرداد جا باز کرده بود مهرداد دست بهارک را گرفت بوسید و عذر خواهی کرد بهارک دستی به سر مهرداد کشید حرفی بین آنها رد و بدل نشد هر دو با نگاه عشقشان را اعتراف کردند مهرداد بهارک را بغل کرد و صورتش را بوسید.
صدای مادر آن دو را به خودشان آورد مهرداد ترسیده بود و گفت: چی کار کنم؟ بهارک با دلهره گفت: همین جا باش من برمیگردم و از اتاق بیرون رفت. مادر پشت در بود به بهارک گفت: حالم خوش نیست قلبم خیلی تند میزنه کلافه شدم مهرداد از توی اتاق حرفهای مادر را میشنید نگران شد اما خجالت میکشید از اتاق بیرون بیاد بهارک به مادر گفت: مامان بیا بریم توی اتاق شما باید استراحت کنی. مادر گفت: بهارک حالم خوب نیست مهرداد را خبر کن سینه ام داره میسوزه. با شنیدن این جمله مهرداد از اتاق بهارک بیرون آمد مادر با تعجب مهرداد را نگاه کرد سوزش سینه مادر بیشتر شد رنگش سیاه شد و قلبش تند و تندتر زد. تا اینکه در یک آن از طپش افتاد چشمهای مادر روی مهرداد بود بهارک زیر بغل مادر را گرفته بود مادر زمین خورد بهارک نتوانست مادر را کنترل کنه مهرداد روی مادر افتاد و ماساژ قلبی بعد هم تنفس مصنوعی مادر همچنان روی زمین بود بهارک مات ایستاده بود و به مهرداد و مادرش نگاه میکرد مینا به سر و صدای آنها بیدار شد و از اتاق بیرون امد.
دید مادر روی زمین افتاده و مهرداد داره تنفس مصنوعی میده مینا جیغی زد مهرداد سرش را از روی صورت مادر جدا کرد نبض مادر را گرفت دیگه نبضی وجود نداشت مادر از دنیا رفته بود. بهارک و مهرداد گریه میکردند مینا با اینکه حال نداشت سعی میکرد آنها را آرام کنه مینا به پدرش خبر داده بود همه توی راه بودند تا رسیدن آنها مینا با کمک بهارک و مهرداد مادر را به اتاق برد و روی آن را ملافه سفیدی کشید. بهارک و مهرداد توی پذیرایی نشسته بودند و مهرداد با صدای بلند گریه میکرد. بهارک کنار مهرداد نشسته و دستش را گرفته بود و اشک میریخت باورش نمی شد به این سادگی مادر مرده باشه! با آمدن پدر مینا، مینا خوشحال شد دیگه کاری از دستش برنمیآمد. پدر گوشی را برداشت مهرداد متوجه شد و گفت: پدر جان این کار را نکنید مادرم وصیت کرده بود اگر روزی توی خونه از دنیا رفتم شب بالای سرم قرآن بخوانید و برایم طلب آمرزش کنید.
پدر غمگین گوشی را گذاشت. مادر برای اینکه آنها را به خود بیاره گفت: شما باید صبور باشید و به وصیت این زن فداکار عمل کنید گریه کردن باعث ناراحتیش میشه اون شما را خیلی دوست داشت و هرگز راضی نبود شما ناراحت بشوید مادر همه را آرام کرد. مادر به زور مینا را به اتاق خواب فرستاد و از اون خواست آنجا بمونه بعد دسته جمعی وضو گرفتند و بالای سر مادر رفتند مادر مینا قرآن را برداشت و شروع کرد به خواندن سوره یاسین همه آرام دور تخت نشسته بودند. از آن طرف پدر مینا به دوستان و آشنایان تلفن کرد وقتی بهارک برای کاری از اتاق بیرون آمد پدر بهارک را صدا کرد و پرسید: به نظر شما دیگه به کی زنگ بزنم؟ بهارک جلو آمد و دفتر تلفن را باز کرد و شماره خاله مهرداد را نشان داد و گفت: تنها فامیلی که با ما رفت و آمد میکرد فقط خاله بود اون خودش میدونه به کی خبر بده.
پدر گفت: پدرشما چی؟ اگر خبر ندهیم ناراحت میشوند! بهارک گوشی تلفن را از پدر گرفت و به هادی زنگ زد و از هادی خواست برای تشیع جنازه به شیراز بیاد. هادی خیلی متاثر شد و قول داد خودش را برسونه. هادی به محض اینکه گوشی را قطع کرد به مادرش خبر داد و شبانه راه افتادند تا به موقع به مراسم برسند. آن شب طولانی و بسیار سخت گذشت. بهارک و مهرداد کنار هم نشسته بودند و با چشمهای اشک آلود دعا میخواندند مادر مینا یک لحظه هم آنها را تنها نگذاشت. صبح زود خدمتکاری که مادر مینا با خودش از خونه آورده بود صبحانه درست کرد همه خسته و بیخواب بودند به زور مادر چند لقمه خوردند بهارک لباس سیاهی از کمد برداشت و پوشید بعد به اتاق مهرداد رفت.
مینا روی تخت دراز کشیده بود بهارک سراغ کمد رفت و برای مهرداد پیراهن سیاهی را انتخاب کرد مینا پرسید: به من میگفتی من آماده میکردم.
بهارک بی توجه به حرف مینا به کارش ادامه داد و گفت: تو بخواب من برای مهرداد میبرم و از اتاق بیرون رفت مینا از تخت پایین آمد به خودش نگاه کرد لباس سیاهی نداشت همه لباسهاش خونه خودش بود فورا حاضر شد و همراه راننده به خونه خودش رفت. دسته دسته مهمانها آمدند بیشتر از
قوم و خویش مینا بودند تنها کسی که از طرف مهرداد آمد خاله اش بود تا ساعت یازده بردن جنازه طول کشید موقع بیرون بردن جنازه مادر؛ بهارک از خود بی خود شد و گریه کرد و فریاد کشید مهرداد از بی تابی بهارک از حال رفت با هر زحمتی بود مادر روی دستها از خونه بیرون رفت. تشیع مادر خیلی زود تمام شد پدر مینا همه کارها را روبراه کرده بود موقعی که از سرخاک برگشتند.
هادی با محبوبه خانم دایی احمد راضیه و فرشید رسیدند. بهارک به محبوبه خانم پناه برد و تا میتوانست بغل اون گریه کرد محبوبه خانم با مهربانی بهارک را دلداری داد و آرام کرد. بهارک توی مراسم عزاداری مثل یک مادر مرده عزاداری کرد هادی حس میکرد در تشیع جنازه مریم شرکت کرده غم هادی تازه شده بود. روزها میگذشت و خاک سرد همه چیز را به فراموشی می سپارد. مهرداد با مینا و بهارک هنوز توی خونه مادر بودند دیگه از مهمانها خبری نبود فقط خاله مهرداد و چند نفری که از تهران آمده بودند توی خونه بودند حتی پدر و مادر مینا هم دیگه کمتر آنجا میآمدند. شب هفت پایان مراسم بود و هادی و بقیه تصمیم داشتند برگردند تهران! وقتی هادی به بهارک گفت: حاضر شو فردا صبح میریم تهران بهارک عصبانی شد و گفت:مادرم مرده شما میگید بیا تهران من توی این شرایط چطور مهرداد را تنها بگذارم؟
بی مقدمه مینا جواب داد: مهرداد تنها نیست من پیشش هستم تو با خیال راحت برو. بهارک رو به مینا گفت: شما اینجا بودی و مادر تنهای تنهای ماند و سکته کرد و آخرش هم مرد. مینا گفت: تو میگی من باعث مرگ مادر شدم؟ جر و بحث مینا و بهارک مهرداد را عصبی کرد و گفت: همه اش تقصیر من بود من مادرم را تنها گذاشتم و اون از غصه دق کرد. رو به هادی گفت: اگر اجازه بدهید حداقل تا مراسم چهلم مادر بهارک اینجا بمونه میدونم این باعث شادی روح مادرم میشه. هادی سکوت کرد محبوبه خانم گفت: اشکالی نداره راضیه هم اینجا میمونه تا بهارک تنها نباشه. با این حرف
محبوبه خانم هادی رضایت داد. بهارک نگاهی خصم آلود به مینا کرد این اولین برخورد و شروع جنگ سردی بین آنها بود.
همه رفتند بهارک، مهرداد، راضیه و مینا توی خونه تنها شدند مهرداد بعد از یک هفته با بی میلی دانشگاه رفت دانشجو ها برای آمدن مهرداد دسته گل بزرگی از گلایل تهیه کرده بودند و با نوار که روی گل نصب کرده بودند فوت ناگهانی مادرش را تسلیت گفته و بقای عمرش را خواسته بودند مهرداد خیلی از دیدن دسته گل خوشحال شد و از اینکه شاگردهاش به فکرش بودند غرق در غرور شد و غمش تسکین یافت. همه استادان دانشگاه به مهرداد تسلیت گفتند و مهرداد روز شلوغی همراه آنها داشت.
بعد از ظهر دیگه از ناراحتی مهرداد خبری نبود مهرداد به زندگی برگشته بود. توی خونه راضیه و بهارک با هم نشسته بودند و مینا توی اتاق استراحت میکرد راضیه رو به بهارک گفت: چرا با مینا بد رفتاری میکنی؟ چرا اینقدر اون را ناراحت کردی؟ بهارک با تعجب گفت: من اون را ناراحت کردم؟ چه حرفی میزنی اون همه اش باعث ناراحتی ماست نشنیدی مهرداد چی گفت؟ راضیه گفت: خوب هم شنیدم مهرداد گفت مادرم از دوری من دق کرد همین! بهارک گفت: نه منظور اون این بود که مینا من را با خودش برد مادرم از تنهایی دق کرد. ادامه داد: میدونی دارم به چی فکر میکنم به اینکه اینهمه سال من از خانواده ام دور بودم حالا چه وقت پیداکردن خانواده ام بود. راضیه گفت: ناشکری میکنی خدا را شکر کن خانواده ات پیدا شده توی این شرایط مهرداد ازدواج کرده مادر هم که مرد تو تنها میخواستی چی کار کنی؟ بهارک گفت: اگر من خانواده ام را پیدا نمیکردم الان مادر زنده بود و من... حرفش را خورد راضیه گفت: لابد خیال میکنی مهرداد با تو ازدواج میکرد نه؟ بهارک سرش را پایین انداخت و گفت:معلومه دیگه.
راضیه گفت: تو یا کوری یا عقلت مشکل پیدا کرده مگه تو نبودی مهرداد مینا را انتخاب کرد واقعا که دختر احمقی هستی. بهارک گفت: مهرداد من را دوست داره. راضیه: اگر تو را دوست داشت پس چرا رفت یکی دیگه را انتخاب کرد تا حالا از خودت نپرسیدی چرا؟ مهرداد تو را مثل یک خواهر میبینه البته کمی بیشتر ولی این را بدان اگر با تو ازدواج میکرد هم تو بدبخت میشدی هم اون. بهارک داشت به حرفهای راضیه فکر میکرد راضیه گفت: بهارک جان خودت را گول میزنی میدونم عاشق شدی ولی این عشق نوجوانی سراغ همه میاد و خیلی زود میگذره کمی عاقل باش و جای خودت را توی زندگی مهرداد محکم کن تو یک خواهر بیشتر نیستی حرمت خواهریت را حفظ کن. بهارک گفت: مهرداد چی؟ اون به من گفت دوستم داره. راضیه گفت: لابد تو هم باور کردی عاشقت شده دخترجان این یک هوسه زود گذره فکرش را بکن مهرداد با مینا ازدواج کرده تو را میخواهد چی کار؟ درضمن تو با ماندن توی شیراز کارها را مشکل میکنی. بهارک گفت: مینا لایق مهرداد نیست اون با مهرداد بد رفتاری میکنه.
راضیه گفت: رفتار این زن و شوهر به تو مربوط نیست هر دختر و پسری که تازه ازدواج میکنند دچار این مشکلات میشوند تا زندگی مشترکشون جا بیفته هزار بار دعوا و آشتی میکنند با هر دعوا نباید فکر کنی مهرداد مینا را طلاق میده تشکیل زندگی به این راحتی نیست از قدیم گفتند زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند مهرداد تو را بازی میده آخرش هم میچسبه به زنش و حالا بچه هم که اضافه شده بهارک خودت را از زندگی اونها بیرون بکش تا دیر نشده تا بدبخت نشدی الان فرصت داری بعدا دیره! به نظر من به محضاینکه چهلم تمام شد با هم برگردیم تهران. مینا هم راهی پیدا میکنه برای اینکه زندگیشو بچرخونه تو نباشی اون میتوانه زندگیش رو هدایت کنه.
ادامه دارد...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع