بهارک (6)
احمد از حرف علی ناراحت شد! ولی علی حق داشت حالا دیگه اختیار محبوبه با او بود احمد ملایم گفت: میدونم چی میگی ولی این راهش نیست من همه آینده ام را به خاطر محبوبه به خطر انداختم تو لااقل این حرف را به من نزن. علی ناچار راضی به برگشت محبوبه راضی شد. احمد تاکسی گرفت و علی و محبوبه در حالی که از دیدن همدیگر سیر نشده بودند از هم جدا شدند. علی به محبوبه گفت: دیگه زن من هستی بهت قول میدهم به زودی توی یک خونه کوچیک با هم زندگی میکنیم! و با حسرت خواهر و برادر را سوار ماشین کرد و تا زمانی که تاکسی بپیچه و از دید بیرون بره آنها را تماشا کرد. چند لحظه مات آنجا ایستاد ولی بالاخره راه افتاد و سر کار رفت.
احمد و محبوبه هنوز ظهر نشده خونه رسیدند محبوبه پرسید: ساکم را چی کار کنم؟ احمد گفت: برای هر احتمالی آماده توی کمد نگهدار مال من هم همینطور! آن شب پدر و مادر محبوبه دیر وقت به خونه برگشتند احمد توی هال منتظر آنها بود محبوبه از ترس توی اتاق خودش را حبس کرده بود مادر با تردید پرسید: احمدجان چی شده مشکوک به نظر میرسی؟ انگار کار خلافی انجام داده باشی رنگ و روت پریده چیزی شده؟
احمد جواب داد: درست حدس زدی اما چیز بد و خلافی نشده خیره! مادر روبروی احمد ایستاد و گفت: این کار خیر چیه؟ احمد گفت: اگر قول بدهی خودت را کنترل کنی هنوز حرف احمد تمام نشده بود مادر هول کرد چی شده از دیشب یک دلتنگی عجیبی دارم. پدر بدون اینکه به مکالمه آنها توجه کنه لباسش را عوض کرد و راهی اتاق خواب شد دم در اتاق رسیده بود، احمد بمبی که زیر زبان داشت را منفجر کرد و گفت: نترسید فقط بدونید که محبوبه با علی عقد کردند!
پدر برگشت و گفت: چی کار کردند؟ مادر رنگش مثل گچ شد پدر جلو آمد یقه احمد را گرفت و گفت: تو از کی شنیدی؟
احمد کمی ترسید ولی با اطمینان خاطر گفت: من شاهدشون بودم.
به محض اینکه این حرف از دهن احمد خارج شد پدر سیلی محکمی به صورت احمد زد و گفت: بی غیرت پدر سوخته، ای نفهم بعد هم با سر ضربه سختی به صورت احمد زد خون از دماغش فواره زد. مادر مابین اونها قرار گرفت و پدر رو با زور عقب راند مادر جیغ میزد و گریه میکرد و از پدر میخواست تا آرام باشه پرد گفت: این بی شرم به جای اینکه جلوی خواهر ورپریده اش را بگیره رفته شاهد عقد اونها شده بی چشم و رو از من خجالت نمی کشه! احمد با یک دست دماغش را گرفته بود در حالی که دهنش پر از خون بود گفت: کاری را انجام دادم که شما شجاعتش را نداشتی من از اونهایی که شما را تهدید کردند نمیترسم من برای خوشبختی خواهرم دست به هر کاری میزنم و از کاری که کردم پشیمان نیستم.
مادر احمد را هل داد و گفت: برو صورتت را بشور! این محبوبه که این همه شر راه انداخته کجاست؟ نکنه با اون پسره رفته! احمد گفت: نه ما بعد از عقد برگشتیم خونه اونها تصمیم داشتند اما من منصرفشون کردم.
صدای احمد دیگه مفهوم نبود خونریزی مجال نداد همه جا به خون کشیده شد پدر عصبانی روی مبل نشست و رو به مادر گفت: این هم آخر و عاقبت ما دیدی این دوتا نفهم با ما چه کردند! و با صدای بلند گریه کرد. محبوبه که از پشت در بسته به حرفهای اونها گوش میداد از ترس آرام در را قفل کرد گوشش را به در چسباند تا صدای اونها را بشنوه دلش برای احمد میسوخت ولی چاره ای نداشت احمد گفته بود تحت هیچ شرایطی از اتاق بیرون نیا! محبوبه داشت از ترس غالب تهی میکرد از اینکه به حرف احمد گوش کرده بود پشیمان بود و همه اش خدا خدا میکرد صداش نکنند.
احمد صورتش را با حوله پوشانده بود از دستشویی بیرون آمد مادر اشک میرخت و مابین اشکهاش به پدر دلداری میداد تنها چیزی که محبوبه به وضوح شنید این بود که کار از کار گذشته احمد روی صندلی نشست مادر حوله را کنار زد لب احمد پاره شده بود رو به پدر گفت: این بدبخت چی کار کنه چه احمد بخواهد چه نخواهد اونها این کار را میکردند لااقل احمد کنار خواهرش بوده هر چند که کار محبوبه کلا اشتباه بوده. ما اگر از اول با اونها مخالفت نمیکردیم اینطوری نمیشد شما با لجبازی کارها را این قدر سخت کردی.
احمد با صدای خفه گفت: اونها عاشق هم هستند هیچ قدرتی نمیتوانه آنها را از هم جدا کنه.
پدر عصبانی گفت: تو دیگه یک کلمه هم حرف نزن نمیخواهم صدات را بشنوم. مادر گفت: احمد پاشو برو توی اتاقت حرص بابات را درنیار.
احمد کمی خوشحال شد وقتی که مادر میخواست با پدر تنها صحبت کنه یعنی مصمم به قانع کردن پدر بود. احمد در حالی که میرفت گفت: محبوبه خونه است بعد از عقد برگشتیم خونه اگر امشب شما به ازدواج آنها رضایت دادی که هیچ وگرنه فردا از این خونه میره اون دیگه زن علی شده و اختیارش دست اونه.
مادر با دست اشاره کرد تا احمد ساکت بشه. اون شب پدر و مادر تا صبح بیدار نشستند و بالاخره به این نتیجه رسیدند که کار از کار گذشته و به این کار رضایت دادند. صبح از احمد خواستند علی را به خونه بیاره تا در مورد شرایطی که پیشآمده تصمیم جدی و درستی بگیرند پدر و مادر دیگه مثل دیشب عصبانی نبودند مادر در مورد جهیزیه میگفت و اوضاع کاملا عوض شده بود.
با رضایت پدر و مادر محبوبه یک ماه بعد به خونه علی رفت اما حاجی پدر علی بی کار نماند دست به دسیسه های مختلف زد ولی موفق نشد محبوبه یک سال بعد از ازدواجش هادی را به دنیا آورد.
خبر به دنیا آمدن هادی به گوش حاجی رسید و باعث عصبانیت و کینه بیشتر نسبت به محبوبه شد حاجی و همسرش هرگز محبوبه را دوست نداشتند و اون را به عنوان عروس قبول نکردند.
آنها نه محبوبه و نه بچه اش را میخواستند و به هر ترتیبی میخواستند محبوبه را از زندگی علی دور کنند و در این راه دست به هر کاری زدند. احمد مرتب به خواهرش سر میزد و مراقب اون بود هرگز ارتباط خواهر و برادر قطع نشد. یکی دوسال گذشت تا اینکه جنگ شروع شد و عراق به ایران حمله کرد علی بر خلاف خانواده اش یک مرد مذهبی و معتقد بود از محل کارش بارها به جبهه اعزام شد و سلامت برگشت اما طولانی شدن جنگ و رسیدن آن به سال هفتم باعث شد علی دیگه توی جبهه ماندگار بشه اون تصمیم داشت تا تمام شدن جنگ در جبهه بمانه فرمانده شده بود و در مهمترین عملیات شرکت کرده و از خودش رشادتها نشان داد.
سال شصت و پنج بود محبوبه تازه راضیه را زاییده هنوز ده روز از به دنیا آمدن راضیه نمی گذشت که خبر شهادت علی را آوردند دنیا دور سر محبوبه چرخید باورش نمیشد علی عزیزش را از دست داده باشه اونقدر گریه کرد و خودش را زد که شیرش خشک شد و ناچار به راضیه شیر خشک دادند.
محبوبه باورش نمی شد علی مرده باشه شوکه بود! اما علی سفارش کرده بود تا صبور باشه و محبوبه از خودش شکیبایی خاصی نشان داد تنها مونس او احمد بود درد جانگداز از دست دادن علی را فقط احمد درک کرد. باز هم احمد دست به کار شد و به جبهه رفت اما از جسد علی خبری به دست نیاورد قدم به قدم جلو رفت اون به خواهرش قول داده بود اگر علی شهید شده با جسد علی برگرده و می گفتند که کلی شهید پشت خط جبهه مانده اند احمد خیلی تلاش کرد و خاکریز دشمن را را دور زد و بالاخره جسد علی را توی یک بیمارستان صحرایی پیدا کرد و با سختی تمام به پشت خط مقدم انتقال داد.
برگشت احمد خودش معجزه بود محبوبه وقتی جسد سیاه شده علی را دید از هوش رفت. تشخیص علی غیر ممکن بود فقط از زنجیری که به گردن داشت توانسته بودند علی را تشخیصبدهند. دو روز کشید تا بتوانند علی را دفن کنند محبوبه به خاطر بچه هاش و به خاطر علی که وصیت کرده بود اگر شهید شدم راضی نیستم یک قطره اشک بریزی صبور باش و از یادگارهای من مراقبت کن!
محبوبه به وصیت شوهرش عمل کرد و در تمام مراسم عزاداری خودش را کنترل کرد درخفا اشک میریخت و در جمع صبر پیشه کرد! خانواده علی با شهادت اون تصمیم گرفتند بچه ها را از محبوبه بگیرند و این مبارزه سختی شد بین محبوبه و حاجی پدر علی یک سال تمام به دادگاه احضار شد حاجی وکیل ورزیده و دانایی داشت محبوبه فقط برادرش احمد تنها یاورش را داشت.
کار خیلی سختی بود مبارزه علیه حاجی که ثروتمند بود و حالا پدر شهید هم شده بود و از نفوذ بازاری و ثروتش استفاده میکرد تا بچه ها را از محبوبه بگیره و تقریبا داشت موفق میشد که محبوبه نا امید از هر جا به بنیاد شهید رفت و وصیت نامه علی را که سالها پیش تنظیم کرده بود و در آن به وضوح نوشته بود مایل نیست بچه هاش زیر دست پدرش باشند را به یکی از وکلای بنیاد نشان داد و از آنها کمک خواست تمام راههای قانونی به روی محبوبه بسته شده بود و عنقریب حکم صادر میشد که محبوبه دست به این کار زد کسانی که دست اندر کار بودند با طرفندها یی که بلد بودند و فشاری که از ناحیه بازار به حاجی آوردند او را از خواسته اش منصرف کردند و این دومین پیروزی محبوبه در مقابل خانواده علی بود.
سالها پیش علی را متعلق به خودش کرده بود و حالا بچه ها را از دست آنها دور نگهداشته بود.
هادی مادر را که غرق در افکار گذشته بود را صدا کرد و گفت: مامان به چی فکر میکنی؟ محبوبه اشک چشمهاش را پاک کرد و گفت: به روزهای سختی که گذرانده ام به شهادت پدرت به روز سیاهی که خبر شهادت پدرت رسید به اون روز فکر میکردم من مثل تو نکردم من با اینکه یک زن هستم خیلی به خودم مسلط بودم من امیدم را از دست ندادم به سیاه بختی خودم کفر نگفتم هرگز به اینکه خودم را از بین ببرم فکر نکردم همیشه امیدی در دلم وجود داشته تو هم باید به خودت مسلط باشی و صبر پیشه کنی همانطور که من صبر کردم تو هم مثل من وظیفه ای داری ولی تو فراموش کردی تو یک بچه داری بهارک عوض اینکه کوچه به کوچه بگردی بهارک را پیدا کنی اینجا نشستی زانوی غم بغل کردی من فکر میکردم یک مرد تربیت کردم تو من را مایوس کردی! هادی اشکهای مادر را پاک کرد صورتش را بوسید و قول داد دنبال بهارک بگرده .هادی دلش برای بهارک میسوخت به خودش گفت بهارک الان کجاست؟
مهرداد توی بیمارستان متوجه شد مادر بهارک به پزشک قانونی منتقل شده تصمیم گرفت برای گرفتن اطلاعات به پزشک قانونی بره ولی همان موقع دو تا تصادفی آوردند و ناچار برای مداوای آنها به بخش اورژانس رفت و تا شب توی اتاق عمل بود شب دیر وقت موقعی که میخواست خونه بره رئیس بیمارستان کسی را دنبالش فرستاد مهرداد با دلخوری از اینکه مانع رفتنش شده بود به اتاق رئیس بیمارستان رفت پشت در توقف کوتاهی کرد نفسی تازه کرد دستش را بلند کرد و در زد آقای محمدی توی اتاق منتظر مهرداد نشسته بود از مهرداد خواست تا داخل اتاق بشه و مهرداد دستگیره را چرخاند و داخل اتاق شد محمدی با چهره خندان از مهرداد استقبال کرد و گفت: میدونی امروز سرنوشتت تغییر کرد؟ و بالاخره جوابی که میخواستی رسید! مهرداد هنوز متوجه حرف محمدی نشده بود پرسید: کدام جواب؟ محمدی گفت: انتقالت به شیراز شهر آبا واجدادیت! تو میتوانی مادرت را به شهرش برگردونی.
مهرداد خیلی خوشحال شد دست محمدی را گرفت میخواست ببوسه اما محمدی مانع شد و گفت: برو این خبر خوش را به مادرت بده از فردا هم دنبال بلیط و کارهات باش برگه ای را به سمت مهرداد دراز کرد و گفت: این هم برگه انتقالیت به یکی از بهترین بیمارستانهای شیراز.
مهرداد برگه را گرفت و از محمدی تشکر کرد و همراه محمدی از اتاق خارج شد انتهای راهرو از هم خداحافظی کردند محمدی گفت: اگر به خاطر مادرت نبود هرگز راضی به از دست دادن بهترین پزشک بیمارستان نمیشدم برو خدا به همراهت. مهرداد با شادی وصف ناپذیری راهی خونه شد بین راه یک قوطی شیرینی خرید با عجله خودش را خونه رساند وقتی کلید را توی در پیچاند تازه به یاد بهارک افتاد کمی اوقاتش تلخ شد ولی با خودش گفت این بچه خیلی خوش قدم بود من موفق شدم راهی شیراز بشوم در را باز کرد و با صدای بلند گفت: مامان بیا پسرت با یک خبر خوش اومده.
مادر از آشپزخونه جواب داد: خوش خبر باشی خبرت چیه؟ مهرداد گفت: مامان میریم شیراز، من منتقل شدم مادر از آشپزخونه بیرون آمد و مهرداد را بوسید و گفت: خوش خبرباشی مژدگانی طلبت!
انشاالله وقتی رسیدیم شیراز برای تو یک پیراهن میخرم حالا کی میریم؟ مهرداد گفت: اگر آماده باشیم همین فردا هم میتوانیم برویم! مادر خوشحال شد و گفت: همین امشب وسایلمون را جمع میکنم فردا صبح برو بلیط بگبر برویم الان به خواهرم زنگ میزنم صبح بره خونه مون را دستی بکشه تا رسیدیم بریم خونه خودمان مزاحم کسی نباشیم. مهرداد شیرینی را باز کرد مادر شیرینی را نگاه کرد و گفت: مثل همیشه خوش سلیقه ای. اونها مشغول خوردن بودند که بهارک از اتاق خواب خودش را به سالن رساند و صدا کرد مهرداد اومدی؟
مهرداد دستهاش را باز کرد و بهارک را بغل کرد این چند روزه خیلی به هم انس گرفته بودند مهرداد پرسید: مامان این بچه را چی کار کنیم؟ مادر گفت: معلومه با خودمون میبریم تا حالا که خبری از اقوامش نشده تا پیدا شدن خانواده اش مهمان ماست نگران نباش اوضاع اینطور نمیمونه بالاخره کسی دنبال اون میاد تو دنبال کارهامون باش دیگه یک دقیقه هم طاقت ندارم میخواهم برگردم شیراز سر خونه زندگیم! خودت میدونی که من به خاطر تو دست از همه چیز شستم و اومدم تهران تا تو دکتر قابلی بشی حالا وقتش شده هم تو هم من برگردیم به جایی که شروع کردیم. تو باید به همشهری های من و اهالی شیراز خدمت کنی! مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و مرتب زیر لب میگفت به آرزوم رسیدم خدا را شکر.
مهرداد با بهارک بازی میکرد و قلقلکش میداد صدای خنده بهارک توی اتاق پیچیده بود مهرداد از خنده و شادی بهارک لذت میبرد بهارک دختر بچه کاملا معمولی بود ولی چیزی در وجودش داشت که مهرداد را جذب خودش میکرد مهرداد روی حسی که نسبت به بهارک داشت نمیدونست چه اسمی بگذاره!
بهارک بین خنده هاش گفت: بابا مردم از خنده نکن قلقلک نده! مهرداد دست از قلقلک بهارک برداشت.
بهارک به دامن مادر پناه برد مادر دستش را با گوشه دامنش پاک کرد و بهارک را بغل کرد و بوسید و پیش مهرداد آمد و گفت: مهرداد برو آشپزخونه غذا را بیار من دستم بنده با دست به بهارک اشاره کرد بهارک مادر را محکم بغل کرده بود و می بوسید مهرداد سفره را انداخت بشقابها را چید و قابلمه غذا را آورد! مادر همراه بهارک سر سفره آمدند مهرداد برای هر دو آنها غذا کشید بهارک به تنهایی غذا را تمام کرد خیلی خسته بود کنار سفره خوابش برد مادر سفره را جمع کرد مهرداد بهارک را بغل کرد چهره معصوم و دلنشین بهارک را نگاه کرد از بهارک خوشش آمده بود دیگه دلش نمی امد از بهارک دور بشه بهارک را محکم به خودش چسباند حس پدرانه ای در مهرداد قوت گرفت بهارک را روی تخت گذاشت و پتوی نازکی روش کشید به سالن برگشت و به مادرش گفت: مامان اگر امشب چمدانها را ببندی فردا صبح با ماشین خودم راه میافتیم. مادر با خوشحالی گفت: اینجوری بهتره، من تا دیر وقت بیدار میمونم و حاضر میشوم. مهرداد شب بخیر گفت و رفت تا بخوابه چون تصمیم داشت صبح زود راهی شیراز بشه.
صبح ساعت شش مادر از شوقش تمام چمدانها را بی سر و صدا توی ماشین گذاشت و برگشت توی آپارتمان روی تمام مبلها را کشید هر چی مواد غذایی توی یخچال داشت برداشت و یخچال را از برق کشید همه چیز را مرتب کرد فلاسک چایی را که پر کرده بود توی سبد گذاشت سفره و نان و پنیر را کنار چیزهای دیگه گذاشت با صدای استکانها بهارک بیدار شد و سراغ مهرداد رفت و با نوازش مهرداد را بیدار کرد.
مهرداد چشمهاش را باز کرد و لبخندی به بهارک زد مهرداد تعلق خاطری نسبت بهارک پیدا کرده بود بلند شد و با بهارک برای شستن دست و صورت دستشویی رفتند صدای خنده و آب بازی اونها گوش مادر را نوازش میداد مادر تند تند جمع جور کرد بالش و لحاف نازکی برای بهارک برداشت همه چیز آماده بود مهرداد لباس پوشید و به بهارک گفت: من گشنمه مادر بیسگویتی دست بهارک داد و گفت: فعلا با این خودت را مشغول کن میخواهیم بریم مسافرت بین راه صبحانه میخوریم.
مهرداد گفت: مامان
چمدانها کجاست؟ مادر گفت: همه را توی ماشین گذاشتم.
مهرداد توی دلش گفت چقدر برای شهرش دلتنگی میکرده و من نفهمیدم و چقدر خوب شد که با ماشین خودمون میریم.
سه تایی با آسانسور پایین رفتند مادر کلید آپارتمان را به دست سرایدار داد و گفت: جون شما و این خونه انشالله تا یکی دو هفته دیگه برای فروش میام. سرایدار با تعجب گفت: به سلامتی کجا تشریف میبرید؟ مادر جواب داد: معلومه میریم سر خونه زندگی خودمان اگر ممکنه برای آپارتمان مشتری پیدا کن چون دیگه ما به اون احتیاج نداریم و فکر نمیکنم برگردیم.
سرایدار گفت: شماره تماسی چیزی به من بدهید اگر لازم شد خبرتون کنم. مهرداد وارد صحبت اونها شد و گفت: رحیم آقا ما هنوز نمیدونیم دقیقا کجا میریم شما فعالیت کن ما هم وقت جا به جا شدیم به شما زنگ میزنم شماره میدهم بعد هم در ماشین را باز کرد مادر و بهارک سوار شدند.
رحیم آقای سرایدار در پارکینگ را بازکرد مهرداد گاز داد و از پارکینگ خارج شد. بهارک به محض راه افتادن ماشین خوابش برد مادر پتو را روی بهارک کشید و با محبت صورت بهارک را نوازش داد. راه دور و درازی در پیش داشتند دو سه ساعت گذشت بهارک از فرط گرسنگی بیدار شد مادر از مهرداد خواست تا جایی سر سبزی که دید نگهداره تا صبحانه بخورند مهرداد هم احساس گرسنگی داشت و خیلی زود چند تا درخت سر سبز دید با احتیاط سرعت را کم کرد و از جاده اصلی خارج شد مهرداد ماشین را کنار درخت تنومندی پارک کرد مادر از ماشین پیاده شد و زیر اندازی که همراه داشت را پهن کرد.
مهرداد سبد صبحانه را آورد فلاسک چایی را بیرون آورد و گفت: مامان یک چایی بده تا خستگی در کنم بهارک توی ماشین جا مانده بود بهارک بی تابی کرد مادر بهارک را بغل کرد و سر سفر برد اشتهای بهارک خیلی خوب بود حسابی صبحانه خورد سه تایی سر سفره بودند ناگهان صدای برخورد دو تا ماشین سواری اونها را به خودشان آورد یکی از ماشین ها از جاده خارج شد و با گارد کنار جاده برخورد کرد و ایستاد مهردا مثل برق از جا پرید و سراغ ماشینی که تصادف کرده بود رفت ماشین با برخورد به گارد چپ شده بود چهار نفر داخل ماشین بودند هر چهار تای آنها سرشان روی سقف بود مهرداد سعی کرد در را باز کنه اما درها قفل شده بودند چند تا لقد به در ماشین زد تا اینکه موفق شد در را باز کنه اونهایی که پشت نشسته بودند و کمر نداشتند را سریع بیرون کشید مهرداد رو به مادر فریاد زد: مامان بیا کمک کن اینها را از ماشین دور کنیم.
مادر به بهارک گفت: از این جا تکان نخور و سریع خودش را به مصدومین رساند و با هزار زحمت اونها را از صحنه دور کرد. باز کردن کمربند یکی دو دقیقه وقت گرفت اول توانست راننده را خارج کنه بعد هم زنی که کنار راننده نشسته بود را از ماشین بیرون آورد و با کمک مادر چهار نفرشان را از ماشین دور کردند هنوز زیاد از ماشین دور نشده بودند که ماشین آتش گرفت صدای انفجار همه جا پیچید.
مهرداد خودش را روی زمین انداخت بهارک از ترس جیغ میزد مادر پیش بهارک رفت و سعی کرد تا بهارک را آرام کنه. مهرداد از داخل ماشین کیف کمکهای اولیه را آورد و همه را معاینه کرد همه بهوش بودند ولی وضع یکی از آنها بدتر از همه بود به ماساژ قلبی هم جواب نداد و در همان دقایق اول جان باخت. نفر دوم خونریزی شدیدی داشت مهرداد با کمک چادر مادرش جلوی خونریزی را گرفت نفر سوم فقط ترسیده بود و دچار شوک بود و نفر چهارم دستش شکسته بود مهرداد با احتیاط دستش را بست. مهرداد روی مصدومی که فوت کرده بود را با یک ملافه پوشاند چند نفر که شاهد تصادف بودند به کمک مهرداد آمدند، مهرداد به آنها اجازه نداد تا مصدومها را جا به جا کنند از آنها خواست تا آمبولانس خبر کنند. یک ساعت گذشت صدای آمبولانس به گوش رسید پزشک آمبولانس با عجله خودش را به مصدومین حادثه رساند مهرداد خودش را معرفی کرد و گفت: من پزشک هستم و تمام کمکهای اولیه را انجام داده ام پزشکیار تشکر کرد و از مهرداد خواست تا استراحت کنه و یکی یکی مجروحان به آمبولانس منتقل کردند! مهرداد خسته از فعالیت سختی که کرده بود پیش مادر رفت و از اون خواست تا وسایل را جمع کنه تا راه بیفتند.
بهارک را از بغل مادر گرفت و داخل ماشین گذاشت مادر سریع همه چیز را مرتب کرد و راه افتادند هنوز کلی راه تا شیراز داشتند. مهرداد با مادرش تا رسیدن به شیراز در مورد تصادف با هم صحبت کردند مادر از اینکه پسرش توانسته بود به مجروحان کمک کنه خوشحال بود و گفت: پسرم تو من را به آرزوم رساندی! من همین را میخواستم چقدر سریع توانستی به اونها کمک کنی هرکس دیگه ای به جای تو بود صبر میکرد ولی تو با شجاعتت باعث نجات اونها شدی آفرین پسرم من به تو افتخار میکنم.
مهرداد روبه مادرگفت: من هم خوشحالم ولی از اینکه شجاعت به خرج دادم شک دارم!
مادر با تعجب پرسید چطور مگه؟
مهرداد جواب داد: اون لحظه ای که تصادف اتفاق افتاد خیلی ترسیدم وحشت تمام وجودم را گرفته بود ولی در یک آن توانستم به ترسم غلبه کنم دست و پاهام را که بی حس شده بود تکان بدهم و به طرف اونها بروم.
مادر لبخندی زد و گفت: همین که توانستی به ترست غلبه کنی خیلی مهم است من هم ترسیده بودم حتی نمیتوانستم فریاد بزنم.
بهارک گفت: من اصلا نترسیدم چون مهرداد اونجا بود.
مادر برگشت و با دست سر بهارک را نوازش کرد و گفت: آخه تو یک دختر نترس و قهرمانی هستی تازه جایی که مهرداد باشه آدم دیگه نمیترسه! بالاخره از کنار دروازه قرآن گذشتند و بعد از طی چند خیابون سرسبز مهرداد ماشین را کنار در بزرگ چوبی نگهداشت و گفت: رسیدیم!
مادر با شوق کودکانه ای در را باز کرد و از ماشین پیاده شد کیفش را گشت و با زحمت زیاد دسته کلیدی را پیدا کرد و در قفل چرخاند و در را باز کرد.
ادامه دارد ...
نام داستان: بهارک // نویسنده: رقیه مستمع // منبع: نودوهشتیا
#داستان #بهارک #رقیه_مستمع